شناسهٔ خبر: 65461 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

فلسفه تحلیلی تاریخ / مایکل لمون - بخش اول

فلسفه تاریخ دو شاخه دارد: نظری و تحلیلی. در حالی که شاخه نظری به تاریخ به عنوان حوادث و شرایط گذشته (یعنی تاریخ به عنوان «محتوا») می‌پردازد، فلسفه تحلیلی تاریخ درباره تاریخ به عنوان رشته تحصیلی (یا «شکل») تحقیق می‌کند تا آن گذشته را کشف و درک کند.

 ترجمه: سید محمدحسین وقار

فرهنگ امروز: فلسفه تاریخ دو شاخه دارد: نظری و تحلیلی. در حالی که شاخه نظری به تاریخ به عنوان حوادث و شرایط گذشته (یعنی تاریخ به عنوان «محتوا») می‌پردازد، فلسفه تحلیلی تاریخ درباره تاریخ به عنوان رشته تحصیلی (یا «شکل») تحقیق می‌کند تا آن گذشته را کشف و درک کند. شیوه تحقیق آن «تحلیلی» است؛ زیرا منتقدانه به تحلیل اندیشه‌ای می‌پردازد که شالوده شیوه ‌کار تاریخ‌نویسان در مطالعه رشته ‌تاریخ است؛ مثلا چه شرایطی باید ایجاد شود تا نظری درباره گذشته «درست» باشد. آیا شیوه‌ای انحصاراً «تاریخی» ـ مثلا در تمایز با شیوه «علمی» ـ برای تبیین گذشته وجود دارد؟ آیا روایت وسیله رضایت‌بخشی برای شناخت تاریخی است؟ آیا تاریخ‌نویسان به صورت ضمنی بر برخی قوانین رفتار انسان در درک تاریخ اتکا دارند؟ اگر چنین است، این قوانین کدامند و آیا معتبرند؟ در چه حد برداشت‌ها و قضاوت‌های تاریخ‌نویسان ادامه نظرات ناخودآگاه یا باورشناختی خودشان است؟ به عبارت دیگر، آیا تاریخ‌نویس می‌تواند به حقیقت عینی برسد، یا اسیر گزارش‌های ذهنی است؟

روش‌شناسی تاریخی: تمایزی مهم

شاید مطالب بالا به عنوان شاخص کلی ماهیت فلسفه تحلیلی تاریخ کافی باشد، اما به منظور پرهیز از سردرگمی‌های بالقوه، جا دارد میان آن و روش‌شناسی تاریخی تمایزی قائل شویم. بسیاری از دانشجویان تاریخ عموما از جانب تاریخ‌نویسان عامل و نه فیلسوفان، با مورد اخیر آشنا خواهند شد. این موضوع تا حدودی بدان دلیل که برای تاریخ‌نویسان شاغل موضوعیت داشته و مورد بررسی آنان قرار می‌گیرد، به موضوعات اساسی و دقیق‌تری می‌پردازد که ضمن عمل متعین پژوهش، درک و تدوین نوشته‌های تاریخی پیش می‌آیند؛ مثلا کجا استفاده از داده‌های آماری مناسب است و چه مخاطرات بالقوه‌ای در راه چنین استفاده‌ای وجود دارد؟ گزارش‌های شفاهی به‌مثابه شاهد و دلیل حوادث، چه مقدار موثق‌اند؟ به همین ترتیب، در مورد فیلم. تمایز میان مطالب منابع اولیه و منابع ثانویه چیست؟ و آیا ممکن است این تمایز مخدوش شود؟ آیا اوراق دولتی و دیگر سوابق رسمی به‌مثابه شواهد مستند از اعتباری غیرمعمول برخوردارند؟ و یا مستلزم فنون تفسیری‌خاص‌اند؟ چگونه می‌توان به گونه‌های غیرسنتی تاریخ، مانند تاریخ زنان، تاریخ رسانه‌ها یا تاریخ ورزش نزدیکتر شد؟ چرا باید کانون توجه تاریخ اجتماعی باشد؟ چگونه باید میان گزارش‌های متفاوت تاریخی درباره یک حادثه قضاوت کرد؟

اگر یک دلیل پرداختن به این سؤالات فنی‌ترِ دارای موضوعیت عملی مستقیم برای تاریخ‌نویسان بالفعل، آن است که میان روش‌شناسی تاریخی و فلسفه تحلیلی تاریخ تمییز دهیم، دلیل دیگر به فلسفه تحلیلی تاریخ مرتبط است؛ یعنی فلسفه تحلیلی تاریخ سؤالات کلی‌تر و انتزاعی‌تری را می‌پرسد که چندان تمرکزی بر این سؤال ندارد که چگونه می‌توان بهتر در رویه موجود تاریخ‌نویسی مشارکت کرد، بلکه بیشتر بر این سؤال متمرکز است که رشته تاریخ چه هست؟ اینجا معنی کلمه «هست» مبهم است؛ اما از آنجا که منظور فیلسوفان تحلیلی ـ اگرچه دغدغه پاسخ تجربی صریح به این پرسش را دارند ـ این سؤال نیز هست که در شرایط آرمانی، رشته تاریخ چه باید باشد؟ و آیا رشته تاریخ معنایی دارد؟ پس تفاوت میان روش‌شناسی تاریخی و فلسفه تحلیلی تاریخ نشان می‌دهد که میان مطالعه عملی (یا فنی) و نظری (یا انتقادی) یک فعالیت، انواع متفاوتی از پرسش‌ها مانند سؤالات بالا پیش می‌آید.

روش‌شناسی تاریخی و فلسفه تحلیلی تاریخ

از آنجا که این نه تنها تمایزی دشوار نیست، که برای برخی تمایزی اختلاف‌انگیز نیز هست، جا دارد آن را با کمک یک مثال تشریح کنیم. بیایید فعالیت ساخت خانه را انتخاب کنیم. «روش‌شناسِ» ما به بررسی انتقادی مسائل دخیل خواهد پرداخت، فنون مورد استفاده را بررسی خواهد کرد، درباره تناسب مصالح مورد استفاده قضاوت خواهد کرد و مهارت و صلاحیت سازندگان را ارزیابی خواهد کرد. خلاصه به بررسی جنبه‌های عملی ساخت خانه می‌پردازد. اگر اشکالی اساسی در نتایج عادی ساخت خانه نباشد، آنگاه از جایگاه خود به عنوان «روش‌شناس»، استعداد انتقادی خود را در درون رویه موجود ساخت خانه و در درون مفهوم‌های موجود «خانه چیست»، اعمال خواهد نمود. به بازبینی آنکه خانه چیست و یا انقلابی‌سازی فعالیت خانه‌سازی بر این مبانی نمی‌پردازد که رویه موجود اساساً معیوب، یا حتی بی‌معناست.

همین امر در مورد روش‌شناس تاریخی ما نیز صادق است. فعالیت مورد مطالعه او رشته تاریخ است؛ اما چون از الهام عملی برخوردار است، مطالعه‌اش تنها به برخی از سؤالات می‌پردازد و بقیه را مستثنی می‌سازد. تفکر او در درون مختصات «عادی» رشته ادامه می‌یابد. موضع عملی او موجب طرح سؤالات اساسی نمی‌گردد، از قبیل گذشته چیست و تا چه حد رشته تاریخ معنی دارد.

موضوع مطالعه نظری، و نه عملی یک فعالیت متفاوت است. به مثال «ساخت خانه» بازگردیم: فیلسوف تحلیلیِ خانه‌سازی ما موضع صحیحا فلسفیِ «تعجب» را در برابر این فعالیت اتخاذ می‌کند. با اجتناب از افکار موجود آن ـ که از عمل نشأت می‌گیرد و بنابراین اسیر آن است ـ می‌خواهد بفهمد این فعالیت چیست که ساخت خانه خوانده می‌شود؛ مثلا خانه «هست»؟ آیا خانه چیزی کارکردی است؟ و اگر چنین است، آیا کارکردهای آن معقول است؟ آیا می‌توان همان کارکردها را با ساختاری دیگر یا به شیوه دیگر، بهتر محقق ساخت؟ آیا شکل آن اهمیت دارد؟ آیا خانه با آپارتمان یا خیمه فرق دارد؟ چه چیزی خانه را آرمانی می‌کند؟ در مورد ساخت خانه، آیا خصیصه خانه‌ها بر اساس فنون ساختمانی تعیین می‌شود؟ آیا می‌توان شیوه‌ کارآمدتری را برای ساختن خانه مدنظر قرار داد؟ آیا ساخت خانه فعالیتی ارزشمند است؟ یا آیا می‌توان در جای دیگری از این منابع استفاده بهتری کرد؟

پس بر این اساس می‌توانیم دریابیم که چگونه مطالعۀ ‌برخوردار از انگیزه نظری ساخت خانه با مطالعۀ عملی آن متفاوت است. حال، درست همان‌طور که ساخت خانه یک فعالیت است، رشته تاریخ هم یک فعالیت است و بنابراین، همان اصول در موردش صادق است. می‌توان آن را از منظر عملی مطالعه کرد، یعنی روش‌شناسی تاریخی؛ و از دیدگاه نظری مورد مطالعه قرار داد، که این یعنی فلسفه تحلیلی تاریخ. این دو رهیافت متفاوت‌اند، و مجموعه‌های مختلفی از سؤالات را مطرح می‌سازند.

همان‌طور که «ساخت خانه» یک فعالیت است، رشته تاریخ هم یک فعالیت است و بنابراین، همان اصول در موردش صادق است. می‌توان آن را از منظر عملی مطالعه کرد، یعنی روش‌شناسی تاریخی؛ و از دیدگاه نظری مورد مطالعه قرار داد، که این یعنی فلسفه تحلیلی تاریخ. این دو رهیافت متفاوتند و مجموعه‌های مختلفی از سؤالات را مطرح می‌سازند.

تیره‌شدگی موارد اختلاف

حال که این مطالب را گفتیم، ممکن است اختلاف میان این دو می‌تواند تیره و غیرواضح شود. چرا ممکن است این اتفاق بیفتد؟ این را می‌توان با بازگشت به «ساخت خانه» و مشاهده آن نشان داد که گاهی آماج تغییرات مهمی قرار می‌گیرد. ممکن است این به دلیل یک فناوری انقلابی باشد که فنون ساخت‌وساز را دگرگون می‌سازد، یا بدان دلیل که نظرات در این مورد که خانه «چیست»، موجب تغییر اساسی هنجارهای موجود می‌گردد (مثلا به دلیل افکار جدید در مورد سبک زندگی یا اوضاع ‌و احوال جدید مانند فشار جمعیت یا تغییر محل سکونت). در این‌گونه دوره‌های تغییر اساسی، می‌توانیم انتظار تجمیع آن نوع سؤالاتی را داشته باشیم که در عین حال در نتیجۀ مطالعه عملی و نظری «ساخت خانه» مطرح گردیده است. مطالعه عملی آن دیگر «معیار» مطمئنی ندارد که از آن نشأت گیرد؛ زیرا فناوری جدید چالش‌ها و امکانات بی‌سابقه‌ای را پیش می‌آورد که آن سؤالات انتزاعی‌تری را ایجاد می‌کند که معمولا برای مطالعه نظری ساخت خانه محفوظ است؛ مثلا در نبود معیارهای موجود، این موضوع که: چگونه ادغام تجهیزات الکترونیک در ساخت خانه، مسأله کارکرد مسکن را پیش می‌آورد؟ آیا خانه جایی است برای کار کردن یا محلی برای زندگی؟ یا آیا می‌توان هر دو کارکرد را ادغام نمود و اگر چنین است، بهترین راه برای انجام آن چیست؟ به همین ترتیب، اگر مفهوم ساخت خانه در حال تغییر است زیرا سبک زندگی متضمن مفهوم اساساً متفاوتی از خانه است، مطالعه عملی ساخت خانه بار دیگر نقاط تقاطعی با مطالعه نظری آن خواهد داشت؛ مثلا دقیقاً چه چیزی قرار است سازنده به دست آورد؟

اما اگر فشارهایی در کار است که می‌تواند مطالعه عملی ساخت خانه را در جهت موضوعات نظری‌تر توسیع بخشد، پس همان فشار در جهت دیگر هم عمل می‌کند، و موجب تضییق دامنه مطالعه نظری پیرامون موضوعات عملی می‌گردد؛ مثلا آنجا که ماهیت خانه‌سازی اساساً تغییر می‌کند، پس مطالعه نظری آن ـ یعنی درک آنکه چه چیزی در مقابل ما قرار دارد ـ بیش از حد معمول به جزئیات عمل آن نزدیک می‌شود. در مقابل لازم است نظریه‌پرداز، که حالا از معیار سنتیِ انتقاد از منظر پیش‌فرض‌های خود محروم شده است، با دقت به جزئیات کاری بنگرد که خانه‌سازان انجام می‌دهند تنها برای آنکه بداند پیش‌فرض‌های بالفعل خانه‌سازی چه‌اند، (پیش‌فرض‌هایی که آرزو دارد از منظر انتقادی تبیین و ارزیابی کند)؛ مثلا چرا این خانه‌سازان این تعداد کابل‌گذار و مهندس الکترونیک با خود دارند، و از چه نظر اهمیت دارند؟

بدین ترتیب این به‌خصوص در چارچوب تغییرات سریع و اساسی در یک فعالیت است که پیشنهاد می‌کنم مطالعات عملی و نظری آن، از منظر سؤالاتی که می‌پرسند، بیشتر به هم نزدیک شوند. بازگردیم به رشته تاریخ: در حقیقت اوقاتی بوده که دقیقاً این‌گونه تجمیع نسبی روش‌شناسی تاریخ و فلسفۀ تحلیلی تاریخ به وقوع پیوسته است که به نظر می‌رسد موجب سردرگمی آنها شده باشد. چنین موردی در سده شانزدهم اتفاق افتاد که انواع اندیشمندان شروع به ساخت شالوده رشته تاریخ امروزین کردند. بلندپروازی آنان که تا حدودی با شک‌اندیشی فزاینده در مورد موضوعیت، معنی و اقتدار تاریخی قانون روم به پیش رانده می‌شد، این بود که شیوه مطالعه تاریخ را تغییر دهند تا نه تنها معنی بیشتری از آن استخراج نمایند که آن مطالعه را سودمندتر نیز بسازند. با پذیرش رهیافتی همکارانه، امیدوار بودند که درسها و الگوهای جامعی در درون تاریخ حقوقی، فرهنگی و سیاسی ملتها بیابند، و این مهم مستلزم بازاندیشی تاریخ بود: هم از منظر آنچه رشته تاریخ باید بخواهد و هم از منظر جزئیات روش‌شناسی صحیح طراحی‌شده برای رسیدن به آن هدف. به‌خصوص از آن میان، ژان بُدن ـ فیلسوف، حقوقدان و نظریه‌پرداز فرانسوی ـ قابل ذکر است.

بُدن که از شیوه مطالعه، خواندن و نوشتن تاریخ ناراضی بود، در کتاب خود با عنوان روش فهم آسان تاریخ (۱۵۶۶م)، افکاری را مطرح ساخت که «به نظام راستین انتقاد داخلی» از تاریخ‌نویسان و منابع تاریخی نزدیک می‌شود، و نقش برجسته‌ای در اولین تنسیق گسترده قواعد و شرایط انتقاد تاریخی ایفا می‌کند؛ مثلا توصیه کرد که تاریخ‌نویسِ «خوب» باید نه خیلی نزدیک و نه خیلی دور از زمان وقوع حادثه‌ای باشد که بازمی‌گوید؛ باید امین باشد و از قضاوت ارزشی و هر گونه سوگیری احتمالی ناشی از احساسات میهن‌دوستانه یا دینی کاملا پرهیز نماید، یعنی باید بکوشد متعین باشد؛ باید سخنی را ابداع نکند و زبان پرطمطراقی را به کار نگیرد، زیرا مقصود او، نه سرگرم ساختن، که ارائه حقیقت حوادث است؛ و باید هنگام خواندن تاریخ، دقت کنیم که تحت فشار آزارو اذیت یا در پاسخ به رشوه ننوشته باشند.

اگرچه ممکن است افکار بُدن ابتدایی به نظر رسد (البته در آن زمان به دلیل نوشته‌های تاریخی قبلی‌اش، تندرو شمرده می‌شد)، اما نکته این است که افکار بُدن دورنمایی از رشته تاریخ را نشان می‌دهد که نمونه‌ای از امتزاج دغدغه‌های روش‌شناسی تاریخ با دغدغه‌های نظری‌تر فلسفه تحلیلی تاریخ است؛ و به نظر من با توجه به چارچوب تغییر عمده‌ای که در این تفکر پدیدار گشت، چندان تعجبی ندارد. به نظر می‌رسد حالا که دوباره شالوده‌های فعلی رشته تاریخ از جانب «پساامروزین‌گرایان» مورد حمله است، یک دوره دیگرِ تغییر از این دست با ما باشد. تفکر آنها اساساً امکان شناخت تاریخی قابل دوامی را به چالش می‌کشد که متضمن انتقادهایی است که هم شیوه‌های روش‌شناختی تاریخ‌نویسان و هم پیش‌فرض‌های گسترده‌تر گذشتۀ شناخت‌پذیر را مورد هدف دارد، و بنابراین در جهت ادغام دغدغه‌های روش شناسی تاریخی با فلسفه تحلیلی تاریخ حرکت می‌کند.

موضوعیت فلسفه تحلیلی تاریخ

پس از ایضاح رهیافت «فلسفه تحلیلی تاریخ» و تمییز آن (در اصول) از «روش‌شناسی تاریخی»، حال می‌توانیم از آن، چیزی را بپرسیم که از «فلسفه نظری تاریخ» پرسیدیم؛ یعنی موضوعیت فلسفه تحلیلی تاریخ برای تاریخ‌نویس چیست (اگر اساساً چنین موضوعیتی وجود دارد)؟ آیا تاریخ‌نویس باید این دغدغه تحلیل‌«فلسفی» را داشته باشد که چگونه درباره موضوع مورد مطالعۀ او می‌اندیشند؟

شاید پاسخ اولیه این باشد که: درحقیقت تاریخ‌نویسان باید به مطالعۀ این امر علاقه‌مند باشند که خود چگونه فکر می‌کنند. آیا آنچه تاریخ‌نویسان به ما می‌گویند، دارای معنی است؟ چه نوع معنایی؟ مثلا می‌توان گفت که علمی فکر می‌کنند؟ اگر این‌طور نیست، آیا برعکس، در شیوه تفکر (تاریخی) خود گرفتارند؟ آیا می‌توان به شیوه تفکر و تقریر تاریخ‌نویسان از منظر حقیقت، اعتماد کرد؟ یا از منظر عینیت، اعتماد کرد؟

آیا به ناچار فرضیاتی («ناخودآگاه») وجود دارد که بر نحوه ساخت یا کشف گذشته توسط تاریخ‌نویس تأثیر گذارَد (مانند اعتماد به «سرشت انسان»، به «قوانینِ» تعیین‌کننده رفتار سازمان‌ها و نهادها، و به معیارهای فرهنگی)؟ اگر چنین است، آیا این فرضیات معتبرند؟ آیا اجتناب از «فرضیات» ممکن است؟

آیا باید تاریخ‌نویسان بر موضوعاتی تمرکز کنند که با موضوعات مورد توجه معمول آنها متفاوت است (یعنی آغازگاه‌ها و نتایج چیزها)؟

آیا موضوعات خاصی هستند که به دلیل ماهیت خاصشان نشود موضوع تاریخ باشند؟ یا آیا هر چیزی، مانند تاریخِ نژادپرستی، اقیانوس اطلس یا زیبایی، در آن حوزه قرار می‌گیرد؟

پس، فرض این است که تاریخ‌نویسانِ برخوردار از آگاهی منتقدانه از فرایندهای فکری که در آن درگیرند، به همان نسبت اندیشمندتر و مُدرِک‌ترند، و از ارزشمندی کاری که انجام می‌دهند مطمئن‌اند که از آنها تاریخ‌نویسان بهتری می‌سازد. اما این پاسخی نسبتاً ساده‌لوحانه است، و به علاوه بعید است که بتواند تاریخ‌نویسانی را متقاعد سازد که با این‌گونه «فلسفه‌پردازی» خصومت دارند و ترجیح می‌دهند بدون این‌گونه استنتاج‌های بیرونی به کارشان بپردازند. پاسخ رضایت‌بخش‌تر در این مورد که چرا تاریخ‌نویسان باید بر فرایند تفکر خود ژرف بیندیشند، طولانی‌تر و تا حدودی متفاوت است.

شاید بتوانیم با مشاهده این نکته آغاز کنیم که پاسخ کوتاهی که فوقاً داده شد، حاکی از آن است تاریخ‌نویس باید گه‌گاه دیدارهای سلامت‌بخشی از سرزمین‌های خارجی فلسفه تحلیلی تاریخ داشته باشد، و در نتیجه سرِ حال به سرزمین بومی خود بازگردد. یک اشکالش این است که همانند مراجعه به هر مرکز بهداشت، باید به پزشکان آنجا اعتماد کرد. اما نقص اساسی‌تر، این فرض است که تحلیل متفکرانۀ فرضیات بنیادیِ تفکر خود او بخش تفکیک‌ناپذیری از وظیفه تاریخ‌نویس به‌مثابه تاریخ‌نویس نیست، یعنی در حقیقت، سرزمینی بیگانه است هر چقدر هم که دیدار سودمند باشد. این فرض برخی تاریخ‌نویسان است و همان‌قدر که نادرست است، خسارت هم می‌زند. چرا؟ پاسخ حول این حقیقت می‌گردد که رشته تاریخ یک فعالیت «نظری» است و نه یک فعالیت «عملی» و بنابراین باید ذاتاً متضمن تأمل بر اندیشه خود باشد. تاریخْ موضوعی نظری است. این به چه معنایی است؟

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر شما