فرهنگ امروز/کاوه شمسایی:
مشخصات کتاب:
فلسفههای روانگردان
مرتضی مردیها
ناشر: نی/1393
تعداد صفحات: 320 صفحه
قیمت: 16 هزار تومان
آقای مرتضی مردیها اخیراً در کتابی تحت عنوان «فلسفههای روانگردان»، در ضمن مقایسهی فلسفهی جزیره (تحلیلی/تجربی/پراگماتیستی) با فلسفهی قاره (آلمانی/فرانسوی)، این دومی را روانگردان خوانده است. مبنای وی برای این نامگذاری، مبتنی است بر این دوگانهها: دقت/حیرت، جزء/کل، تجربه/سیستم، فروتنی/اعتمادبهنفسِ مفرط، واقعیت/خیال، شعور/شور و تحلیل/الهام!
نگاهی گذرا به بخش دوم این دوگانهها بهخوبی گویای منطق این نامگذاری است. کتاب متشکل است از پنج فصل (ده مقاله) است که به ادعای مؤلف، شیرازهای آنها را به کتاب، نه یک جُنگ، تبدیل میکند.
فصول کتاب قرار است پیگیرِ لذت و رضایت از زندگی، اخلاق، فرهنگ، هنر و فلسفه باشد، اما به نظر میرسد دستمایهی مؤلف ترس از آفتی است که اندیشهی مسلط و فراگیر در حوزهی روشنفکریِ ایران به آن مبتلاست. عملاً این فصل آخر است که جان کلام (و عنوان کتاب) را بیان میکند.
مؤلف در فصل اول تلاش میکند تا لذت را غسل تعمید دهد و از آن محنتزدایی کند و ایبسا آن را چارهی فقر و رنج در جهان معرفی نماید. نوستالژیِ نامبارکِ ایام گذشته نیز از تیغ انتقاد مصون نمیماند. جهانِ سپریشده بدتر از جهانِ فعلی بود؛ چه از حیث اخلاقی، چه از حیث رفاهی و چه از حیث کیفیت زندگی.
تکوین اخلاق در واقع تمهیدِ عقل تجربی برای زیستِ بهتر و کسب لذت بیشتر است و برترین فضیلت همانا بخشش است، نه عدالت. این موضوع فصل دوم است و البته چراغ راهنمای مؤلف در این امر ایجاد شادی و کاستن از غم دیگری است.
فصل سوم به فرهنگ اختصاص دارد و شامل دو مقاله است: «در بیریشگی فرهنگ» و «نقد کثرت فرهنگی» که به اهمیت و سرنوشت فرهنگ میپردازد. فصل چهارم به مبادی و مبانی هنر میپردازد و یادآور تلاش کلاسیک برای تحلیل و سنجش هنر برمبنای لذت است.
مردیها گویی در فصل پنجم، مهمترین مانعِ سعادت انسان، علتِ رسوایی خشونتطلبی و صلحستیزی را مییابد و با صدای بلند معرفی میکند: نیچه، هگل، مارکس، فروید، هایدگر و در یک کلام، فلسفهی قارهای. این فصل را میتوان دفاع از لیبرالیسم در مقابل «زرادخانهی ضدعقل» فلسفهی قارهای نیز دانست.
اگر منصفانه و بیتعصب به این نوشتهها بنگریم، با واقعیتی تلخ مواجه میشویم: شعارزدگی و آوازهگری! سادهسازی مفرطِ اندیشهها بلای جان بسیاری از آثاری از این دست بوده و انگار هنوز هم هست. سادهسازیِ افراطی خوراک آمادهای برای اذهان علیل و درمانده است و دستمایهای برای سفلهپروری. همین سادهسازی افراطی و شرطیشده، گویی بستری برای تسویهحساب فکری-سیاسیِ استاد با آسیابهای بادیِ دشمننما میشود. متأسفانه سطح و شکل بحث چنان تقلیل مییابد که هرگونه گفتوگوی انتقادی با متن ناممکن میشود و یا در صورت امکان، سر از ناکجاآبادِ پرخاشگری درمیآورد. برای رفع هرگونه سوءتفاهمی، همین اول بگویم منظور این نیست که کسی حق مبارزه با انحرافهای فکری را ندارد، البته که هیچ بنیبشری حق ممانعت از این مبارزه را ندارد، اما جای بسی تعجب است که چرا چنین مبارزهای از راه مالروِ ناسزاگویی و هوچیگری میگذرد، نه از بزرگراه تحلیل، مدارا، گفتوگو و اقناع. در واقع این راه و روش تنها میتواند گویای ژرفناهای تروماتیک و ایبسا یادآور دعواهای فرقهای باشد و بس. استفاده از این همه برچسبهای حاضر و آماده در توصیف اندیشه و اندیشمند، اگرچه در وهلهی اول یحتمل نشاندهندهی تبحر و ممارست مؤلف در حوزهی ریطوریقا است، اما بیشک در گام بعد، گویای سادهسازی و سادهانگاریِ دردناک و اسفناکی است که بهنوبهی خود، میتواند مایهی زوال و سقوط اندیشهورزی باشد. عجیب است دوستانِ وطنی جهدی عظیم میکنند تا دم خروسِ فقر اندیشهی خود را پسِ پشت ریطوریقای خندهدار پنهان کنند.
لحن و لهجهی آشفته و عصبی کتاب بهطور طبیعی آن را به چیزی سطحی بدل کرده است. نویسنده تکلیف چیزهای بسیاری را در همین یک وجب جا مشخص فرمودهاند؛ آن هم با لحنی مطنطن و پرطمطراق و ایکاش به اندازهی کافی جا و تمنا بود برای مشخص کردن الباقی معضلات فکری، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و الخ. مخاطب پس از سرگردانی در چاه ویلِ بلاغت و تازه پس از چند دورِ شمسی و قمری، با مقداری ناسزا به چند فیلسوف مواجه میشود. هزار اللهاکبر به این همه شعوذه و طامات! شاید وقت آن رسیده باشد که کسی این دیگرهراسیِ داییجان ناپلئونی را زیر نگاه نقادانه بگیرد. دیگرهراسی، چپ و راست نمیشناسد. دیگرهراسی است که دیگری را به خندهدارترین شکل ممکن تلخیص و ساده میکند تا از او کاریکاتوری بسازد. از ایدهآلیسم آلمانی تا پسامدرنیسم فرانسوی قرن بیستم، همگی ذیل این پروژهی استاد قرار میگیرند. اگرچه بصیرت، نکتهبینی، دانش و قدرت اندیشهی فلاسفهی آلمانی-فرانسوی قابل انکار نیست، اما استاد نگران نتیجهی کار آنان برای جامعهی جهانی و کل جهان است.
تاریخ فارسی پُر است از انتخابهای نابخردانه. چندان هم فرقی نمیکند که بهسراغ راسل و ایر و پوپر برویم یا هایدگر و هگل و روسو. در هر دو حالت، گزینش و عرضهی ما نمود کمعقلی، بل بیعقلی ما بوده است. نشان به آن نشان که هنوز در فرهنگ مفخم فارسی، بدون هیچ تعارفی، نمیتوان تألیفاتی شستهرفته در معرفی اندیشمندان یافت که غلطانداز نباشد. استاد مردیها چنان داد سخن سر میدهند که گویی سالهای سال است صاحب دو نوع سنتِ آنگلوساکسون و قارهای بودهایم. برخلاف فرمایشات استاد، به نظر میرسد نه پوپرِ ما آن پوپری بود که باید باشد و نه هایدگر و هگل ما.
اگر سختگیر و واقعبین باشیم، صحبت از تقابل فلسفهی آنگلوساکسون و قارهای در ایران چندان گویا و «شفاف» نیست. دعوای پوپری و هایدگری در ایران شاهدی گویاست. بدون هیچ تردیدی، فقط و فقط در بستر یک سوءتفاهم بزرگ بود که چنین دعوایی میتوانست شکل بگیرد. فلسفهخوانیِ ما هیچگاه پیگیر و سمج نبوده است. فلسفهای که پشت سر آن سماجت در پرسش نباشد، ممکن است عقل سلیم را هم به ورطهی نابودی بکشاند. فرق چندانی از این حیث، بین قاره و جزیره وجود ندارد. فلسفه زبان میخواهد، هزاران مفهوم دقیق و زاینده میخواهد و دقت امری است تاریخی. استاد واقفاند که دقت کلمات و زبان به تاریخمندی آن است، نه وضع قراردادگونه و «دقیق»، اما سترون آنها در برج عاج دو یا سه روشنفکر. وقتی بدون توجه به آثار کلاسیک و اولیه (تحلیلی یا قارهای) یکراست به وسط داستان میپریم، طبیعی است که هیچگاه مفاهیم تاریخمند نمیشود و دقت مورد نظر استاد حاصل نمیآید. سیر تکوینِ مفهوم، مقومِ دقتِ آن است. چنین اتفاقی هیچ ربطی به قارهای و تحلیلی بودن (حیدری و نعمتی بودن) ندارد. در حوزهی تحلیلی، کم شاهد بیدقتیها نبودهایم. از این حیث، نگاه آنگلوفیل اصلاً کم نمیآورد. نگاه تاریخی فرزند نگاه انتقادی است. نگاه انتقادی یعنی گفتوگویی عمومی میان مترجمان و اندیشمندان، نه دشنامگویی. نگاه انتقادی یعنی گفتوگوی امروز و دیروزمان، نه طرد دیروز به بهانههای واهی و یا تسلیم محض در برابر آن.
وقتی زبان فارسی آگاهی تاریخی ندارد، صحبت کردن از دقت، فقط و فقط دروغ است. زبان فارسی به یمن بسیاری از مسائل، پُر است از سوراخها و شکافها. این زبان هنوز پیوستاری تاریخی تشکیل نداده است و جای تعجب دارد که حتی بتوان فیلسوفان سنتیِ ایرانی یا دوستان غیرقارهای را هم بهدرستی فهمید، چه برسد به فکر قارهای که تاریخمند است و مبتنی بر نگاه تاریخی. آقای مردیها در لباسِ دفاعِ تمامقد از وضع موجود، پویش درونی اندیشه و فرهنگ را به گورستان نیستی هدایت میکند. میتوان همآوا با استاد، این را بزدلی و پناه جستن در قهقرای لذت نامید. بهراستی این کینتوزی از کجا میآید؟ از بیتخیلی! جامعهي بیتخیل، بیآینده (و بیگذشته) است. برای حصر کسی، اول باید تخیل او را محصور کرد.
کتاب در چارچوبِ تقابل فلسفههای جذاب و مفید(!) مدعی است که «انگلیسیِ مبادی آداب، بر هوسِ جذابیت غلبه کرد و کوشید سخنان ساده بگوید تا مشکل بشر را رفع کند. اما فرهنگ قاره که با (این) اخلاق میانهای نداشت، مقهور شورِ ناشی از شر شد و سلامت و لذت و خوشبختی را به سخره گرفت و کوشید با حیرتافکنی از مشاهدهی حدقههای گشوده و دهانهای بازمانده، مشعوف شود.» و عجبا که هر خوانندهی فلسفهخواندهای نیز پس از خواندنِ این سطور، در وهلهی اول، حدقههایش گشوده میشود و آنگاه از سرِ حیرت، دهانش باز میماند. استاد در ذیل توسعهی مارکسیسم و آنارشیسم و با مرکزیت فرانسه در قرن بیستم و سرایت «ویروس فکر آلمانی» به سرزمین روشنگری، پدیدهی واحدی به نام «فرانکوآلمان» کشف میکند که گویی سوار بر گاوی وحشی به گرد خود میپیچد و به هرچیزی حمله میکند! و نام این فلسفه البته چیزی نمیتواند باشد به جز ایدهآلیسم آلمانی (یعنی تقدم و اولویت دادن ایده بر واقعیت!) البته استاد در ادامه، این نام را هم زیاده احترامآمیز میداند. جریان «فرانکوآلمان» چیزی نیست مگر این عبارت که «هرچه را تخیل بتوان، اجرا هم میتوان.» چنانکه هگل، بزرگسرکردهی متافیزیسینها، سر در آخور همین رازورزی نمود که عاقبتالامر، کثیری را همسایهی جنون کرد!
چیزی که بسیار واضح مینماید، عدم تورق استاد در منابع دست اول است. هرکسی کوچکترین تذوقی در مثلاً کتاب «هستی و زمان» یا «پدیدهشناسی روح» یا «پژوهشهای منطقی» کرده باشد، با ساختاری منظم، استوار و رویهای تحلیلی (نه در معنای مصادرهشده توسط فلسفهی تحلیلی) مواجه خواهد شد؛ بهنحویکه شیوهی نقد و بررسی این آثار، لحن و لهجهای مشخص خواهد یافت. فقط کسی که وارد جهان این متفکران نشده باشد بر زیر میز بازی خواهد زد. منظور این نیست که مو لای درز چنین آثاری نمیرود، خیر، اما فرق است بین نقد و پنهان شدن پشت ژستی به اسم نقد که اخلاق نقد را رعایت نمیکند.
به نظر میرسد جناب مردیها ریشهی این معضلِ ازلی-ابدی (دقت، روشنی و شفافیِ اندیشهی آنگلوساکسون و ابهام و تیرگیِ اندیشهی قارهای) را در میراثِ آدم ابوالبشر و حوای امالبشر برای جزیره و قاره یافته است: «گویی آدم بهراستی خُلق خود به جزیره داده بود و حوا به قاره.» و البته منظور استاد از آدم همان خویِ کنار آمدن با آنچه هست و زیستن به امید بهبودهای خرد و ریز و طمع بریدن از تغییر مشیت و زیروزبرسازی بنیادهای عالم و حذر کردن از مار خوش خطوخالِ تخیل است. حوا اشارهای است به ظن و گمان بد و همکاسهی شیطان بودن؛ چراکه وجه تحمیقگرِ دیوانسالاری دروغین و ظاهرفریب قادر را برملا کرده است. نوشتار قارهای ارادهی معطوف به ابهام، پیچیدهگویی، مخالفخوانی، حیرتافکنی و به زبانی ساده، شیادی و شارلاتانی است، امان از دست ننه حوا!
استاد در یک کلام «رمز ابهام زبان قارهای را یک قسم این میداند که دامن سخن دراز شود و کسی نتواند بگوید: همین! به همین سادگی! و دیگر قسم اینکه بتوان همواره بهنوعی از نمونههای ناقض جان به در برد.» استاد حلقهی مبارکهی وین را نوعی «شوکدرمانی» برای این «هرچه میخواهد دل تنگت بگو» معرفی میفرمایند. بسیار خوب! ما از استاد میپرسیم نظر ایشان دربارهی مقدمهی مایکل دامت بر ترجمهی «پژوهشهای منطقی» هوسرل چیست؟ یا حتی نظر ایشان دربارهی «خاستگاههای فلسفهی تحلیلی» اثر دامت چیست؟ قصه گویا به همین «سادگی» که استاد میفرمایند نیست. حتی در مورد لطیفهی حلقهی مبارکهی وین، کافی است به اثر برجستهی مایکل فریدمن[1] نگاه کوچکی بکنیم تا درهمآمیختگی آن با فلسفهی قارهای بیش از آنچه در بدو امر برای دوستان وطنی به نظر میرسد، روشن شود. بهتر است اسم واقعی این نوع نگاه را بلند بگوییم: نژادپرستی.
تقلیلِ تمامیتخواهی سیاسی به مفهومِ تمامیت فلسفی، کژخوانیِ تاریخ استبداد و فاشیسم است. هیچ مستبد و فاشیستی برای قبضهی کامل قدرت منتظر تکوین مفاهیم فلسفی نمیماند. عموماً این دو مستقل از هم صورت میپذیرند. سیاست عریانتر و بیشرمتر از آن است که لباسی فلسفی بر قامتش بپوشانیم و دوستانی که دست به این کار میبرند، سرنا را از سر گشادش میزنند. خندهدارترین حرفی که میتوان زد این است که هیتلر سرمشقش را از هایدگر میگرفت. وانگهی حمایت یا عدم حمایت دومی از اولی تأثیر چندانی در جنایت اولی نداشت. (به گواه تاریخ!) هیتلر برای ساختن آشویتس از هایدگر رخصت نطلبید. بعد از استعفای فیلسوف هم ککش نگزید. گزید؟ این همه جنجال کردن برای لمپنی چون هیتلر خندهدار است. کاش سیاست اینچنین از فلسفه حرفشنوی داشت، کاش!
تفلسف در وضعیت و شرایطِ مبهم و تاریک نمیتواند اندیشهها و مفاهیمی سرراست و ریاضیوار بیافریند. فلسفه بازتاب زیستجهان است؛ زیستجهانِ بحرانی نمیتواند فلسفهای راحتالحلقوم ایجاد کند. چنین چیزی فقط یک ویژگی دارد: دروغ. بسیاری از فیلسوفانِ مورد هجمهی استاد، اولین وظیفهی خود را پروبلماتیزه کردن شرایط خود میدانستند. به زبان ساده منظور این است که برای شرایط آنها راهحلِ ساده موجود نیست و هرگونه سادهسازیِ بیوجه تبدیلِ فلسفه به ایدئولوژی است؛ چیزی از جنس شعار است: زندهباد... مردهباد...! درست مثل کاری که استاد برعهده گرفتهاند: زندهباد فیلسوفان آنگلوساکسون! مردهباد فیلسوفان قارهای، بهویژه نیچه و هگل و در رأس همهی آنها هایدگر! نهایت این فرمایش تهیهی دو لیست خواهد بود برای مخاطب. لیست اول شامل فیلسوفانی است که استریلیزه، بهداشتی و از «لحاظِ» استاد گذشتهاند و لیست دوم شامل فیلسوفانی است که استاد در آنها ویروسی تشخیص دادهاند که سرمنشأ کل خطاهای بشری و کیهانی است. واقعاً مو لای درز این استدلال میرود؟
[1]. Michael Friedman; Reconsidering logical positivism, 1999, Cambridge University Press.
منبع: ماهنامه فرهنگ امروز-شماره دوم
 
                            
نظرات مخاطبان 0 8
۱۳۹۳-۱۰-۰۱ ۲۱:۴۶ترانه 3 6
این یعنی چی؟ وقتی زبان فارسی آگاهی تاریخی ندارد، صحبت کردن از دقت، فقط و فقط دروغ است. خداییش چرا گند گویی:)))۱۳۹۳-۱۰-۰۲ ۲۱:۲۳مانی 11 18
غلبۀ حماقت حضراتی مثل منتقد است که نگذاشته تا حال به این مزخرفات فاره ای هیچ انتقادی نشدی بشود. و حال هم شده آقا اومده از بزرگی نام هگل و نیچه و هایدگر میگوید. بزرگ به خار اشتباهات بزرگ و چرندیات بزرگ. این بزرگی توهمی مانع انتقاد نمشه آقای شمسایی. برای خواندن فلسفه قاره ای پاتولوژیی لازمه که تو نداری و کتاب مردیها دست کم لزوم تجهیز به این پاتولوژی رو به خواننده یادآوری کرده. این نقد نیست برادر من ، فوف فوقش غر زدن ها و تن زدن های بیمار در برابر دکتره. شاید مردیها دکتر خوبی نباشه ولی بیماری بیماریه و در درمان میخاد.۱۳۹۳-۱۰-۰۲ ۲۲:۳۵ 12 11
فکر کنم ساده اندیشی انگلوساکسنی ایشان را به هذیان گویی رسانده است.۱۳۹۳-۱۰-۰۳ ۱۰:۳۷شاپور 18 4
جناب مانی! یک بار دیگر نوشته ات را مرور کن. برادر بلد نیستی فارسی را درست بنویسی! آن وقت آماده ای ایراد هم می گیری! کمی بیشتر بخوان، بیشتر تمرین نوشتن کن و بعد بیا نظر بده. این طوری فقط خودت را مضحکه خلق الله می کنی. از ما گفتن.۱۳۹۳-۱۰-۰۸ ۱۵:۴۸مرادی 3 2
تو رو خدا استدلال آقای منتقد رو ببین: " سیاست عریانتر و بیشرمتر از آن است که لباسی فلسفی بر قامتش بپوشانیم و دوستانی که دست به این کار میبرند، سرنا را از سر گشادش میزنند. خندهدارترین حرفی که میتوان زد این است که هیتلر سرمشقش را از هایدگر میگرفت. وانگهی حمایت یا عدم حمایت دومی از اولی تأثیر چندانی در جنایت اولی نداشت. (به گواه تاریخ!) هیتلر برای ساختن آشویتس از هایدگر رخصت نطلبید. بعد از استعفای فیلسوف هم ککش نگزید. گزید؟ این همه جنجال کردن برای لمپنی چون هیتلر خندهدار است. کاش سیاست اینچنین از فلسفه حرفشنوی داشت، کاش!"۱۳۹۳-۱۰-۰۸ ۱۵:۵۱مرادی 1 18
این چه جور نقد کتاب است؟ همه اش فقط اظهار ناراحتی است از اینکه چرا چنین کتابی نوشته شده!!!۱۳۹۳-۱۰-۰۸ ۱۹:۵۵معلوم الحال 0 7
این حرف مهمل را از خیلیها شنیدهام که :"...دعوای پوپری و هایدگری در ایران شاهدی گویاست. بدون هیچ تردیدی، فقط و فقط در بستر یک سوءتفاهم بزرگ بود که چنین دعوایی میتوانست شکل بگیرد." این حرف معمولاً از دهان کسانی شنیده میشود که بهصورت غیرمستقیم میخواهند اظهار فضل کنند که مردم نمیفهمند و فلسفه نمیدانند ولی من میدانم و میفهمم - در صورتیکه حقیقت این است که خودشان فلسفه نمیدانند و فقط فضلفروشی میکنند. احتمالاً از دید اینها خود پوپر هم از دید اینها نمیفهمیده که اندیشههای فلسفیاش در تقابل با اندیشههای هایدگر است. برای میزان تقابلی که پوپر نسبت به هایدگر داشته اینجا را ببینید: http://www.tkpw.net/hk-ies/n23a/ از قول پوپر مینویسد (از این نقل قول روشن میشود که چرا پوپر به هایدگر در آثار خود نمیپردازد - دلیلش این نیست که تقابلی وجود ندارد، بالعکس اوج تقابل است!!): One Twentieth Century philosopher whom Popper hates most is Martin Heidegger. He had already voiced his displeasure with this philosopher in 1990, when we first visited him, and he displayed the same indignation again during our recent visit. As he told us, Heidegger (a German) dedicated in 1927 his main work Sein und Zeit (Being and Time) to his "beloved teacher", Edmund Husserl (a Jew). When Hitler came into power, Heidegger, who in 1933 had become the Rector of the University of Freiburg, forbade Husserl to enter the University and also denied him any access to the university library. Finally, in 1941, when a new edition of Sein und Zeit came out, Heidegger took the dedication away, and only in 1950 or thereabouts did he add it back. Popper described all these angrily, calling Heidegger "a swine". In his own words, I appeal to the philosophers of all countries to unite and never again mention Heidegger or talk to another philosopher who defends Heidegger. This man was a devil. I mean, he behaved like a devil to his beloved teacher, and he has a devilish influence on Germany. (Popper did not, however, mention another of Heidegger's sycophantic misdemeanour: when Heidegger accepted the Rectorate of the University of Freiburg during Hitler's ascendancy, he actually praised Hitler in his inaugural address.) Not only did Popper find fault with Heidegger's moral character, but also with his philosophy. As he put it bluntly, "One has to read Heidegger in the original to see what a swindler he was." For him, Heidegger's philosophy is merely "empty verbiage put together in statements which are absolutely empty." همچنین سایت زیر را ببینید: http://www.friesian.com/#manifesto مکتب فریز متأثر از پوپر است و بهصراحت علیه هایدگر موضع گرفته است.۱۳۹۳-۱۰-۱۹ ۱۰:۵۶مشارالیه 8 5
به نظرم فلسفه قاره ای برعکس فلسفه انگلیسی زبان، سنخیتی عجیبی با تفکر شرقی و شیعی خودمون داره. مثلا فلسفه سیاسی قاره ای از مارکسیسم تا فلسفه سیاسی ای که از فلسفه اگزیستنالیست ها برداشت میشه قشنگ در مقوله دین سیاسی قرار میگیره و اصلا فلسفه یا دانش نیست. این بلایی هست که ما در ایران باهاش مواجهیم و چشم و گوش خیلی ها رو کور وکر کرده. این دین خویی فلسفه قاره ای از هگل گرفته تا هایدگر چیزیه مناسب حال ایرانی ها. فضا و زمینه یا مقدمه برای ورود فلسفه انگلیسی زبان در اینجا کمتر فراهم بوده. در واقع از مولوی و این عربی خیلی سریع میشه به هایدگر رسید و هگل رو میشه به عنوان مکمل فلسفه صدرایی بالا داد همانطور که مطهری هم گفته. ولی از تفکر بومی ما به نلسون گودمن راهی وجود نداره. از کامنت های بالا (اکثرا) هم میشه فهمید مردیها چه آبی به خوابگه مورچگان ریخته. من کتاب رو نه کاملا ولی تقریبا مطالعه کردم، به نظرم خشم نویسنده بر صبغه علمیش غلبه کرده، ولی مدعی بنیادی مردیها نهایتا درسته. فلسفه قاره ای رو مسامحتاً میشه فلسفه خوند، رمزگرایی عرفان، نبوت، مذهب ، سودوفلسفه و... توصیف های بهتری برای این نوعی سودااندیشی ها و اسپکیولیشن هاست. و همین بدرد ذهن ایرانی میخوره. ایرانی آمادگی درک فلسفه انگلوساکسون رو نداره و و این میشه که آقای شمسایی چنین واکنشی نشون داده. این اسطوره پیچیدگی فلسفه قاره هم از اون اساطیر قاره ایه. دروغ هرچه بزرگتر درکش راحت تر. فلسفه قاره ای سخته، به معنایی که لقمه دور سر پیچوندن سخته، ولی پیچیده نیست. بین پیچیدگی و مغلق گویی و لفاظی و شارلاتانیسم ادبی حتما فرقی هست.