شناسهٔ خبر: 13320 - سرویس خبر
نسخه قابل چاپ

غلامرضا امیرخانی/ به مناسبت سالگرد درگذشت ایرج افشار؛

شیدای پارسی

ایرج افشار سال 1387 که مدیر داخلی فصلنامه کتاب بودم، در یکی از شماره ها مطلبی در باب مخطوطات منتشر کرده بودیم. نسخه ای از مجله را استاد انوار خواسته بود که در جلسه به ایشان تقدیم کردم. افشار همین که نگاهش به جلد مجله افتاد، با لحن جدی همیشگی خطاب به انوار گفت: «آقا به مفت نمی ارزه. یک کلمه بدرد بخور توش نیست».

فرهنگ امروز: آنچه در ادامه مي خوانيد خاطره ای از غلامرضا اميرخانی، عضو هيئت علمي سازمان اسناد و كتابخانه ملي در یادبود استاد ايرج افشار است.

اولین باری که نام ایرج افشار را شنیدم، سال 1363 بود که به دنبال خريد ديوان حافظ براي خودم بودم. چرا كه از دوره ابتدايي نسخه اي از حافظ به قطع جيبي داشتم و حالا كه به دبيرستان پا گذاشته بودم، دنبال تهیه نسخه ای بهتر و شكيل تر از آن بودم. چند سالي هم مي شد كه از مريدان آثار منتشره توسط انتشارات اميركبير شده بودم. هر از گاهي به ميدان مخبرالدوله مي رفتم و از شعبه اميركبير مقابل باغ سپهسالار كتاب مي خريدم: از شاهكارهاي ادب فارسي با رنگ هاي متنوع و قيمت هاي 30 ريال و 50 ريال گرفته تا امثال و حكم و فرهنگ معين و ...

اين بار قبل از اين كه به سمت فروشگاه اميركبير بروم، سري به كتابفروشي محلمان زدم كه بوستان كتاب نام داشت. اتفاقا در كتابفروشي دو چاپ مختف از غزليات حافظ بود و هر دو از اميركبير. يكي ديوان مشهور به كهنه كه مصحح آن ايرج افشار بود و ديگر حافظ به تصحیح پژمان بختیاری كه چون نام افشار برايم بيگانه بود، دومي را خريدم كه هم نام مصحح را شنيده بودم و در عين حال بهاي كمتري هم داشت. در آن زمان كه پانزده ساله بودم و در سال اول رشته تجربی تحصیل می کردم، به هيچ وجه گمان نمي كردم كه اين نام ناآشنا در آينده تا چه حد بر فعالیتهای شغلی و مطالعاتی ام تاثیرگذار باشد.

ناگفته پیداست اظهار نظر و صحبت در باب ایرج افشار و خدماتش، صلاحیت و دانشی می خواهد که از همچون منی قطعا بر نمی آید؛ ولی خوشحالم که در دفعاتی که توفیق مصاحبت او را داشتم، غالبا نکته ای آموزنده و راهگشا نصیبم گردید.

همه آنهایی که او را دیده اند، اذعان دارند که افشار بسیار کم گوی و گزیده گوی بود. نه اهل حرافی بود و نه حوصله شنیدن خیلی از صحبت ها را داشت. کلام خود را بسیار کوتاه و به دور از تعارف و حشو و زوائد و به قولی تلگرافی بیان می کرد.

از بین خاطراتی که از او در یاد دارم، چند مورد برای خودم جالب تر است. یکی از آنها که مربوط به سال 1383 و ایام افتتاح ساختمان جدید کتابخانه ملی است، گواهی است بر تعصب و عرق او نسبت به زبان و ادب فارسی که عمری در راه اعتلای آن کوشید.

ماجرا از این قرار بود که بحثی بین دست اندرکاران کتابخانه ملی جریان داشت برای نام گذاری سالن های این ساختمان عظیم. هر یک از مسئولان و اعضای هیئت علمی پیشنهادهایی داشتند. من معتقد بودم که خوب است اسامی انتخاب شود که ارتباطی با کتابخانه در معنای اعم آن داشته باشند. مثلا ابن ندیم یا شیخ آقا بزرگ که خوشبختانه اولی تصویب شد و امروز سالنی به همین نام در آنجا وجود دارد. از دیگر پیشنهادهایی که به ذهنم خطور کرد، صاحب بن عباد بود که کتابخانه اش در عصر دیلمیان، شهره آفاق بود و فهرست آنها بار چند شتر. فکر کردم خوب است که این مسئله را با استاد در میان گذارم و نظر وی را هم جویا شوم. تلفن را برداشتم و استاد طبق معمول با کمترین الفاظ سلام و علیک و احوالپرسی کرد. پاسخ او در جواب من، ابتدا مرا ناراحت ساخت ولی پس از ساعتی احساس کردم که اين پاسخ دليلي است بر شيدايي و شيفتگي افشار به زبان و ادب پارسي:« آقاجان! این مرد، دانشمند بزرگی است ولی یک خط به زبان فارسی ننوشته».

همين جمله كوتاه كافي بود تا از پيشنهادم منصرف شوم.

از آنجا که ایرج افشار به همراه سید عبدالله انوار و سیروس پرهام و کاوه بیات اعضای کمیته قیمت گذاری اسناد در سازمان اسناد ملی بودند ، در جلساتی هم توفیق درک این اساتید را داشتم. به نظر من بهترین جا برای شناخت میزان تسلط و اشراف وی بر حوزه اسناد ، همین جلسات بود که فی البداهه با دیدن سندی تازه یاب و ارائه شده برای فروش، نکات دقیقی را در باب سند موجود و تاریخچه آن بیان می کرد. ايكاش مسئولان وقت كل اين جلسات را فيلمبرداري و ضبط مي كردند. خاطره زير هر چند ارتباطي به سند ندارد، ولي خالي از لطف نيست. اين خاطره هم بسان قبلي ابتدا موجب رنجش من شد:

سال 1387 که مدیر داخلی فصلنامه کتاب بودم، در یکی از شماره ها مطلبی در باب مخطوطات منتشر کرده بودیم. نسخه ای از مجله را استاد انوار خواسته بود که در جلسه به ایشان تقدیم کردم. افشار همین که نگاهش به جلد مجله افتاد، با لحن جدی همیشگی خطاب به انوار گفت: «آقا به مفت نمی ارزه. یک کلمه بدرد بخور توش نیست». دلیل این اظهار نظر بر من آشکار بود. فصلنامه بسان جریان حاکم بر علوم کتابداری، گرایش به سمت اطلاع رسانی داشت و طبیعتا بر خلاف نامش، باب میل اساتیدی چون افشار نبود. به هر حال پس از چند ثانیه که احتمالا به یاد آورد بنده مدیر داخلی مجله هستم، با لحنی ملایم گفت : «البته به درد خودشون که می خوره. برای من و تو (یعنی استاد انوار) فایده ای نداره».

افشار مرد سفر بود و جای جای ایران زمین را با دوستان قدیمش طی کرده بود. آن هم نه از جاده های اصلی و معمول. بلکه از کوره راه ها و جاده های فرعی. در این باب همسفران وی گفته اند و خوانده ایم. ولی آن چه که از خود او شنیدم، حیرت انگیز است چرا که در آخرین بهار عمرش هم به مسافرتی طولانی رفته بود که شرح آن بدین گونه است:

در مراسم چهلم دوست قدیم ایرج افشار، دکتر حسین شهیدزاده، که در منزل وی برگزار شده بود، در کنار دو استاد بزرگوار ایرج افشار و سید عبدالله انوار نشسته بودم. اوایل اردیبهشت 1389 بود. در حین صحبت نامی از مسجد جامع خرگرد به میان آمد.

افشار خاطره جالبی از آن مسجد تعریف کرد و گفت: «سالها پیش که برای دیدن مسجد رفته بودیم، در مسجد بسته بود و راه ورود را پیدا نمی کردیم. به همین دلیل چند بار به گرد آن چرخیدیم. در این موقع رو به همسفران کردم و گفتم اسم اینجا کاملا با مسما شد: خرگرد !».

من پرسیدم: استاد امسال هم جایی رفتید؟ پاسخ داد: بله. هنگامی که مسیر رفت و برگشتش را در نوروز 89 شرح داد، سرانگشتی حساب کردم و دیدم بيش از چهار هزار کیلومتر را با ماشین طی کرده است. و آن طور که دوستانش هم می دانند ، افشار معمولا خود پشت رل می نشست و رانندگی دیگران را هم چندان قبول نداشت.

استاد انوار پرسید: «ایرج! این جاهای دورافتاده که میری، شب کجا بیتوته می کنی؟»

پاسخ افشار از عشق بی حد و حصر او به سفر حکایت داشت که هیچ چیزی جلودارش نبود: «بالاخره یک جایی پیدا میشه. خونه کدخدا، بزرگ ده، ملای ده و اگر راهمون ندادند، توی ماشین یا کنارش می خوابیم».

انوار با تعجب گفت: «بالاخره براي شست و شو و قضاي حاجت چه كار مي كنيد؟». افشار هم گفت: «صبح در مسجدی، امامزاده ای باز میشه و بالاخره مشکلی پیش نمیاد».

و نهایتا واپسین دیدار با این استاد یگانه در ساختمان قدیم مجلس شورای اسلامی بود. تابستان 1389 در هم اندیشی مشترک فرهنگیان ایران و افغانستان که به همت ریاست دانشمند و سختکوش کتابخانه مجلس، دکتر جعفریان، برگزار شده بود. ایرج افشار با وجود کسالتی که داشت و این اواخر لاغر هم شده بود، به مراسم آمد و سخنان کوتاهی ایراد کرد. بعد از دقایقی که برای کاری به ورودی سالن رفته بودم، استاد را دیدم که از پله ها پایین می آمد. مرا که دید، احوالپرسی کرد و سپس خداحافظی. تا دم در ساختمان که رفت، انگار چیزی یادش رفته باشد، برگشت و به آرامی گفت: «امیرخانی من دیگه مثل روضه خوانها شده ام. دو کلمه میگم و از منبر پایین میام».

دوست دارم در پایان به یکی از آخرین دیدارهایم با مرحوم افشار اشاره کنم که آن هم بسان اولین آشنایی من با وی، به حافظ و دیوانش ارتباط داشت. این دیدار هم به جلسه دیگری از قیمت گذاری اسناد بر می گردد که با حضور او برگزار می شد. توضیح آن که چند روز قبل از جلسه، یکی از بانک های دولتی، دو نسخه خطی برای مرمت به سازمان اسناد ملی تحویل داده بود که یک نسخه آن دیوان حافظ نفیسی متعلق به قرن نهم بود (فکر کنم 862 ق.). به فکر افتادم که تا استاد افشار و انوار در جلسه هستند، نسخه را ببینند. با پیگیری انجام شده، نسخه از آزمایشگاه به جلسه آورده شد. استاد افشار با شوق و ولعی خاص، نسخه را تورقی کرد و انجامه و نکاتی دیگر را برای خود یادداشت کرد. نمیدانم هیچ گاه فرصتی شد که نسخه را در جایی معرفی کند یا خیر.

حيف است كه اين يادداشت را با بيتي از حافظ به پايان نبرم:

دریغ قافله عمر كانچنان رفتند

 

منبع: دبا به نقل از میراث مکتوب

برچسب‌ها:

نظرات مخاطبان 0 1

  • ۱۳۹۲-۱۲-۲۰ ۱۷:۱۰ 0 0

    افشار بزرگ بود. اما کو تا افشار دیگری برون آید با این همه کاسب علم و دانشگاه
                                

نظر شما