شناسهٔ خبر: 10303 - سرویس مسائل علوم‌انسانی
نسخه قابل چاپ

نگاهی به حجم بالای ترجمه‌های متون علوم انسانی و اجتماعی و پیامدهای آن؛

رهاورد ترجمه

ترجمه برخوردهای گزینشی مترجمان با متون معرفتی غرب، باعث شده است تا کمتر اثری با محتوای انتقادی نسبت به غرب و ابعاد مختلف فرهنگی، سیاسی و اقتصادی و نیز معرفت‌شناختی آن مورد توجه و ترجمه‌ی این عده قرار گیرد و به فضای دانشگاهی و عمومی جامعه عرضه شود.

 

فرهنگ امروز/محمد آقابیگی کلاکی: آنچه امروزه تحت عنوان علوم انسانی و اجتماعی[1] در نظام دانشگاهی ایران تدریس می‌شود، چه به لحاظ دسیپلین و چه از نظر محتوایی، برگرفته از نظام آموزشی غرب مدرن است که در چند دهه در ایران پا گرفته و توسعه یافته است. امروزه اما این علوم و به ویژه محتوای متون مربوط به آن‌ها، تنها در چارچوب‌های نظام دانشگاهی محدود نمی‌شود و با توجه به توسعه‌ی چاپ و نشر در کشور، بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و به ویژه در دو دهه‌ی اخیر و تولید و البته بسیار بیشتر از آن، ترجمه‌ی آثار متعدد در حوزه‌ی علوم انسانی و اجتماعی در زمینه‌های مختلف، باید آن را در گستره‌ای وسیع‌تر در نظر آورد و نقش و تأثیر آن را در حوزه‌های اجتماعی گسترده‌تری مورد توجه قرار داد.

بر این اساس، نقش این متون و ترجمه‌ی گسترده و رو به گسترش آن در جامعه‌ی ایران، به صورت کلی، در حوزه‌ی عمومی جامعه و نظام دانشگاهی آن، قابل بررسی و ارزیابی است که این گفتار، آن‌ها را با توجه به نقش علوم انسانی و اجتماعی در جامعه‌ی مدرن غربی و کارکردهای آن برای این جامعه، به صورت مجمل مورد بررسی قرار داده است.

 

جایگاه، نقش و کارکردهای علوم انسانی و اجتماعی در جامعه‌ی مدرن

 

مجموعه‌ی علوم انسانی و اجتماعی در جامعه‌ی مدرن، چند کارویژه‌ی مهم و اساسی را برای آن به انجام می‌رساند که برخی از آن‌ها کارکردهای معرفتی و برخی دیگر کارکردهای عملیاتی و پراتیک هستند که توسط حوزه‌های مختلف این علوم، شامل فلسفه، تاریخ، روان‌شناسی، جامعه‌شناسی، اقتصاد، مجموعه‌ی علوم سیاسی، مدیریت، اقتصاد و... برآورده می‌شوند.

یکی از مهم‌ترین کارکردهای این علوم، ارائه‌ی تصویری از هستی و انسان است که از آن‌ها تخت عنوان هستی‌شناسی و انسان‌شناسی نام برده می‌شود.

هستي‌شناسي[2] يا وجودشناسي شاخه‌اي از فلسفه است كه به مطالعه‌ي بودن، هستي يا وجود مي‌پردازد. هستي‌شناسي در پي تشخيص و شرح رده‌هاي بنيادين و ارتباطات آن‌ها در هستي يا عالمِ وجود برمي‌آيد تا بدين وسيله، به تعريف موجودات و انواع آن‌ها در چارچوبی معین قادر گردد.

يكي از عناصر اصلي همه‌ي هستي‌شناسي‌ها، که در همه‌ي نظام‌هاي اعتقادي از جايگاهي ويژه برخوردار است، مباحث مربوط به وجود و هستي انسان و ابعاد مختلف آن است كه از آن به «انسان‌شناسي» تعبير مي‌شود و به سبب جايگاه و اهميتي كه دارد، به طور مستقل، به آن پرداخته مي‌شود.

در تعريف انسان‌شناسي[3] گفته می‌شود: «هر منظومه‌ي معرفتي را كه به بررسي انسان، بُعد يا ابعادي از وجود او يا گروه و قشر خاصي از انسان‌ها مي‌پردازد، مي‌توان انسان‌شناسي ناميد.»[4] انسان‌شناسي، انواع مختلف و متنوعي دارد كه به لحاظ روش يا نوع نگرش، از يكديگر متمايز مي‌شوند. اين مقوله را مي‌توان بر اساس روش، به انسان‌شناسي تجربي، عرفاني، فلسفي و ديني؛ و با توجه به نوع نگرش، به انسان‌شناسي كلان يا كل‌نگر و انسان‌شناسي خرد يا جزء‌نگر تقسيم كرد.

در ميان موضوعات متنوع و گسترده‌ي مورد بررسي انسان‌شناسی‌، آنچه براي مجموعه‌ي انديشه‌هاي بنيادين مهم بوده و تعيين‌كننده‌ي مسائل بعدي است، تعريف وجودي انسان و ابعاد آن، مبدأ و منتهاي وجودي او، هدف زندگي و پاسخ‌هايي است كه بايد به اين ابعاد داده شود.

در حالی که این دو مهم در فرهنگ‌ها و اجتماعات پیشامدرن به وسیله‌ی نظام‌های معرفتی دینی و شبه‌دینی یا اسطوره‌ای و مشرکانه به انجام می‌رسید، در جهان مدرن، که با پشت کردن به انواع این معرفت‌ها هم‌زمان و همراه است، این مهم و ارائه‌ی تصویری همخوان و هم‌جهت با رویکرد انسان مدرن در حال ظهور، در ابتدا بر عهده‌ی عقل منقطع از معرفت قدسی و در ادامه و پس از به چالش کشیده شدن معیاریت عقل و عقلانیت، بر عهده‌ی تجربه و علم تجربی گذاشته می‌شود. در این میان، علاوه بر آنکه باید به نقش و جایگاه علوم انسانی و اجتماعی واقف بود، که به ویژه پس از افول عقل‌گرایی و روی آوردن به تجربه و علم تجربی از جایگاه ویژه‌ای برخوردار شدند، باید به نقش علومی چون فیزیک و زیست‌شناسی اشاره کرد که به سبب رویکرد مادی و ماتریالیستی جهان مدرن، از شأن درخوری برخوردار شده‌اند و سعی در ارائه‌ی تصویری از آغاز و انجام جهان و انسان و معنابخشی به هستی و زندگی انسان داشته‌اند.

دو جريان معرفتي عقل‌گرايي (راسيوناليسم) و حس‌گرايي (آمپريسم)، كه به اين ترتيب بر انديشه‌ي بشر مدرن حاكم شده‌اند و هر دو در اثر ضعف معرفت‌شناختي، در برابر تهاجم انتقادهاي وارده به آن‌ها، ارزش جهان‌شناختي خود را از دست داده‌اند، هر كدام داعيه‌اي را درباره‌ي جهان مطرح مي‌نمودند؛ داعيه‌اي كه وجه مشترك آن‌ها نفی عملي و علني هر گونه واقعيت ماورايي است كه در حيطه‌ي شناخت اين دو درنمي‌آمدند. آن‌چنان كه پيش از اين ذكر شد، عقل‌گرايي در انديشه‌ي دكارت اگرچه وجود واقعيت‌هايي فراسوي دريافت‌هاي عقل مدرن را پذيرفت، اما از آنجايي كه آن را براي عقل مدرن مبهم و غيرقابل ‌شناخت مي‌ديد، عملاً وجود آن واقعيت‌ها و تأثيرگذاري‌اش‌ در زندگي انسان را از بين بُرد. اين مسئله خود را به صورت علني و آشكار در انديشه‌ي هگل نشان مي‌دهد؛ آنجايي كه مدعي مي‌شود: «آنچه انديشيدني نيست، وجود ندارد.»

بنابراين عقل‌گرايي با تعريفي كه او از عقل ارائه كرد و آن را به صورت خود‌بنياد و منقطع از معرفت‌هاي وحياني و شهودي تعريف نمود، زمينه را براي نفي واقعيت‌های متافيزيكي و غير‌مادي در هستي‌شناسي عقل‌گرايانه فراهم كرد و از همين روست كه نقطه‌ي كمال انديشه‌ي عقل‌گرايي و راسيوناليسم، با تولد انديشه‌ي ماده‌گرايي و ماترياليستي همزاد مي‌شود. اما نفي متافيزيك و هستي‌هاي ماوراء‌طبيعي، در شكل تمام‌عيارش، در قالب حس‌گرايي مدرن خود را آشكار مي‌كند.

هستي‌شناسي برآمده از معرفت‌شناسي حس‌گرايانه، ابعادي تماماً مادي‌گرايانه و ماترياليستي دارد كه در آن، همه‌ي ابعاد هستي صرفاً از وجود مادي برخوردار است و آغاز و انجام هستي و تمام موجودات آن، در همين بُعد مادي جست‌وجو مي‌شود و انسان در آن در صدد برمي‌آيد تا همه چيز را بر اين اساس مورد تحليل، تعليل و تبيين قرار دهد و به اين ترتيب، علاوه بر آنكه از همه‌ي هستي‌ها و موجودات ماوراء‌طبيعي دست بشويد، ابعاد متافيزيكي عالم ماده را، كه محيط بر آن است، مورد غفلت قرار دهد.

انساني كه در انديشه‌ي مدرن و در چهارچوب معرفت‌شناسي آمپريستي و هستي‌شناسي ماترياليستي تعريف مي‌شود انساني است كه تنها وجود مادي او مورد توجه قرار مي‌گيرد و به عبارتي، او نيز همانند ساير ابعاد و موجودات هستي، در ماده خلاصه مي‌شود و مبدأ و منتهاي او در همين عالم جست‌وجو مي‌‌گردد.

از حیث اجتماعی و شناخت حیات اجتماعی انسان نیز، در حالی که در ابتدای دوران مدرن، نقش فلسفه‌ی تاریخ و پس از آن، فلسفه‌ی اجتماعی پررنگ بوده است، پس از آن و در امتداد آن، باید به اهمیت علوم اجتماعی و به ویژه جامعه‌شناسی در دوره‌ی مدرن و پس از آن، مطالعات فرهنگی در مطالعات پست‌مدرن و از پس چالش‌های مطرح‌شده برای علم تجربی، در سیمای کلی آن و به ویژه برای علوم اجتماعی متفطن بود. در یک تقسیم‌بندی کلی و البته همراه با مسامحه، نقش هستی‌شناسی در دوران مدرن، عمدتاً بر عهده‌ی فلسفه و نیز علومی چون فیزیک بوده است. در ابعاد انسان‌شناسی، نقش شاخه‌هایی چون زیست‌شناسی، روان‌شناسی و مطالعات باستان‌شناسی (که در صدد کشف مراحل تطور انسان از حیوان و در جست‌وجوی نیای انسان در ارتباط با نظریه‌های تکاملی مطرح در زیست‌شناسی بودند) و انسان‌شناسی فرهنگی و تاریخ تمدن و نظایر آن را باید در نظر گرفت. همچنان که پیش از این گذشت، در ابعاد اجتماعی نیز در برهه‌های مختلف، باید از نقش فلسفه‌ی تاریخ و نیز فلسفه‌ی اجتماعی، که می‌توان برخی از مشهورترین افراد آن را از قبیل هگل، اگوست کنت و کارل مارکس مورد اشاره قرار داد، سخن به میان آورد.

نکته‌ای که در اینجا باید به آن اشاره داشت این است که این علوم، علی‌رغم اختلافاتی که هر از چندی به سبب نقصان‌های معرفت‌شناختی و محدودیت‌های روش‌شناختی و ضعف‌های نهفته در تجربه‌گرایی و حس‌گرایی در یافته‌های آنان ظهور می‌کند، سعی نموده‌اند تفسیر و تصویری یک‌سره مادی و فارغ از ماوراءالطبیعه برای هستی و انسان ارائه دهند؛ به گونه‌ای که به تعبیر ماکس وبر، از آن‌ افسون‌زدایی شود. به عبارت دیگر، علی‌رغم وجود اختلافاتی گسترده در نظریه‌ها و مدعیات این علوم، آن‌ها را باید از این حیث هماهنگ و همسو و دارای وحدت هدف و رویه مشاهده نماییم.

بر اساس آنچه گفته شد، می‌توان چنین نتیجه گرفت که آنچه علوم مدرن، به صورت عام و در صورت کلی آن و علوم انسانی و اجتماعی مدرن، به صورت خاص، از هستی و انسان ارائه می‌دهند تصویر و تفسیری تماماً سکولار است. آغاز و انجام هستی و انسان در این تصویر، در همین جهان مادی خلاصه می‌شود و افقی فراسوی آن به چشم نمی‌خورد. آرمان‌ها و غايت زندگي انسان، به تناسب شناختي است كه از او به دست داده مي‌شود و شناختي كه از انسان در اندیشه‌ی مدرن ارائه شده داراي دو بُعد است كه عبارت‌اند ‌از: اومانيسم و انحصار حيات انسان در بعد مادي‌اش.

در نتيجه‌ي اين دو، هدفي كه برای انسان در سرلوحه‌ی زندگی‌اش نقش می‌بندد تركيبي است از این دو خصلت. متناسب با تعريف ماترياليستي انسان، غايت، هدف و نهايت كمال انسان، به صورت مادي و در همين زندگي دنيوي جست‌وجو مي‌شود و انسان در صدد بر‌مي‌آيد تا با بهره‌گيري از همه‌ي عالم، كه اينك در طبيعت خلاصه می‌شود و بر مدار نفسانيت انسان تعريف می‌‌گردد، در جهت ارضاي هر چه افزون‌تر و بيشتر تمايلات جسماني و اميال و غرايز طبيعي‌اش گام بردارد و از این روی، لذت‌گرايي دنيوي، نقطه‌ي عزيمت همه‌ي فعاليت‌هاي انسان را تشكيل مي‌دهد.

این چشم‌انداز سکولار نقش خود را، به ویژه در مسیری که علوم انسانی و اجتماعی در حوزه‌ی برنامه‌ریزی و سیاست‌گذاری اجتماعی طرح می‌کنند، نشان می‌دهد.

علاوه بر آنچه درباره‌ی نقش برخی از شاخه‌های علوم انسانی و اجتماعی در این دوران در تدوین هستی‌شناسی و انسان‌شناسی آن گفته شد، باید به جایگاه آن‌ها در راستای نظریه‌پردازی، به منظور نیل به اهداف اجتماعی‌ای که در دیگر شاخه‌های این علوم و متناسب با نقش‌های پیشین ترسیم شده‌اند. به عبارت دیگر، عمده‌ی کارکرد علوم اجتماعی، در معنای تشریح‌شده را باید در این مسئله، یعنی چگونگی رسیدن به اهداف اجتماعی‌ای که در اندیشه‌ی مدرن، به عنوان مطلوبیت‌های زندگی انسان در نظر گرفته شده‌اند، به حساب آورد. حوزه‌های مختلف علوم اجتماعی، از قبیل اقتصاد، علوم سیاسی، مدیریت و بخش‌هایی از جامعه‌شناسی را باید عهده‌دار این نقش و برآوردن کارکردهای ذکرشده محسوب کرد.

اما هر جامعه‌ای، بلکه هر فرهنگی، در قالب گروه‌ها و اجتماعات مختلف، در طول حیات خود، با مسائل، معضله‌ها و مشکلاتی در ابعاد مختلف روبه‌رو می‌شود که اگر چاره‌ای برای آن‌ها اندیشیده نشود، به سوی زوال و اضمحلال گام برخواهد داشت. در حالی که ظهور و پیدایش چنین معضلاتی، طبیعی‌ِ همه‌ی فرهنگ‌ها، جوامع یا اجتماعات است، اما تناقض‌های نهفته در بطن اندیشه‌ی مدرن، که از جمله‌ی آن‌ها باید به تناقض فردگرایی افراطیِ برخاسته از اومانیسم عنان‌گسیخته و عریان مدرن (که سودجویی، لذت‌گرایی و خواست و اراده‌ی فردی را تنها عامل محرک رفتار انسان قلمداد می‌کند و دیگر انگیزه‌ها را مردود و غیرکارآمد می‌داند) با حیات اجتماعی و الزامات زندگی گروهی و جمعی انسان (که سعی در گرد هم آوردن انسان‌ها در لوای ارزش‌های گروهی و جمعی مشترک مبتنی بر میزانی از هم‌گرایی و البته اعمال محدودیت‌هایی مبتنی بر این ارزش‌ها و هم‌گرایی ارزشی بر خواسته‌های فردی انسان دارد) و به عبارتی تعارض «فرد» و «جامعه» (یکی از مهم‌ترین و شاید عمده‌ترین و یکی از بنیادی‌ترین تعارض‌هایی که دیگر تعارض‌های اجتماعی از آن ریشه می‌گیرد) و نیز چالش‌هایی چون یک‌پارچگی فرهنگی و در مقابل آن، تکثرگرایی فرهنگی، بحران ناسیونالیسم و... اشاره کرد، صورت خاص و ویژه‌ای می‌یابد که در طول حیات چندصدساله‌ی آن، در صورت‌ها و شمایل مختلف و متنوعی، خود را آشکار ساخته است. این چالش‌ها و معضلات، یکی از عمده منابع تولید مسئله برای علوم انسانی و اجتماعی مدرن در زمینه‌ی نظریه‌پردازی و تولید علم بوده است.

علاوه بر آنچه گفته شد، به علت فقدان مرجعیتی مشخص در تعیین سازوکارهای معین برای دستیابی به هدف‌های اجتماعی و بالاتر از آن، تفاوت و حتی بعضاً تعارض در تعریف عملیاتی همین اهداف، علی‌رغم این وفاق در ارزش‌های بنیادین و اهداف غایی مبتنی بر بنا و تأسیس بهشت زمینی در اندیشه‌ی مدرن، غرب مدرن در طول حیات خود شاهد پیدایش ایدئولوژی‌ها و برنامه‌های عمل سیاسی و اجتماعی متعدد و بعضاً متعارض بوده است. این تعارض در برنامه‌ی عمل اجتماعی، خود منجر به شکل‌گیری نظریه‌های متعدد و متکثر اجتماعی در حوزه‌های گوناگون فرهنگی، سیاسی و اقتصادی شده و آزمون و خطای انسان غربی، در چارچوب این نظریه‌های بدون مرجع و فاقد قطعیت، خود مسائل متعدد اجتماعی را در حوزه‌های مذکور و در تکمیل عوامل دیگر ایجاد کرده است که خود این مسائل، موضوعات پژوهش‌ها و نظریه‌پردازی‌های علوم انسانی و اجتماعی بوده است. شاخص‌ترین رشته‌ها در ارتباط با این نقش، جامعه‌شناسی است که اساساً شکل‌گیری آن در این جهت ارزیابی می‌شود.

عوارض و پيامدهاي منفي رخدادها و دگرگوني‌هایی چون انقلاب‌هاي سياسي، انقلاب صنعتي و پيدايش سرمايه‌داري، پيدايش سوسياليسم، شهرگرايي، دگرگوني‌هاي مذهبي و رشد علم[5] به عنوان مسئله‌ي تحقيق در ظهور جامعه‌شناسي مؤثر واقع مي‌شود و جامعه‌شناسان را بر آن مي‌دارد تا براي رفع اين نقايص و آسيب‌ها از متن جامعه، دست به چاره‌جويي بزنند. پيامدهايي مانند فروپاشي نظم در جامعه و تضعيف پايه‌هاي وحدت اجتماعي، پيدايش نابرابري‌هاي اجتماعي، در نتيجه‌ي ظهور سرمايه‌داري و در پي آن، ظهور جنبش‌هاي كارگري و جنبش‌هاي راديكال ديگر كه هدفشان سرنگوني نظام سرمايه‌داري بود؛ گسترش شهرها و پيدايش فهرست پايان‌ناپذيري از مسائل شهري، از ازدحام جمعيت و آلودگي گرفته تا سروصدا و تراكم وسايل نقليه، رشد مناطق حاشيه‌اي و افزايش انحرافات و كج‌روي‌هاي اجتماعي در اين مناطق و نيز محيط شهري كه در نهايت مكتب شيكاگو، با هدف تحقيق در اين مسائل و ارائه‌ي راه‌حل‌هاي مناسب براي آن شكل گرفت؛ تلاش براي يافتن جاي‌گزيني مناسب براي دين در جامعه‌ي مدرن كه در اثر مدرنيزاسيون و سكولاريزه شدن جامعه تأثيرگذاري اجتماعي و كاركردهايش را از دست داده بود و... مهم‌ترين مسائل براي جامعه‌شناسان ابتدايي و بنيان‌گذاران اين رشته بوده‌ است.

تغيير نگاه انسان به خود و جهان و تأكيد بر فردگرايي و لذت‌گرايي و منفعت‌جويي انسان در قالب فرآيندهايي كه پيش از اين ذكر كرديم، منتهي به پيدايش آسيب‌هايي در متن جامعه‌ي نوين گرديد كه خود اين آسيب‌ها عكس‌العمل‌هايي را عليه جريان روشنگري برانگيخت كه ايده‌ي اصلي آن‌ها را، با يك رويكرد محافظه‌كارانه و رمانتيك‌گرايي نسبت به گذشته، آرزوي بازگشت به گذشته و آرامش و هماهنگي دوران قرون وسطا تشكيل مي‌داد.

شكل‌گيري و پيدايش جامعه‌شناسي در فرانسه، كه به عنوان مهد جامعه‌شناسي مدرن شناخته مي‌شود، در پي برخورد اين دو نوع نگرش و به عنوان فرآورده‌ي برخورد آن دو شكل گرفت. جامعه‌شناسي از يك سو خود را متعهد به آرمان‌هاي روشنگري مي‌بيند و علاوه بر آنكه به نفي آن نمي‌پردازد، براي خود، اين رسالت را قائل است كه موانع موجود بر سر راه مدرنيزاسيون را به عنوان راهكاري براي تحقق آرمان روشنگري از بين ببرد. از سوي ديگر، جامعه‌شناسي در عين تعهد به آرمان‌هاي روشنگری و نفي ديدگاه‌هاي محافظه‌كارانه‌ی ناظر به نفي روشنگري و لزوم بازگشت به گذشته، از برخي از وجوه و ديدگاه‌‌ها و مباني نگرش‌هاي محافظه‌كارانه تأثیر بسيار پذيرفته بود.

بر اساس آنچه گفته شد، به طور خلاصه و در یک جمع‌بندی، می‌توان نقش‌ها و کارکردهای زیر را به مجموعه‌ی علوم انسانی و اجتماعی غرب نسبت داد:

  • ترسیم هستی‌شناسی و انسان‌شناسی مدرنیته که در عین آنکه ماحصل کارکرد این علوم است، پیش‌نیاز و مقدمه‌ی آن‌ها نیز به حساب می‌آید و رابطه‌ی میان آن‌ها دوسویه و متقابل است؛
  • هدف‌گذاری تاریخی و اجتماعی کلان، متناسب با هستی‌شناسی و انسان‌شناسی مدرن در چارچوب نظریه‌های فلسفه‌ی تاریخی، اتوپیاپردازی‌های فلاسفه و اندیشمندان مدرن و فلسفه‌های اجتماعی و در پی آن، هدف‌گذاری‌های خُرد و عملیاتی در حوزه‌های مختلف فرهنگی، سیاسی و اقتصادی که در شاخه‌های متأخر و البته منتظم علوم اجتماعی غرب، نظیر اقتصاد، جامعه‌شناسی، مدیریت و... به انجام می‌رسد؛
  • نظریه‌پردازی به منظور سیاست‌گذاری و طرح مسیر و فرآیند نیل به اهداف خُرد و کلان اجتماعی؛
  • و در نهایت، نظریه‌پردازی و تولید علم برای حل مسائل، چالش‌ها و معضلاتی که در راستای نیل به اهداف مطلوب اجتماعی ظاهر می‌شود و به عنوان مانعی در برابر آن‌ها عمل می‌کند یا اینکه حیات اجتماعی مدرن را با تهدید مواجه می‌سازد.

در مجموع می‌توان گفت مجموعه‌ی علوم انسانی و اجتماعی مدرن، هسته‌ی مفهومی فرهنگ غربی و اسکلت بنای تمدن مدرن به حساب می‌آید. این مسئله نه فقط درباره‌ی علوم انسانی و اجتماعی مدرن، بلکه درباره‌ی همه‌ی انواع معرفت‌های اجتماعی و انسان‌شناختی موجود یا تولیدشده در فرهنگ‌ها و تمدن‌های دیگر نیز صادق است. اما آنچه علوم انسانی و اجتماعی مدرن را متمایز ساخته، شکل نظام‌مند و البته گسترده‌ی آن است که متناسب با توسعه‌ی روزافزون و البته سلطه‌طلبانه‌ی تمدن غرب، همه‌ی دیگر انواع معرفت‌های موجود در دیگر فرهنگ‌ها، جوامع و تمدن‌ها را به حاشیه رانده است. به عبارت دیگر، می‌توان ا‌ین گونه عنوان کرد که در هر فرهنگ، مفاهیمی اساسی و بنیادین وجود دارند که حیات و ممات آن فرهنگ به حضور یا غیاب آن مفاهیم در ذهنیت، باور و اندیشه‌ی آدمیان وابسته است. اهمیت این مفاهیم، از آن حیث که علمی تلقی می‌شوند یا در چارچوب نظام آموزشی و ساختار دانشگاهی و محتوای درسی آن تدریس می‌شوند نیست، بلکه از آن حیث که در باور و اندیشه‌ی آدمیان حضور دارند و انگیزه و رفتار آن‌ها را هدایت می‌کنند از اهمیت برخوردار می‌شوند. اما علوم انسانی و اجتماعی غرب از این حیث مهم تلقی می‌شود و از جایگاهی ویژه برخوردار می‌‌گردد که در فرهنگ و تمدن مدرن، این علوم نقش بی‌بدیل و غیرقابل چشم‌پوشی در تولید این مفاهیم بنیادی ایفا کرده‌اند و ذهنیت، باور و اندیشه‌ی انسان مدرن را در غیاب معرفت‌های وحیانی یا اشکال تحریف‌شده و مشرکانه‌ی آن شکل داده‌اند.

 

ترجمه‌ی علوم انسانی و اجتماعی مدرن و تعارض‌های فرهنگی‌سیاسی

 

نکته‌ی دیگری که به عنوان مقدمه‌ی بحث اخیر حائز اهمیت است اینکه در مواجهه‌ی دو فرهنگ، هر گاه فرهنگی بتواند مفاهیم اصولی و حیاتی خود را، در قلمرو زیست و زندگی فرهنگی دیگر، وارد کند و به دنبال و موازات آن، مفاهیم کلیدی و اساسی فرهنگ میزبان یا سابق را به حاشیه براند و منزوی سازد، اساساً فرهنگ میزبان استحاله می‌شود و عرصه‌ی باور، اندیشه و ذهنیت، اعضای خود را به رقیب واگذار خواهد کرد. این مسئله با ترجمه‌ی عنان‌گسیخته، گزینشی و متناسب و همراه با منافع سیاسی و اجتماعی روشن‌فکران سینه‌چاک مدرنیته و تمدن غرب، در کنار فقدان هر گونه تلاش و دغدغه‌ای برای طرح نظریه‌های جدید مبتنی بر فرهنگ بومی جامعه و از آن بدتر و اسف‌بارتر، حتی فقدان هر گونه نقد و حاشیه‌نگاری بر متون علوم انسانی و اجتماعی غرب و تکرار و تبلیغ و ترویج آن، در قالبی که گویی وحی منزل است و از چندان قطعیتی برخوردار است که اندیشه‌ای را یارای نقد آن نیست، علاوه بر آنکه محیط‌های علمی و به ویژه دانشگاهی جامعه را تحت تأثیر قرار داده است، به علت تعریف شدن و قرار گرفتن این مفاهیم و تئوری‌ها در موضع عمل اجتماعی، در چارچوب برنامه‌ریزی‌های فرهنگی، سیاسی و اقتصادی، مؤثر واقع شده و تبعات آن در حوزه‌های مذکور قابل رؤیت است و چنانچه چاره‌ای برای آن اندیشیده و برون‌رفتی از وضعیت موجود جست‌وجو نشود، باید به انتظار گسترش روزافزون فرهنگ غربی و مفاهیم آن در جامعه و تسلیم فرهنگ بومی جامعه در برابر آن باشیم.

در حالی که ترجمه‌ی علوم و معارف از سایر فرهنگ‌ها و زبان‌ها، به منظور بهره‌گیری از تجارب آن‌ها، همواره در فرهنگ‌های پویا مورد توجه بوده است و می‌توان این انعطاف‌پذیری را از جمله‌ی دلایل پویایی، پایداری و ماندگاری این فرهنگ‌ها به شمار آورد. از سوی دیگر، همین عامل منشأ بسیاری از تحولات اجتماعی بوده است. اما نکته‌ای که باید به آن توجه داشت این است که این بهر‌ه‌گیری همواره در چارچوب فرهنگ بومی و مرجعیت و توفق آن صورت گرفته است و با مبنا قرار گرفتن داشته‌ها و مفاهیم و اندیشه‌ی فرهنگ بومی، به نحوی، در علم و معرفت واردشده از مدخل ترجمه، دخل و تصرف لازم صورت گرفته و جوهره‌ی آن به تسخیر فرهنگ و مفاهیم آن درآمده است. در این حالت، بدیهی است که حجم و کیفیت تولیدات معرفتی فرهنگ بومی، در مقابل منابع ترجمه‌ای، بسیار بیشتر خواهد بود و از این حیث، قابلیت نقد و بهره‌گیری مناسب و بدون چالش یا با چالش حداقلی، از دیگر معرفت‌ها و علوم برآمده در دیگر فرهنگ‌ها را فراهم می‌آورد.

در این حالت، این علم و معرفت بومی آن فرهنگ است که حضوری فعال در ذهن، اندیشه و باور و در پی آن، انگیزه و رفتار دارد و مسیر زندگی فردی و اجتماعی آنان را تعیین می‌کند و ترجمه‌ی دیگر متون و معرفت‌های حاصل از آن، به مثابه‌ی جرقه‌هایی برای برافروختن نوری جدید در افق معرفتی آن فرهنگ و نه در چارچوبی خارج از آن و مسئله‌ساز برای آن، قابل بررسی است. نمونه‌‌ی بارزی از این سنخ برخورد با متون سایر فرهنگ‌ها را می‌توان در سنت ترجمه‌ در فرهنگ و تمدن اسلامی مشاهده کرد که علی‌رغم ترجمه‌ی متونی از دیگر فرهنگ‌ها و به ویژه فرهنگ یونانی، هیچ گاه فضای مفهومی فرهنگ اسلامی و مفاهیم بنیادین آن، علی‌الخصوص در ابعاد اجتماعی، درگیر مفاهیم آن نشده و به تسخیر آن درنیامده است؛ بلکه در عوض، این فرهنگ اسلامی بوده است که محتوای خود را بر قالب آن معارف تحمیل کرده و آن را در جهت اهداف خود مورد بهره‌برداری قرار داده است.

نمونه‌ی دیگری از این سنخ برخورد را باید در انتقال علوم و معارف از حوزه‌ی تمدنی اسلامی به غرب در ابتدای شکل‌گیری تمدن مدرن و در دوره‌ی رنسانس جست‌وجو کرد که در آن، علی‌رغم انتقال منابع عظیم علمی و معرفتی در حوزه‌های مختلف علمی، از فلسفه تا طب و نجوم و معماری و مهندسی و مدخلیت آن‌ها در شکل‌گیری روند علمی غرب مدرن، اما غرب آن‌ها را به گونه‌ای در محتوای فرهنگی خود استحاله کرد که علم‌شناسان و فلاسفه‌ی علم، علی‌رغم وقوف به انتقال این علوم و ریشه‌داری آن در تمدن اسلامی، بر گسستگی و تفاوت میان علم و معرفت مسلمانان و آنچه تحت عنوان علم و معرفت مدرن شناخته می‌شود، تأکید می‌کنند.

در هر حال، آنچه در حال حاضر در جامعه و نظام علمی کشور و به ویژه نظام دانشگاهی، در باب ترجمه‌ی متون علمی و معرفتی غرب، به چشم می‌آید این است که پایه و اساس معرفت علمی آن، بر همین متون ترجمه‌ای و وارداتی از فرهنگ غیر، گذاشته شده است و علاوه بر آنکه هیچ گونه دخل و تصرف فرهنگی در آن صورت نمی‌گیرد که البته با توجه به فقدان رغبت و انگیزه‌ی لازم در این نظام آکادمیک و حتی توجه به نظریه‌پردازی مبتنی بر مبانی فرهنگی و نیازهای اجتماعی طبیعی به نظر می‌رسد، اسف‌بارتر آنجاست که حتی امکان چنین دخل و تصرف و نیز تولید نظریه‌ای بومی، حتی به لحاظ نظری هم ممتنع قلمداد می‌شود.

این مسئله در حالی روی می‌دهد که تفتن به ارتباط و وابستگی علم و فرهنگ به یکدیگر و به عبارت بهتر، فرهنگی بودن علم و تأثیرپذیری آن از مبانی فلسفی رایج در فرهنگ غرب و نیز شکل‌گیری و رشد و توسعه‌ی این علوم، متناسب با نیازهای انسان و جامعه‌ی مدرن، هم‌زمان با فروپاشی بنای قطعیت و حقیقت‌نمایی در علم، در میان خود اندیشمندان و علم‌شناسان غرب نیز طرفداران پر‌شمار و قدرتمندی دارد. در مقابل اما چنین مسئله‌ای حداقل در بخش عمده‌ای از نظام دانشگاهی ایران، ناشناخته است که باید ریشه‌ی آن را در تغافل عمده‌ی روشن‌فکران ترجمه‌زده و البته سینه‌چاک غرب جست‌وجو کرد.

مسئله‌ی دیگری که در این فضای ترجمه‌زده به چشم می‌آید این است که انگیزه‌های سیاسی و اجتماعی این روشن‌فکران مترجم، در شکل‌دهی به محتوایی که در فضای علوم انسانی و اجتماعی ایران رواج یافته است و مرجع می‌شود، ظهور و بروز آشکار داشته است؛ به گونه‌ای که برخوردهای گزینشی آنان با متون معرفتی غرب باعث شده است تا کمتر اثری با محتوای انتقادی نسبت به غرب و ابعاد مختلف فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و نیز معرفت‌شناختی آن (که تعداد آن‌ها به ویژه در چند دهه‌ی اخیر در غرب با افزایش چشمگیری همراه بوده است و بخش قابل ملاحظه‌ای را تشکیل می‌دهد و نمی‌توان به سادگی از کنار آن گذشت) مورد توجه و ترجمه‌ی این عده قرار گیرد و به فضای دانشگاهی و عمومی جامعه عرضه شود. در عوض، آنچه این عده برای جامعه‌ی ایران ضروری می‌پندارند محتوایی است که به تبلیغ غرب و تمدن و نظام اجتماعی آن، در ابعاد مختلف می‌پردازد و بالاتر از آن، با اتوپیاپردازی از آن، مسیر مطلوب جامعه‌ی ایران را در افق غربی شدن ترسیم می‌نماید و غیر آن را، یعنی قدم نهادن در مسیری غیر از آنچه غرب طی نموده است، امری غیرعقلانی و مرتجعانه برمی‌شمارد. علاقه‌ی روشن‌فکران غرب‌زده به این متون، که از شیفتگی آنان نسبت به غرب ناشی می‌شود، بعضاً چنان بوده است که ترجمه‌های متعددی از یک اثر تأثیرگذار و مهم در این راستا، در برهه‌ای کوتاه، به انجام رسیده است.

بنابراین حجم آثار انتقادی، در میان طرفداران و حامیان ترجمه و به تبع آن، در نظام علمی و دانشگاهی ایران، بسیار اندک است و قابل قیاس با آنچه در غرب روی می‌دهد نیست.[6] با این توصیف، این ترجمه‌زدگی عنان‌گسیخته چه پیامدهایی می‌تواند داشته باشد؟

 

پیامدها و عواقب ترجمه‌زدگی در علوم انسانی و اجتماعی

 

بخشی از پیامدهای ترجمه‌ی عنان‌گسیخته‌ی علوم انسانی و اجتماعی غرب و در پی آن، رخنه و تدریس غیرنقادانه و دگماتیستی در نظام دانشگاهی را باید در امکان‌ناپذیری نظری و امتناع عملی نظریه‌پردازی بومی و تولید علم بر مبنای داشته‌ها و میراث فرهنگیِ اسلامی و متناسب با نیازهای انسان مسلمان و شرایط ایده‌آل زیست اجتماعی او مشاهده کرد و به حساب آورد. در این‌ باره، که در حقیقت پیامد معرفت‌شناختی سیاست ترجمه‌ای است، ذهن و اندیشه‌ی مخاطبان این علوم چنان با مفاهیم و انگاره‌های معرفتی غرب مدرن بمباران می‌شود که امکانی برای نظریه‌پردازی و تولید علم در خارج از چارچوب موجود، غیرضروری، بی‌معنا و حتی غیرممکن قلمداد می‌شود.

علم غربی، در این چارچوب ترجمه‌ای، در اعلا‌ درجه‌ی قطعیت و صحت و آیینه‌ی تمام‌نمای حقیقت و عاری از شائبه‌های نفسانی اندیشمندان غربی و مبرا از مبانی فلسفی و تأثیرات ارزشی جامعه‌ی مولد آن، تعریف، تبلیغ و ترویج می‌شود. در حالی که اتکای این علوم به مبانی فلسفی و آغشتگی آن به ارزش‌های اجتماعی و بعضاً فردی اندیشمندان غربی، در بررسی تاریخی، اجتماعی و فلسفی علم در موطن این علوم آشکار شده است و فراغت ارزشی علوم ادعایی طنزآمیز به نظر می‌رسد و طرح ایده‌ی خدمت این علوم در توسعه‌ی سلطه و استیلا و خودبرتربینی غرب نسبت به جهان غیرغربی، دیگر ادعایی عجیب نیست، طرح هر گونه‌ داعیه‌ای و ارائه‌ی هر گونه نظری، خارج از چارچوب یا در انتقاد به این علوم یا امکان طرح پارادایمی معارض با اصول معرفت‌شناختی و روش‌شناختی آن، با برچسب ایدئولوژیک بودن رانده می‌شود. آشکار است که طرح مسئله‌ای چون علوم انسانی و اجتماعی اسلامی با چه برخورد و واکنشی در نظام دانشگاهی مواجه خواهد شد.

مسئله‌ی دیگر از حیث معرفت‌شناختی این است که از آنجایی که هسته و مبنای اساسی جهان مدرن سکولاریسم است و در این میان، علوم انسانی و اجتماعی مدرن، علاوه بر آنکه بر مبنای این هستی‌شناسی و انسان‌شناسی سکولار شکل گرفته و رشد کرده‌اند، مقوم و نظام‌دهنده‌ی آن و در جهت تحکیم ساختارهای آن نیز بوده‌اند، ترجمه و ترویج این علوم، به شیوه‌ای که شرح آن گذشت، دانش‌آموختگان علوم انسانی و اجتماعی در نظام دانشگاهی را در چنبره‌ی انگاره‌های سکولار گرفتار می‌‌آورد. این سکولاریسم و غرب‌زدگی یکی از مهم‌ترین موانعی است که در برابر هر گونه تحول معرفتی، در راستای تولید علم و نظریه‌پردازی دینی در علوم انسانی و اجتماعی، قد علم کرده است.

اما سکولاریسم معرفت‌شناختی فقط بخشی از پیامدها و تبعات سیاست ترجمه‌ی روشن‌فکران غرب‌زده‌ی جامعه است که حوزه‌ی فراگیری آن، تنها بخشی از نخبگان جامعه است. پیامد عمده‌تر که بخش وسیعی و چه بسا همه‌ی آحاد و اقشار جامعه را درگیر خود می‌سازد، از آنجایی ناشی می‌شود که دانش‌آموختگان و تحصیل‌کردگان نظام دانشگاهی، به عنوان نخبگان جامعه، وارد عرصه‌های برنامه‌ریزی و مدیریتی جامعه شوند و بخواهند بر اساس تئوری‌های وارداتی آموخته‌شده، مبنای عمل اجتماعی جامعه را طراحی کنند و مسیر حرکت جامعه را بر اساس آن ترسیم نمایند. بدیهی است که این دانش‌آموختگان با درجات مختلفی از سکولاریسم آشکار یا پنهان و با اعمال آن سیاست‌های آموزشی، بر مبنای متون ترجمه‌ای و در حالی که کمتر آشنایی‌ای با رویکردها و اهداف و مسیر مطلوب اجتماعی در اندیشه‌‌ای اسلامی ندارند، نمی‌توانند اهدافی را جز آنچه غرب در سودای آن بوده و در لوای توسعه‌یافتگی و زندگی رفاهی برای خود محقق ساخته است، به عنوان هدف جامعه و مسیری را جز آنچه مدرنیته پیشنهاد نموده است، به عنوان روند مطلوب آن در نظر آورند.

بنابراین با کاربست این نظریه‌ها در جامعه، از یک سو، افق حرکتی جامعه با افق حرکتی و هدف نهایی تمدن غربی که علوم انسانی و اجتماعی مورد وثوق دانش‌آموختگان و متخصصان دانشگاهی از آن ریشه گرفته و در آنجا رشد یافته است، یکسان پنداشته می‌شود و از سوی دیگر، طرح اهدافی دیگر، عملاً مجالی برای بروز نخواهد داشت.

نمونه‌ی بارزی از این مسئله را می‌توان در برنامه‌ریزی‌های توسعه‌ی کشور و در قالب سیاست‌گذاری‌های خُرد و کلان مربوط به آن، همچون برنامه‌های توسعه‌ی پنج‌ساله‌ی کشور و حتی سند چشم‌انداز بیست‌ساله‌ی نظام، مشاهده کرد که در آن‌ها زندگی رفاهی و توسعه‌یافتگی جامعه‌ی غربی، بر اساس همان شاخص‌ها و معیارها، به عنوان هدف و ایده‌آل اجتماعی مطلوب جامعه‌ی اسلامی تعریف شده است. اما کاربست آن تئوری‌ها در قالب این برنامه‌ها و سیاست‌ها، در عمل منجر به ظهور چالش‌ها و تعارض‌هایی برای زندگی مطلوب دینی می‌شود.

به عبارت بهتر، در این حالت، علاوه بر آنکه جامعه‌ی در تلاش برای مدرن شدن یا مدرن، دین‌داری و پیروی از ارزش‌های دینی را تسهیل نمی‌کند، بلکه رواج ارزش‌های مدرن به عنوان جزئی لاینفک و الزام ناگسستنی توسعه‌یافتگی مدرن و نیز پیامد اجتناب‌ناپذیر آن، در تعارض با دین و ارزش‌های دینی قرار می‌گیرد؛ مسئله‌ای که به نظر می‌رسد با تجربه‌ی چندین دهه از اجرای برنامه‌های توسعه، هنوز از سوی بسیاری از برنامه‌ریزان و سیاست‌گذاران و مدیران، به ویژه تکنوکرات‌ها، درک نشده است و همچنان توسعه‌یافتگی، به همان سیاق، در صدر برنامه‌ریزی‌های جامعه قرار دارد.

این همه در حالی است که طی سالیان اخیر، چالش با این روند از سوی نخبگان انقلابی، با طرح «الگوی ایرانی‌‌اسلامی پیشرفت» در کنار نقد الگوهای غربی توسعه، از سوی رهبر فرهیخته‌ی انقلاب، صورت جدی‌تری به خود گرفته است. با این حال، نباید از مصادره‌ی این موضوع به همان الگوهای توسعه‌ی غربی، با رنگ‌ولعابی جدید از سوی ترجمه‌زدگان علوم انسانی و اجتماعی و تکنوکرات‌ها غافل بود.

 

پی‌نوشت‌ها:


[1]. آنچه در متون و ادبيات عاميانه و نيز دانشگاهي و آكادميك، به نام «علوم انساني» مرسوم و متعارف است، دربرگيرنده‌ي دو دسته از دانش‌هايي است كه تحت عنوان «علوم اجتماعي» (Social Science) و «علوم انسانی» (Humanities: ترجمه‌ی بهتر و صحیح‌تر برای این واژه «انسانیات» است که به دلیل عدم آشنایی و رواج این واژه در جامعه‌ی علمی، مسامحتاً و البته به غلط، از ترکیب «علوم انسانی» استفاده شده است.) در مراكز علمي و حلقه‌هاي آكادميك غرب وجود دارد. علوم اجتماعي، بر خلاف آنچه در جامعه‌ي دانشگاهی ايران تنها دربرگيرنده‌ي جامعه‌شناسي و زيرشاخه‌هاي مختلف آن، نظير پژوهشگري و... شناخته می‌شود، به دانش‌هايي چون جامعه‌شناسي، اقتصاد، علوم سياسي و مديريت منتسب است و فلسفه، اخلاق، هنر و ادبيات را علوم انسانی مي‌گويند.

بر اساس رويكرد تجربه‌گرايي، به صورت عام و پوزيتیويستي، به صورت خاص (به عنوان اولين رويكردي كه رسالت تحول علم را در دوره‌ي رنسانس بر عهده داشت)، واژه‌ي «علم» يا «ساینس» قابليت اطلاق به هر دانشي را ندارد؛ بلكه تنها معارفي را كه داراي ويژگي آزمون‌پذيري تجربي و تكرارپذيري هستند و از راه تجربه اكتساب مي‌گردند شامل مي‌شود. لذا علم در ساینس منحصر می‌شود و ساینس، تنها علم معتبر مورد قبول و قابل پذيرش مي‌گردد. از اين رو، بر هر دانش و معرفتي نمي‌توان نام ساینس نهاد، بلكه معارف و دانش‌هايي كه از طريق روش علمي يا «ساینتیفیک» (Scientific) تحصيل مي‌شوند، ساینس هستند.

بر اين اساس، كليّت و مجموعه‌ي چيزي كه در ايران از آن به علوم انساني تعبير مي‌شود، اگر قابليت علمي شدن را داشته باشد، «علوم اجتماعي» يا Social Science خوانده مي‌شود و هر چه غير از آن، كه اين ظرفيت را نداشته باشد، جزء علوم انسانی يا Humanities به شمار می‌آید.

[2]. ontology

[3]. انسان‌شناسي را نبايد با مفهوم آنتروپولوژي (Anthropology) خلط كرد. هرچند در طول تاريخ، آنتروپولوژی كاربردهاي مختلفي داشته، ولي معناي آن در محافل علمي و دانشگاهي، در عصر حاضر، يكي از شاخه‌هاي علوم اجتماعي يا علوم انساني تجربي است كه به مسائلي مانند پيدايش انسان، توزيع جمعيت و پراكندگي آن، رده‌بندي انسان‌ها و پيوند نژادها، خصيصه‌هاي فيزيكي و محيطي و روابط اجتماعي و موضوع فرهنگ، با روش تجربي مي‌پردازد. بنابراين مي‌توان گفت آنتروپولوژي جزئي كوچك از مجموعه‌ي انسان‌شناسي را تشكيل مي‌دهد.

[4]. محمود رجبی، انسان‌شناسی، ص 21.

[5]. جورج ریتزر، نظریه‌های جامعه‌شناسی در دوران معاصر، ص 5 تا 11.

[6]. این در حالی است که نقد این علوم، با توجه به مبنای فلسفی و معرفتی موجود در جامعه و به ویژه سنت فلسفه‌ی اسلامی، می‌تواند در صورت اهتمام و توجه، از وسعت بیشتر و ابعاد نوینی برخوردار شود و به پویایی علمی جامعه بینجامد.

نظر شما