شناسهٔ خبر: 37723 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

مرثیه‌ای بر یک شکوه گم شده

باز با خودم تکرار مي‌کنم لاله‌زار سال‌هاي ۲۰ تفرجگاهي بود مدرن و شيک براي خانم‌ها و آقايان شيک‌پوش تا ساعت‌ها در آن قدم بزنند. مشابه و هم سن و سال خيابان استقلال ترکيه که هرروز حداقل ده بار در سريال هاي بي سرو تهي که از ماهواره پخش مي شود به هر بهانه اي تصويري ا ز همين يک خيابان پخش مي کنند و به عنوان تفرجگاه استامبول به آن مي نازند.

 

 

فرهنگ امروز/ شقایق عرفی نژاد:

ساختمان‌هاي مخروبه و نيمه مخروبه، در و ديوارهاي کثيف و آزاردهنده لابه‌لاي ويترين‌هاي بزرگ شده‌ي مغازه‌هاي لوسترفروشي و پياده‌روهايي که کمي آسفالتند، کمي سنگ و کمي سنگفرش. اين جا لاله‌زار است. به ويرانه مي‌ماند حالا، اما تا همين شصت سال پيش زيباي دلبري بوده که چشم‌ها را خيره مي‌کرده است. لاله‌زار خيابان اولين‌هاست، خيلي از اولين‌ها. اولين چاپخانه‌ها اولين رستوران‌ها، اولين خياطي‌هاي مدرن و مزون‌ها، اولين بوتيک‌ها، اولين سينماها و اولين تئاترها. حالا که سر خيابان لاله‌زار در خيابان انقلاب ايستاده‌ام و مبهوت چهره‌ي زشت آن شده‌ام، مجبور مي‌شوم همه‌ي اين‌ها را چندبار با خودم تکرار کنم. چون مي‌دانم راه را که شروع کنم و به طرف ميدان امام که بروم، ديگر باور اين‌ها برايم سخت خواهد شد. هنوز بيست قدم نرفته‌ام که لاله‌زار الکتريکي‌ها، لامپ‌ها و پراغ‌فروشي‌ها خودش را نشان مي‌دهد. کساني را مي‌بينم که با کارتن‌هاي لوستر و کيسه‌هاي کليد و پريز سعي مي‌کنند سريع‌تر خودشان را به تاکسي و اتوبوس و مترو و هر چه که از اين‌جا دورشان کند برسانند. لاله‌زار، خيابان قدم زدن نيست. نمي‌تواني سرخوش و بي‌هوا راه بروي. بايد حواست به آن‌هايي که از روبه‌رويت مي‌آيند و کساني که از پشت با چرخ دستي به پايت مي‌کوبند و آن‌ها که تنه مي‌زنند باشي و اگر زن باشي و تنها بيشتر از اين هم ....

باز با خودم تکرار مي‌کنم لاله‌زار سال‌هاي ۲۰ تفرجگاهي بود مدرن و شيک براي خانم‌ها و آقايان شيک‌پوش تا ساعت‌ها در آن قدم بزنند. مشابه و هم سن و سال خيابان استقلال ترکيه که هرروز حداقل ده بار در سريال هاي  بي سرو تهي که از ماهواره پخش مي شود به هر بهانه اي تصويري ا ز همين يک خيابان پخش مي کنند و به عنوان تفرجگاه استامبول به آن مي نازند. ولي در لاله زار تهران خيابان دوقلوي استقلال جلوتر که مي‌روم و مقابلم در آن سوي خيابان ساختمان بزرگي پديدار مي‌شود با ديوارهاي کهنه و شيشه‌هاي شکسته و با همين ديوارهاي کهنه و شيشه‌هاي شکسته هم پيداست روزگاري چه زيبايي و شکوهي داشته است. آرام آرام به خيابان منوچهري مي‌رسم. صداي خيابان عوض مي‌شود و صداي چرخ‌دستي‌ها و موتورسيکلت‌ها گوش را کر مي‌کند. جمعيت هم بيشتر شده است. حالا يکي از سينماها باقي مانده از لاله‌زار يا شبحي از يک سينماي باقي مانده لاله‌زار را مي‌بينم: سينما کريستال، با دري بسته و يک در کشويي آهني روي آن و قفلي بر در آهني تا تکليف کاملاً معلوم باشد. سينما کريستال تنها سينمايي است که هنوز سردر دارد و مي‌توانم اسمش را بخوانم اين‌جا به هر بنايي شک مي‌کني که پيش از اين سالن سينمايي بوده است يا تالار نمايشي، پاساژ شده است.

به خيابان جمهوري مي‌رسم و حالا ديگر در خود لاله‌زار هستم نه لاله‌زار نو. همين‌جا که ايستاده‌ام کنار ساختماني است که روزگاري مطبعه‌ي فاروس، اولين چاپخانه‌ي تهران، بوده است، ساختماني که هنوز پاساژ نشده. اولين چاپخانة تهران متروک است و مخروبه و بدون سردر و اگر جمعيت و صداها را تحمل کنم مي‌توانم پنجره‌هايي را هم در طبقه‌ي بالاي آن ببينم که يادگار اولين تئاتر ثابت تهران بوده است. تئاتر ملي که فراموش شده است و متروک. آن سوي چهارراه هم يک دو بناي قديمي را مي‌بينم که البته از گذشته‌شان خبر ندارم، ولي مي‌توانم تصور کنم چه زيبايي و شکوهي به اين خيابان داده بوده‌اند. آن طرف چهارراه همراه با مردمي که از شدت عجله چراغ قرمز عابر پياده را هم به هيچ مي‌گيرند، وارد لاله زار مي‌شوم. اين بخش خيابان هم در تسلط الکتريکي‌هاست که اوج سليقه‌شان آويزان کردن لوسترهاي رنگين از سقف مغازه شان است. ديگر نه به نماي بيرون مغازه‌شان کار دارند و نه پياده‌روي جلوي مغازه‌ برايشان مهم است. سال‌هاست که خيابان يک طرفه مال آن‌هاست. موتورهايشان را پاک مي‌کنند، چرخ دستي‌هايشان را مي‌گذارند و کارگرانشان در پياده‌روها و در خيابان. طرح‌هاي «خسرو خورشيدي(۱)» از اين خيابان را به ياد مي‌آورم و از هر تطابقي عاجز مي‌شوم. طرح‌هاي خورشيدي ازسالن‌هاي سينما و تئاتر سالن‌هاي تابستاني و زمستاني و کتاب‌فروشي‌ها و صفحه‌فروشي‌هاي اين خيابان کوچک‌ترين نزديکي با آن‌چه مي‌بينم ندارد. در طرح‌هاي او سر در يکي دو خياطي و مزون هم ديده مي‌شود که مشتريان شيک‌پوش فقط از آن‌ها خريد مي‌کرده‌اند. اين مزون‌ها، حالا محل بساط دستفروشاني شده‌اند که سرکوچه‌ي برلن لوازم آرايش و لباس‌هاي ارزان قيمت به رهگذران عرضه مي‌کنند. از بين جمعيتي که دور بساط دستفروشان جمع شده‌اند مي‌گذرم و ساختمان سينما ايران را مي‌بينم با حروفي بزرگ بر سر در و با تلفني که شش شماره دارد. کنار در بسته و قفل شدة سينما فلافل فروشي است که در اصل بخشي از ورودي سينماست. در آن دست خيابان، سينما لاله‌زار را مي‌بينم. داستان قفل و زنجير و نرده باز تکرار مي‌شود. سه چهار مغازه را پشت سر مي‌گذارم و حالا تابلوي کوچة اتحاديه در برابرم است و کيست که نداند خانة «دايي‌جان ناپلئون» را در همين کوچه مي‌شود ديد. خانه‌اي که نشان مي‌دهد عمارت‌ها و باغ‌هاي ساکنين خيابان لاله‌زار به چه شکل بوده‌اند. اما حالا وضعيت کوچه و آدم‌هايي که در آن جمع شده‌اند اجازه نمي‌دهند که وارد آن شوم. هر چند وارد هم که بشوم و مقابل خانه هم که بايستم جز خرابه چيزي نخواهم ديد. کنار پياده‌رو چيزي را مي‌بينم يا در واقع باقي مانده‌ي چيزي را که تصويرش را در طرح‌هاي خسرو خورشيدي ديده‌ام. پاية يک چراغ گاز، بازمانده‌اي نيمه‌جان از روزهاي شکوه و زيبايي لاله‌زار. يادگار ديگري هم البته هست که به چشم نمي‌آيد، اين يادگار فقط در زماني پديدار مي‌شود که آسفالت زشت و تکه تکة خيابان برداشته شود. آن وقت سنگفرش‌ خيابان را مي‌توان ديد که با سليقه و زيبايي تمام کف لاله‌زار قديم را پوشانده است. و خط ترامواي وسط خيابان هم هنوز زير آسفالت تکه تکه ي فعلي وجود دارد. همان تراموايي  که دو قلوي هم سن و سال اش در خيابان استقلال ترکيه يک جذابيت گردشگري درجه يک است! رويايم با صداي غرش يک موتور به هم مي‌ريزد باز خيابان زشت لاله‌زار است که حالا من در بخشي از آن ايستاده‌ام، اطرافم را نگاه مي‌کنم و در حالي که مي‌دانم تئاتر پارس بايد همين حدود باشد، اما باز پيدايش نمي‌کنم. چندربار عقب و جلو و پس و پيش مي‌کنم تا بالاخره درست پشت سرم پيدايش مي‌کنم. نگاهش مي‌کنم و حالا مي‌فهمم چرا زودتر نديدمش ساختمان به پنج سال پيش خودش هم شبيه نيست. همان تابلوي کوچک قديمي تئاتر پارس را هم برداشته‌اند و به جايش تابلوي بزرگ سراسر سردر تاتر سابق را پوشانده که پاياني است بر تمام تلاش‌هاي بي‌حاصل براي حفظ اين تئاتر. پاساژ پارس تابلوي اعلاناتي هم که در کنار ورودي «تئاتر» به ديوار زده شده بود و از برنامه‌هاي گه‌به گاه تئاتر خبر مي‌داد برداشته شده و به جايش تابلوي تبليغاتي نصب کرده‌اند: لوله فلکسي، لامپ کم‌مصرف، لوله فولادي. وقتي ديگر سالن تئاتري وجود ندارد تابلوي اعلانات برنامه‌هايش چرا بايد باشد؟ در ورودي سالن تئاتر که داخل پاساژ است بسته است و جلوي آن‌چه روزي گيشه‌ي تئاتر بوده، تعداد زيادي سيم و لوله ريخته شده است. بقيه‌ي پاساژها هم انبار چراغ و کابل و کليد و پريز است. از پياده‌رو به خيابان مي‌آيم و ساختمان تئاتر را مي‌بينم. نماي قديمي‌اش کنده شده و بالکنش نيمه ويران است. منظره‌ي جالبي است براي «عبدالحسين نوشين» که اين تئاتر را ساخت و سال‌ها در اوج شکوه آن، اولين تئاترهاي مدرن ايران را در آن‌جا روي صحنه برد. راه که مي‌افتم مي‌خواهم تئاتر نصر را ببينم و نمي‌خواهم. پيش ازا ين چندبار ديده بودم و حالا مي‌ترسم همان هم از بين رفته باشد. پيش از اين که به تئاتر نصر برسم، مقابل کوچه‌ي «باربد» مي‌ايستم و مي‌خواهم ساختمان تئاتر جامعه‌ي باربد را پيدا کنم. از سر کوچه داخل آن را نگاه مي‌کنم. از همين جا هم سر در يا چوب سردر يک دو سينما پيداست. مقابل درهاي بسته مي‌ايستم. از آن‌ها نمي‌شود چيزي فهميد. سر کوچه دو پيرمرد جلوي مغازه‌اي نشسته‌اند. هر دو صورت تيره و شکسته و موي سفيد دارند. سراغ جامعه‌ي باربد را مي‌گيرم. يکي‌شان مي‌گويد: «نمي‌دانم، اين‌جا نيست» و نگاه که مي‌کند مي‌بينم يک چشمش تاب دارد. مي‌گويم بايد يکي از همين خرابه‌ها باشد. آن که چشمش تاب ندارد مي‌گويد: «کدام خرابه؟ اين جا که خرابه نداريم.» مي‌گويم: «منظورم همين ساختمان‌هاي مخروبه است.» آن‌ ديگري مي‌گويد: اين‌ها خرابه نيستند. هنوز خيلي‌هاشان ساکن دارند خرابه جاييه که ساکن نداره.

از کوچه بيرون مي‌آيم. چند قدم ديگر بين جمعيت راه مي‌روم. سربه‌هوا. دنبال سردر تئاتر نصر هستم. طولي نمي‌کشد که ساختمان ويرانه باشکوه‌ترين تئاتر طهران را مي‌بينم که حالا وسايل الکتريکي‌ها در مقابلش انبار شده است، اما هنوز هم روي سردرش نوشته شده تئاتر نصر و الهه رقص و تئاتر هم بالاي سردرش ديده مي‌شود. پيش‌تر که تئاتر را ديده بودم پيکر الهه زير پارچه‌اي پوشانده شده بود. اما اين بار نه! نکند پارچه را برداشته‌اند تا مجسمه‌ي اين الهه را به ضرب پتک فرو بريزند؟!

از اين‌جا که هستم تا ميدان امام راه زيادي نيست. بين الکتريکي‌ها و دستفروشي‌ها که باقالي و لبوي داغ و لاک پشت جادويي و خرد‌کن مي‌فروشند به طرف ميدان توپخانه مي‌روم. پشت سرم صداي درشکه است و نور چراغ گاز و زنان و مرداني که به تئاتر و سينما و کتاب‌فروشي مي‌روند و سيد علي نصر که قدم‌زنان به سمت سالن تئاتر مي‌رود براي اجراي نمايش و عبدالحسين نوشين که نمايش جديدش را روي صحنه برده است.

۱- تهران آن روزگاران.

منبع: سایت انسان شناسی و فرهنگ

نظر شما