شناسهٔ خبر: 21527 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

فلسفۀ هگل در گفت‌وگوی فرهنگ امروز با علی مرادخانی؛

چرا به هگل توجه می‌شود؟

مرادخانی دلیل اینکه چرا به هگل توجه شد این است که ما نیزمحتاج آگاهی تاریخی هستیم و نگاه هگل شاید از این منظر آموزنده باشد و یا اینکه حداقل کسی است که تاریخ و فلسفه یا به عبارتی، زمان و حقیقت، حادث و قدیم یا امر تاریخی و فلسفی را به هم گره زده است، درحالی‌که تا زمان او هیچ‌وقت این اتفاق در فلسفه نیفتاده بود.

فرهنگ امروز/سارا فرجی: هگل در جامعه امروزی ایران نه نماينده ايدئولوژی و جريان فكری خاص، بلكه يكی از لوازم انديشيدن درباره فرهنگ مدرن ومعاصر است. ايرانيان نيز پس از حدود هفتاد سال آشنايی با هگل (یعنی از زمان فروغی به بعد) و پشت سر گذاشتن صورت‌های مختلف مواجهه با وی، به نحوه مواجهه‌ای معقول و معتدل با وي نزديك شده‌اند. امروز همه اذعان دارند كه شرط سخن گفتن درباره هگل و نقد و تحليل وي داشتن حداقل‌هايي است؛ بايد زمينه و تاريخ پيدايش انديشه‌هاي وی را دانست، با زبان وی آشنايی درخوری داشت؛علی مرادخانی استاد دانشگاه و پژوهشگر فلسفه که آثار متعددی در این حوزه به عرصه علم عرضه نموده است یکی از همین کسانی است که درباره هگل پژوهش‌ها و مقالات بسیاری داشته است، «هگل و فلسفه مدرن» یکی از مهمترین آثار وی است که در سال 85 منتشر شد. به سراغ او رفتیم و گپ و گفتی کوتاه در خصوص هگل با او انجام دادیم که حاصل آن را در ادامه می‌خوانید: 

 

 

اگرچه زبان هگل سخت و دشوار است ولیکن اندیشه و آثار او در ایران همواره مورد اقبال اهل فلسفه قرار گرفته است.به نظر شما علت گرایش به هگل در ایران را چه می دانید؟

رابطه‌ی زبان و اندیشه مسئله‌ی مهمی است و از قدیم‌الایام تلقی‌های متفاوتی از زبان وجود داشته است، ‌اینکه زبان به‌صورت یک مشخصه‌ی عمده در فلسفه‌ی معاصر ذکر می‌شود و گفته می‌شود که موضوع فلسفه‌ی معاصر زبان است می تواند محل بحث باشد. اما چیزی که مساله استاین است که در قرن بیستم در فلسفه چه رخ داده که زبان مسئله‌ی مهمی شده است؟ اگرچه زبان از زمان کراتیلوس افلاطون مطرح بوده و دیدگاه‌های متفاوتی وجود داشته است، ولی به هر حال در قرن بیستم مسئله‌ی زبان مسئله‌ی عمده‌ی فلسفه است. در واقع اگر بخواهیم به زبان فوکویی توضیح بدهیم باید بگوییم که چه اتفاقی می‌افتد که یک چیزی به پرسش اصلی تبدیل می‌شود؟ مسائل دیگر نیز همیشه بوده، مثلاً مسئله‌ی فقر همیشه بوده ولی چطور می‌شود که در اواخر قرن نوزدهم مسئله می‌شود؟ از این مطلب که بگذریم، می‌رسیم به اینکه یکی از مقاطع مهمی که زبان مسئله‌ی مهمی می‌شود دوره‌ی ایدئالیزم آلمانی در قرن 18 و19است. در قرن هجدهم به‌جز کانت برای اغلب  فیلسوفان این سنت به خصوص ایدئالیست‌ها مسئله‌ی زبان مسئله‌ی عمده‌ای بوده است، حتی کسانی که ابتدا در کلاس‌های کانت شرکت می‌کردند و هم‌دوره‌ی کانت بودند و بعدها به نقادان کانت تبدیل شدند مثل هامان و هردر به مسئله‌ی زبان توجه جدی داشتند (به خصوص آثار هردر که هگل خیلی به آن توجه دارد.(

 از سویی دیگر مطلبی که ناظر به پرسش شما باشد این است که در هگل میراث گوته وشیلررا با خود دارد کسانی که زبان المانی راهمسنگ زبان ادبی فرانسه و انگلیس کردند .. به نظرم خود زبان آلمانی اوصافی داردکه قابل ملاحظه است مثلاامکان تصریفی یک زبان مجال فراخی برای تامل فراهم می کند با این حال زبان المانی در حوزه فلسفه گویا با ولف و از ان به بعد طرح می شود اگر چه اکهارت و لوتر کار مهمی انجام داده بودند حتی نقش یاکوب بویمه را که برای هگل مهم بود نمی توان نادیده گرفت و گویا کاری که هگل کرده فقط وضع اصطلاحات جدید نبوده است بلکه توجه به امکانات زبان المانی بوده است.هگل به زبان معمول در کوی و برزن توجه دارد.و البته گاهی به معنای دیگری یا معنای دیگری از ان مراد می کند.چون هگل به اتیمو لوژی بی توجه نیست.   بهر حال زبانها استعدادهای متفاوتی دارند بعضی زبان‌ها زبان شعرند، مثلاً ابن‌سینا دانشنامه را به زبان فارسی نوشت که مورد توجه قرار بگیرد، ولی در سنت فلسفه‌ی اسلامی کمتر مورد توجه قرار گرفته است، ‌یا بابا افضل کاشانی مصنفات دارد که به زبان فارسی نوشت، ولی زبان فارسی، زبان رسمی تعلیم و تعلم فلسفه‌ی اسلامی واقع نشد.

نکته‌ی دیگر در خصوص فکر هگل است؛ هگل با زبان، فیلسوف است وگرنه بدون زبان فیلسوف نیست و شاید این عبارت را بتوانیم بگوییم که در فلسفه وعلوم انسانی با زبان کسی صاحب‌نظر می‌شود، مثل علوم پایه و فنی و مهندسی نیست، چون زبانشان ابزاری و نشانه‌ای و علائمی نیست، نسبتی با فکر و اندیشه دارد و هگل هم از این امر مستثنی نیست. هگل در یکی از نامه‌هایش به دوستش به نام فوس ( Voss) می‌گوید که همان‌طوری که تو به المانی ایلیاد و هومر یونانی یاد دادی، من می‌خواهم به فلسفه آلمانی بیاموزم؛ یعنی می‌خواهیم مفاهیم فلسفی را در آسیاب زبان آلمانی بریزیم و ببینیم که این آسیاب چقدر قدرت دارد این‌ها را خرد کند و به از ان خود تبدیل کند. فکر می‌کنم از این منظر زبان در هگل مسئله‌ی خیلی مهمی است که باید به آن توجه کنیم.

 اما اینکه چرا در ایران علی‌رغم سختی و دشواریش مورد توجه است، به نظرم می‌آید که ما به‌هرحال دوره‌های آشنایی با فلسفه را از سر گذراندیم؛ مثلاً نسل نخستی که با سنت فلسفه‌ی غربی در ایران آشنا شدند عمدتاً به لحاظ کارهای آکادمیک به افلاطون و ارسطو می‌پرداختند و به قرون‌وسطی کمتر توجه کردند که دلایل متعددی می تواندداشته باشد ، مثل کمبود متخصص، عدم آشنایی با زبان لاتینی و یا این حس بوده که فلسفه‌ی اسلامی با فلسفه‌ی مسیحی هم‌پوشانی‌های زیادی دارد و به همین دلیل خیلی خودمان را محتاج چنین فلسفه‌ای ندیدیم، ولی در دانشگاه از دهه پنجاه به بعد در رساله ها به فلسفه‌ی جدید توجه شد به دکارت، کانت و اسپینوزا رسیدیم در رساله های اخیر به هگل و کم وبیش به فلسفه معاصر توجه می شود. بهر حال 4و5افلسفه و فیلسوف در غرب تاثیر قابل توجه دارند از میان قدما ارسطو و افلاطون و از میان متجددان دکارت، کانت و هگل هستند. در ایران هم به لحاظ آکادمیک به هگل توجه شده و در سال‌های اخیر رساله‌های دکتری خوبی در باب هگل نوشته شده است، این در حالی است که زمانی اصلاً کسی به سراغ هگل نمی‌رفت.

 

با توجه به اینکه در دهه 60 کسی هگل نمی خواند و جریان روشنفکری جریان ضد هگلی بود چه شد که چرخشی در روشنفکری رخ داد و گرایش و رغبت به هگل در دهه 70-80 زیاد شد، در صورت امکان سابقه آشنایی و ارتباط ما با هگل قبل از سال 60 را هم بگویید؟

وجه دیگر توجه به هگل در ایران به دهه‌های 30 و 40 برمی‌گردد که سرآمد این توجه، مرحوم عنایت بودند. سابقه‌های ایدئولوژیک کسانی که به حزب توده توجه داشتند وجریان چپ را دنبال می‌کردند عمدتاً به هگل توجه داشتند -مثل مرحوم عنایت که چنین عقایدی داشت و تلاش می‌کرد ریشه‌های مارکسیست‌ها را پیدا کند و کارهای کم‌وبیش خوبی هم در زمان خودش از هگل به فارسی ترجمه کرده است-، اما علاوه بر این‌ها در ایران دهه‌های 70 و 80 دوباره به هگل توجه می‌شود. در دهه‌ی 60 تحولاتی که با انقلاب به وقوع پیوسته بود به‌طورکلی هم در حوزه‌های بیرونی و هم آکادمیک خیلی توجهی به هگل نمی‌شد. از طرفی با وجود جریان ضد حزب توده و مارکسیست در آن دوره و غلبه‌ی روشن‌فکری دینی به سایر موارد، بازگشت به هگل خیلی معنا پیدا نمی‌کرد، خصوصاً که جریان روشن‌فکری دینی خیلی با فلسفه‌ی اروپایی و امثال هگل نسبتی نداشتند. جریانی که توسط اقای دکتر سروش به راه افتاد عمدتاً به پوپر و فلسفه‌ی آنالیتیک توجه داشتند. از دهه‌ی 70 به بعد که روشن‌فکری دینی کم رنگ شد، آرام‌آرام به فلسفه‌ی اروپایی و افرادی مثل هگل و هایدگر توجه بیشتری شد.

 دلیل اینکه چرا به هگل توجه شد این است که ما نیزمحتاج آگاهی تاریخی هستیم و نگاه هگل شاید از این منظر آموزنده باشد و یا اینکه حداقل کسی است که تاریخ و فلسفه یا به عبارتی، زمان و حقیقت، حادث و قدیم یا امر تاریخی و فلسفی را به هم گره زده است، درحالی‌که تا زمان او هیچ‌وقت این اتفاق در فلسفه نیفتاده بود. بنابراین به جهت اینکه ما فرهنگی داریم که تاریخ و ریشه و سنت دارد و به زبانی باطن دارد، ناچاریم به آگاهی تاریخی دست پیدا کنیم؛ یعنی هرگاه بخواهیم از این آگاهی تاریخی فرار کنیم، می‌بینیم که این تاریخ یک گام جلوتر از ما، ما را در خودش می‌بلعد و ما را به خودش فرا می‌خواند. هگل تلقی خاصی از سنت داشته و این می‌توانست برای ما مفید باشد، علاوه بر این صاحب‌نظرانی که به آگاهی تاریخی قوم ایرانی توجه و نفوذ داشتند، باعث شدند که جوانان نسل ما به هگل توجه کنند و در واقع سعی کنند که هگل بخوانند. موج تازه توجه به هگل در دانشگاه‌ها با کارهای دکتر مجتهدی، مرحوم عبادیان و بیرون دانشگاه هم نگاه طباطبائی نفوذ بیشتری پیدا کرد، ومفرداتی از فلسفه‌ی هگل را درست فهمید و توانست فهم فرهنگی قابل توجهی از نگاه خودش به ایران داشته باشد.

 

برخی از متفکران ایرانی معتقدند که در گرایش به اندیشه هگل در کشور ما کمی اغراق شده است و به  عبارتی هگل را الکی بزرگش کردیم ، در حالیکه در بسیاری ازکشورهای غربی انقدری که هگل برای ما ایرانیان بزرگ است برای آنها اینطور نیست و ممکن است حتی بعضا او را نشناسند- به عنوان مثال جناب مردیها اعتقاد دارد که لازم نیست که حتما هگل خواند و مخالفت دارند با نظر جناب طباطبائی که معتقدند اصلا مگر می شود هگل نخواند و اگر نخوانی دنیایت چنین و چنان می شود- شما با این گزاره بزرگنمایی هگل در ایران موافقید؟

فلسفه‌ها با بزرگ‌نمایی من و یا استادان من بزرگ یا کوچک نمی‌شوند، ‌فلسفه چیزی نیست که به اراده‌ی من بزرگ یا کوچک بشود. فلسفه‌ها با انسان و زمان نسبت دارند و بستگی به تحولاتی دارند که اتفاق می‌افتد و با توجه به زمان اهمیت پیدا می‌کنند؛ مثلاً اگر در ایران آقای طباطبائی هگل را بزرگ بداند یا آقای مردی‌ها کوچک بداند، ‌آیا مقام هگل در تاریخ فلسفه تنزل یا تعالی پیدا می‌کند؟ قطعاً این اندازه تقلیل تفکر فلسفی به ذائقه‌ی روان‌شناسی درست نیست، نه اینکه ربطی به روان‌شناسی افراد ندارد، ولی این‌طور نیست که بشود تفکر را به روان‌شناسی برگرداند؛ مثلاً بگوییم که هگل را من بزرگ کردم یا اوست که هگل را تخفیف داده است. افلاطون هم خیلی موافق و مخالف داد، اما آیا با این‌ها بزرگ و کوچک می‌شود؟

 نکته‌ی دیگر این است که اگرما با دعاوی ایدئولوژیک فلسفه بخوانیم حرف شما درست است، مثلاً فکر کنید که یک نفر به برگسون یا پوپر یا ژیژک علاقه دارد، ولی این‌طور نیست که ژیژک جای هایدگر را بگیرد، اما در آن زمان و تاریخ مستقل از اراده‌ی من این‌طور نیست که بهمنیاردر سنت فلسفه اسلامی جایگاه ابن‌سینا را داشته باشد، تاریخ و زمان خودش تعریف می‌کند که چه چیزی ماندگار است و چه چیزی ماندگار نیست. به نظر می رسد ما به‌عنوان یک ملت فرهنگی، ‌تاریخ و مسائلی داریم و در فلسفه هم با مسائل سروکار داریم،‌ گاهی وقت‌ها این مسائل به فلسفه‌ی کانت مربوط می‌شود و گاهی به فلسفه‌ی هگل؛ اینکه در فلسفه بگوییم کدام فلسفه برای ما بهداشتی‌تر است یا کدام نفوذ پیدا می‌کند، خیلی ضد هگلی است؛ چون زمان را از دست می‌دهیم و فکر می‌کنیم که به اراده‌ی ما کارها و تاریخ می‌گردد، درحالی‌که این موضوع خیلی بزرگ‌نمایی است.

البته گاهی در جامعه‌ی ایرانی چیز هایی از جمله برخی فلسفه ها مدمی شوند، ولی این را در نظر بگیرید که بسیاری از آن‌ها در مراسم‌های فرهنگی است و به مناسبت یک اثر فرهنگی است؛ مثلاً اشکالی ندارد که به بهانه‌ی چاپ یک اثر، مجلس یا مراسم فرهنگی برگزار شود، اما مسئله‌ی مهم این است که ما چرا مسائل خودمان را نمی‌یابیم؟ ما وقتی از مدها بیرون می‌آییم که طرح درستی از مسائل خودمان داشته باشیم و در عالم نظر و سیاست این وسعت را پیدا کنیم که با جسارت راجع به مسائل خودمان بیندیشیم، وقتی نتوانیم راجع به مسائل خودمان بیندیشیم -حالا به هر دلیل، اینکه رخصت سیاسی یاوسعت نظر نباشد-، ناچاریم با امور انتزاعی سر کنیم؛ فرض کنید آخرین اثردر لیبرالیزم و یا آخرین اثر در حوزه‌ی فمینیزم را ترجمه کنیم، ممکن است که این‌ها مواد خوبی برای ما مهیا کند ولی جریان فکری راه نمی‌اندازد، یک دوره آلن بدیو باب می‌شود و یک دوره فوکو، ولی هیچ‌یک از این‌ها دیسکور مسلط نیستند، چه زمانی دیسکور مسلط‌ هستند؟ وقتی که بتوانیم مسائل خودمان را به‌درستی طرح کنیم و پرسش‌های درستی پیش بکشیم و به آن‌ها بیندیشیم و مسائل واقعی خودمان را از مسائل انتزاعی تفکیک کنیم؛ مثلاً ما در مسائل علوم اجتماعی و جامعه‌شناسی عمدتاً به سراغ فلسفه و نظریه‌پردازی می‌رویم، اما یک تحقیق درستی که مبنی بر گشودن گره‌های جامعه باشد، نداریم؛ یعنی جامعه‌شناس باسواد ما جامعه‌شناسی نیست که کار پژوهشی و میدانی ‌کند. علاوه بر این‌ها لازم است که ما به قلمروی علم وداده‌ها و تحقیقاتی که انجام می‌دهیم اعتماد کنیم، من فکر می‌کنم که انبوه‌ کردن و چاق ‌کردن ادبیات مفهومی در برخی ازحوزه‌ها ممکن است مواد خوبی را مهیا کند، اما به ما کمک نمی‌کند که راه خودمان را پیدا کنیم.

 

مراد شما این است که مسائل غربی را با شرایط خودمان بومی کنیم؟

بومی کردن و این گونه تعابیر ، چیزی نیستند که از بیرون عارض حوزه‌ی علم و دانش بشوند، این‌ها از درون باید بجوشند. وقتی که من به‌عنوان یک ایرانی به مسائل خودم بیندیشم قطعاً بومی و محلی و ایرانی می‌شود، اما اگر به مسائل دیگری بیندیشم در واقع طبیعی است که این اتفاق نمی‌افتد. نکته‌ی ظریفی که در این بین وجود دارد این است که ما باید توجه کنیم در این مسائل علم را با انشا نویسی اشتباه نکنیم؛ مثلاً نمی‌توانیم به آورده‌ی اقتصاد بی‌توجه باشیم و پشت درهای بسته بنشینیم اقتصاد بنویسیم و اسمش را اقتصاد بومی بگذاریم، ‌ما با کلنجار رفتن با مسائل اقتصاد از منظر خودمان و نه مفهومی بلکه عملی باید کار را پیش ببریم. متأسفانه معمولاً در این مورد خلط بحث پیش می‌شود، عده‌ای فکر می‌کنند باید تیم درست کنند و پشت درهای بسته بشینند، بنویسند و اسمش را مثلابگذارند اقتصاد بومی، درحالی‌که علم منهای مسائل و فکت‌هایی که در بیرون رخ می‌دهد، ‌تعریف کردنی نیست؛ یعنی ما نمی‌توانیم راجع به سقوط اجسام منهای نظریه‌ی سقوط اجسام چشم‌ بسته چیزی راجع‌ به آن بنویسیم، بسیاری از قلمروهای تجربی حوزه‌ی علوم انسانی هم این‌گونه هستند. ما ناگزیریم به آورده‌ها توجه کنیم، اصلاً با آورده‌های آن‌ها زندگی می‌کنیم، ما هراندازه که به پیشرفت‌ها و تأسیسات دوره‌ی مدرن تن دادیم به همان اندازه باید به علم آن‌ها هم توجه کنیم.

 

ارتباط میان تجدد و نوگرایی و پذیرش آن و رویارویی با هگل چیست؟

هگل فیلسوف مدرن است و تاریخ عالم را طوری تفسیر می‌کند که با دوره‌ی مدرن و دوره‌ی خودش تمام بشود. هگل هم مدرن است و هم نقاد دوره‌ی مدرن؛ اما نقد هگل معنای خاصی دارد، در واقع سخن هگل این است که نقد به معنای کنار نهادن نیست، گاهی وقت‌ها نقد ایجاد فرصت برای بسط یک چیز است. تجدد با هگل بسط پیدا می‌کند، در واقع نقد تجدد بسط پیدا می‌کند، پس به یک معنا هگل دوره‌های متعدد تجدد را به سرانجام می‌رساند و تمامیت می‌بخشد. روشنگری را ازاین‌جهت که فقط به امر سوبژکتیو و علم نیوتنی توجه دارد نقد می‌کند و نقد دوره‌ی روشنگری را به دوره‌ی مسیحی و به‌طورکلی دیانت ربط می‌دهد، ولی این نقدها در چهارچوب اصول مدرن صورت می‌گیرد و به بسط دوره‌ی مدرن منجر می‌شود نه به معنی کنار نهادن آن.

 

چه ارتباطی میان هگل و نجات از سیاست زدگی وجود دارد که جنابعالی معتقدید خواندن هگل، ما را از سیاست زدگی نجات می دهد؟

در هگل فلسفه و سیاست خیلی به هم نزدیک است؛ یعنی هگل فلسفه را برای فهم  عمل سیاسی می‌خواهد و به همین دلیل ما از هگل یاد می‌گیریم که عمیق‌تر در حوزه‌های مختلف بیندیشیم. هگل در حوزه‌ی سیاست و برای خروج از سیاست‌زدگی به ما نشان می‌دهد که اجازه بدهید که عمل شما و پراتیک در حوزه‌ی نظر طرح بشود و خودش هم این کار را کرد، چنان‌که خودش هم دل‌باخته‌ی انقلاب فرانسه بود و در همه‌ی عمرش مسائل انقلاب فرانسه گریبانش را گرفته بود؛ بنابراین هگل فیلسوف انقلاب فرانسه بود، به همین دلیل شعارها یی که مردم انقلابی سرمی‌دادند به مفاهیم معقول تبدیل می‌کرد. هگل می‌گوید که عمل باید پایه در نظر داشته باشد، ‌با هم نسبت داشته باشند، در عالم سیاست‌زده که عالم کنونی درگیرش هست و ما هم به سهم خودمان درگیرش هستیم مجالی برای دیدن نیمه‌ی خالی لیوان نیست، ولی هگل به ما این درس را می‌دهد که فرصت را پیدا کنیمو نیمه خالی لیوان را ببینیم.

 نکته‌ی دیگر اینکه ما باید در سیاست به شرایط تحقق اراده‌ی خودمان توجه کنیم؛ یعنی اگر من حکمی را صادر می‌کنم باید متوجه باشم که اراده‌ی من شرایط تحققش مهیاست یا نه، اگر شرایط تحققش نباشد گرفتاری به بار می‌آورد و ما را گرفتار امور بی‌ربط و پوچ می‌کند، از این منظر می‌توانیم از نظریه‌ی هگل استفاده کنیم.

 

اینکه در مقطعی از حیات فکری معاصر –خصوصا دهه 60 که تحت تاثیر کتاب جامعه باز کارل  پوپر بود-فلسفه هگل سرمنشا اقتدارگرایی از سوی برخی از نحله های فکری معرفی شد تحت تاثیر چه عواملی رخ داد؟ از نظر شما داعیه دارن این مطلب به چه میزان هگل را می شناختند یا می شناسند؟

بحث در خصوص رأی پوپر در کتاب جامعه‌ی باز همچنان مفتوح است، ولی در روزگار فعلی آرایی که علیه نظریه‌ی پوپر باشد، بیشترند؛ یعنی شناخت از هگل بیشتر شده است. من می‌پذیرم که هگل نقاد نحوی از لیبرالیزم هست که می‌توان آن را لیبرالیزم انگلیسی خواند، نه اینکه لیبرالیزم مربوط به انگلیس‌ها یعنی فکر انگلیسی. اگر لیبرالیزم را درست معنا کنیم و هم‌معنای آزادی بدانیم،‌ هگل یکی از فیلسوفان لیبرال بزرگ تاریخ اندیشه‌ی فلسفی است، اما اینکه یک فیلسوف اقتدارگرا ست یا نه خیلی دردی از ما دوا نمی‌کند. ما در طرح این مسئله گرفتار حب و بغضیم، چه آن‌هایی که هگل را تبرئه می‌کنند، چه آن‌هایی که آشکارا می‌گویند هگل معلم نازیست‌هاست، در عین حال که وقتی ادبیات نازیست‌ها را می‌بینیم متوجه می‌شویم که هیچ‌وقت حرفی از هگل نیامده است. سؤال این است که مگر می‌شود در عالم انسانی سراسر پاک‌دامن بود؟ منتها در بعضی‌ها ناپاکی‌ها انگشت‌نما می‌شود و در بعضی‌ها این‌طور نیست به قول سعدی هیچ‌کس بی‌دامنِ تَر نیست، الّا دیگران پرده پوشیدند و ما بر آفتاب افکنده‌ایم. جان استوارت میل همان‌طور که حقوق زنان را قبول دارد مگر استثمار را تجویز نمی‌کند؟ مگر کانت با آن‌همه عظمتش سیاه‌ها را آدم حساب می‌کند؟ در همه‌ی آن‌ها می‌شود این چیزها را پیدا کرد، ولی این‌ها هیچ‌کدام مسئله‌ی اصلی نیست. الآن الحمدالله جامعه‌ی ما پخته‌تر شده و دیگر خیلی سراغ این چیزها نمی‌روند و یا لااقل با این نگاه فلسفه نمی‌خوانند.

 

یکی از عادات رایج در فلسفه غرب این است که متفکر را براساس دوران تحولات فکری تقسیم بندی می کنند به عنوان مثال ویتگنشتاین متقدم و متاخر، مارکس پیر ومارکس جوان. آیا این قضیه در مورد هگل هم صادق است یا خیر؟ دوره های فکری او چگونه قابل تقسیم است؟

 مسله هگل در همه‌ی دوران زندگی‌اش یکی است و آن هم توجه به دوره‌ی مدرن و معضلات دوره‌ی مدرن است، اما همین مسئله را هگل با آهنگ‌ها و سازهای مختلفی نواخته است. دو دوره‌ی متمایز در هگل وجود دارد؛ هگل چاره‌ی مسئله‌ی خودش را گاهی دین دانسته و گاهی فلسفه؛ یعنی همیشه دین و فلسفه برای هگل مسئله بوده‌اند. هگلی که در سال 1780 به بعد در دوره‌ی توبینگن و برن بوده و به عقل عملی کانت و نظریه‌ی علم فیشته توجه کرده عمده‌ی بحثش نقد مسیحیت از منظر کانت و یونانی‌‌ها بود -مثل رساله‌ی‌ دین قومی، ‌دین پوزیتیو و زندگی مسیح- در این دوره صراحتاً سقراط را بر عیسی مسیح ترجیح می‌دهد یا سعی می‌کند از منظر عقل عملی کانت، مسیحیت را تفسیر کند. اما همین هگل جوان در دوره‌ی فرانکفورت یعنی از سال 1798 تا 1800 رساله‌ی روح مسیحیت و سرنوشت آن را می‌نویسد و سعی می‌کند در آن از منظر مسیحیت کانت و این‌ها را نقد کند، در آنجا می‌گوید شاید بتوانیم با دگم‌ها و اصول دیانت مسیحی معضلات و بحران مدرنیته را حل بکنیم. اما هگل پیر از 1800 به بعد -یا از زمان پدیدارشناسی به بعد یعنی سال 1806-1805 به بعد را هگل پیر یا پخته می‌نامند، البته هگل در آن دوره 35 سالش بوده است- می‌فهمد که معضلات دوره‌ی مدرن معضلاتی نیستند که بتوان با دین مسیحیت آن‌ها را حل‌وفصل کرد، به خصوص آشنایی که هگل با اقتصاد سیاسی پیدا می‌کند، مثل کارهای آدام اسمیت، جان استورات متوجه می‌شود که جامعه‌ی مدرن پیچیدگی‌های خاصی دارد.

 بنابراین دوباره به فلسفه برمی‌گردد و آنجاست که هگل می‌گوید وقت زبان دین و زبان هنر تمام شده است؛ یعنی زبان هنر نمی‌تواند بحران دوره‌ی مدرن را حل کند، بحران‌های دوره‌ی مدرن باید با زبان مفهومی و کانسپتچوال طرح بشود. از این دوره به بعد وارد عرصه‌ی هگل پیر می‌شود و پدیدارشناسی، دائره‌المعارف علوم  فلسفی و فلسفه‌ی حقوق را می نویسد. در 1820 به بعد در دانشگاه برلین که نفوذ پیدا می‌کند، درس‌گفتارهایی در حوزه‌ی تاریخ و فلسفه، فلسفه‌ی هنر و فلسفه‌ی دین می‌نویسد و در سال 1831 هم از دنیا رفته است.

 

وضعیت ترجمه، تدریس و فهم هگل در ایران را چگونه ارزیابی می کنید و اندیشه هگل در نظام فکری ایران دارای چه مرتبتی است؟

در خصوص ترجمه‌ها باید عرض کنم که دکتر عنایت عقل در تاریخ را ترجمه کرده است که ترجمه‌ی استوار و قابل استفاده‌ای است. بعضی ترجمه‌های دکتر عبادیان هم علی‌رغم زبان متفاوتی که دارد قابل استفاده است. ترجمه‌ای که از فلسفه‌ی حقوق شده به نظر می‌آید که ضمن پایبندی به متن و دقت در ترجمه، جملات با ادبیات غیرفلسفی ترجمه شده است. از این‌ها که بگذریم، ترجمه‌هایی که در سال‌های اخیر از درس‌گفتارها شده و با امضای خانم زیبا جبلی نشر پیدا می‌کند، خالی از انصاف است که بگوییم کاش ترجمه نمی‌شد، ولی ترجمه‌هایی نیستند که با خواندن آن‌ها هگل یاد بگیرید و به درد اندیشه نمی‌خورد -درحالی‌که به نظر می اید ما باید متون فلسفی را از آنِ خودمان بکنیم و با آن همراه شویم تا بتوانیم با آن بیندیشیم- به گونه‌ای است که انگار متن را در گوگل translate گذاشتیم و منتشر کردیم، حتی علائم ویرایشی آن هم اصلاح نشده است، چنان‌که در یک صفحه بیش از 10 رای مفعولی نابجا آمده و امثال این‌ها.

 نکته‌ی دیگر اینکه ما در ترجمه‌ها نباید به سنت فلسفی خودمان بی‌اعتنا باشیم. بسیاری از اصطلاحات در سنت فلسفی ما یعنی فلسفه‌ی اسلامی وجود دارد و باید به آن توجه کنیم تا با احتساب آن ترجمه‌ی خوبی داشته باشیم و خوب بفهمیم. من شخصاً اعتقاد دارم که ترجمه‌ها باید به‌صورت گروهی انجام شود و بنیادهایی باشند که کتاب‌ها تدریس بشود و آرام‌آرام افراد تیم با هم بحث کنند تا یک ترجمه‌ی خوب به دست آید، خصوصاً که ترجمه‌ی آثار هگل کار آسانی نیست و شخص نمی‌تواند بنشیند وقت بگذارد و ترجمه کند.

 

اوضاع دانشگاه و جزوه ها و کتابهایی که درباره هگل می خوانند و میزان آشنایی آنها با هگل در سطوح مختلف کارشناسی یا کارشناسی ارشد چطور است؟

در دوره‌ی لیسانس 4 واحد درسی داریم که عمده‌ی تمرکز بر روی فلسفه‌ی کانت است و به فیشته و شلینگ و هگل خیلی فرصتی داده نمی‌شود، البته کانت هم اهمیت خاص خودش را دارد ولی دانشجویی که به مقطع ارشد می‌آ‌ید تازه می‌خواهد هگل بخواند؛ بنابراین ناچاریم بخشی از نیمسال را صرف آشنایی و توضیحات اولیه و کلیات هگل بکنیم. البته در دهه‌ اخیر به هگل در دانشگاه‌ها توجه شده و علاقه‌مندانی پیدا کرشده اند وکه رساله‌ها و پایان‌نامه‌های خوبی در مورد هگل نوشته اند.

 

 

نظر شما