شناسهٔ خبر: 33947 - سرویس سینما و رسانه
نسخه قابل چاپ

گزارشی از نشست فلسفه و رسانه با حضور رضا داوری، منوچهر صدوقی سها و احمدرضا معتمدی؛

فیلم بیانیه نیست، فیلم زندگی است

معتمدی نخواهیم که فیلم برای ما فلسفه بگوید، فیلم‎‎‎سازی که می‎‎‎خواهد درس فلسفه بدهد، برود کلاس فلسفه درس بدهد. خیلی از فیلم‎‎‎سازها فیلسوف هستند، اما در فیلم‌شان فلسفه نمی‎‎‎گویند، فلسفه را پشتوانه‎‎‎ی دیالوگ‎‎‎ها و حرف‎‎‎هایی می‎‎‎کنند که باید معرف شخصیت‎‎‎ها باشند.

 

فرهنگ امروز/ شهریار صادقی: نشست «فلسفه و رسانه» با حضور دکتر رضا داوری‌اردکانی، منوچهر صدوقی‎‎‎سها و دکتر احمدرضا معتمدی با موضوع نقد و بررسی فیلم «آلزایمر» ساخته شده در سال ۱۳۸۹، در دانشگاه صداوسیما برگزار شد. در این سلسله نشست‌ها که با تلاش دکتر احمدرضا معتمدی برگزار می‌شود، پیش‌تر فیلم‌هایی همچون «سولاریس» و «راشومون» پخش و بررسی شده‌اند. در آغاز این نشست احمدرضا معتمدی گفت که قرار بر پخش و نقد «آلزایمر» نبوده، اما بنا بر دلایلی این تصمیم گرفته شده.

 

احمدرضا معتمدی: چرا گم‌گشتگی؟ چرا مسخ؟

آن چیزی که در آثار متفکران غرب در سده‎‎‎ی گذشته ملاحظه می‎‎‎کنیم، طرح گم شدن انسان، بحران هویت و استحاله و استیصال ذاتی انسان است که در آثار کافکا، کامو، برشت و دیگران فراوان دیدیم.

پرسشی که ما در آلزایمر به‌صورت مضاعف بیان کردیم این بود: چرا گم‌گشتگی؟ چرا مسخ؟

البته در آن آثار فقط به گم‌گشتگی اشاره نشده، بلکه به چرایی هم اشاره شده است؛ مثلاً بخش دوم مسخ، داستان جست‌وجوی علت مسخ است و گفته می‎‎‎شود علت نفرین‎‎‎شدگی گرگوار سامسا روزمرگی است، در بخش سوم است که سامسا می‎‎‎فهمد که از این دگردیسی گریزی ندارد. این سرنوشت محتوم که شخصیت به شکل حشره‎‎‎ی زشتی درمی‎‎‎آید، کنش دراماتیک است برای سیر درونی و تبیین دلایلی که بشر امروز به این استحاله‎‎‎ی نوین دچار شده است.

در آلزایمر ما می‎‎‎خواستیم از چرایی این استحاله صحبت کنیم، یک فراموشی که بشر امروز به آن دچار شده است. قهرمان قصه دچار آلزایمر نیست، آزمایش هم می‎‎‎گوید که این تروماست، ضربه‎‎‎ی مغزی است. یک فراموشی جدی‎‎‎تری هست؛ یعنی ما آلزایمر را به همان مفهوم زوال خرد گرفتیم که ترجمه‎‎‎ی اصلی این بیماری است، خردی که پیش‎‎‎تر دو جنبه داشت: جنبه‎‎‎ی معرفت حضوری و هم جنبه‎‎‎ی معرفت حصولی؛ معرفت حصولی‎‎‎ای که مبتنی بر معرفت حضوری بود. در دانش امروز هم برگسون دوباره بحث معرفت شهودی را مطرح می‎‎‎کند، عرفا و متفکران خودمان هم کمابیش به این بحث پرداخته‎‎‎اند.

پرسش اینجاست: منی که گم شدم متعلق معرفت حضوری هستم یا معرفت حصولی؟ یعنی ما با آزمایش DNA داریم دنبال من گم‌شده می‎‎‎گردیم یا متعلق معرفت حضوری اصولاً یک چیز دیگری ا‎‎‎ست؟

دکتر داوری: ما مردم توسعه‌نیافته بیشتر درگیر آلزایمر هستیم

فیلم چیزی نیست که سلیقه‎‎‎ی شخص باشد؛ مثلاً بگویند فیلم را برای نخبگان ساخته‎‎‎اند، فیلم را برای نخبگان نمی‎‎‎سازند. بعضی فیلم‎‎‎ها آن جاذبه‎‎‎ای را که باید، ندارند. داستان‎‎‎نویس‎‎‎هایی مثل بالزاک، داستایوسکی هستند که بعد از چند صفحه خواننده را با خود می‌برند و نمی‌توانی داستان‎‎‎هایشان را زمین بگذاری؛ در واقع دیگر این شما نیستید که انتخاب می‎‎‎کنید که مثلاً بالزاک بخوانید یا نه.

البته تفاوت هست؛ مثلاً ممکن است عده‎‎‎ای حوصله‎‎‎شان از آلزایمر سر برود، اما داستان آلزایمر روان است و می‎‎‎شود دنبال کرد که داستان به کجا ختم می‎‎‎شود.

در این فیلم همه به نوعی آلزایمر دارند. در این فیلم دو نوع آلزایمر وجود دارد: یکی آلزایمری که تروماست؛ آلزایمری که گرچه شخص خبر ندارد اما همه می‎‎‎دانند، حتی زنش هم منکر این نیست. این آلزایمر بد است، درد است، بیماری است و به آسایشگاه روانی می‎‎‎کشد. آلزایمر دیگری هم هست که همه به آن مبتلا هستند و با آن زندگی می‎‎‎کنند؛ وقتی در پایان آلزایمر را می‎‎‎پذیرند و روی آن صحه می‎‎‎گذارند، کارها از سر گرفته می‎‎‎شود، شیشه‎‎‎گری شروع به کار می‎‎‎کند.

 وقتی سی سال برادر باشی و [برادرت را] نشناسی آلزایمر بدتری است، برادری که خواهرش را که با او بزرگ شده شکنجه می‎‎‎کند هم آلزایمر دارد، آلزایمر آن‎‎‎ها شدیدتر از امیرقاسم است، وقتی با زن و دخترش مواجه می‎‎‎شود عکس‎‎‎العملش طوری است که انگار به یاد می‎‎‎آورد، انگار حافظه‎‎‎اش به‌کلی از بین نرفته است. نکته‎‎‎ای که باید توجه کرد این است که امیرقاسم می‎‎‎تواند کار بکند، هنرمند است، دیروز و پریروز را ندارد، فردا را هم قطعاً ندارد، ولی امروز را زندگی می‎‎‎کند. زندگی سراسر آزمایش است، جهان آزمایش است، ایمان آزمایش است.

 زآزمایش است. آزاهل‌ایمان همه در خوف دم خاتمتند/ خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو مرو

جور دیگری به قضیه نگاه کنیم، یک نوع آلزایمر هست که همیشه و همه‎‎‎جا بوده، اگر نباشد چرخ زندگی نمی‎‎‎چرخد.

 استن این عالم ای جان غفلت است/ هوشیاری این جهان را آفت است

این آلزایمر باید باشد تا این چرخ بگردد. مردم گرفتار آلزایمر هستند، اما کاری به آن ندارند. در برابر این آلزایمر، افراد دو گروه می‎‎‎شوند: ۱) گروه آسیه که اندک، تنها و غریبند، غریب‎‎‎تر از امیرقاسم. در آلزایمر، آسیه زنی است که متذکر است، البته اهل‌ذکر تعبیر مناسبی نیست، زنی است که تذکر دارد و تذکر می‎‎‎داد. تذکر درد است و این تذکر همیشه هست، غلبه با آلزایمر است، البته این‌طور نیست که آلزایمر بیاید و فراگیر شود و هیچ‎‎‎کس بیرون از دایره‎‎‎ی این آلزایمر نباشد: انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون. روحانی فیلم جایی می‎‎‎گوید: کاش ما همچنین اعتقادی داشتیم، یا اعتقادی این‎‎‎چنین داشتیم.

زندگی سراسر آزمایش است، جهان آزمایش است، ایمان آزمایش است.

 زآزمایش است. آزاهل‌ایمان همه در خوف دم خاتمتند/ خوفم از رفتن توست، ای شه ایمان تو مرو

۲) گروهی که به‎‎‎شدت مبتلا به آلزایمر هستند و گمان می‎‎‎کند که در عین هشیاری هستند؛ این آلزایمر مصیبت است که همه‎‎‎ی جهان مخصوصاً جهان توسعه‎‎‎نیافته بیشتر دارد به آن مبتلا می‎‎‎شود. فکر می‎‎‎کنیم غربِ غرق در مادیات گرفتار آلزایمر است، اما ما مردم توسعه‌نیافته بیشتر درگیر آلزایمر هستیم.

این آلزایمر بدی است، ناشی از فلسفه است. فلسفه ما را به آلزایمر دچار می‎‎‎کند، گرچه می‎‎‎تواند رهایی‎‎‎بخش باشد، اما می‌تواند مبتلا به آلزایمر کند. هر علمی کمش مفید و بیشترش مفیدتر است. فلسفه کمش گمراه می‎‎‎کند، اگر کم و در جای خودش خوانده نشود.

 جهان ما جهان تکنیک است، آنچه جهان را راه می‎‎‎برد تکنیک است. ما وابسته‎‎‎ی تکنیک هستیم، ما همه بر زرادخانه‎‎‎های اتمی خانه ساختیم، پناه همه‎‎‎ی ما تکنولوژی است، حتی وقتی به زبان می‎‎‎آوریم از هرچه بگذریم از تکنولوژی نمی‌گذریم، نمی‎‎‎دانیم که پشت و پناه ما تکنولوژی است. ما همه دچار غفلت هستیم.

ابتلا به آلزایمر مهم نیست، این بد است که خبر نداریم، بد این است که همه نسخه‎‎‎ی نجات در دستمان است، همه راه درست را می‎‎‎دانیم. اما آسیه می‎‎‎گوید: من با چشمم دارم می‎‎‎بینم، کاغذ به من نشان می‎‎‎دهی؟

ما چنین حضوری نداریم، ما کی وقت حضور داریم وقتی یک‌سره به تکنولوژی مشغولیم؟ تحقیقی در باب تأثیرات تکنولوژی نشده، چون نباید بدانیم، چون ممکن است دورش بیندازیم، چون باید فراموشی و آلزایمر باشند.

*****

نخواهیم که فیلم برای ما فلسفه بگوید، فیلم‎‎‎سازی که می‎‎‎خواهد درس فلسفه بدهد، برود کلاس فلسفه درس بدهد. خیلی از فیلم‎‎‎سازها فیلسوف هستند، اما در فیلمشان فلسفه نمی‎‎‎گویند، فلسفه را پشتوانه‎‎‎ی دیالوگ‎‎‎ها و حرف‎‎‎هایی می‎‎‎کند که باید معرف شخصیت‎‎‎ها باشند.

کار هنرمند با کار فیلسوف تفاوت دارد؛ کار هنرمند به اول کار فیلسوف شباهت دارد، کار دومشان به هم شبیه نیست، کار اول فیلسوف یافت است.

ما دو نوع عقل داریم: یکی عقل بسیط و یکی عقل تفصیلی؛ با عقل بسیط می‎‎‎یابیم. ارسطو چیزی را می‎‎‎یابد فیلسوف می‎‎‎شود، نه اینکه وقتی بسط می‎‎‎دهد فیلسوف می‎‎‎شود، آنچه را می‎‎‎یابد فیلسوف می‎‎‎شود، حالا عجالتاً یافته‎‎‎‎‎‎اش را بسط می‎‎‎دهد؛ اینجا کمابیش کارش با کار هنرمند شبیه است؛ یعنی با عقلی که با دیگران می‎‎‎تواند مشترک باشد، چیزی را که یافته بسط و توضیح می‎‎‎دهد.

اهل‌هنر می‎‎‎یابند، اما در زبانشان یافت بیشتر حضور دارد. زبان اهل‌هنر زبان استدلال نیست و با زبان فلسفه تفاوت دارد، زبانش زبان خاصی است که من دوست ندارم بگویم زبان عواطف است، این حرف درستی نیست که بگوییم هنرمند با عواطف کار دارد و فیلسوف با عقل؛ من تقسیم عقل و عاطفه را نمی‎‎‎فهمم.

*****

حرف این فیلم را سه نوع می‎‎‎توان نقد کرد: ۱) نقد همدلانه‎‎‎ای است که با نویسنده و کارگردان فیلم داریم؛ بگوییم دنیایی را تصویر کردی که در آن جماعت به آلزایمر مبتلا شده‎‎‎اند، بیشتر از آنچه مولوی لازم می‎‎‎دانست، این غفلت از حق است، جهانی که به آلزایمر و غفلت دچار شده از حق و حقیقت غافل شده و بدترین نوع است ... اما اینکه گفته می‎‎‎شود بدترین جهان‎‎‎هاست، من اعتقاد ندارم.

۲) اینکه بگوییم زندگی همین است، علم است، تکنیک است، لذت است، رفاه، لیبرالیسم، سوسیالیسم و دموکراسی است. دیگر چه می‎‎‎خواهید؟ می‎‎‎خواهید نقد کنید؟ بکنید. در دنیا ظلم هست، فساد هست، ناروایی هم هست؛ این هم حرفی است، حرف بدی هم نیست، این حرف در سینما بیشتر خواهان دارد.

۳) نقد وحشتناک این است که بگوییم جهان کنونی در غفلت و آلزایمر شدید است و دارد به درکات سقوط نزدیک می‎‎‎شود و من هستم که عین هوشیاری‌ام و شما به‎‎‎عنوان فیلم‎‎‎ساز بد کردید که گذاشتید روحانی فیلم آزمایش را قبول کند.

اول اینکه بد است که فیلم را به چشم یک منبع ثبت و رد در نظر بگیریم. فیلم‎‎‎ساز می‎‎‎خواسته بگوید من یک درک دارم که شما دارید آن را می‎‎‎بینید، دفتر صوفی کتاب وعظ نیست، فیلم بیانیه نیست، فیلم زندگی است.

دوم اینکه ما هیچ‎‎‎یک عین آگاهی نیستیم، ما آگاهیم و غافلیم، بعضی کمتر و بعضی بیشتر.

همه‎‎‎ی جهان‎‎‎ها غفلت داشتند، جهان کنونی بیشتر از همه‎‎‎ی جهان‎‎‎ها غفلت دارد. آن چیزی که مدنظر کارگردان بوده، ایمان است. به‎‎‎ نظر من این جهان ازاین‌حیث بیشترین غفلت را داشته و کمتر از همه‎‎‎ی جهان‎‎‎ها ایمان دارد.

اختلاف من با دکتر معتمدی اینجاست: من طرف آلزایمری‎‎‎هایی هستم که با آلزایمرشان زندگی می‎‎‎کنند و خبر ندارند و یا کاری با آلزایمر ندارند؛ اما گاهی حس می‎‎‎کنم دکتر معتمدی طرف آلزایمری‎‎‎هایی است که اصلاً خبر ندارند.

صدوقی‎‎‎سها: عقل خوب است، اما در ساحت خودش

من اینجا هستم چون دکتر معتمدی از من خواستند در باب علم حصولی و علم حضوری مقداری صحبت کنم.

بنده اهل‌فیلم نیستم، اما در این فیلم و جایی که آسیه می‎‎‎گفت «من می‎‎‎بینم»، تصمیم گرفتم در باب این «دیدن» صحبت کنم.

معروف است که تنها وسیله‎‎‎ی ادراک عقل است، لااقل در ساحت فلسفه این‎‎‎گونه است. می‎‎‎گوید تنها قدرت دراکه‎‎‎ای که انسان را به حقایق می‎‎‎رساند عقل است؛ خود عقل می‎‎‎گوید باید در این حرف تأمل کرد.

فلسفه‎‎‎ی رسمی ارتباطش را از کجا می‎‎‎گیرد؟ فلسفه‎‎‎ی رسمی یعنی فلسفه‎‎‎ی استدلالی؛ استدلال منتهی می‎‎‎شود به لااستدلال. ارزش صحت مسائل فلسفی در این است که منجر به بدیهیات شود، مسئله‎‎‎ی مطابق واقع در ساحت فلسفه مسئله‎‎‎ای است که در مقام تحلیل منتهی بشود به بدیهیات و ادراک بدیهیات هم استدلالی نیست، بدیهیات مبنای ادراک حقایق‎‎ و استدلال‎‎ هستند.

بدیهیات را اگر بخواهیم استدلال یا اثبات کنیم، دیگر بدیهی نیست. وقتی در تحلیل، مسئله را تبدیل به بدیهی می‎‎‎کنیم استدلال تمام می‎‎‎شود، استدلال منتهی می‎‎‎شود به لااستدلال.

بنده در قرآن به این داستان رؤیت برخورد کرده‎‎‎ام؛ وقتی آسیه می‎‎‎گوید «من می‎‎‎بینم»، دقیقاً این آیه برای من مجسم شد: افتمارونه علی ما یری، آیا او را درباره‎‎‎ی چیزی که می‎‎‎بیند به شک می‌اندازید؟

اعتراض من این است: فلسفه‎‎‎ی رسمی و فلاسفه در طول تاریخ ظلم بزرگی به انسان و معارف انسان کرد وقتی معرفت را منحصر به معرفت عقلانی کرد؛ به این دلیل که اگر بناست معرفت صرفاً عقلانی باشد، عقلانی منتهی می‎‎‎شود به لاعقلانی که بدیهی است.

بنده با یک نگاه گذری در قرآن به ۳۳ مبدأ ادراک برخوردم که یکی از آن‎‎‎ها عقل است، یکی از آن‎‎‎ها رؤیت است، در رؤیت استدلال معنی ندارد. مگر علم کارش این نیست که غایب را حاضر کند؟ من این را نمی‎‎‎شناختم، از من غایب بود، من هم از او غایب بودم؛ شناختم، من برای او حاضر شدم و او برای من حاضر شد. در مقام حضور من باید روی این استدلال کنم، اینکه منتهی می‎‎‎شود به تناقض؛ یعنی حاضر است و می‎‎‎خواهیم حاضرش کنیم؛ این اجتماع نقیضین است، این منتهی می‎‎‎شود به تناقض.

چرا باید در طول تاریخ بقیه‎‎‎ی پنجره‎‎‎های ادراک را ببندیم و یکی را باز کنیم و بگویم فقط عقل؟

عقل خوب است، اما در ساحت خودش، نمی‎‎‎شود اطلاق به عقل داد. اگر عقل مطلقاً قوه‎‎‎ی دراکه‎‎‎ی مستقل است، بیاید ببیند و استدلال هم بکند، مزه‎‎‎ها را تشخیص بدهد، ببیند، بشنود، ولی نمی‎‎‎تواند رؤیت کند و بشنود؛ اما این نفس عقل نیست، اشکال از ماست، ما عقل مقید را عقل مطلق کرده‎‎‎ایم و این مطابق واقعیت نیست. امیدوارم روزی همه‎‎‎ی پنجره‎‎‎ها به روی ما گشوده بشود.

دکتر داوری: وقتی می‎‎‎گوییم عقل، عقل معانی مختلفی دارد

اگر من گفتم عقل، عقل را خیلی شامل گرفتم. وقتی می‎‎‎گوییم عقل، عقل معانی مختلفی دارد. مولوی از عقل حرف می‎‎‎زند، از عقلِ عقل، از عقلِ عقلِ عقل. وقتی من به‎‎‎ جای ادراک گفتم عقل، مرادم این‌چنین معنی‎‎‎ای از عقل بود.

من پنجاه سال است می‌کوشم همین حرف دکتر را تعلیم بکنم. من راسیونالیست نیستم، معتقدم نباید از تقدم عقل یا ایمان حرف زد: اتصالی بی‎‎‎تَکَیّف بی‎‎‎قیاس/ هست رب‎‎‎الناس را با جان ناس. با آن اتصال بی‎‎‎تکیف بی‎‎‎قیاس است که همه‎‎‎ی پنجره‎‎‎های ادراک باز می‎‎‎شود، من‎‎‎جمله ادراک عقل که اگر نباشد، عقل هم نخواهد بود.

دکتر معتمدی: علم حضوری واسطه‌ای ندارد

کارین استفان در توضیح معرفت شهودی که برگسون مطرح کرده، می‎‎‎گوید: این شهود، معرفتی است اصیل که از مفاهیم و مقولات و چارچوب‎‎‎های ذهنی فراتر می‎‎‎رود و با خودش مواجه می‎‎‎شود.

این جمله‎‎‎ی ملاصدرا، «العلم بالشیء الواقعی قدیکون نفس وجوده العلمی، نفس وجوده العینی»، یک ادراک بی‎‎‎واسطه است. دیگر اینکه ما در علم حصولی بحث مطابقت داریم، چون یک تصوری پیش می‎‎‎آید، تصویری این واسطه هست، صورتی از شیء نزد ما هست، ما آنجا علم حصولی را تقسیم می‌کنیم.

علم حضوری واسطه‌ای ندارد، مُدرَک بدون واسطه درک می‎‎‎شود، خطا در آن راه ندارد.

هرچند وقتی دکارت گفت: می‎‎‎اندیشم پس هستم، به نظر می‎‎‎رسید دارد به یک بداهت عقلی اشاره می‎‎‎کند، اما این مسیر، مسیر دیگری شد. بقیه آمدند و گفتند استدلال است، شیوه‎‎‎ی استدلال است، درحالی‌که خود دکارت گفت استدلال نیست.

دکتر داوری: جهان هیچ‎‎‎وقت با فکر صرفاً بشری ساخته نمی‎‎‎شود

«من می‎‎‎اندیشمِ» دکارت استدلال نیست، می‎‎‎خواست بگوید هستی من، اندیشیدن و خودآگاهی من است. وجود آدمی در خودآگاهی اوست، خودآگاهی او خودآگاهی موجودی است که در مرکز زمین ایستاده و سازنده‎‎‎ی زمین و آسمان است، وگرنه اگر خودآگاهی را به ‎‎‎معنای عام بگیریم خودآگاهی همیشه بوده است.

اگر فلسفه‎‎‎ی غرب را فلسفه‎‎‎ی خودآگاهی معنی کنیم، این نیست که در فلسفه‎‎‎های دیگر یا در عرفان خودآگاهی نبوده، در عرفانی که ذکر و تذکر است، مقصود این است من با اندیشه‎‎‎ی خودم سلطان گیتی هستم. مطلب این است وگرنه مردم همیشه فکر می‎‎‎کردند و همه می‎‎‎دانستند که فکر می‎‎‎کنند. دکارت دارد اصل نویی را در عالم می‎‎‎آورد که می‎‎‎گوید: این عالم ازاین‌به‌بعد مال من است، با فکر من ساخته می‎‎‎شود.‎‎‎ جهان هیچ‎‎‎وقت با فکر صرفاً بشری ساخته نمی‎‎‎شود؛ به این جهت تکنولوژی‎‎‎ها بودند، ولی جهان، جهان تکنولوژیک نبود، این‎‎‎گونه که علم تکنولوژیک مدار همه‌چیز باشد.

«می‎‎‎اندیشمِ» دکارت یک اصل است؛ اصل را ثابت نمی‎‎‎کنیم، چون باید اصول دیگری باشد تا به کمک آن‎‎‎ها این اصل را اثبات کنیم.

صدوقی‌سها: حضور و غیاب

بهتر نیست به‎‎‎ جای علم حضوری و علم حصولی بگوییم حضور و غیبت؟

در قرآن هفت، هشت بار کلمه‎‎‎ی حاضر هست؛ یا حَضَرَ، یحضرون و... اما نوعاً در ساحت تکوین است، در قرآن دو بار مشتق آن یعنی «محضر» وارد است، حاضرون نیست؛ این نکته‎‎‎ای دقیق و ظریف است.

توافق بفرمایید بهتر است از تعبیر فلسفی صرف‌نظر کنیم و به تعبیر عرفانی حضور و غیاب رو کنیم.

 

دکتر معتمدی: صدق هم غریب است

چه ارزشی دارد که در ابتدای بررسی صفات انسان معتقد و مؤمن، بحث ایمان به غیب مطرح می‎‎‎‎‎‎شود؟ می‎‎‎خواهم از اینجا برگردم به تفاوتی که بین دو مفهوم در قصه مطرح شده است: شعبده و معجزه. شخصیت فیلم که ظاهراً به آلزایمر ناقص مبتلا و ضربه‎‎‎ای به سرش خورده است، ظاهراً شعبده‎‎‎بازی می‎‎‎کند و سازوکار شعبده‎‎‎هایش هم برملا می‎‎‎شود. چیزی که او نشان می‎‎‎دهد بخش صادقانه‎‎‎ی وجودش است؛ معجزه در دستان اوست، صدقش را دارد نشان می‎‎‎دهد. این تفاوت بین معجزه و شعبده در بحث ابن‌عربی از خیال هم هست، می‎‎‎گوید یک‌مرتبه قوت خیال ما به‎‎‎ جایی می‎‎‎رسد که خودمان چیزهایی را در ذهن خودمان می‎‎‎توانیم برسازیم. یک بار قوت ساحران را پیدا می‎‎‎کنیم که در قرآن می‎‎‎گوید «یتخیر علیه»، یعنی در قوه‎‎‎ی خیال دیگران می‎‎‎توانیم تصرف بکنیم. اما در بحث از معجزه که تفاوت کار موسی با کار شعبده‎‎‎بازان است، دیگر بحث تصرف در خیال نیست، بلکه در تکوین تصرف می‎‎‎کند؛ یعنی قوه‎‎‎ی خیال به مرتبه‎‎‎ای می‎‎‎رسد که می‎‎‎تواند تصرف کند و این معجزه‎‎‎ی صدق است. در این فیلم مرد با خودش این قدرت را آورده، اما دیگران به‎‎‎ علت ویژگی‎‎‎های غفلت‎‎‎زدگی خودشان باز ناسازگارند؛ یعنی صدق هم غریب است. هرچند در روزگار ما گزاره‎‎‎های صادق پذیرفته شده و مبنای علم جدید قرار گرفته، اما مفهوم نجات‎‎‎بخش و رستگاری‎‎‎بخش صدق از جامعه رخت بربسته است.

در این جامعه مقوله‎‎‎ی نیهیلیسم که به بحران موجود در غرب، بعد از پذیرش اندیشه‎‎‎ی جدید اشاره دارد و بعد از نیچه مطرح شد، با بیهوده‎‎‎گرایی اخلاقی خلط می‎‎‎شود.

دکتر داوری: شاعران همواره حتی اگر توجیه تاریخ خودشان را بکنند، پایان کار را می‎‎‎بینند

من به شعر و هنر اعتقاد دارم، بیشتر از آنچه به فلسفه اعتقاد دارم.

یک تاریخی در غرب شروع شده که این تاریخ علم ابژکتیو است. علم ابژکتیو یعنی علمی که می‎‎‎گوید بیا آزمایش کنم، ببینم چیزی که می‎‎‎گویی درست است یا نه. ابژکتیو به‎‎‎ معنی عینی که در خارج وجود دارد، نیست. فیزیک علم اشیای خارجی نیست، فیزیک ریاضی است، ریاضی هم علم به مابه‎‎‎ازاهاست، واقعیتی ندارد، ریاضی علم وهم است. بنابراین وقتی گفته می‎‎‎شود علم ابژکتیو، علم به واقعیت نیست. علم قدما اصلاً علم به واقعیت نبود، اتفاقاً قدما می‎‎‎گفتند بگذارید چیزها باشند، همان‎‎‎طور که هستند، باشند. آن‎‎‎ها فلسفه را تعریف می‎‎‎کردند، فلسفه‎‎‎ی نظری را تعریف می‎‎‎کردند: «علم به چیزهاست، چنان‌که هستند» و یک نصیحت هم هست: بگذار همان‎‎‎طور که هستند باشند. [اما] علم جدید علم جهان‎‎‎ساز است، علمی است که جهان را تغییر می‎‎‎دهد، علمی است که با اراده همراه است. اگر بگویید مسبوق به اراده است، من حرفی ندارم، می‎‎‎گویم مسبوق به اراده است، اراده‎‎‎ی جهانی که می‎‎‎خواهد جهان را مال خودش بکند، می‎‎‎خواهد جهان را چنان که درمی‎‎‎یابد، بسازد.

من اعتقاد دارم که ما یک نسبتی داریم، حالا نمی‎‎‎دانیم با کجا. ما یک موجود خاصی هستیم، نه حیوانیم نه فرشته‎‎‎ایم. نه حیوان و نه فرشته نمی‎‎‎توانند انسان باشند، اما ما می‎‎‎توانیم به هر دوی آن‎‎‎ها نزدیک بشویم، از هر دو می‎‎‎توانیم بگذریم؛ یعنی هم می‎‎‎توانیم از حیوان پایین‎‎‎تر و هم از فرشته بالاتر باشیم؛ چرا ما به چنین درجه‎‎‎ای رسیدیم؟

ما موجودی هستیم که نه با عقل که با دانایی خودمان زندگی می‎‎‎کنیم و کار جهان را تجزیه می‎‎‎کنیم. ما زبان داریم؛ زبان به‎‎‎ معنی چیز معرفی و کاربردی نیست. ما، ما می‎‎‎شویم وقتی زبان داریم؛ یعنی اگر زبان نداشتیم آنچه الآن هستیم، نبودیم. نباید فکر کرد بشر یک ماهیت ثابت دارد که این ماهیت ثابت زبان هم دارد، عقل هم دارد؛ این موجودی که می‎‎‎بینید با زبان اینی شده که هست، با زبان صاحب عقل شده، عقل همین زبان هست، هنر همین زبان است. ما موجودی هستیم که زبان داریم و رابطه داریم. رابطه با چه کسی داریم؟ این رابطه با دیگران خیلی مبهم و کلی‎‎ است. رابطه با دیگران با چند کلمه زبان دانستن تمام نمی‎‎‎شود. این دیگری که با او رابطه داریم، کیست و چیست؟

زبان ظهورات دارد، یک بار در علم ظاهر می‎‎‎شود، زبان دقیق ریاضی که همه قبولش داریم و در آن اتفاق‌نظر داریم، یک بار در شعر ظاهر می‎‎‎شود که دقت زبان ریاضی را ندارد، به همین دلیل است که یک شعر را چند نفر به چند شکل مختلف تعبیر می‎‎‎کنند.

شاعران یافتی دارند که چون آن یافت را قبول نداریم، شعر را قبول نداریم و نمی‎‎‎دانیم که آن‎‎‎ها هستند که به فهم و درک و دانایی ما کمک می‎‎‎کنند. شاعران با زمانه‎‎‎ی خودشان بیگانه نیستند، اما چیزهایی را درک می‎‎‎کنند که دیگران درک نمی‎‎‎کنند؛ برای مثال اوج ادبیات روس در آغاز جهان متجدد است، در زمانی که تجدد در عالی‎‎‎ترین وضع خودش بود؛ یک قرن در اروپا جنگ مهمی رخ نداده بود و دوران نظم نسبی تمدن غرب بود، اما روسیه نیهیلیسم را در همین دوره کشف می‎‎‎کند، می‎‎‎گوید این تمدن نیهیلیست است. برای همین است که روسیه غربی نشد؛ مارکسیست شد، اما غربی نشد.

جز نیچه تا حدودی، خود تمدن غرب این را درک نکرده بود، اما شاعران این را درک کرده بودند؛ شاعران روس این را درک کردند و این درک و یافت چیزی است که نمی‎‎‎دانیم خدا به چه کسی می‎‎‎دهد. از آغاز تجدد تا الآن در آثار شعری غرب یافته‎‎‎هایی پر از تذکر است، همواره به آدمی تذکر می‎‎‎دهد که چه شده است.

در «دکتر فاستوسِ» کریستوفر مارلو، دکتر فاستوس اعتقادش را نه، ایمانش را می‎‎‎دهد و [در عوض] علم می‎‎‎گیرد؛ نه علم اینکه چیزها چه هستند، بلکه علم به اینکه چگونه می‎‎‎شود در چیزها تصرف کرد، چگونه می‎‎‎شود ایجاد کرد، ساخت، طی‎‎‎الارض کرد و در اشیا تصرف کرد؛ فاستوس این قدرت را از شیطان خریده، فاستوسی که خدا به شیطان می‎‎‎گوید هرکه را بتوانی فریب بدهی فاستوس را نمی‌توانی.

بعد از مدتی این علم خسته‎‎‎اش می‎‎‎کند، هیچ‌چیز به او نمی‎‎‎دهد و یاد گذشته، این زندگی را برای او بیشتر تبدیل به جهنم می‎‎‎کند. فاستوس پشیمان می‎‎‎شود و باید عهدی را که با خون بسته به جا بیاورد ... تراژدی آدمی در شکستن عهد است.

شاعران همواره حتی اگر توجیه تاریخ خودشان را بکنند، پایان کار را می‎‎‎بینند، این دیدن پایان خیلی مهم است؛ یعنی هنر، گذشته و آینده (اول و آخر) را با هم می‎‎‎بیند. برعکس ادعای فیلسوفان که می‎‎‎گویند تشبه به الله می‎‎‎کنند، این شاعران و هنرمندان هستند که این کار را می‎‎‎کنند، حالا امکان دارد بعضی از این‎‎‎ها کافر باشند. اقبال لاهوری گفته بعضی هستند عقل مؤمن دارند و دل کافر و بعضی دل مؤمن دارند و عقل کافر. به‎‎‎ نظر من دل مؤمن داشتن بهتر از عقل کافر داشتن است.

در کار هنری اول و آخر دیده می‎‎‎شود. هنرمندان بعد از پیامبران و اولیا نزدیک‎‎‎ترین کسانی هستند که می‎‎‎توانند تشبه به الله بکنند. در غرب شاعران این توجه به سرنوشت بشر را داشته‎‎‎اند، آثار کافکا مثلاً نمونه‎‎‎ی این توجه هستند و شروع فلسفه‎‎‎ی مدرن و پست‎‎‎مدرن بی‎‎‎تأثیر از کارهای کافکا نبوده است.

نظر شما