فرهنگ امروز/ مهدی جمشیدی: در یادداشت پیشین به منظور حل معضل جهان شمولیت در علوم انسانی اسلامی به این واقعیت پرداختیم که برخلاف تصور القایی شایع، هرگز چنین نیست که علوم انسانی غربی به صورت کلی مشتمل بر قضایای تجربی و عقلی باشد و هیچ نوع وابستگی به گزارهای ایدئولوژیک نداشته باشد. ازاینرو، استدلال نقضی و حداقلی ما این است که این اشکال، بر فرض صحت و روایی، بر علوم انسان غربی نیز وارد است. در این یادداشت، پارهای از ادلهی حلی و اثباتی خویش را بیان میکنیم.
دوم) نظر مطرحشده در بند اول، دلالت بر تأیید نظر پستمدرنها ندارد. ما برخلاف آنها معتقدیم که هرچند «علوم انسانی» بر «ارزشها» متکی و مبتنی است، اما «ارزشها» همواره مقولاتی نسبی نیستند که بتوان از آن، نسبیت[1] در علوم انسانی را نتیجه گرفت. اصل این بحث به «فلسفهی ارزشها»[2] - و به عبارت متداولتر به «فلسفهی اخلاق»[3] - باز میگردد و ما در اینجا تنها به بیان نکته اکتفا میکنیم که «ارزشها» بر دو دستهاند: ارزشهای اعتباری و قراردادی که خاستگاهی جز سلایق و علایق اجتماعی ندارند و از هیچگونه واقعیت خارجی حکایت نمیکنند؛ ارزشهایی که اعتباری و قراردادی نیستند و ریشه در واقعیت و نفسالامر دارند و از آنها حکایت میکنند. «ارزشهای اسلامی» از دستهی دوم هستند.
تمامی گزارههای توصیفی مندرج در «ارزشهای اسلامی»، از واقعیتهای خارجی حکایت میکنند و حقیقی هستند. به عنوان مثال، این گزاره که «خداوند وجود دارد» و یا اینکه «جهان آخرت وجود دارد»، گزارههایی صرفاً سلیقهای و اعتباری نیستند، این گزارهها کاملاً بر واقعیت خارجی منطبق هستند، ازاینرو، از نظر عقلی، اثباتپذیر و قابل استدلالند. تمامی گزارههای تجویزی مندرج در «ارزشهای اسلامی» نیز در پیوند مصالح و مفاسد واقعی و نفسالامری هستند و در حقیقت «جعلی» نیستند و «کشف» از واقعیت میکنند. به عنوان نمونه، این گزاره که «انسان باید دعوت انبیای الهی را بپذیرد»، یک گزارهی واقعنماست؛ زیرا در صورت گراییدن انسان به انبیای الهی و دین نازلشده، حقیقتاً او به کمال و سعادت نفسانی دست پیدا میکند و در صورت اعراض از آن، شقاوت و انحطاط معنوی خود را رقم خواهد زد.
به عبارت دیگر، نگارنده به سبب تعلق داشتن به فضای معرفتیِ نوصدرایی، از نگاه «تاریخزده» و «فرهنگمآب» به علم که در رویکرد روششناختی جریان معرفتی هایدگری و فوکویی و... شایع است، گریزان بوده است. به این ترتیب، غفلتی در این باره صورت نپذیرفته، بلکه کاملاً آگاهانه و از سرِ اختیار، تلقی تاریخی کنار زده شده است. البته شایستهی تأکید است که در رویکرد روششناختی نوصدرایی، به هیچ رو، تأثیر عوامل و زمینههای فرهنگی و تاریخی در تکوین علوم انسانی مورد انکار قرار نمیگیرد و ادعا نمیشود که علم ضرورتاً مسیر متفاوت و کاملاً مستقلی از جامعه را طی میکند. در واقع، نگارنده نه از «تلقی پوزیتیویستی» از علوم انسانی دفاع میکند و نه از «تلقی تفسیری و تاریخی»؛ یعنی نه مدعی عاری بودن علوم انسانی از هویت ارزشی و فرهنگی است و نه قائل به مدخلیت تام و تمام این قبیل امور در علوم انسانی است؛ زیرا یکی به «تفکیک دانش از ارزش» میانجامد و دیگر به «نسبیتگرایی» و این هر دو، ناصوابند. نظریهی نگارنده در این باره، در قالب گزارههای زیر صورتبندی شده است:
الف. خارج از گسترهی به اصطلاح علوم انسانی، از یک سو احکام «ایدئولوژی» (تفکر دینی، تفکر سکولار و...) و از سوی دیگر اوضاع و احوال «تاریخ» و «جامعه» و «فرهنگ» به صورت موجبهی جزئیه بر روند تکوین و تولید علوم انسانی اثر مینهند و تا حدی علوم انسانی را به رنگ خود میسازند و میآفرینند؛ یعنی هرگز چنین نیست که علوم انسانی، یکپارچه از سنخ ایدئولوژی باشد و یا به طور کلی، گسستهی از آن باشد، بلکه پارهها و بخشهایی از پهنهی علوم انسانی، تداخل اجتنابناپذیر با ایدئولوژی دارند و جز در پیوند و اتصال به آن، امکان رویش ندارند.
ب. در مقابل، پارهها و بخشهای دیگری از علوم انسانی که فرآوردهی خالص «عقل» یا «تجربه» هستند، استقلال از ایدئولوژی دارند و به رنگ و هیئت آن در نمیآیند. دقیقاً به همین سبب است که علوم انسانی غربی در جهاتی با علوم انسانی اسلامی، اشتراک دارد؛ به این معنی که هر دو، پاسخ یکسان به برخی از پرسشها و مسئلهها میدهند. این واقعیت به روشنی نشان میدهد که در عمل، ایدئولوژی در همهی اجزا و عناصر علوم انسانی مدخلیت ندارد. خلاصه اینکه بعضی از پاسخها در علوم انسانی به دلیل اینکه از ایدئولوژی تغذیه نکردهاند، عام و جهانیاند و به این واسطه، متصف به صفات دینی و سکولار نمیشوند.
ج. اشکال اصلی تلقی تاریخی از علوم انسانی آن است که انسان را در زیر سیطرهی تاریخ و جامعه و فرهنگ، «اسیر» و «مقهور» تصویر میکند، به گونهای که انسان هیچگاه نمیتواند آزاد از تحمیلها و اقتضائات بیرونی، اندیشه کند و این ساختارهای محدودیتزا را بشکند. به این ترتیب، انسان هم به مثابهی فاعل شناسا و هم به مثابهی فاعل تغییرخواه، محکوم به «جبر» هایی است که گریزی از آنها ندارد. انسان و در نتیجه علم، بازتاب و سایهای است از آنچه که ساختارهای بیرونی میخواهند و میآفرینند. در این چارچوب است که امیل دورکیم از «جبر جامعه» میگوید، کارل مارکس بر «جبر طبقه» پا میفشرد، ماکس وبر مدعی «جبر فرهنگ» است، میشل فوکو «جبر گفتمان» را مطرح میسازد و... و این ساختارهای غیرانسانی و بیرونی تنها انسان را مسلوبالاختیار نمیسازند، بلکه علم متناسب با خود میآفریند.
در تلقی نوصداریی، انسان به سبب برخورداری از «فطرت الهی» از یک سو و مجهز بودن به قدرت «عقل» و «اراده» میتواند خود را از قیود و تحمیلهای ساختارهای بیرونی برهاند. در اینجا رویکرد انسانشناختی بر رویکرد معرفتشناختی تأثیر نهاده است. بر این اساس گفته میشود که انسان علاوه بر طبیعت ثانوی که برآمده از فرهنگ است، طبیعتی اولی نیز دارد که در متن خلقت در وجود او نهاده شده و هویت تکوینی و انسانیاش را میسازد. در قرآن کریم از این طبیعت اولی به «فطرت» تعبیر شده و تصریح گردیده که دین، جزء نهاد و سرشت انسان است (مطهری، 1389 ب: 27).
«فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لَا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَلِكَ الدِّينُ الْقَيِّم» (روم: 30).
پس روى خود را با گرايش تمام، به حق، به سوى اين دين كن، با همان سرشتى كه خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرينش خداى، تغييرپذير نيست. اين است همان دين پايدار.
در قلمرو «جامعهشناسی معرفت»، دو دسته نظریه مطرح شده است، یکی نظریاتی که علاقهمند به مطالعهی تأثیرات «جامعه» بر «معرفت» هستند و در واقع، برای «جامعه» قائل به اصالت و قدرت تعیینکنندگی هستند، دیگر نظریههایی که به دنبال شناسایی و تحلیل تأثیر «معرفت» بر «جامعه» هستند و معرفت را عنصر تغییرزا و تحولآفرین میانگارند. بحثهایی از این دست سبب گشته این اندیشه شیوع یابد که هر فکری لزوماً و ضرورتاً از بستر اجتماعی خاصی برمیخیزد و تنها به همان فضای جمعی اختصاص دارد و به هیچ رو نمیتوان ادعا کرد که تفکری از شرایط تاریخی و فرهنگی زمانهی خویش عاری و خالی است و میتواند فراگیر و جهانشمول شود. در نقطهی مقابل این نظر، آیتالله شهید معتقد است هرگز چنین نیست که تمامی رهیافتها و مکاتب معرفتی، بازتاب و برگردانی از احوال و اوضاع جامعهی معاصر خویش باشند، از اینرو، تعمیم آنها روا و موجه نمیباشد. در واقع، اگرچه بسیاری از افکار و اندیشهها چنین خصوصیتی ندارند، اما برخی از آنها بهویژه مکتب انبیای الهی (علیهم السلام)، این گونه نیست؛ زیرا آنچه که انبیای الهی مردم را به آنها دعوت میکردند، خاستگاه فطری دارد و نوعی پاسخ حکیمانه و درخور است از ناحیهی خداوند متعال به فطرت آدمی:
آنچه مکتب انبیا به شدت آن را نفی میکنند این است که هر مکتب فکری، الزاماً تبلوریافتهی خواستهای اجتماعی است [...]. قرآن به حکم اینکه برای انسان قائل به فطرت است و فطرت را یک بُعد وجودیِ اساسی انسان میشمرد که بهنوبهی خود، منشأ یک سلسله اندیشهها و خواستهاست، دعوت توحیدی انبیا را پاسخگویی به این نیاز فطری میداند و برای توحید، زیربنایی جز فطرت توحیدیِ عمومیِ بشر قائل نیست (همو، 1387 الف: 61).
بر این اساس، فهم اینکه انگارهی «علوم انسانی اسلامی» عام و فراگیر است، دشوار نخواهد بود. مطهری مینویسد ایدئولوژیها از جهت ضریب عمومیت و شمولیت، دو دستهاند، «ایدئولوژیهای انسانی» و «ایدئولوژیهای گروهی». ایشان معتقد است که ایدئولوژیهای انسانی متناسب با حوائج نوع انسان، طراحی شده و ازاینرو، داعیهی جهانگرایی و فراگیری دارد، اما ایدئولوژیهای گروهی، به یک قوم یا نژاد یا طبقهی اجتماعی اختصاص دارد و از این سطوح فراتر نمیروند. ایشان دلیل برخورداری ایدئولوژیهای انسانی را از قدرت و قابلیت «عمومیت جهانی»، تکیهی آنها بر «فطرت» معرفی میکند و میگوید چون فطرت اولاً، هویتبخش وجود انسان است، ثانیاً، تأثیر آن نسبت به تأثیر عوامل اجتماعی بر انسان تقدم دارد، ثالثاً، در میان نوع انسان شیوع دارد، بلکه ملاک نوعیت انسان است. بنابراین، ایدئولوژیهایی که خاستگاه آن فطرت هستند و با طرح و ایدهی انسان با فطرت آدمی، موزون و متناسب میافتد، ایدئولوژیهای عام و انسانی خواهند بود و «ایدئولوژی اسلامی» چنین خصوصیتی دارد:
ایدئولوژیهای انسانی یعنی ایدئولوژیهایی که مخاطب آنها نوع انسان است، نه قوم یا نژاد یا طبقهی خاص و داعیهی نجات نوع انسان را دارد، نه نجات و رهایی گروه یا طبقهی معین، طرحی را که ارائه میدهد شامل همهی انسانهاست نه دستهی مخصوصی [...]. ایدئولوژی عام و انسانی-مانند ایدئولوژی اسلامی- نوعی شناخت از انسان دارد که از آن به «فطرت» تعبیر میشود. از نظر اسلام، انسان در جریان خلقت، مقدم بر تأثیر عوامل تاریخی و عوامل اجتماعی، دارای بُعد وجودی خاص شده و استعدادهایی والا که او را از حیوان متمایز میکند و به او هویت میبخشد، به او داده شده است. [...] این ایدئولوژی با تکیه بر وجدان فطریِ مشخص نوع انسان، دعوت خود را آغاز میکنند و حرکت میآفرینند. [...] بدون شک، ایدئولوژی اسلامی از نوع اول و خاستگاه آن فطرت انسان است (همو، 1388: 56- 57).
ایشان در ادامه تصریح میکند که اسلام به سبب اینکه در قلمرو جهانبینی، تصویری از انسان و هویت انسانی عرضه میدارد که ابتنا بر نظریهی «فطرت» دارد، خواهناخواه در قلمرو ایدئولوژی و فرهنگ نیز تکثر و تعدد را برنخواهد تابید:
اسلام به حکم اینکه در جهانبینیاش قائل به «فطرت یگانه» است، هم طرفدار «ایدئولوژی یگانه» است و هم طرفدار «فرهنگ یگانه» (همان: 59).
و چون «علوم انسانی» پهنهای است که با «جهانبینی» و «ایدئولوژی» نسبت اینهمانی دارد، علاوه بر اینکه در چارچوب تلقی اسلامی میتوان از «فرهنگ یگانه» سخن گفت، قائل بودن به «علوم انسانی یگانه» نیز کاملاً موجه و منطقی است. بنابراین، با تکیه بر «نظریهی فطرت» میتوان به این نتیجه دست یافت که «علوم انسانی اسلامی» معرفتی است که از نظر قدرت تحلیلی و تبیینی، خصوصیت «جهان شمولیت» دارد.
در واقع، انسان «ارکان و پایههای اصلی شخصیت خود را از آفرینش دارد نه اجتماع» (همو، 1387 د: 100) و جامعه و فرهنگ تنها «انسان را از نظر استعدادهای ذاتی یا پرورش میدهد و یا مسخ مینماید» (همان). انسان همچون یک «مادهی خام» نیست که تنها خاصیتش، پذیرندگی از بیرون باشد، بلکه مانند یک «نهال» است که استعداد ویژهای برای برگ و بار خاصی در او نهفته و بالقوه است (همو، 1387 ب: 35). به همین سبب است که آزادی انسان تنها در بستر نظریهی فطرت، معنا مییابد و موجه میشود (همو، 1389 الف: 24). انسان نه دارای آزادی مطلق است و نه مغلوب و مقهور محض ساختارهای اجتماعی بیرون از خود (همچون تاریخ و جامعه و فرهنگ) است، بلکه انسان دارای «آزادی نسبی» است؛ یعنی در داخل دایرهای محدود، قادر به خلاقیت و فاعلیت است (همو، 1387 ج: 36). وراثت، محیط طبیعی، محیط اجتماعی و تاریخ و زمان از جمله عوامل مؤثر بر تحدید آزادی انسان هستند، اما عوامل یادشده، نمیتوانند انسان را از آزادی و اختیار تهی سازند:
انسان در عین اینکه نمیتواند رابطهاش را با وراثت، محیط طبیعی، محیط اجتماعی و تاریخ و زمان به کلی قطع کند، میتواند تا حدود زیادی علیه این محدودیتها طغیان نموده، خود را از قید حکومت این عوامل آزاد سازد. انسان به حکم نیروی عقل و علم از یک طرف و نیروی اراده و ایمان از طرف دیگر، تغییراتی در این عوامل ایجاد میکند و آنها را با خواستهای خویش منطبق میسازد (همان: 38).
به این ترتیب، «تاریخ، ساختهی انسان است، نه انسان، ساختهی تاریخ» (همو، 1389 الف: 64). البته پس از این مرحله، نوعی رابطهی متقابل و دوسویه میان انسان و ساختارها شکل میگیرد، به صورتیکه «انسان از محیط و شرایط خود [چه طبیعی و چه اجتماعی] متأثر میشود، ولی این تأثر و تأثیر، یکجانبه نیست، [چون] انسان نیز روی محیط خود تأثیر میکند» (همو، 1387 ب: 48). در قرآن کریم آیات زیادی وجود دارد که جبرگرایی را انکار و انسان را موجودی با قدرت فاعلیت وسیع معرفی میکند.[4]
در نهایت، این تلقی میگوید انسان به عنوان مولد علوم انسانی میتواند خود را تا حد زیادی از احکام ایدئولوژی و اوضاع تاریخ و جامعه تخلیه کند و فارغ از الزامات و اقتضائات آنها، از بیرون و بیطرفانه به آنها بنگرد و دربارهی اعتبارشان به قضاوت بنشیند. ما نه تنها منکر مدخلیت این امور در علوم انسانی نیستیم، بلکه در اثر به دنبال اثبات و تئوریزه کردن مدخلیت ایدئولوژی اسلامی در علم جامعهشناسی هستیم. اما مسئله این است که اولاً، انسان میتواند (دستکم به صورت موقتی) خود را از ایدئولوژی تهی سازد. ثانیاً، وی میتواند با تکیه بر عقل (و همچنین تجربه) در زمینه ایدئولوژیها داوری کند. ثالثاً همهی ایدئولوژیها نسبت به یکدیگر علیالسویه و همرتبه نیستند، بلکه برخی به حقیقت نزدیکتر و یا احیاناً حقیقتِ محض هستند. رابعاً، ایدئولوژی اسلامی، حقیقتِ محض است. خامساً، بر این اساس باید گفت علوم انسانی برخاسته از ایدئولوژی اسلامی یعنی علوم انسانی اسلامی، عالیترین و مطلوبترین نوع علوم انسانی است. این فقرات که بیشتر آنها نافی ایدهی نسبیت هستند، نقاط تعارض نگارنده با نظریهی «تاریخیت علوم انسانی» هستند و دلالت بر ماهیت «فراتاریخی» و «عام» علوم انسانی اسلامی دارند، همچنانکه خود اسلام، این گونه است؛ یعنی اسلام و علوم انسانی اسلامی در حصارهای تاریخی و حریمهای جغرافیایی نمیگنجند و تنها با مقطع تاریخی خاص یا جامعهای خاص و یا اقلیمی خاص، تناسب و همخوانی ندارند.
بنابراین، میتوان از «علوم انسانی واحد» سخن گفت؛ زیرا معیار و ملاکی برای ترجیح و فضیلت میان اصناف علوم انسانی وجود دارد. «علوم انسانی سکولار» بر ارزشهای سکولار و مادی متکیاند و ازاینرو، کاشفیت از واقع خارجی ندارند و صرفاً برآمده از تحولات تاریخی و اقتضائات فرهنگی هستند، اما «علوم انسانی اسلامی» بر ارزشهای الهی و اسلامی استوار هستند که واقعنما و صادقند و میتوان برای اثبات آنها، برهان عقلی اقامه کرد. آری، علم، جهانشمول و همگانی است، اما «علوم انسانی اسلامی»، نه «علوم انسانی سکولار».
* مهدی جمشیدی
منابع:
قرآن کریم.
مطهري، مرتضي. (1387 الف). مقدمهاي بر جهانبيني اسلامی (2) : جهانبيني توحيدي. تهران: صدرا.
_________. (1387 ب). قيام و انقلاب مهدي (عج) از ديدگاه فلسفهی تاريخ. تهران: صدرا.
_________. (1387 ج). مقدمهاي بر جهانبيني اسلامی (4) : انسان در قرآن. تهران: صدرا.
_________. (1387 د). مقدمهاي بر جهانبيني اسلامی (5) : جامعه و تاريخ. تهران: صدرا.
_________. (1388). مقدمهاي بر جهانبيني اسلامی (1) : انسان و ايمان. تهران: صدرا.
_________. (1389 الف). نبرد حق و باطل (به ضمیمهی تکامل اجتماعی انسان در تاریخ). تهران: صدرا.
_________. (1389 ب). امدادهای غیبی در زندگی بشر. تهران: صدرا.
* نویسنده و محقق.
[1] . Relativity.
[2] . Philosophy of Values.
[3] . Philosophy of Ethics.
[4] . «وَ سَخَّرَ لَكُم مَّا فِي السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا مِّنْهُ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لَّقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ» (جاثیه: 13).
و [خداوند] آنچه را در آسمانها و آنچه را در زمين است، به سود شما رام كرد، همه از اوست. قطعاً در اين [امر] براى مردمى كه مىانديشند، نشانههايى است.
«إِنَّ اللّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ»(رعد: 11).
در حقيقت، خدا حال قومى را تغيير نمىدهد تا آنان حال خود را تغيير دهند.
«قُلْ إِنَّمَا أَعِظُكُم بِوَاحِدَةٍ أَن تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَى وَ فُرَادَى»(سبا: 46).
[ای پیامبر! به مؤمنین] بگو: من فقط به شما يك اندرز مىدهم [و آن هم این است] كه دو، دو و به تنهايى، براى خدا به پا خيزيد.
«لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَ أَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَ الْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ»(حديد: 25).
به راستى، [ما] پيامبران خود را با دلايل آشكار روانه [مردم] كرديم و با آنها كتاب و ترازو را فرود آورديم تا مردم [خودشان] به عدالت برخيزند.
«وَ مَا أَصَابَكُم مِّن مُّصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُو عَن كَثِيرٍ»(شوری: 30).
و هر [گونه] مصيبتى که به شما برسد، به سبب دستاورد [مترتب بر کردههای ناروای] خود شماست و [این در حالی است که خدا] از بسيارى [از گناهان شما] درمىگذرد.
نظرات مخاطبان 0 5
۱۳۹۲-۰۸-۲۷ ۲۰:۰۱محسن 2 2
۱. ماکس وبر از همه چیز صحبت کرده جز «جبر فرهنگ». این برداشت حاصل کلیگویی و بررسی سطحی اقوال کلاسیکها است. باز اگر گفته میشد پارسونز به چنین چیزی معتقد است، مشکلی نبود، اما صرف اینکه وبرِ نوکانتی، معتقد به جبر فرهنگی است حکایت از خلط مکتب تاریخی آلمانی، نوکانتیهای آلمانی، پدیدارشناسی آلمانی و پوزیتیویسم وبری دارد. ۲. در این نوشتار، جز بیان سطحی چیستی علوم انسانی اسلامی چیزی ارائه نداده است. بهتر است به جای گفتن «دربارهٔ» علوم انسانی اسلامی، به زبان علوم انسانی اسلامی حرف بزنیم، تا مشخص شود از چه چیزی صحبت میکنیم. به نظر بنده اینکه کار متدینین ما در حوزهٔ علوم انسانی شده دفاع از علوم انسانی اسلامی و برشمردن خصائص و حدود آن است، به کار سقایی میماند که به جای عرضهٔ آب، برای دیگران ار «آب» مینویسد.۱۳۹۲-۰۸-۲۸ ۱۵:۱۱مهدی جمشیدی (نویسنده) 0 3
از ناقد محترم تشکر می کنم. پاسخ به اشکال اول. بله بنده "کلی گویی" کرده ام، چون اصلا شان مقاله پرداختن به موضوع مورد نظر شما نبوده است. تامل کنید "سوال" مقاله چیست و نگارنده به آن چه پاسخی داده است، نه این که "حواشی" و "فرعیات" را "متن" و "اصل" قلمداد کنید. آنچه که محتاج "تفصیل" و "جزیی پردازی" است، "مساله اصلی" مقاله است نه چیز دیگر. دیگر این که جملات وبر در کتاب "روش در علوم اجتماعی" را مطالعه کنید؛ دلالتی به جز این دارد که او "معانی ذهنی" و "ارزش ها" و "فرهنگ" را مسلط بر انسان تصویر کرده است؟! پاسخ اشکال دوم: دلیلی برای "سطحی بودن" تحلیل بنده اقامه نکرده اید و صرفا "ادعایی" را بیان نموده اید. بنده به "ادعای بدون دلیل"، پاسخ نمی دهم. ثانیاً اشتباه شما آن بوده که تصور کرده اید مقاله از سنخ "علوم انسانی" است، خیر بنده در قلمرو "فلسفه علوم انسانی" سخن گفته نه "علوم انسانی". من اصلا در این یادداشت به حوزه "علوم انسانی" ورود نکرده ام که شما بگویید چرا "زبان" آن را به کار نگرفته اید! ثالثاً مساله این مقاله، امروز در محافل علمی و مطبوعاتی سکولار، مطرح و شایع نیست؟ چه کسی به این سووال جواب داده؟ بنابراین، وقتی "ارکان فلسفی علوم انسانی اسلامی"، ساخته و پرداخته نشده، می توان چشم خود را بسته و مستقیماً به "مباحث متاخرتر" وارد بشویم؟! خیر، نمی توان چنین کرد. رابعاً بنده دست کم دو کتاب نوشته ام که عینی و مصداقی است؛ یکی در حوزه "نظریه فرهنگی" و یکی "نظریه انقلاب". شما بگویید به جز "انتقاد" از امثال بنده و اتهام پراکنی و تخریب و ... چه کرده اید و چه "محصولی" عرضه نموده اید؟! خامساً این قبیل بحث ها باید "رو در رو" انجام بگیرید تا تعامل حقیقی شکل بگیرید. اگر علاقه دارید مباحثه ای "عمومی" و "عیان" ترتیب داده و در "فضای واقعی" به بحث بپردازیم.۱۳۹۲-۰۸-۲۹ ۱۸:۵۵محسن 0 2
از اینکه پاسخ دادید ممنونم. اما اگر واقعاً از نقد استقبال میکنید از برچسبهای «اتهامپراکنی» و «تخریب» استفاده نکنید. نقدی که بخواهد صرف تعریف و تمجید باشد، نسبتی با نقد ندارد. بنده در نقد خود هیچ اتهامی را متوجه شخص شما نکردم که بخواهم تخریبگر باشم. در مورد متن قضاوت کردم. به این سبب باید از اینکه مقالهتان خوانده و نقد میشود شادمان باشید، نه اینکه دلچرکین بشوید. بنده دو مشکل را مطرح کردم. اول اینکه گفتم فهم شما از وبر خطاست. بهتر بود به طور دقیق به وبر ارجاع بدهید. شما کماکان این کار را نکردید و بنده را حوالت به خواندن وبر دادهاید. نوشتهاید وبر معانی ذهنی و ارزشها را بر انسان مسلط میداند. به نظر شما اگر معانی ذهنی و ارزشها را از انسان بگیریم، جز حیوان دو پا، چه چیزی باقی میماند که بخواهد آزاد باشد و تصمیمگیری کند؟ دقت کنید که تفاوت عمیقی وجود دارد میان «فرهنگ مسلط جامعه» و «معانی ذهنی» و «ارزشهای» فردی. نوشتهاید: «علوم انسانی» پهنهای است که با «جهانبینی» و «ایدئولوژی» نسبت اینهمانی دارد. اینهمانی ترجمهای است بر واژهای که منطقیون tautology میخوانند. یعنی چه علی خواجه، چه خواجه علی. یعنی بازی با لغات. یعنی تکرار زائد. یعنی چه بنویسیم علوم انسانی، چه بنویسیم ایدئولوژی، تفاوتی نمیکند. حال این را بگذارید کنار گزارهی فوق «بخشهایی از پهنهی علوم انسانی تداخل اجنتابناپذیر با ایدئولوژی دارند» و خودتان قضاوت کنید. دوم اینکه گفتم این نوشتار سطحی است، نه به این دلیل که کفایت لازم را برای بیان مقصود عنوان نوشتار ندارد، بلکه به این دلیل که تحصیل حاصل است. یک مسئلهی ساده را حل کرده. نیازی هم به این تطویل نبود و کل مقاله را میشد در یک جمله خلاصه کرد. خلاصهی این مقاله این سه گزاره است: ۱) (برخی از گزارههای) علوم انسانی ایدئولوژیک هستند. ۲) ایدئولوژی اسلامی حقیقت محض و فراتاریخی است. ۳) پس علوم انسانی اسلامی حقیقت محض است. خوب این گزارهها را تمامی فقهای از شافعی تا شیخ انصاری قبول دارند. اساسا پیشفرض علم اسلامی قبول حقیقت آن است. حال این گزارههای شما چه چیزی را حل کرده؟ بگذارید کل این مقالهی مطول را در یک جمله خلاصه کنم: «ایدئولوژی برخاسته از اسلام، حقیقت محض است». مگر میشود کسی مسلمان باشد و این ایده را رد کند. از یک عامی مسلمان هم بپرسید، این گزاره را تأیید میکند. اما کمی دربارهی دلالتهای آن برایتان بنویسم. به تقریب، کمتر از یک درصد افراد عالم ایدئولوژی اسلامیای را که شما آنرا حقیقت محض میدانید، حقیقت محض میدانند. البته اگر مانند شما متدین بودند خوب با شما همنظر میشدند، اما اگر به فرض مسلمان هم باشند، ممکن است اسلامشان ترکیهای یا اندونزیایی یا شبهقارهای باشد. ایدئولوژی اسلامی آنها هم که اتفاقا برایشان حقیقت محض است کمی تا قسمتی با ایدئولوژی اسلامی شما متفاوت است. حال بگویید این مقاله چه چیزی را حل کرده؟ یک سری گزارههای عام ارائه داده، که تا روی زمین نیایند، قابلیت نقد و بررسی ندارند. از کدام ایدئولوژی اسلامی صحبت میکنید؟ اگر از اسلام ناب محمدی سخن میگویید، بهتر است تلاش کنید این ایدئولوژی را برتر از دیگر ایدئولوژیهای موجود اسلامی نشان دهید و از آن دفاع کنید. به نظر شما نزاع بین ایدئولوژیهای اسلامی را که همگی برای معتقدینشان جهانشمول هستند، چطور میتوان حل کرد؟ بر خلاف نظر شما، آن چیزی که امروزه در «محافل علمی و مطبوعاتی سکولار» رایج است، این اصول موضوعه نیست. کمی فراتر از آن است. این مسئله است که این علوم انسانی که از آن سخن میگویید چیست. بیایید یک مسئلهی اجتماعی، اقتصادی یا سیاسی را به طور مشخص با آن حل کنیم. بنده هم مایلم از این علم دفاع کنم، اما کماکان حوزهی نظریهپردازی آنرا تنکمایهتر از آن میدانم که بخواهم چنین داعیهای بپرورانم. اما اینکه نوشتهاید چطور «وقتی "ارکان فلسفی علوم انسانی اسلامی"، ساخته و پرداخته نشده، میتوان چشم خود را بسته و مستقیماً به "مباحث متاخرتر" وارد بشویم»، اتفاقا اشتباه شما یک اشتباه فلسفهی علمی است و آنرا ناشی از فلسفهزدگی میدانم. هیچیک از علمای علوم انسانی و اجتماعی و تجربی، پیش از کار علمی، فلسفهی آن علم را مدون نکردهاند. آنها به یک سری اصول و قواعد نانوشته پایبند بودهاند و بنا به ضرورت در مقدمههای کتابهای خود اشاراتی به مباحث روشی و موضوع و حدود علم کردهاند، اما صرفاً از باب ضرورت، نه هدف. متاخرین آنها بودهاند که فلسفهی آن علوم را تدوین کردهاند، نه خود مؤسسین. اینکه هدف ما شده تکوین چارچوب فلسفی و منطقی علوم انسانی اسلامی، اگر بخواهم از به طنز سخن بگویم (بدون اینکه قصد تخریب داشته باشم) به این میماند که از روششناسی اژدهاکشی سخن بگوییم، بدون اینکه ببینیم آیا در عالم واقع اژدهایی هست یا نه. ضمناً از نظر من این بحث کاملاً رودررو است. بنده و شما در حال گفتگو هستیم و بقیه هم میخوانند و قضاوت میکنند. امیدوارم از صراحت کلام نرنجید.۱۳۹۲-۰۸-۳۰ ۱۵:۰۸مهدی جمشیدی (نویسنده) 0 2
[الف]: معتقدم اگر کسی در نقد یک متن به "زمینه" و "فضا"ی پیرامون توجه نکند، نمی توان نقد وی را "نقد منصفانه" خواند. این که در "قحطی فکر" و "فقر نظریه و ایده"، زمانی که اکثریت اساتید دانشگاه جزوه های "تکراری" و "وارداتی" خود را تدریس می کنند و از نعمت "فکر کردن" بی بهره اند، جوانکی اولاً به خود "شهامت" و "جسارت" اندیشیدن بدهد و ثانیاً گفته هایش نیز به تایید بخش هایی از جامعه علمی برسد، "سطحی" خواندن و ... آن شایسته نیست. این خطاست که این قبیل بارقه های هر چند کوچک را متلاشی و فلج کنیم. عادت کرده ایم که در برج عاج نشسته و بگوییم: "این فیلم بی ارزش است"، "این شعر نارواست"، "این نظریه سست است" و ... . امروز انقلاب محتاج "مولد" است نه "منتقد"؛ اگرچه نقد هم لازم است اما اصالت ندارد. بچه های انقلاب بیشتر نیازمند "حمایت" و "تایید" و "یاری" اند، نه "از اساس نفی شدن". بگذریم: بنده به این رویه عادت و از اصل این انتظار عبور کرده ام. نه به اغلب دوستان انقلابی ام امید دارم، نه به دستگاه های فرهنگی و معرفتی جمهوری اسلامی که ناکارآمد هستند. چریکی عمل می کنم و بس. با این همه، علاقمندانه نقد شما را می خوانم و سعی می کنم از آن استفاده کنم و در صورت بضاعت نظری، پاسخ بدهم و قدردانی هم می کنم. [ب]: درباره وبر باید بگویم: یکم. بر فرض که فهم بنده از وبر خطا باشد، به ادعای اصلی مقاله، کمترین خدشه ای وارد نمی شود، چون اشاره با وبر صرفاً از باب بیان مثال و مصادق بوده است. ممکن است انسان با یک قاعده کلی اشاره کند اما در مقام مثال¬سازی، گرفتار خطا شود. دوم. بنده یک مقاله درباره تلقی وبر از فرهنگ نوشته ام که آماده است. چنانچه سردبیر محترم سایت موافقت کنند، آن را برای انتشار تقدیم می کنم. آن گاه شما دقیقاً برداشت مرا درخواهید یافت. سوم. اجمالا به این گزاره فکر کنید: "ارزش ¬های فرهنگی ما [...] تعیین ¬کننده¬ نحوه¬ برخورد ما با واقعیت¬ اند"(ماکس وبر؛ روش¬شناسی علوم اجتماعی؛ ص 124). [ج]: در باب نسبت "ایدئولوژی" و "علوم انسانی"، بنده دچار پریشان گویی نشده ام، بلکه لفظ ایدئولوژی در "دو معنا" به کار برده ایم که "احکام" شان با یکدیگر متفاوت است، اما شما این دو پاره از مقاله را کنار هم قرار داده و نتیجه گرفته اید که دچار تناقض گویی است. من در ابتدا لفظ "ایدئولوژی" را در معنای غربی و شایعش به کار برده ام که دلالت بر "گزاره های ارزشیِ محض" دارد که دست کم در نگاه نخست جزو "تجربه" یا "عقل" نیستند؛ اما در بخش دیگر مقاله ام، مفهوم بندی استاد مطهری را مطرح کرده ام که در آن، یک "مکتب" به دو لایه "جهان بینی" و "ایدئولوژی" تقسیم می شود. در این دومی، ایدئولوژی صرفاً به معنی "باید ها و نبایدها"ست و نه چیز دیگر. این گزاره که "بخشهایی از پهنهی علوم انسانی تداخل اجنتابناپذیر با ایدئولوژی دارند"، یعنی بخش هایی از علوم انسانی اولاً و ابتدائاً فارغ از تجربه و عقل هستند. و این گزاره که "علوم انسانی پهنهای است که با جهانبینی و ایدئولوژی نسبت اینهمانی دارد"؛ یعنی علوم انسانی به هر حال به صدور احکامی درباره هست ها و نیست ها و بایدها و نبایدهای معطوف به انسان می پردازد. میان این دو، تناقضی وجود ندارد. حتماً هم می دانید که "استعمال لفظ در معنا"، منطقاً مجاز است و قبح عرفی هم ندارد. البته می پذیرم که لازم بود در پاورقی توضیحی ارائه می کردم. [د]: گفته اید: "این نوشتار سطحی است" و "یک مسئلهی ساده را حل کرده" و "تحصیل حاصل است". باید اشاره کنم: یکم: "این نوشتار سطحی است" یعنی جواب بنده، قشری و فاقد عمق بوده؛ و "یک مسئلهی ساده را حل کرده" یعنی اصلاً خود مسأله، ساده و ابتدایی بوده؛ و "تحصیل حاصل است" یعنی اصلاً جواب نداده و مسأله را حل نکرده چون از مقدّمات قیاس فراتر نرفته است (یا جواب، تکراری بوده و کار جدیدی نیست). مراد شما کدام یک است؟! هر سه؟! اولاً جواب دادم یا ندادم؟ ثانیاً مسأله سطحی بوده یا جواب بنده؟ دوم: تعجب می کنم از داوری شما! گزاره هایی که در مقاله مطرح کرده ام، مبنای شکل گیری "شکاف های نظری کلان و راهبردی" در حوزه علوم انسانی است؛ یعنی انگاره هایی کنونی بر اساس پاسخ های متفاوتی که به این پرسش ها داده اند (و یا خواهند داد) از یکدیگر تفکیک می شوند و استقلال می یابند. آیا فردیدی ها با این معنا از علوم انسانی اسلامی موافق اند؟! فرهنگستانی ها چطور؟ و فوکویی ها؟! سروش؟! .... امروز ما با این جریان ها روبر و هستیم نه با فقهای شافعی یا شیخ انصاری! چطور ادعا می کنید که گزاره های مطرح شده در مقاله، "اصول موضوعه" و "پیش فرض" هستند، حال آن که درباره آنها هنوز اختلاف نظر وجود دارد و هیچ اجماعی شکل نگفته و غالباً به انگاره صدرایی اختصاص دارند؟! اغلب دوستان انقلابی و به اصطلاح حزب الهی، بنده را بابت مطرح کردن تعبیر "جامعه شناسی اسلامی" مذمت می کنند و برای علوم انسانی، ذات سکولار قائل هستند که به هیچ رو، نمی توان از رهیافت اسلامی در آن سخن گفت. اگر قضاوت شما صحیح بود – که متأسفانه نیست – ما امروز خیلی جلو بودیم و ادعا می کردیم که پس از سی و پنج سال، به نقاط مشخص و روشنی رسیدم! امروز اولاً اصل مسأله – یعنی تولید علوم انسانی اسلامی- "بی معنا" و "موهوم" و "تلاش نافرجام" انگاشته می شود، ثانیاً بر فرض قبول، "معانی" و "برداشت ها"ی بسیار متفاوتی از آن ارائه می شود، ثالثاً حتی به تعداد انگشتان یک دست، "متنِ منقح و قوّی" تولید نکرده ایم!!! سوم: "مقاله" بنده، ساده نبوده؛ شما آن را این چنین "روایت" و "قرائت" کرده و آن گاه، حکم مترتب بر روایت و قرائت خودتان را به متن بنده "تعمیم" داده اید. قطعاً "تصویرسازی" و "خلاصه برداری" شما، معرّف محتوای حقیقی مقاله نیست، بلکه تلاش شده با "ساده سازی" و "زدودن عناصر و اضلاع درخور توجه"، هویت آن تضعیف شود. پس به بند (الف) بازگردید و درباره "نقد منصفانه" تأمل کنید. [ه]: این مقاله بخشی از کتابی است با عنوان "منطق تکوینِ جامعه شناسی اسلامی" که مشتمل بر بیش از "چهارصد صفحه" است. به اشکالات دیگر شما در متن کتاب پاسخ گفته ام: یکم: مقاله ای با عنوان "معنایِ منطقی اصطلاح جامعه شناسی اسلامی" در سایت علوم اجتماعی اسلامی – ایرانی نگاشته ام که مرتبط است و در اینجا به تکرار مطالب آن نمی پردازم. این مقاله، بخشی از فصل دوم کتاب است. دوم: در بخش "حلّ برخی معضلات نظری فراروی ایدۀ فاعلیّت تولیدی" در کتابم، دو اشکال مطرح کرده ام: یکی "تصرّف¬ناپذیری و خودجوشی روند علم" و دیگری "تأخّر تکوین مبنا و منطق علم از تکوین خود علم". سوم: اشکال "بین الاذهانیت" را هم در کتاب بیان نموده ام. اجمالاً در آنجا آمده است: «این ¬که غربی ¬ها این روش شناسی [مبتنی بر استفاده از تجربه، عقل و وحی است] را نمی ¬پذیرند، به این معنا نیست که ما حق نداریم از آن استفاده کنیم، بلکه دست¬ کم می ¬تواند با یک اعتبار داخلی، برای خودمان معتبر باشد. ما در مقام یک مسلمان، گاهی لازم است حکم اسلام را دربارۀ برخی از مسائل بدانیم و این حکم برای ما معتبر است؛ چه آنها آن را علم بدانند و یا ندانند. ما طبق اصطلاح خود، آن را علم و علم اسلامی دانیم و معتقدیم دایرۀ دلایل علم اسلامی و روش ¬شناسی آن، گسترده ¬تر [از علم غربی] است. [...] بعدها اگر بتوانیم سیطرۀ فرهنگی ¬مان را در دنیا گسترش دهیم و هویت علمی خود را بیشتر اثبات کنیم، دنیا هم [رویکرد روش¬ شناختی علوم انسانی اسلامی را] خواهد پذیرفت. عدم پذیرش کنونی، معلول ضعفی است که در سایۀ تسلّط چند قرن بیگانگان بر فرهنگ جوامع اسلامی، به دنبال تسلّط سیاسی و اقتصادی، در هویت ملّی ما به وجود آمده است.»(مصباح ¬یزدی، 1389: 94 و 97). قصد دارم این مضامین را هم در فضای مجازی منتشر کنم. پس منتظر بمانید. البته این کار، نقطه آغاز است و بنده نمی توانم به آن قانع بوده و بپندارم که به خط پایان رسیده ام. خیر. همچنان می اندیشم و متکامل تر می شوم. مجدداً از توجه جنابعالی، صمیمانه تشکر می کنم.۱۳۹۲-۰۹-۰۲ ۱۶:۴۴محسن 0 1
تشکر از پاسخ مفصلتان. متاسفانه مجالی برای پاسخی درخور و تفصیلی ندارم و به همین چند نکته اکتفا میکنم. امیدوارم مشکلات مورد اشارهٔ مقاله را پیش از انتشار در کتابتان برطرف کنید. در مورد بند ب پاسختان، نمیدانم نهایتاً پذیرفتید که فروکاستن اندیشهٔ وبر به جبر فرهنگی، برخطاست یا نه. اگر پذیرفتید (و با توضیحی که پیرامون مثال و مصداق گفتید به نظر میرسد چنین باشد)، دیگر مسئلهای باقی نمیماند. اما اگر همچنان وبر را جبرگرای فرهنگی میدانید، همان بندی را که نقل کردید به دقت مطالعه کنید. در آن بند وبر نقد پوزیتیویسم میکند: «تنها نتیجهٔ هر کوشش جدی برای تحلیل بدون پیشفرض واقعیت این خواهد بود که گرفتار آشوبگاهی از احکام وجودی دربارهٔ وقایع منفرد بیشمار شویم.» او ادامه میدهد: «نظم بخشیدن به این آشوبگاه فقط هنگامی میسر میشود که در هر مورد معین فقط یک بخش از واقعیت بیرونی برای ما جالب و معنادار باشد، بخشی که به ارزشهای فرهنگی ما که تعیین کنندهٔ نحوهٔ برخورد ما با واقعیتاند، ربط داشته باشد.» این همان «ربط ارزشی» وبری است. هرکس بنا به ارزشهای خود بخشی از واقعیت امر برایش معنادار میشود. اتفاقا اگر این موضع وبری به کار جامعهشناسی اسلامی هم میآید.... اما همین وبر، دو صفحه بعد، کنشگران را معنابخش فرهنگ میخواند: «فرهنگ بخش محدودی از لایتناهی بیمعنای جهان است، بخشی که انسانها بدان معنا و اهمیت اعطا میکنند.» توضیح ج هم هنگامی قانعکننده است که بپذیرید «بعضی» را پیش از جملهٔ «علوم انسانی پهنهای است که با جهانبینی و ایدئولوژی نسبت اینهمانی دارد» بیاورید. مشکلی که بنده مطرح کردم، استفاده از لفظ «اینهمانی» است و جملهی دوم شما در این معنی یعنی چه بگوییم علوم انسانی و چه بگوییم ایدئولوژی تفاوتی نمیکند. اگر علوم انسانی با ایدئولوژی و جهانبینی نسبت اینهمانی دارد و از طرف دیگر هر مکتب شامل جهانبینی و ایدئولوژی است. یعنی هر مکتب شامل جهانبینی و جهانبینی است! همچنین با توجه به اینکه ایدئولوژی، در این معنا، صرفا به معنای بایدها و نبایدهاست، نتیجه میشود، علوم انسانی فاقد هرگونه حکم تصوری و توصیفی است. ضمناً با این جمله موافقم: «حتی به تعداد انگشتان یک دست، "متنِ منقح و قوّی" تولید نکرده ایم» (البته متوجه تشدید بالای واو نشدم) و به همین دلیل است که در خاتمهی کلام قبلیم اشاره کردم که پرداختن به خود علم، مهمتر از تمهید فلسفی برای آن است. با آرزوی توفیق.