شناسهٔ خبر: 15101 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

گزارشی از نشست نقد و بررسی آراء سید جواد طباطبایی/قسمت دوم؛

تاریخ‎نگاری اندیشه سیاسی به مثابه فرمی از اندیشه‎ورزی

احمد بستانی از ویژگی‌های طباطبایی توجه به تاریخ‎نگاری اندیشه سیاسی به مثابه فرمی از اندیشه‎ورزی است. تاریخ اندیشه و تاریخ فلسفه اهمیت و بهای چندانی به عنوان فرمی از اندیشه‎ورزی به آن داده نمی‎شود. طبیعتا به هگل باز می‎گردد و در رویکردهای تاریخ‎نگاری جدید و معاصر نیز، فرضا در تاریخ‎نگاری مکتب کمبریج کسانی مانند جان پوکاک، تاریخ نگاری را نه به عنوان فرمی از اندیشه ورزی بلکه به مثابه فرمی از کنش سیاسی در نظر گرفتند.

فرهنگ امروز/زهرا رستگار:نشست نقد و بررسی آراء سید جواد طباطبایی پنجشنبه چهارم اردیبهشت در مرکز همایش‌های کتابخانه ملی برگزار شد. این جلسه در دو پنل جداگانه موافقان و منتقدان برگزار شد. در پنل اول موافقان دکتر طباطبایی به تشریح و ایضاح  آراء و نظرات وی پرداختند. در این بخش حسین آبادیان، احمد بستانی و قباد منصوربخت به ایراد سخنرانی پرداختند که در ادامه مشروح صحبت‌های احمد بستانی به عنوان یکی از این موافقان می‌آید:

 

توجه به تاریخ‎نگاری اندیشه سیاسی به مثابه فرمی از اندیشه‎ورزی است

دکتر احمد بستانی ضمن تشکر از اساتید و کسب اجازه از اساتید بحث خود را آغاز کرد و توضیح داد: بحث من عموما معطوف به مبانی روش‎شناسانه‎ی آثار دکتر طباطبایی در نگاه به اندیشه سیاسی در ایران است. همچنین  در ادامه به سیر تحول آثار دکتر طباطبایی در تاریخ اندیشه و نسبت بین آثار مختلف ایشان با یکدیگر است. در چنین مواردی دشواری‎هایی وجود دارد و به خصوص اینکه جناب دکتر عموما درباره مبانی روشی آثار خود توضیح مستوفی ارائه نداده‌اند. در آثارشان پیوستگی بین روش و مضمون وجود دارد و به عبارت دیگر مضمون بحث خود تعیین بخش روشی است که مورد استفاده قرار می‎گیرد. گستره فراگیر آثار ایشان هم از حیث تنوع آثار و گزاره‎هایی که شامل می‎شود و هم از حیث گستره‎ای که تاریخ ایران را شامل می‎شود، مهم است. در نهایت ابهام در شیوه‎های ارزیابی تاریخ اندیشه سیاسی  یا تاریخ‎نگاری اندیشه سیاسی به طور کلی،  که برای چنین پژوهش و ارزیابی‌ای دشواری‎هایی وجود دارد.

تصور می‎کنم دکتر طباطبایی در مقام تاریخ نگار اندیشه چند ویژگی مهم را دارند. نخست نگرش  فلسفی منضبط و روش‎مند به تاریخ اندیشه سیاسی است. توجه به تاریخ‎نگاری اندیشه سیاسی به مثابه فرمی از اندیشه‎ورزی است.  معمولا در سنت اندیشه بر عکس است. تاریخ اندیشه و تاریخ فلسفه اهمیت و بهای چندانی به عنوان فرمی از اندیشه‎ورزی به آن داده نمی‎شود. طبیعتا به هگل باز می‎گردد و  در رویکردهای تاریخ‎نگاری جدید و معاصر نیز، فرضا در تاریخ‎نگاری مکتب کمبریج کسانی مانند جان پوکاک، تاریخ نگاری را نه به عنوان فرمی از اندیشه ورزی بلکه به مثابه فرمی از کنش سیاسی در نظر گرفتند. نکته بعد مبنا قراردادن تجدد و وضع کنونی در نگارش تاریخ اندیشه‎ها است. ایشان رویکرد‎های تاریخ موجود را نیز بر همین اساس نقد می‎کنند و به عنوان نمونه قابل توجه هست. البته برای پیدا کردن رگه‎هایی از تجدد در آثار سنتی راه به جای نخواهد برد؛ تا جایی که تجددی در ایران تأسیس نشده باشد که بخشی از  جست‎وجوها و تلاش‎های اندیشمندان و روشنفکران ایرانی  در این جهت بوده است. بنابراین تجدد به دنبال  ریشه‎های تجددی که تأسیس نشده است در سنت می‎گردند. نکته بعدی ایران به مثابه کانون نظریه‎پردازی و در بخش سوژه به عنوان پژوهشگر؛ ایشان خود را با پرسش‎ها و پیش‎فرض‎های یک پژوهشگر و هم به مثابه ابژه و موضوع پژوهش؛ ایرانی می‎دانند. در نهایت  تأکید بر پیوند و نسبت بین عمل و نظر در تاریخ اندیشه سیاسی که مهم‎ترین پرسش در فلسفه سیاسی است.

نشست طباطبایی

بحث طباطبایی پرداختن به ملاحظات تاریخی نیست

اما بحث اصلی من ناظر به دوره‎بندی و تقسیم‎بندی آثار دکتر به دو دوره است. من معتقدم آثار ایشان به دو دوره که من اسم آن را سه گانه اول و سه گانه دوم می‎گذارم، تقسیم شده است. سه گانه اول شامل  آثار دهه ۶۰ و ۷۰ می‎شود. یعنی سه کتاب تاریخ اندیشه سیاسی در ایران، زوال اندیشه سیاسی در ایران و خواجه نظام الملک است. سه گانه دوم شامل سه رساله است که دیباچه‎ای بر نظریه انحطاط ایران مکتب تبریز و کتاب حکومت قانون در ایران است. عمده بحث من به مقایسه این دو ناظر است و در پایان نیز چند ملاحظه درباره نسبت بین این دو خواهم گفت. سه گانه اول ناظر به تاریخ سده‎های میانه ایران است. سه گانه دوم  به سده‎های اخیر و عصر صفوی به بعد است. از نظر تاریخی این  مورد را بررسی می‎کنیم. سه گانه اول تقریبا در جایی به پایان می‎رسد که سه گانه دوم از لحاظ دوره‎بندی تاریخی، آغاز می‎شود.  

نکته بعد سه گانه اول دارای توضیح عرضی است. یعنی بر مبانی طبقه‎بندی ایشان و از آثار دوره میانه یعنی سیاست‎نامه و شریعت‎نامه و فلسفه‎های سیاسی است. به این ترتیب که تاریخ اندیشه فارغ از جنبه مقدماتی بودن و سیر شریعت  نامه‎ها در آن برجسته شده است و زوال اندیشه سیاسی  در ایران و فلسفه سیاسی در آن بررسی شده است و خواجه نظام الملک بیشتر توجه در آن بروی سیاست‎نامه‎ها است. اما سه‎گانه دوم، توضیح طولی و تاریخی را دنبال می‎کند.

نکته سوم درباره تاریخ‎نگاری اندیشه است. سه‎گانه اول بیشتر مبتنی بر تاریخ اندیشه سیاسی به معنای دقیق کلمه است. یعنی اصالت قائل شدن، یعنی تاریخ اندیشه و توجه صرف به منطق درونی تاریخ اندیشه سیاسی است. در فصول  اول به خصوص تاریخ اندیشه سیاسی در ایران از معدود جاهایی است که ایشان درباره مبانی روش‎شناسی خود بحث کردند و به تصریح گفتند که بحث ایشان پرداختن به ملاحظات تاریخی نیست. همچنین سه گانه اول  بر اندیشه سیاسی متمرکز است و به حوزه‎های اول عموما اشاره‎ای ندارد. در حالیکه سه‎گانه دوم به روش‎های تاریخ‎نگاری نزدیک می‎شود. از جمله تاریخ فکری که تاریخ را بر مبنای عناصر فکری می‎نویسد و در راستای یک فعالیت تاریخ نگارانه است که روی عناصر فکری و اندیشه‎ای تأکید می‎کند و تاریخ اجتماعی که متأثر از مورخان مکتب آنال است؛ مانند برودل و .. که ویژگی آن‎ها تأکید بر حوزه‎های مختلفی مانند اقتصاد، ادبیات، جامعه‎شناسی، فلسفه و نگارش تاریخ است. در آثار دکتر طباطبایی این امر کاملا مشهود است. همچنین جامعه‎شناسی تاریخی که تأکید بر مولفه‎های عملی و تمدنی مانند نهاد سلطنت، گزارش‎های سفرنامه‎ها و تحولات اجتماعی اشرافیت، نظام آموزشی نهاد وزارت و مانند آن است.

گمان می‎کنم تنها استثنا فصل ۶ ام  دیباچه باشد که تدام بحث حکت عملی در  دوره اسلامی بر مبنای مفاهیمی مانند خردگرایی و مصلحت عمومی است. نکته دیگر در مقایسه این دو به رویکرد هرمنوتیکی و خوانش متون باز می‎گردد و سه گانه اول بیشتر رویکرد متن‎گرا دارد و خودبسندگی متون در میان متن‎های مختلف تأکید دارد. چنان که عرض کردم طبقه‎بندی سه گانه نیز اساسا مبنای اجازه هر جلد بوده است. همچنین بر گزینش و خوانش قطعاتی مهم از متون اصلی و تحلیل موشکافانه متون مبتنی شده است.

در این دوره ایشان از اسلوب ‎های متن‎گرا و فلسفی مانند اسلوب روش‎شناسانه نیز بهره برده و به آن اشاره کردند.  اما سه گانه  دوم بیشتر رویکرد زمینه‎گرا دارد. یعنی فهم  معنای متون در بستر تاریخی و بر مبنای زمینه‎های  ایدئولوژیک و تاریخی زمانی هر دوره است و تأثیرپذیری از اسلوب‎های زمینه‎گرا است. اگر بخواهیم خلاصه کنیم در سه‎گانه اول مفهوم کلیدی زوال است و ویژگی اندیشه است و در سه‎گانه دوم مفهوم کلیدی انحطاط است که ویژگی تمدن است. همچنین کتاب ابن خلدون در این میان موقعیت میانی دارد و هرچند از حیث روش‎شناسی  با سه رساله اول انطباق دارد. اما از حیث پرداختن به مفهوم انحطاط و تعمیم آن  به حوزه تمدنی و عدم انتصاب به حوزه اندیشه با حوزه‎های دیگر متمایز می‎شود. سه گانه اول تمدن اسلامی را دارد، کاری که در ابن خلدون انجام شده است و سه‎گانه دوم تمرکز خود را بر مسئله ایران گذاشته است. در نهایت  سه‎گانه اول مطالعه اندیشمندان ایرانی را مد نظر دارد و  سه گانه دوم مطالعه ذهنیت ایرانی است.

 

ناهمگنی‌های سه گانه اول و دوم

اما پرسشی که مطرح می شود این است که نسبت این دو سه گانه چیست؟ یعنی از لحاظ روش‎شناسی تاریخ‎نگاری اندیشه‎ها چه ارتباطی بین این دو دسته از آثار وجود دارد. در نوشته‎ها و گفته‎های  استاد این نوشته‎ها به عنوان یک کل همگن و نوشته‎های یک پارچه معرفی شدند. اما بنده فکر می کنم که تا حدی نا‎هماهنگی و نا‎همگنی هایی بین این دو دسته از آثار وجود دارد. در آثار سه‎گانه دوم مفاهیمی مانند انحطاط، خودآگاهی، اندیشه ورزی و غیره و نه با عنایت به مبانی فکری و آثار اندیشه‎ای که بیشتر با توجه به تاریخ ایران و تحولات تاریخی؛ مانند جنگ‎ها شکست‎ها عملکرد شاهان و غیره تبیین شده‎اند. به عنوان مثال در کتاب خواجه نظام، یعنی  در کتاب آخر از سه‎گانه اول ایشان تداوم  فرهنگی ایران را با بهره‎گیری از عناصر فلسفی تبیین کرده‎اند. اما می‎بینیم که در دیباچه همان را با عناصر تاریخی اجتماعی توضیح می‎دهند. به عنوان مثال نقل قول می‎کنم که می‎فرمایند: تداوم فرهنگی ایران  از مجرای مصالحه‎هایی با اقوام مهاجر و مهاجم امکان‎پذیر شده است و یا نقل قول دیگر: اگر مفهوم تداوم فرهنگی ایران به محل واقعیت ‎های عینی تاریخ نخورد، به عنوان  مفهومی فراگیر و ناظر بر همه درون مایه‎های فرهنگی درک نشده باشد کار ساز نخواهد بود.

به نظر می‎رسد که به ظاهر تعارض‎هایی نیز بین این دو دسته آثار وجود دارد و من به یک نمونه اشاره می‎کنم. به عنوان مثال بحث از گسست میان عمل و نظر در سه‎گانه اول و به طور خاص در کتاب زوال اندیشه سیاسی به خواجه نصیر نسبت داده شده است، یعنی بیشتر به عناصر فکری و فلسفی تأکید کرده است. اما در مکتب تبریز همان جدایی و شکاف به یک عامل تاریخی یعنی جنگ‎های ایران و  روس در دوره‎ای دیگر نسبت داده شده است. یعنی سوال  این است که اگر با خواجه نصیر طوسی آغاز شده باشد، باید بتوانیم تداوم همان  جدایی و شکاف را در سده‎های بعد هم پیگیری کنیم و  در جایی از جمله در نوشته‎های اخیر از هماهنگی نظر و عمل در دوره صفویه متقدم، یعنی بین تمدن صفوی و اندیشه‎ورزی دوره صفوی و اینکه این توازن به تدریج بر هم می‎خورد صحبت می‎کنند. در نهایت به عنوان پرسشی مطرح می‎کنم که آیا بین آثار مختلف نوعی  هماهنگی و انسجام وجود دارد و اینکه آیا  این تفاوت‎ها ظاهری هستند و یا در روش‎شناسی تفاوت وجود دارد؟ اگر اختلافی در روش‎شناسی است به دلیل تفاوت  در دوره‎های تاریخی مورد بحث است یا مضمون مورد بحث است یا دلایل دیگری دارد؟ اگر پیشرفت مطالعات اگر موجب به روی‎گردانی از یک اسلوب روش شناسانه به یک اسلوب دیگر شده است؛ در این صورت به نظر می رسد یکپارچه سازی این دو دسته  ار آثار ضرورت داشته باشد.

نظر شما