شناسهٔ خبر: 27735 - سرویس باشگاه ترجمه
نسخه قابل چاپ

سوگ‌نوشته‌ای از ژاک دریدا در رثای ژیل دلوز؛

باید که تنهای تنها پرسه زنم

دلوز مسئله این است که ما معتقدیم هر فلسفه‌‌ی سیاسی‌ای باید تحلیل سرمایه‌داری و راه‌های تحول‌ آن را ممکن بسازد. چیزی که ما بیش از همه به آن علاقه‌مندیم، تحلیل سرمایه‌داری به عنوان نظام درون‌ماندگاری است که مدام بر حد و مرزهای خاص خود چیره می‌شود و همیشه آن‌ها را در مقیاسی بزرگتر می‌یابد، چرا که حد و مرز بنیادینِ آن، خودِ سرمایه است.

 

فرهنگ امروز: ژاک دریدا / ترجمه عظیم امینایی، فرهاد علوی:

حرف برای گفتن بسیار است، و امروز من دل و جرئت‌اش را ندارم. حرف بسیار است از آن چیزی که امروز، بر سرمان آمده ، چیزی که با مرگ ژیل دلوز بر سر من هم آمد؛ حرف بسیار است، از آنچه رخ می‌دهد، آن هم با مرگی که بی‌شک پروایش می‌رفت – می‌دانستیم که او چقدر بیمار است- ؛ ولی هنوز حرف‌ بسیار است، از آنچه با این مرگ رخ می‌دهد، این تصویر تصورناپذیر، که اگر ممکن می‌بود از میانه‌ی رخداد، بی‌کرانگیِ غم‌ناکِ باز هم رخدادی دیگر را گود و میان‌تهی می‌کرد. دلوزِ متفکر، پیش از هر چیز، متفکر رخداد است و برای همیشه متفکر همین رخداد. او از آغاز تا پایان، متفکر همین رخداد باقی ماند. آنچه را که پیش‌تر در ۱۹۶۹ در یکی از کتاب‌های معروف‌اش، منطق حس، درباره‌ی رخداد گفته، بازخوانی می‌کنم. به ژو بوسکه ارجاع می‌دهد (بوسکه می‌گوید «من بایستی به جای رغبت‌ام به مرگ، که شکستی بود در اراده؛ ویارِ مردن را جایگزین کنم که این خود اعلا مرتبه‌ی اراده است») و دلوز چنین ادامه می‌دهد: «از این تمایل تا این ویار، به یک معنی، هیچ تغییری مگر تغییری در اراده روی نمی‌دهد، گونه‌ای پرش توسط کل بدنی که اراده‌ی اندام‌واره‌ی خود را با اراده‌ی روحانی‌ای تعویض می‌کند که اکنون نه دقیقاً آنچه را که اتفاق می‌افتد، بلکه چیزی که درون آنچه اتفاق می‌افتد را  اراده می‌کند، چیزی در راه، که هم‌نوا با قوانینِ یک پیرویِ گنگ  و شوخی‌آمیز از آنچه اتفاق می‌افتد پیروی می‌کند: رخداد. به همین معناست که عشق به سرنوشت، عشقی است که با پیکار انسان‌های آزاده همراه است». (می‌توان مدام نقل قول کرد).

آری، حرف برای گفتن بسیار است، فرصتی که به من عطا شد تا همراه بسیاری دیگر از هم «نسلـ»انم، با دلوز سر کنم؛ بختی به اندیشیدن، به یمن او، با اندیشیدن به او. البته که همه‌ی کتاب‌هایش از همان آغاز، (ولی پیش از همه نیچه و فلسفه، تفاوت و تکرار و منطق حس) برایم نه تنها محرکه‌ای قوی به اندیشیدن، بلکه هر بار تجربه‌ی بی‌قرارکننده‌ی- واقعاً بی‌قرار کننده‌ی- یک نزدیکی یا خویشاوندی‌ از حیث «تزها»یی کمابیش کامل- اگر بتوانیم از چنین کلمه‌ای استفاده کنیم- بودند، از میان فواصلی بسیار آشکار که مایلم آن را -در فقدان اصطلاحی بهتر- «ژست»، «استراتژی» و «رویه»‌ی: نوشتار، گفتار، یا شاید خوانش بنامم، با توجه به این تزها- که واژه مناسبی هم نیست- و خاصه تزی که بر خلاف تقابل‌های دیالکتیکی، به تفاوتی تقلیل‌ناپذیر ، تفاوتی در تصدیقی سرخوشانه مکرر (“yes, yes”)، به حساب آوردن امر وانموده مربوط می‌شود، دلوز همچنان بدون ‌شک، با وجود تمام ناهمسا‌نی‌ها، از میان تمام هم «نسلانم»، یگانه کسی باقی‌ می‌ماند ‌که همواره نزدیک‌ترین‌اش به خود دانسته‌ام. هرگز کوچکترین «مخالفت»ی، حتی از نوع بالقوه‌ی آن، علیه هیچ یک از آثار او در خود حس نکردم؛ حتی اگر قدری پیش آمده باشد که درباه‌ی این یا آن قضیه در آنتی-ادیپ یا شاید علیه این ایده که می‌گوید فلسفه «آفریدن»ِ مفاهیم است، گله‌ کرده باشم (یک روز  وقتی همراه هم با ماشین، از دانشگاه نانتر از جلسه‌ی دفاعی درباره‌ی اسپینوزا برمی‌گشتیم، درباره‌ی این موضوع با او حرف زدم). مایلم روزی تلاش کنم تا شرح چنین تفاهمی را از حیث «محتوا»ی فلسفی به گونه‌ای پیش چشم نهم، که این تفاهم هیچگاه تمام آن انحراف‌هایی را که حتی امروز هم نمی‌دانم چگونه بنامم‌ یا وضع‌شان کنم از میان نبَرد. (دلوز این ایده را پذیرفته بود که روزی گفت‌وگویی طولانی و بداهه درباره‌ی این موضوع بین خودمان منتشر کنیم، و بعد باید منتظر می‌ماندیم، بسیار منتظر می‌ماندیم). فقط این را می‌دانم که این تفاوت‌ها  جا برای هیچ چیز مگر دوستی میان‌مان باقی نگذاشت. تا آن‌جا که می‌دانم هیچ سایه‌ای، هیچ نشانه‌ای خلاف این را ثابت نکرده است. این در زمانه‌ی ما نسبتا‍ً نادر بود، چنان نادر که می‌خواهم در اینجا خود را ثبت و بیان کند. این دوستی از این واقعیت که (به زبان‌های مختلف) دشمنان [فلسفی] یکسانی داشتیم ناشی نمی‌شد. درست است، یکدیگر را، خصوصاً در این سال‌های آخر، خیلی کم می‌دیدیم. ولی هنوز خنده‌ی صداهایش را می‌شنوم ، که کمی خشدار،  بسیار چیزها به من می‌گفت که دوست دارم دقیقاً همان گونه که او گفته به یادشان بیاورم: «با بهترین آرزوها، بهترینِ تمام آرزوها!»، که تابستان ۱۹۵۵در حیاط دانشگاه سوربن، زمانی که در آستانه‌ی مردود شدن در آزمون جامع‌ام بودم با کنایه‌ای دلنشین در گوشم زمزمه کرد. یا با دغدغه‌ی برادری بزرگتر: «عذاب می‌بینم وقتی می‌بینمت این قدر وقت صرف این مؤسسه می‌کنی (le College International de Philosophie)، ترجیح می‌دادم می‌نوشتی...» و بعد آن ده روز به یاد ماندنیِ کنفرانس نیچه‌ی سال ۱۹۷۲ در کریسی به یادم می‌آید، و بعد بسیار بسیار لحظات دیگر که بی‌شک مرا وامی‌دارد که امروز همراه با ژان فرانسوا لیوتار (که او هم آنجا بود)، در این چیزی که با واژه‌ای اشتباه و هراس‌انگیز، یک «نسل» گفته می‌شود، دچار احساس تنهایی، بازمانده بودن و مالیخولیا شوم. البته هر مرگی یگانه است، و بنابراین نامعمول، ولی آدمی درباره‌ی امر نامعمول چه می‌تواند بگوید وقتی در همان «نسل»، از بارت تا آلتوسر، از فوکو تا دلوز، مثل یک دنباله، تمام این سرانجام‌های نامعمول را متکثر می‌کند؟ - و دلوز هم‌چنین فیلسوف تکینگی‌ِ دنباله‌دار بود.

دلوز و دوستان زبل

آری، ما عاشق فلسفه بودیم. کیست که انکارش کند؟ اما درست (همین را می‌گفت)، دلوز میان همه‌ی هم «نسلـ»انش کسی بود که طرب‌ناک‌تر از همه، در معصومانه‌ترین طریق فلسفه می‌ورزید. فکر می‌کنم، او کلمه‌ی «متفکر» را که پیش‌تر از آن استفاده کردم دوست نمی‌داشت، «فیلسوف» را ترجیح می‌داد. او خود را از این رو «معصوم‌ترین معرفی می‌کرد (کسی که کمترین احساس گناه را از «فلسفیدن» دارد)». بدون شک این شرطی ضروری است برای نشان ژرفی که بر فلسفه‌ی این قرن گذاشته است، نشانی ژرف و قیاس‌ناپذیر که از آنِ او باقی خواهد ماند. نشان فیلسوف، و استادی بزرگ. مورخ فلسفه‌ای که در طی گزینشی پیکرمند از تبارشناسی خود (رواقیون، لوکرتیوس، اسپینوزا، هیوم، کانت، نیچه، برگسون و غیره) همچنین مبدع فلسفه بود، کسی که هیچ گاه خودش را در یک «قلمرو»ی فلسفی خاموش نگذاشت، (او درباره‌ی نقاشی، سینما، ادبیات، بیکن، لویس کرول، پروست، کافکا، ملویل و غیره می‌نوشت). و بعد، و بعد دقیقاً در همین‌جا می‌خواهم بگویم که روشِ –همیشه بی نقص- مکالمه‌‌اش را با تصویر، روزنامه‌ها، تلویزیون، عرصه‌ی عمومی و تحولاتی که در ده سال گذشته دست خوش آن شده بود، دوست داشتم و تحسین می‌کردم. همگی از سر اقتناع و کناره‌گیری هوشیارانه. با کارها و چیزهایی که در این زمینه می‌گفت احساس همدلی می‌کردم، مثلاً در مصاحبه‌ای با لیبراسیون در زمان نشر هزار فلات (به همان سبک و سیاق رساله‌اش در ۱۹۷۷) که گفت: «باید بدانیم که امروز در قلمروی کتاب چه چیزی در حال روی دادن است. چندین سال است در تمام زمینه‌ها به دوره‌ای واکنشی پا می‌گذاریم. دلیلی ندارد خیال کنیم کتاب‌ها از این واکنش مستثنا هستند. مردم در حال سر هم کردن فضایی ادبی، حقوقی، اقتصادی و سیاسی‌اند که تماماً واکنش‌مآبانه، ساختگی و سرهم بندی شده است. من معتقدم در اینجا پروسه‌ای سیستماتیک هست که لیبراسیون باید بررسی‌اش کند». اضافه می‌کند که این امر «بارها از سانسور بدتر است»، ولی این طلسمِ سخت ضرورتاً باقی نخواهد ماند. شاید. شاید.

دلوز همچون نیچه و آرتو، چون بلانشو و دیگران، هرگز از این وصلت ضرورت و شانس، آشوب و نابهنگامی، چشم برنداشت. سه سال پیش، وقتی در ۱۹۹۲در بدترین زمان ممکن، داشتم درباره‌ی مارکس می‌نوشتم، متوجه شدم که او هم قصد چنین کاری را دارد. و امروز عصر آنچه که او در ۱۹۹۰ و در این باره می‌گفت را باز می‌خوانم: «... فلیکس گاتاری و من، شاید به دو شکل مختلف، اما همیشه هر دومان، مارکسیست باقی مانده‌ایم. مسئله این است که ما معتقدیم هر فلسفه‌‌ی سیاسی‌ای باید تحلیل سرمایه‌داری و راه‌های تحول‌ آن را ممکن بسازد. چیزی که ما بیش از همه به آن علاقه‌مندیم، تحلیل سرمایه‌داری به عنوان نظام درون‌ماندگاری است که مدام بر حد و مرزهای خاص خود چیره می‌شود و همیشه آن‌ها را در مقیاسی بزرگتر می‌یابد، چرا که حد و مرز بنیادینِ آن، خودِ سرمایه است.»

ادامه خواهم داد به آغازِ اینکه دوباره برای آموختنْ ژیل دلوز بخوانم، و در این مکالمه‌ی طولانی که قرار بود با هم داشته باشیم، باید تنهای تنها پرسه زنم. خیال می‌کنم اولین سؤال‌ام به آرتو ربط پیدا ‌کند، تفسیر دلوز از «بدن بی اندام» و واژه‌ی «درون‌ماندگار» که همیشه بر آن پا می‌فشرد تا  او را قادر بسازد، یا اجازه دهد چیزهایی بگوید که برای ما هنوز بدون شک رازند. و من تلاش خواهم کرد به او بگویم چرا تفکرش برای نزدیک به چهل سال هرگز مرا ترک نگفته است. حالا به بعد چطور می‌تواند این کار را کند؟

نظر شما