شناسهٔ خبر: 63784 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

این زبانِ دل‌افسردگان است/ با شهرام شاهرختاش درباره «شب بی‌رنگ» مجموعه شعر تازه‌اش

  فرهنگ امروز/ بهنام  ناصری

وقتی امکان شکوفایی استعدادها نیست، ظلمت جهان دوچندان می‎شود

آذرماه سال گذشته بود که وقتی شماره تلفنی از شهرام شاهرختاش در اختیارم قرار گرفت، بلافاصله با او تماس گرفتم و دعوتش کردم تا صبح جمعه‌ای در سکوت تحریریه با هم گفت‌وگو کنیم. از جهان شعرهایش و از اینکه چرا سال‌هاست کسی خبری از او ندارد. شاعری که روزگاری در نقدهای کسانی چون محمدرضا اصلانی، اسماعیل نوری‌علا و ... تحسین شده بود و مجموعه «فصل غلیظ گیسو»یش با گذشت چند دهه از زمان انتشار هنوز دلبری‌ها و جلوه‌گری‌های تازه‌ای دارد و کتاب قابل ‌اعتنایی در تاریخ شعر مدرنیست فارسی است، حالا یک‌سال پس از آن صبح جمعه پاییزی در مقام شاعر مجموعه تازه منتشر شده «شب بی‎رنگ» پای میز گفت‌وگو آمده. کتابی که نشر سیب سرخ منتشر کرده و علاوه بر شعرهای بلند شاهرختاش، هایکوها و 32 شعر کوتاه به هم پیوسته را هم در خود دارد. با او درباره این کتاب و بخش‌های ناگفته‌ای از زندگی‌اش گفت‌وگو کردم.

از اینجا شروع کنیم که اصلا چه شد که کتاب «شب بی‌رنگ» از شما منتشر شد؟

انتشارات سیب سرخ از من خواست مجموعه‌ای از شعرهایم را برای انتشار به آنها بدهم و من هم دادم. آن 32 شعر از دفتر «از این دریای ناپیدا کرانه» اولین‌بار در رودکی چاپ شده بود که جمع‌آوری و چاپش کردند. یکسری هایکو هم در این کتاب هست که در زندان نوشته‌ام. معتقدم که هیچ شاعر ایرانی جز من در ایران هایکو ننوشته. خارجی‌ها نوشته‌اند اما در ایران نه. این چیزهایی که به نام هایکو در ایران منتشر می‌شود، شعر کوتاه است، هایکو نیست. من خودم شعرهای کوتاه مختلفی دارم. آن شعرها فرق دارند با این 15 هایکو.

در فتح باب هایکوهای کتاب نوشته‌اید، علاوه بر اشاره به خاستگاه ژاپنی آن، تاکید کرده‌اید که هایکو پیش از هر چیز به «چنینی چیزها» توجه دارد. این چنینی چیزها چطور تبیین می‌شود؟ حد تصرف شاعر در آنچه عینا می‌بیند، چقدر است؟ آیا منظور برائت از امر نمادین است؟ یعنی هایکونویس باید مرزهای متن خود را با کارکردهای سمبولیک حفظ کند؟

بله، همین‌طور است. «چنینی چیزها» منسوب به هایکو به عنوان یک قالب شعری است. اگر قرار باشد شاعر بخواهد به چنینی چیزها توجه نکند، ملتفت مسائل سمبولیک می‌شود و آن وقت چیز دیگری می‌نویسد که هایکو نیست. «چنینی چیزها»، همان‌طور که گفتی سمبولیک نیست. خود محیط است که به زبان شعر درمی‎آید. شعر اساسا یک هنر زبانی است و کار شاعر این است که قدرت خلاقه در زبان داشته باشد. کسی که بار اول لبان معشوق را به لعل تشبیه کرد، شاعر است و دومین کسی که این کار را کرد، سارق است. وقتی از خلاقیت شاعر حرف می‌زنیم، به این معناست که هر چه می‌گوید باید اصل و متعلق به خود او باشد و نه کپی‌برداری شده و از روی دست دیگران. سعی کرده‌ام این مساله یعنی خلاقیت را در شعرم در نظر بگیرم. اسماعیل نوری‌علا در مورد شعر من نوشته که قدرت خلاقه شعر شاهرختاش آنقدر زیاد است که هر یک از جزییات تخیل تصویری او خود می‌تواند به وجود آورنده تصویر مستقلی باشد. شعر من شعری تصویری است و تصویر در آن بسیار زیاد است و به نظرم در شعر کمتر شاعری این همه تصویر می‌بینیم.

بر خلاف هایکوها در دیگر شعرهای شما تصاویری می‌بینیم که آن وفاداری را به امر بیرونی و آن به -اصطلاح- «چنینی چیزها» ندارند. تصاویر قابل انطباق با عینیات بیرونی نیست و صرفا در شعر شما امکان وقوع پیدا می‌کند. این خصلت به تصویر در شعر شما کارکردی مدرنیستی داده است.

اصلا شعر خوب باید این طور باشد. یعنی اشاره‌گر به چیزی ورای خود نباشد. زبان باید طوری به کار گرفته شود که در نهایت اگر بناست چیزی را بیان کند، آن چیز خود زبان باشد و نه چیز دیگر.

اگر شما هم بر این عقیده‌اید که شعر در موسع‌ترین تعریف خود تجربه‌هایی در زبان است و طبعا پای در تجربه‌های زیسته شاعر دارد، می‌خواهم از شما به عنوان شاعر که تجربه‌های زیست ‌شده متفاوت و نامتعارفی دارد و شعرش هم لزوما بیان مستقیم تجربه نیست، بپرسم سهم این تجربه‌ها در کار شاعری شما چقدر است و اساسا چگونه نسبتی بین زندگی و شعر شما برقرار است؟

والله من - شاید مثل خیلی‌های دیگر- بزرگ‌ترین تاثیرم را از اجتماع و محیط گرفته‌ام. من این تاثیر را با زندگی فردی خودم آمیخته‌ام. شعر من در واقع دو وجه دارد؛ یک وجه آن اجتماعی است و وجه دیگر آن فردی که در وجه اجتماعی مستحیل است. فردیت من در اجتماع حل است. از این منظر من شعر خودم را یک شعر اجتماعی می‌دانم. خیلی‌ها شعر من را شعر سیاهی می‌‍‌دانند. بله، سیاه است، چون آنچه در بعد اجتماعی می‌بینم، سیاه است: «باید در خانه شکست/ معماری باران در هم پاییزی/ برگ‍های شبیخون عمر را/ به دوردست‌های گمشده می‌برد/ به همین‌جا که تو/ در پشت پنجره ایستاده‌ای/ سکوت آینه درمانی نیست/ دردی لنگرانداخته در بندرگاه‌های گریخته است/ فراموشی عطرها و/ عشق/ زخم حریقی که خفه‌ات کرده است/ در پشت پنجره/ بی‌روزنی حتی». این شعر «معماری شبیخون» است که توامان ابعاد شخصی و اجتماعی دارد.

تلخی - یا به بیان شما «سیاهی»- که در شعرتان به باور من خاستگاهی هستی‎شناختی دارد. یعنی اگرچه خود شما در خودآگاهی امروزتان در این گفت‌وگو تلخی شعر خود را به تاثیرها و تاثرهای اجتماعی ربط می‎دهید، اما سطح و کارکرد ناخودآگاهی هم در زبان هست که حاصل جهان‌بینی شاعر است. در شعر شما ناظر بر نوعی تلقی از هستی هستیم که انگار از عاریتی بودن جهان حکایت دارد.

بله، همین است. به نظر من جهان ما یک جهان ظلمانی است. حتی اگر به متون مذهبی ما هم نگاه کنید، می‌بینید جهان را ظلمت‌کده می‌بینند. جهانی که ظلمت‌کده نیست، در آن سوی این جهان قرار دارد.

با این‌ همه در دل این ظلمت روزنه‌ای به جهانی دیگر از جنس آرمان‌شهری که یک شاعر می‌تواند داشته باشد، در شعر شما دیده می‌شود. مثل سطرهای پایانی شعر «سوزش پرتاول»: «در فضایی که آتش می‌زند/ شوره‌زار و کویر/ به هیات شهر درآمده‌اند؛ / معماری مسموم/ کره‌ای که دیگر مسکونی نیست/ در تندیس مدفون آفتاب و خاک/ لحظه‌ای به اعماق زمان/ شکفته/ چون روحی آزاد». این تمنای آزادی روح به کجا می‌خواهد راهبر شود؟ اتوپیایی که این روح خواستار آن است، کجاست؟

آن اتوپیا آزادی است. آدم باید بتواند در محیط زندگی کند که آزادانه نفس بکشد. آزادانه ببیند. با موانعی برای تنفس روبه‌رو نباشد و ظلمت مانع دیدن او نشود. وقتی این‌طور نباشد، شعر که خود از ظلمت ازلی برمی‌آید، دوچندان ظلمانی می‌‎شود. اگر شعر من ظلمانی است، دلیل آن همین است. ضمن اینکه همان‌طور که خودت گفتی، ظلمت امری جهانی هم هست و بر شعر همه دنیا اثر دارد. کار شاعر به زبان شعر در آوردن این ظلمت است. یعنی به زبان شعر در آوردن ریشه‌های درد و رنج و ظلمت. شعر من در عین حال توجه بسیار زیادی به فرم دارد. من شعر خودم را از نظر فرم شعری بسیار قوی می‌بینم. شما نمی‌توانید حتی یک کلمه از شعر مرا پس و پیش کنید. یعنی ساختارش آنقدر مستحکم هست که فرو نریزد. این خصوصیت را شعر خیلی از شاعران معروف ندارد. به نظر من خیلی از شعرهای شاعران معروف هم این ضعف فرمی و ساختاری را دارد، مثلا شعرهای احمد شاملو. شعر شاملو به نظر من منهای 10 شعرش که واقعا نمی‌توان در آنها دست برد، چون ساختارشان به هم می‌ریزد، در باقی کارها فاقد آن ساختاری است که یک شعر آزاد باید داشته باشد. یعنی اگر سطرهایش را پس و پیش کنی در کلیت شعر اتفاق خاصی نمی‌افتد.

در این مدتی که با هم معاشرت و مکالمه داشته‌ایم، شما را شخصا از دغدغه‌های اجتماعی و سیاسی برخوردار دیده‌ام؛ اما شعرتان اگرچه خالی از حضور امر اجتماعی نیست، وسیله بیان مستقیم دردهای اجتماعی هم نیست؛ آن‌طور که مثلا در شعرهای شاعران «متعهد» عمدتا سوسیالیست دهه 40 می‌دیدیم.

معتقدم که شعر اصلا به‌طور مستقیم به واقعیت کار ندارد. بیان مستقیم کار شعر نیست. شاید در قصه تا حدی این بیان صورت بگیرد اما در شعر نه. شاعران با زبان به عنوان اصلی‌ترین ماده کار خود سر و کار دارند. باید بدعتی به کار ببرد که این بدعت را قبل از او کسی به کار نبرده باشد. یعنی کلمات را طوری کنار هم بچیند که قبل از او کسی این کار را نکرده باشد.

این تجربه نزدیک شدن به امر اجتماعی در عین برائت از بیان مستقیم، تجربه‌ای است مدرن در نسبت شعر با آنچه بیرون از شعر جریان دارد. یعنی داشتن دغدغه اجتماعی و در عین حال سرپیچی از بیان مستقیم برای حفظ مرزهای شعر با آنچه شعر نیست، این تجربه در زبان برای شما چگونه رخ می‌دهد؟

شعر من می‌کوشد بازگوکننده خودش باشد و لاغیر. از آنجا که شعر هر شاعری برآمده از زیست اوست و زندگی هر کسی علاوه بر بعد فردی، بعد اجتماعی هم دارد، شعر هم خود به خود با امر اجتماعی نسبت پیدا می‌کند. متاسفانه در شعر خیلی از شاعران این تلاش برای حفظ مرزهای شعر دیده نمی‎شود. در اغلب شعرهایی که من از شاعران جوان‌تر در این سال‌ها دیدم، شعر به وسیله‌ای برای بیان موضوعی بیرونی و خارج از خود تبدیل شده و از شعر بودن فاصله گرفته است. در حالی که در گذشته، مثلا در دهه 40 ما شاعران قوی‌تری داشتیم.

شعر دهه 40 هم در خودش تنوع قابل ‌ملاحظه‌ای داشت. شما کدام شاعران آن سال‌ها را به این تلقی امروز خود از شعر نزدیک‌تر می‌بینید؟

راستش نمی‌توانم شاعر یا شاعران خاصی نام ببرم؛ در مجموع من کار شاعران آن دهه را بسیار جدی‌تر از شاعران امروز می‌بینم. در مورد شعر خودم می‌توانم بگویم که شعری آوانگارد است که مساله نوآوری دارد. سعی من بر این است، کاری نکنم که قبل از من کرده باشند. راهی نروم که قبل از من رفته باشند. سعی دارم تصاویر بکر و تازه‌ای خلق کنم و زبان در شعر من مختص خودم باشد، نه متاثر از زبان شعر شاعران دیگر.

با این اوصاف باید بر این عقیده باشید که شعر هنر عامه‌پسندی نیست، بلکه هنر الیت است و خواننده شعر ضرورتا خواننده حرفه‌ای، خاص و برخوردار از حدی از فرهیختگی باشد؛ بله؟

البته که این‌طور است. شعر مال خواص است. شعر نوشته می‎شود برای خواص. عوام راهی به شعر ندارند. این را تیراژ کتاب‌ها به خوبی نشان می‎دهد. شما اگر به تیراژ کتاب‎ها نگاه کنید، می‎بینید، رمان‌ها تیراژشان بسیار بیشتر از کتا‎ب‌های شعر است. اینکه تیراژ شعرها پایین‌تر است، آیا به معنای اهمیت کمتری است که این هنر دارد؟ ابدا. جنس کار این هنر متفاوت است. وگرنه هیچ‌گاه در طول تاریخ، اهمیت هنری یک اثر را میزان استقبال از آن هنر تعیین نکرده است. به نظر من سطح کار شاعر در معنای هنرمندی خلاق که با زبان به عنوان ماده اصلی کار خود سر و کار دارد، بسیار بالاست و به همین دلیل هر مخاطبی امکان و ملزومات رسیدن به آن سطح و ارتباط با آن را ندارد.

در امضای پای بعضی از شعرها از زندان‌های قصر و قزل حصار نام برده شده. این شعرها محصول چه دوره‌ای از شعرهای شماست و اینکه تجربه شعر نوشتن در زندان برای شما چگونه تجربه‎ای بود؟

والله من با یک نفر دعوایم شد و چون خیلی عصبی بودم و زورم هم به او نمی‌رسید، کاری کردم که بیخ پیدا کرد. یک تیزی دم دستم بود و چون می‌خواستم از خودم دفاع کنم و از طرفی چاقوکش حرفه‌ای هم نبودم، آن تیزی را برداشتم و بی‌اختیار پرت کردم طرف او و خورد به صورتش. کار به دادگاه کشید و دیه‌ای تعیین کردند که پول نداشتم بپردازم. مدتی در زندان بودم تا اینکه درخواست اعسار نوشتم و قبول شد و ماهیانه 10 هزار تومان پرداختم. دو سالی در زندان بودن و این شعرها که گفتی در کتاب هست، محصول آن دوره است.

اهل قلم بودن و سر از زندان به جرم بزهکاری درآوردن، خودش تجربه خاص متفاوتی ا‎ست. تجربه‌ای که سبب‎ساز خلاقیت هم شده برای شما و شعرهایی در آن دوره نوشتید. آن «چنینی چیزها» در هایکوهای‌تان گویای تاثیر محیط است. همه هایکوها در زندان نوشته شده؟

بله، همه هایکوها را در زندان نوشتم و محیط و حال و هوای زندان، همان‌طور که گفتی در آنها مشهود است. غیر از آن شعر بلند هم در زندان نوشته‎ام، مثل «دست بر پیشانی ایام» یا شعرهای دیگر. خیلی از شعرهای زندانم پای‌شان امضا ندارند.

بخشی از فضای شعر شما با حال‌وهوایی شبه‌عرفانی آمیخته است. این تصویر ظلمانی گاهی با قرائتی عرفانی از دنیا درمی‌آمیزد و آن نور سیاه عرفا را تداعی می‌کند. مثل شعر «ظلمت سوخته» که از منظرش «جهان/ به هیات ظلمت بود» و در پایان درمی‌آید که «...زیستن را/ دیگرگونه/ بر خاک ایستادم/ در انبوهی ظلمتی سوخته/ که جنونم را/ خیره/ به تماشا ایستاده بود.» انگار شاعری به زیست دیگرگونه‌ای رسیده در پایان شعر و دارد تجربه سیاهی را در زمان ماضی مرور می‌کند؛ رهگذر رسیدن او به این دیگرگونه ایستادن بوده. فعل ماضی بعید «ایستاده بود» در پایان شعر بسیار اهمیت دارد. آیا شما عملا هم تجربه‌های عرفانی داشته‌اید؟

بله، مدت‌ها عضو دو سلسله عرفانی بودم. یعنی تجربه سلوک عملی هم دارم. این روحیه عرفانی همیشه در من بود اما در هیچ کدام از این سلسله‌ها پیدای‌شان نکردم. راستش را بخواهی آنها را بیشتر حقه‌باز، شارلاتان و مزور یافتم تا عارف. آنها برای من مشکلاتی ایجاد کردند که هنوز هم ادامه دارد. مرا دچار مشکلاتی در زندگی شخصی‌ام کردند. به هر حال سرسلسله‌های آنها آدم‌های ثروتمند و فئودالی بودند و من توان مالی آنها را نداشتم و ندارم و این است که خیلی از جاها زورشان بیشتر از من است و حرف‎شان بیشتر پیش می‎رود. هه! حسابش را بکن. درویش فئودال! از آن حرف‌هاست. این بود که ول‌شان کردم. عرفان اگرچه در درجه اول یک چیز درونی و فردی است، اما به هر حال راهنمایی می‌خواهد که استعدادهای بالقوه تو را به فعل درآورد. هیچ یک از آن سلسله‌ها نتوانستند چنین کاری برای من انجام دهند. میل به سلوک و روحیه عرفانی اما هنوز با من است.

عنوان مطلب سطری از شعر افسانه نیما است

روزنامه اعتماد

نظر شما