شناسهٔ خبر: 45560 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

محمدرضا بهشتی؛

جایگاه فیشته در ایدئالیسم آلمانی

محمدرضا بهشتی از دیدگاه فیشته هیچ‌یک از این کوشش‌های کانت برای داشتن یک آموزه‌ی علم کافی نیست. فیشته می‌خواهد خود را به جایی برساند که دانشی داشته باشیم که به‌طورکل دانشِ دانش است. تعبیر علم و دانش به گوش ما ممکن است قدری عجیب به نظر برسد. چیزی که فیشته می‌خواهد به آن برسد قطعاً علم است، علمِ علم است. البته طبیعی است که این دانش دیگر آن دانش تجربی نیست و ممکن است عنوان کتاب با این‌ ترتیب کمی سؤال‌برانگیز شود، چراکه آن دانش، دانشی است که به نحو تجربی و به نحو متأخر به سراغ جهان پیرامون و انسان می‌رود.

فرهنگ امروز / فاطمه شمسی: ترجمه کتاب «بنیاد آموزه‌ فراگیر دانش» نوشته‌ یوهان گوتلیب فیشته بهانه ای شد برای برپایی یک نشست از سوی شهر کتاب. این کتاب که بنیاد نظام فلسفی فیشته در دوره ینا را تشکیل می‌دهد آرای این فیلسوف را دربارهٔ فلسفه دین، اخلاق، حق و ... روشن می‌کند.این کتاب مشهورترین اثر فیشته است و دو درآمدی که وی بعدها به آن افزود پرتوی روشنگر بر نظام وی افکند. نشست نقد و بررسی کتاب «بنیاد آموزه‌ فراگیر دانش»  با حضور دکتر سیدمحمدرضا بهشتی، استادیار گروه فلسفه دانشگاه تهران و مدیر گروه فلسفه فرهنگستان هنر، دکتر میثم سفیدخوش و دکتر سیدمسعود حسینی، مترجم کتاب در موسسه شهرکتاب برگزار شد. گزارش پیش رو سخنان دکتر بهشتی در این نشست است.

***

در مورد کتاب بنیاد آموزه‌ی فراگیر علم یا دانش، خود این مفهوم آموزه‌ی علم یا دانش برای فهم اندیشه‌ی فیشته یک مفهوم کلیدی است. پایه‌ی این کار فیشته در رساله‌ی فوق لیسانسش ریخته و بعد ادامه داده شد؛ و در این میان چند آزمون را از جانب فیشته شاهدیم؛ وی تلاش می‌کند تا فلسفه را به‌صورت یک علم نظام‌مند دربیاورد، علمی نظام‌مند از شرایط ضروری دانشی موجه از یک سمت و عمل عقلانی از سمت دیگر؛ یعنی دو دایره‌ی نظر و عمل را بپوشاند و یک علم نظام‌مند از آن به دست آورد. البته این بدان معنا نیست که کل کار فیشته به آموزه‌ی علم محدود شود و بخواهد این آموزه‌ی علم را در بخش‌های مختلف فلسفه‌ی حق یا فلسفه‌ی طبیعت و یا فلسفه‌ی جامعه شرح و بسط دهد، این نوعی یک‌جانبه‌نگری به فیشته است؛ مثلاً وی کتابی دارد با عنوان «خطوط اصلی زمانه‌ی معاصر» که در سال 1806 به چاپ رساند و در آن سعی کرد که به موازات همین داستان آموزه‌ی علم، نقدی بر زمانه و بر فرهنگ معاصر خود وارد سازد؛ مبنای این نقد دریافت‌هایی ماتقدم است و از این‌ها شروع به حرکت به سمت حوزه‌ای مثل حوزه‌ی فرهنگ و امثال آن می‌کند و بعد آن را در بستر یک فلسفه‌ی تاریخ جای می‌دهد. از این بخش می‌گذرم.

 فیشته نمی‌خواهد فقط در مقام نظر باقی بماند، بلکه معتقد است که فلسفه باید فعلیت و تحقق پیدا کند؛ و حتی معانی و مفاهیم فلسفی را وقتی می‌توان فهمید که گذشته از این عُلقه‌ی علمی و نظری، علقه‌ای به تحقق آن داشته باشیم؛ یعنی فلسفه باید پایه در عمل و زندگی داشته باشد؛ این گرایش به سمت تحقق و فعلیت نکته‌ی مهمی است. می‌دانید که مفهومی که به آن می‌رسد اوجش مفهوم مطلق است، در آنجا که می‌گوید ما مطلق را درک نمی‌کنیم اگر که آن را زندگی نکرده باشیم؛ این‌ها چیزهایی است که بعدها در هگل بازمی‌یابیم. وی می‌گوید برای تحقق بخشیدن به مطلق دست‌اندرکار باشیم؛ این‌ها جملات بسیار سنگینی است. در مورد این کتاب به طور خاص، اگر با کانت آشنا باشید، وی بعد از نقد عقل محض، کتابی با عنوان «تمهیدات» نوشت. ذیل عنوان کتاب تمهیدات توضیحی آمده است مبنی بر اینکه این اثر تمهیداتی است برای یک مابعدالطبیعه که فعلاً موجود نیست و قرار است که در آینده به‌عنوان یک علم موجود باشد. بر این اساس کانت معتقد است که آنچه تا کنون در باب مابعدالطبیعه گفته شده، نمی‌تواند آن را به‌مثابه یک علم بنیان نهد؛ او فلسفه‌ی چندسده بلکه چندهزاره‌ی پشت خود را این‌گونه مورد نقد قرار می‌دهد؛ او در پی تحقق این امر بوده است و در عرصه‌ی نظری در کتاب‌ «مبادی مابعدالطبیعی علوم طبیعی» و در عرصه‌ی عمل در کتاب «مابعدالطبیعه اخلاق» نمونه‌هایی از تعریف خود را دست داده است.

از دیدگاه فیشته هیچ‌یک از این کوشش‌های کانت برای داشتن یک آموزه‌ی علم کافی نیست. فیشته می‌خواهد خود را به جایی برساند که دانشی داشته باشیم که به‌طورکل دانشِ دانش است. تعبیر علم و دانش به گوش ما ممکن است قدری عجیب به نظر برسد. چیزی که فیشته می‌خواهد به آن برسد قطعاً علم است، علمِ علم است. البته طبیعی است که این دانش دیگر آن دانش تجربی نیست و ممکن است عنوان کتاب با این‌ ترتیب کمی سؤال‌برانگیز شود، چراکه آن دانش، دانشی است که به نحو تجربی و به نحو متأخر به سراغ جهان پیرامون و انسان می‌رود؛ درحالی‌که دانشی که مدنظر فیشته است دانشی نیست که برگرفته از روی تجربه باشد، بلکه مبادی و بنیان‌های دانش، ازجمله دانش تجربی است. آیا پیش از این هم در تاریخ فلسفه کسانی به سمت چنین تلاشی روی آورده‌اند؟ ارسطو یکی از همین افراد است. ارسطو از دانشی به نام فلسفه‌ی اولی (proton philosophy ) سخن می‌گوید؛ یعنی دانشی درباره‌ی موجود ازآن‌جهت که موجود است و در آن اوصاف وجودی موجود مورد نظر است؛ او می‌گوید که این دانش، دانشی راجع به مبادی و علل است؛ وی ادعا می‌کند که می‌توان از طریق شهود عقلی به این مبادی و علل رسید؛ این چیزی است که در دوران جدید مورد تردید قرار می‌گیرد و به بنیان‌گذاری جدیدی نیاز پیدا می‌شود.

 در عصر جدید با چهره‌ای مانند دکارت، درک ریاضی به‌عنوان دانش نمونه و الگو و یک نگرش اصالت ریاضی (mathematism) در جست‌وجوی یک بنیان تزلزل‌ناپذیر برای حقیقت است. دکارت به دنبال یک تکیه‌گاه ارشمیدسی برای حقیقت بود، یک اصل بنیادی که بتوان بر اساس آن نظام جهان را به نحو روشمندی (روش هندسی) استنتاج کرد و تحت یک نظام درآورد؛ این نوع از عقلانیت تکیه بر درک ریاضی دارد. فیشته همین مسیر را از دکارت می‌گیرد و دنبال می‌کند. فلسفه قرار است دانشِ دانش به‌طورکلی باشد؛ در آن صورت هر دانشی یک اصل بنیادین دارد که این اصل بنیادین دیگر نمی‌تواند در آن دانش اثبات گردد، بلکه باید پیش‌تر جایی تثبیت شده و نسبت به آن یقین حاصل شده باشد. خود این علم که متکفل اثبات مبانی علوم است، یک دانش نظام‌مند است، یک سلسله احکام پراکنده نیست. فیشته در کتابش بر کلمه‌ی نظام تأکید دارد. بنابراین آموزه‌ی فراگیر دانش یا علم متکفل توجیه و اثبات یک صورت نظام‌مند از اصول بنیادین معتبر برای تمامی دانش‌هاست. این دانش هم یک اصل دارد، اما این اصل دیگر نمی‌تواند در یک دانش برتر اثبات شود. اینجا باید دانشی داشته باشیم که بنیان خود را در خود داشته باشد؛ تمام تلاش فیشته پیدا کردن چنین بنیانی است.

 ادعای این کتاب این است که می‌خواهد برای فلسفه و برای کل نظام دانش بشری چه نظری و چه عملی، بنیان‌گذاری جدیدی داشته باشد. از طرفی دانش نظری موجه و از سوی دیگر زندگی بر اساس اصول عقلانی مورد نظر فیشته است؛ روح روشنگری در این باور عمیق به عقلانیت کاملاً پیدا است؛ وی مثال می‌آورد که این دانش مانند یک حلقه است؛ اجزای حلقه یکدیگر را تثبیت می‌کنند و هم خود و هرآنچه ذیل آن باشد را نگه می‌دارند، این حلقه به جایی متصل نیست. این خودبنیادی با کانت و باور کنید از دکارت هم شروع شده بود (گرچه در آنجا چون مفهوم خدا زیر کل این نظام را می‌گیرد، به این اندازه به چشم نمی‌خورد) که در آن پایه، خودِ عقلانیت است. در سال 1794، هم این کتاب بنیاد آموزه‌ی فراگیر دانش را داریم و هم مجموعه‌ای از درس‌گفتارها و یادداشت‌ها که موضوع آن‌ها به یک معنا نوعی انسان‌شناسی استعلایی است و می‌خواهد تمام دانش‌های عملی و نظری را در یک بنیان واحد قرار دهد؛ چرا نوعی انسان‌شناسی است؟ چون طرح مسائل فلسفی که تا آن ایام صورت گرفته را ذیل افقی صورت می‌دهد که کانت و قبل از آن روسو آن را به کانون اندیشه‌ی مدرن مبدل کرده بودند؛ و آن پرسش مهم «انسان چیست؟» است.

 همه این عبارت معروف کانت را شنیده‌اید که حوزه‌ی فلسفه را می‌شود به پرسش‌های زیر برگرداند: من چه می‌توانم بدانم؟ من چه باید بکنم؟ به چه می‌توانم امید داشته باشم؟ انسان چیست؟ پرسش اول پرسشی است که مابعدالطبیعه باید پاسخ دهد. پرسش دوم مربوط به حوزه‌ی اخلاق است. پرسش سوم مربوط به دین است. برای پرسش آخر باید دانشی به نام انسان‌شناسی شکل گیرد؛ و این پرسش آخر از دیگر پرسش‌ها بنیادی‌تر است؛ هدف از این پرسش این نیست که با پاسخ آنتولوژیک حل گردد، این پرسش قبلاً راجع به ذات و ماهیت انسان مطرح شده بود؛ مثلاً انسان، حیوان ناطق است؛ یا ارسطو می‌گوید که انسان جانداری است که لوگوس دارد؛ یا در عرصه‌ی دیگر انسان حیوانی است که بر اساس طبع خود مدنی است. غرض گرفتن چنین پاسخ‌هایی نیست، آنچه که اینجا دنبال می‌شود در جواب ماهو نیست. آن چیزی که در آغاز سده‌ی هجدهم مسئله شده است، طلوع یک اندیشه‌ی جدید است که در دوران مدرن شکل گرفته است؛ انسان موجودی در میان سایر موجودات نیست، افق این پرسش از انسان، افقی است که چیزهای دیگر ذیل آن تعریف می‌شود.

 به دنبال پرسش انسان چیست، در پی باز کردن فضا برای پرسش‌هایی نظیر: دانش مطمئن چیست؟ فعل درست چیست؟ زندگی موفق چیست؟ و امثالهم هستیم. انسان متناهی و فارغ از هرگونه توصیف و تعین الهیاتی به چیزی مثل یک صورت تبدیل می‌شود، صورتی که در آن جهان یک قرائت استعلایی می‌یابد. کتاب آموزه‌ی دانش مخصوصاً در ویرایش اولش در واقع تحلیل این صورت انسان متناهی است. من، مفهوم محوری اندیشه‌ی فیشته می‌شود و وی به ساختار بنیادین «من» می‌پردازد؛ تمامی دانستن‌ها و افعال ما در واقع بسط «من» هستند.

 کتاب سه قسمت دارد؛ بخش یک، «اصول بنیادین آموزه‌ی فراگیر دانش»، دوم «بنیان دانش نظری» و سوم «بنیان دانش عملی». کاری که فیشته در بخش اول انجام می‌دهد این است که خطوط اصلی این «من» یا سوبژکتیویته را تحلیل می‌کند. این «من» ضمیر اول‌شخص و یا آگاهی شخصی منفرد نیست؛ در اینجا سخن از یک ساختار است که باید دربردارنده‌ی تمامی شرایط ضروری «خود بودن» انسان به‌طورکلی باشد. با این نگاه، پرسیده می‌شود: ساختار حقیقی «من» چیست؟ پاسخ این است که «فعل» است؛ سوبژکتیویته فعل و مولد بودن مطلق و نامحدود است. کانت در نقد اول و نقد دوم و نقد سوم از سه نقد خود، به «حکم» می‌پردازد. نقد عقل نظری در واقع به یک معنا سخن از حکم نظری، منطقی و معرفتی است. در نقد دوم، نقد عقل عملی نیز حکم اخلاقی است. در نقد سوم، دو بخش وجود دارد که یکی زیباشناسی است و دیگر غایت‌شناسی؛ باز هم صحبت از حکم است؛ در زیباشناسی سخن از زیبا نمی‌کنیم، بلکه سخن از حکم زیبا است. فیشته می‌گوید در دانش نظری و یا دانش عملی و حوزه‌های دیگر سروکار ما با حکم است و حکم هم فعل است. به‌طورکلی منظور از Intelligenz نه حس و نه خیال و نه فاهمه و نه عقل است، بلکه مجموعه‌ی تمامی آنچه که ما به‌عنوان سوبژکتیویته با آن سروکار داریم و مجموع آنچه قوای آدمی نامیده می‌شود، به تعبیر درست فعل است.

 حتی نباید گفت سوبژکتیویته فاعل است. اگر بخواهیم با توجه به آنچه در نظریه‌ی سیستم‌ها مطرح است، واژه‌ای برای آن پیدا کنیم، باید بگوییم ما با یک autopoiesis روبه‌رو هستیم، با یک «خودگری» یا «خودسازندگی» روبه‌رو هستیم؛ این عین سوبژکتیویته است و همان چیزی است که با واژه‌ی عجیب و غریب «Tathandlung» که در مقدمه «کرد و کار» ترجمه شده، بیان می‌شود. «tat» به معنای فعل و ماحصل فعل به یک معنا است و «handlung» به معنای جریان آن فعل است. سوژه شیء نیست که بتوانیم به‌نحوی تجربی و مانند شیء با آن برخورد کنیم، بلکه این‌همانیِ «identity » بین فعل به معنای ماحصل فعل و فعل به معنای جریانی که به آن منتهی می‌شود، است. فیشته معتقد است که از «Tathandlung» فقط به مدد یک شهود فکری «intellektuelle» می‌توان بهره برد. از دیدگاه او فعل، «وضع» «setzen» است که در آن «خود» وضع می‌شود. به تعبیر فیشته، «من» به نحو علی‌الاطلاق و آغازینی وجود خود را وضع می‌کند. در کنار این‌همانیِ هستی و خود، از دیدگاه فیشته آزادی (توجه داشته باشید که دوران انقلاب فرانسه، روشنگری و رها شدن از تمام خرافه‌ها و باورهاست) چه در عرصه‌ی نظر و چه در عمل در وضع است و این اندیشه‌ی محوری سوبژکتیویته می‌شود.

نظر شما