نویسنده: اوسکالی ماکی
مترجم: حمید حسنی
وجودشناسی اقتصاد
اگر مدلسازی صرفاً عملی صوری با هدف نشان دادن اینکه یک واقعیت قالبریزیشده را میتوان به صورت مجموعهای از مقدمات استخراج کرد، باشد، اقتصاد یک بازی عقلانی بسیار آسان خواهد بود. به ازای هر واقعیت مشخص حالتدار، بینهایت مدل ممکن وجود داشته باشد که به شیوهی منطقاً متناسبی مستلزم آن هستند. برای طبقهبندی مجموعهی قابل کنترلی از مدلها، که شایستهی توجه اقتصاددانان دانسته میشوند، انتخابی قوی، مورد نیاز است. برای انتخاب یک مجموعهی برگزیده از مدلها، قیودی مورد نیاز است. برخی از چنین قیدهایی مبتنی بر اعتقادات اقتصاددانان و سایرین در مورد ساختمان واقعیت اجتماعی است. اعمال چنین محدودیتهایی مجموعهی انتخابی را محدود خواهد ساخت؛ یعنی محدودهی مدلهایی به لحاظ حداقل پذیرفتنیای که نامزدهایی برای موشکافی بیشتر تلقی میشوند.
ما از این امکان استقبال کردیم که مدلهای اقتصادی خوب دربارهی واقعیت اقتصادیاند و به لحاظ معنایی نمایانگر ویژگی، ساختار و کارکرد آن هستند. بدیهی است که چشمانداز مدلسازی نه فقط به ویژگیهای مدلهای ارائهشده توسط اقتصاددانان، بلکه به ویژگیهای واقعیت اقتصادی وابسته است. اقتصاددانان، سایر دانشمندان [علوم] اجتماعی، فلاسفه و نیز تجار و سایر فعالان عرصهی اقتصاد به دیدگاههای (ماقبل مدلی یا خارج مدلی) راجع به ویژگیهای بنیادین مختلف اقتصاد، باور دارند. این دیدگاهها را میتوان بخشهای (رقیب و مکمل) وجودشناسی اقتصادی دانست. چنین اعتقادات وجودشناختیای نوعاً به طور ناقص تبیین میشوند و میل به این دارند که بدون استدلال روشنی همچنان مسلم انگاشته شوند.
در میان چنین باورهایی آموزهی فردگرایانه در باب افراد به عنوان خشت بنیادین ساختمان اجتماع قرار دارد. همچنین این دیدگاه ضد فردگرایانه که با این اندیشه در نزاع است، انواع «مدلهای انسان» که دیدگاههای مربوط به آنچه رفتار عقلانی محسوب میشود را تحمیل میکنند. دیدگاهها را در باب اینکه آیا ارزشها و احساسات به لحاظ علّی، عوامل مرتبطی در فرآیند اقتصادیاند؟ مفاهیم تلویحی در باب اختیار که دیدگاههای مثلاً، مربوط به آنچه بیاری ناخواسته محسوب میشود را شکل میبخشند. تشبیه بنیادی اقتصاد به عنوان یک ارگانیسم، گسترهی انواع مؤسساتی است که به عنوان بازیگر نقش علّی یا قوامی در فرآیندهای اقتصادی محسوب میشوند. این باور که بازار نظامی است که خود را تعدیل میکند یا اینکه چنین نیست؛ باورهای ماقبل تحلیلی مرتبطه دربارهی اهمیت نسبی خطاهای بازار و خطای دولت؛ این باور که به قدر کافی قاعدهمندیهای قوی و کلانی در کارکرد نظام اقتصادی که برای کنترل آن از راه سیاست دقیق قابل استفادهاند، وجود دارند یا وجود ندارند؟ مفاهیم مربوط به اینکه آیا اجتماع نظامی متحد شده است که شمار اندکی از اصول برجسته بر آن حاکماند؛ این دیدگاه که روابط دوسویهی پایدار توسط ساختارهای اجتماعی، اقتصادی ایجاد و حفظ میشوند؛ دیدگاههای گوناگون دربارهی قانونمندی به عنوان آنچه به قاعده رخ میدهد، به عنوان آنچه در شرایط خاصی رخ میدهد و به عنوان آنچه گرایش به پدید آمدن دارد.
چنین اعتقادات وجودشناختی که مورد اعتقاد اقتصاددانان و سایرین است در مراتب متفاوتی از کلیت ظاهر میشوند. برخی از وجودشناسیهای اجتماعی دربارهی ساختمان اجتماع به طور کلی هستند و پرسشهایی در باب امکان و وجود نظام اجتماعی را مطرح کرده و پاسخ میدهند (نگاه کنید به Giddens 1984; Pettit 1993; Tuomela 1995). برخی دیگر به قلمرو اقتصاد به طور محدودتر میپردازند و از میان چیزهای دیگر به وجودشناسی فاعل اقتصادی، مکانیسم بازار و مجموعههای اقتصادی میپردازند. چنین اعتقاداتی به طور متنوعی به عنوان محدودیتهایی در باب نظریات و مدلها و تبیینهای اقتصادی پذیرفتنی، عمل میکنند.
این گفتهی ساگدن که آنچه یک جهان مدل را معتبر میسازد با آنچه ما دربارهی سازوکار عالم میدانیم، سازگار است، در راستای «محدودیتهای سازوکار عالم» دربارهی مدلها و نظریات پذیرفتنی است (Maki2001a). از باب مثال، ممکن است کسی معتقد به فردگرایی وجودشناختی باشد (تنها افراد واقعیت دارند و صاحب اعتقادات و اهداف هستند و عمل میکنند) و تأکید ورزد که نظریات غیرتککاره و پذیرفتنی باید از بنیادهای خرد مناسب نشئت گیرد. همچنین ممکن است کسی نوعی وجودشناسی فرآیند علّی کلی را تصدیق کند و تأکید ورزد که نشانهای از نظریات اقتصادی خوب این است که گزارشی از فرآیندهای علّی دهند –نه اینکه، از باب مثال، صرفاً توضیحاتی از حالات تعادل ارائه کنند-. یا اینکه ممکن است کسی به دیدگاهی بسیار خاصتر دربارهی یک نظام اقتصادی خاص معتقد باشد و ناگزیر باشد که برای نظریات پذیرفتنی برای ویژگیهای بنیادی آن نظام، ارزش قائل باشند. نظریهی هیلبرونر و میلبرگ (1995) این نوع دوم از محدودیت را با مثال نشان میدهد.
ایشان استدلال میکند که نظریات اقتصادی مناسب در سازگاری با بینش خاصی دربارهی سرمایهداری به عنوان نظام اقتصادی پیچیدهای هستند که با انباشت سرمایه به عنوان نیرو محرکه، مشخص میشود. بازار به عنوان مکانیسم سازمانی تخصیص و تمایز بین یک حوزهی خصوصی و یک حوزهی عمومی به عنوان اصول اجرایی حاکم است (1995, 106-109). ایشان مدعیاند که بیشتر اقتصادهای اخیر ارتباطشان با واقعیت قطع شده است؛ زیرا ارتباطشان با چنین بینشی را از دست دادهاند –یا چون با نوع خاصی از «محدودیتهای مربوط به سازوکار عالم»، آن گونه که ما ممکن است ارائه دهیم، برخورد نداشتهاند.
وجودشناسی اقتصادی ممکن است تا حدی بر مدلهایی که اقتصاددانان پیش مینهند، مبتنی باشد، اما ناگزیر –به نحو آشکار یا تلویحی- از سایر منابع، از قبیل سایر علوم اجتماعی، تجارب فاعلهای اجتماعی، اعتقادات دینی، استدلالها و مقولات فلسفی نیز نشئت میگیرد. همین که وجودشناسی اقتصادی باشد، مدلهایی که اقتصاددانان میسازند، به انحاء گوناگونی شکل میبخشد. ادعایی نشده مبنی بر اینکه چنین جهانبینی اقتصادی کلیای –یعنی نظامی از مفاهیم کلی دربارهی قلمرو اقتصاد– منحصراً صورت و محتوای مدلهای اقتصادی را مشخص میکند. دو دلیل وجود دارد مبنی بر اینکه چرا تعیین انحصاری رخ نمیدهد. یکی فاصله میان یک وجودشناسی کلی و هر مدل اقتصادی خاص است. رابطهی میان دو مرتبه ازکلیت میتواند حداکثر نوعی محدودیت باشد، وجودشناسی اقتصادی مجموعهی ممکنی از مدلهای اقتصادی را محدود میسازد. دلیل دوم این است که هر چند گاهی مدلهای اقتصادی خاص و یک وجودشناسی اقتصادی کلیتر، به این معنا که یکی با محدودیتهایی از ناحیه دیگری تحمیل میگردد مواجه میشود، با هم هماهنگ هستند، در مواقعی دیگر میان این دو تنش وجود دارد.
در مورد اخیر، اعتقادات عمیق اقتصاددانان ممکن است در تنش با مدلیهای باشد که وی بدان باور دارد، به دلایل مختلف، از قبیل محدودیتهای مربوط به دسترسی به فنون صوری، مدلهایی که ساخته و مورد اعتقاد قرار میگیرند، (هنوز) با آن وجودشناسی کلی سازگار نیستند. در هر دو مورد –یعنی سازگاری و عدم سازگاری- نقش وجودشناسی اقتصادی ممکن است مهم باشد. در شرایط سازگاری، صورت و محتوای مجموعهای ازمدلها با اعتقادات وجودشناختی تناسب دارند و لذا این اطمینان را بدست میدهند که آن مدلها درست هستند. در شرایط عدم سازگاری، عدم تطابق میان مدلها و وجودشناختی ممکن است به مثابه نیروی محرکهای در پس توالی مدلها و فنون مدلسازی، کارکرد داشته باشد. اقتصاددانان ملهم از جستوجوی فنون مناسبتر و پیگیری ساختن مدلهایی هستند که با اعتقاداتشان در باب ساختمان واقعیت اقتصادی سازگاری بهتری داشته باشند.
برخی از مفسران گمان میکنند که بسیاری از اقتصاددانان با چنین اعتقادات عمیقی یا در هر حال با چنین بینشهای وجودشناختی نظاممندی در باب اقتصاد، مقید نمیشوند. شومپیتر (1954) به «بینش» در باب اقتصاد، به همراه «تحلیل» اقتصادی تاریخ که وی قصد نگارش آن را دارد، اشاره میکند. هیلبرونر و میلبرگ (1995) این تمایز را میپذیرند و استدلال میکنند که نوعی بحران بینش در اقتصاد جدید وجود دارد. تصور آنها از «بینش» به تصور ما از وجودشناسی اقتصادی نزدیک است: «مراد ما از بینش عبارت است از امیدها و ترسهای سیاسی، کلیشههای اجتماعی، و احکامی ارزشی –همچنان که گفتهایم، هیچ کدام روشن نگشتهاند- که تمام تفکر اجتماعی را بر میانگیزند، نه از راه ورود غیرقانونیشان به یک قلمرو پیشینی دیگر، بلکه به عنوان ضرورتهای روانشناختی و شاید وجودی» (1995, 4).
در مقایسه با مفهوم وجودشناسی اقتصاد که در اینجا استفاده شد، این صورتبندی بر عناصر هنجاری تأکید میورزد و احتمالاً نقش اعتقادات توصیفی را که در یک بینش وجود دارند، به خوبی ایفا نمیکنند –در حالی که به درستی بر ناپیدایی و اجتناب ناپذیری چنین اعتقادات بنیادینی تأکید میکند-. نگرانی هیلبرونر و میلبرگ دربارهی اقتصاد جدید عبارت است از: «این باور شایع که تحلیل اقتصادی میتواند به عنوان نوعی پژوهش فاقد کالبد اجتماعی وجود داشته باشد» (تحلیل بدون بینش) (1995,6). ایشان استدلال میکنند که این موجب «ترکیب غیرعادی غرور و بیگناهی میشود که به واسطهی آن جریان اصلی اقتصاد به مشکلات ملتی پرداخته است که 20 سال کاهش دستمزد واقعی را تجربه کردهاند و 40 درصد از کودکانشان در فقر مطلق زندگی میکنند و متحمل تحلیل تدریجی بیسابقهی سلامت، تعطیلات و مقرریهای بازنشستگی شده است... علمی که زمانی ملالانگیز بود، تبدیل به فلسفهی مدرسی نامرتبط با موضوع اصلی خواهد شد» (1995, 6, 8). روشن نیست که فرد دقیقاً چگونه باید چنین شکایاتی را دریابد.
فرض کنیم میتوانیم برای جنبههای توصیفی و هنجاری یک بینش و یک مدل تمایز قائل شویم. بیاید علاوه بر این بگوییم که مفهوم رابطه با عالم واقع، در میان چیزهای دیگر، بر مفهوم اعتمادپذیری و مرتبط بودن مشتمل است. در ارزیابی مدلهای تحلیلی، قابل اطمینان بودن، ویژگی جزء توصیفی است، در حالی که برخی از جنبههای مرتبط مبتنی بر ملاحظات هنجاری هستند، از قبیل آنهایی که به معنای اخلاقی یا سیاسی به این موضوعات که برای توجه برگزیده شدهاند، میپردازند. ارزیابیهای مربوط به قابل اطمینان بودن، ادعاهایی دربارهی کار توصیفی مدلهای تحلیلی با لحاظ موضوعاتی که انتخاب شدهاند، میکنند. در این عبارات، تز اصلی بحران بینش و لوازم مخرب آن برای رابطهی علم اقتصاد با عالم واقع چیست؟ ممکن است کسی آن را به عنوان این ادعا فهم کند که بدون راهنمایی یک بینش، اقتصاددانان نمیتوانند از عهدهی موضوعات مربوط به عالم واقع برآیند. یا ممکن است کسی آن را همچون این ادعا فهم کند که هر چه از آن موضوعات فهم شود و اطلاعاتی که دربارهی آنها منتقل میشود، قابل اعتماد نیستند. ممکن است کسی سعی کند دو ادعا را با هم ترکیب کند با گفتن اینکه اگر مدلسازی تحلیلی به واسطهی ملاحظات مربوط به ربط مقید نشوند، گرایش به این دارد که صرفاً یک بازی دانشگاهی معطوف به درون شود و ارتباط با جهان واقع و لذا توانایی انتقال اطلاعات قابل اطمینان راجع به آن را از دست بدهد.
عجب نیست که اعتقادات وجودشناختی یا دیدگاههای بینشی میل به این دارند که دستکم به اندازهی مدلهایی که اقتصاددانان باور دارند، قابل بحث باشند. جیمز بوچانان (1999) با هیلرونر و میلبرگ در باب این ادعا که اقتصاددانان بینش خود را از دست دادهاند، موافق است، اما وی فهم متفاوتی از منازعات مربوط به بینش مقتضی دارد. بوچانان معتقد است که بینش تبیینی سازگاری در باب «ساختمان فراگیر فعل و انفعال اجتماعی... که ملهم از درکی از اصول عملی»، وجود دارد (1999, 2-3). این بینش را میتوان در آدام اسمیت و سایر اندیشمندان کلاسیک و این بینش آنها که مردم در پی ارتقای موقعیتشان هستند و اینکه منافع دوسرهای از دادوستد وجود دارند، ریشهیابی کرد. در هستهی این بینش مفهوم ارزشی که از فرایند مبادله در بازار برمیخیزد، وجود دارد. اقتصاددانان خود به معنای خاصی واقعی هستند –یعنی آنها به لحاظ معنایی واقعیهستند-. مردم معمولاً بواسطهی جریانات روزمرهی برآمده از فرهنگ از قبیل دوستی، تعهد و... تحریک میشوند. تنها در شرایطی که منافع یک فرد نقض شود یا کمتر از مرتبهی قابل تحملی از آرزو تأمین شوند، امیال و اشتیاقات معطوف به خود، فعال خواهد شد.
بر اساس این وجودشناسی از فاعلهای اجتماعی، امیال معطوف به خود، علل واقعی نیستند، بلکه بیشتر «علل جانشین» یا علل بالقوهای هستند که در آن شرایط مکانی خاص فعال میشوند. چنین علل جانشین به لحاظ معنایی واقعی، قدرت تبیین از یک نوع خاص و محدود را دارند، آنها آرامش یا شدت الگوهای رفتاری را تبیین میکنند. این گونه است که فرضهای اقتصادی قراردادی را میتوان با باورهای فهم عرفی در باب رفتار انسانی، حتی خارج از قلمرو اقتصاد سنتی، در یک ردیف قرار داد. پتیت همچنین نشان میدهد که همین استدلال را میتوان برای نظریهی کارکردگرایانه نجات مورد استفاده قرار داد، هدفی محبوب برای انتقادات فردگرایانه. این ادعا که کارکردگرایی در ارائهی نوعی «جعبه سیاه» خالی که فاقد هر مکانیسم انتخابی است، دچار خدشه است، به این وجودشناسی دقیقتر شده در باب انتخاب مجازی، حساس نیست. یک مکانیسم انتخاب به لحاظ مجازی واقعی است و در موقعیتهای خاصی فعال میشود و لذا به تبیین انعطافپذیری یا ماندگاری متوسط نهادهای اجتماعی مهم و خاص کمک میکنند. همچنان که پتیت میگوید، در هر دو مورد، «جعبههای سیاه» به یک معنا خالی هستند و به معنای دیگر خالی نیستند، واقعیت و افسانه.
پیشنهادهای بسیاری اخیراً برای نسبت دادن محتوای غنیتر به جعبهی فاعلهای اقتصادی به عمل آمده است. در فصل 12، شوآن هارگریوز هیپ میگوید که احکام مربوط به ارزش خود باید به عنوان محدودیتهای وجودشناختی در باب نظریات، ترکیب شوند. این اندیشه عبارت است از اینکه ویژگی مهمی دربارهی واقعیت اجتماعی وجود دارد مبنی بر اینکه مردم به دنبال فهم حیات اجتماعیشان هستند، مردم گزارشهایی در باب دلایل و ارزش رفتار اجتماعیشان بدست میدهند. به این معنا، واقعیت اجتماعی که یک اقتصاددان با آن مواجه میشود، توسط خود فاعلهای اجتماعی از پیش تفسیر شده است، این دیدگاه گاهی «هرمنوتیک وجودی» یا «وجودشناسی هرمنوتیکی» خوانده میشود (نگاه کنید به Lavoie).
هارگریوز هیپ میگوید که معیارهای احکام مربوط به عزت نفس در همگان مشترک هستند، از این رو آنان یک فرهنگ عمومی را صورت میدهند که در نسبت با افراد خاص، خارجی است. چنین فرهنگهای عمومیای نظریاتی را تحمیل میکنند که فاعلها میتوانند از آنها در تفسیر افعالشان از نقطهنظر عزت نفس استفاده کنند؛ از باب مثال، مشکلی که دربارهی مدل ارضای برتری وجود دارد این است که برتریها به نحو عمومی قابل دسترسی نیستند. یک مدل با جستوجوی ثروت بهتر کار خواهد کرد، به خصوص در فرهنگ غربی معاصر، به ویژه زمانی که با ملاحظات مربوط به همکاری، انصاف، شرم و برآشفتن تکمیل شود. هارگریوز هیپ با فرض اینکه فرد نیاز به نوعی پیوستگی میان نظریاتی که فاعلها استفاده میکنند و آنهایی که اقتصاددانان استفاده میکنند، دارد، نتیجتاً یک محدودیت وجودشناختی در باب نظریات اقتصادی که مورد پذیرش هم هرمنوتیک و هم رئالیسم هست، مطرح ساخته است- امری که از خطرات نسبی انگاری اجتناب خواهد کرد-.
فصل 13 نوشتهی رایمو توملا و ولفگانگ بالزر، از زاویهای متفاوت، به جستوجوی دیدگاهی در باب اجتماع و همکاری میپردازد. اقتصاد به طور سنتی، با جلوههایی از نوع معمای زندانی، دربارهی چنین مفاهیمی استوار نبوده است. این مفاهیم نیز به موضوع ساختمان اجتماعی مرتبط هستند. این معنایی آشکار است که واقعیت اجتماعی توسط افراد ساخته میشود: ما عالم اجتماعی را به واسطهی مفهومسازیها و تأثیر و تأثرها، رویکردها و پذیرشهای خود میسازیم. با این همه، معنایی وجود دارد که عالم اجتماعی بدان معنا واقعی است. توملا و بالزر برخی از جنبههای دیدگاهی مفصل در باب اینکه چون عالمی اجتماعی ساخته میشود را خلاصه میکنند (برای بیانی جامعتر، نگاه کنید به Tuomela 1995).
پذیرش جمعی برای ساختن (و از جمله بیان) بسیاری از هویات و ویژگیهای اجتماعی، اساسی است. پوست موش خرما در یک جامعه پول محسوب میشود و یک شخص خاص به عنوان اجرایی یک شرکت محسوب میشود؛ زیرا این چیزها به طور جمعی با این عنوان پذیرفته شدهاند. پذیرش جمعی ممکن است، به ترتیب، مبتنی بر هنجار و مبتنی بر توافق باشد. پذیرش جمعی در حالتهایی به واسطهی اعضای گروه از آن جهت که اعضا هستند، صورت میگیرد، در حالی که پذیرش جمعی در حال منیت مستلزم چنین جهتگیری گروهی نیست. چنین تمایزاتی انواع و درجات متفاوتی از اجتماعی بودن یا جمعی بودن را به دستمان میدهند.
بخش دوم این فصل مفاهیم هدف متعاقب را با مفاهیم خیر عمومی و خیر انجمن، آن گونه که مورد استفادهی اقتصاددانان است، مقایسه میکند. علاوه بر دیدگاه توملا، سایر نظرات راجع به اجتماعی بودن و جمعی بودن مشتمل است بر دیدگاههای گیلبرت (1989)، پتیت (1993) و سرل (1995). یک بخش از نوشتهها به عنوان منبعی در تحقیق برای یک وجودشناسی اجتماعی کلیتر، و بدین وسیله واقعمندی بیشتر، برای نظریهها و مدلهای اقتصادی مورد استفاده قرار خواهند گرفت (نگاه کنید به Sugden 2000).
نظامها و سازمانهای اجتماعی ساخته و حفظ میشوند، اما آنها گاهی به تدریج و گاهی یکباره، تغییر میکنند. خطمشی اصلی اقتصاد در برابر زمینهی تغییرات اجتماعی چندان مقاوم نبوده است. هویت نظریهی فردریک هایک در باب تکامل فرهنگی –تکامل سنتها، قوانین و هنجارها، مفاهیم و اعمال اخلاقی- به عنوان یک نظریهی اقتصادی میتواند بحث شود، اما این نظریه به عنوان منبعی از بینش وجودشناختی، شایستهی توجه دقیقترین است.
در فصل 14، بروس کالد ول این وظیفه را با ملاحظهی سه نوع از انتقادات در باب دیدگاه هایک، پی میگیرد. تصور وی از انتخاب گروهی به مثابهی مکانیسمی از تکامل فرهنگی با فردگرایی مورد ادعایش ناسازگار است. بدبینی معرفتشناختی او دربارهی توانایی انسانها در شکلدهی مفید به نهادهای اجتماعی برخلاف تلاش وی برای ارتقای چارچوب قوام اجتماع اقتضا دارد و تبیین وی از اینکه چگونه تکامل فرهنگی رخ میدهد، نیز تمام نیست. کالد ول در پاسخ به این انتقادات نخست نشان میدهد که اگر هایک اصلاً دیدگاهی فردگرایانه را تصدیق کند، دیدگاه او نسخه «غیر نئوکلاسیکی» گستردهای از فردگرایی است که با انتخاب گروهی سازگار است. ثانیاً، وی همچنین به نگاه دوسویهی هایک راجع به تحمیل خارجی قوانین اساسی به علاوهی تثبیت درونی هنجارهای خصوصی و قواعد اخلاقی اشاره میکند و امکانهای مربوط به حلوفصل تنش میان اقتصاد سیاسی اساسی و نقد به لحاظ معرفتی بدبینانهی هایک از «ساختگرایی عقلانی» را ملاحظه میکند.
نهایتاً، کالد ول تصدیق میکند که دیدگاه هایک در باب تکامل فرهنگی بسیار ناتمام و غیردقیق است و فاقد تصورات دقیقی دربارهی واحدهای انتخابی و مکانیسم پراکندگی و انتخاب است. اما اگر شهودهای هایک در مسیر صحیحی قرار داشته باشند، ناتمام بودن دیدگاه وی به عنوان دعوتی برای دیگران برای ملحق شدن به پروژهای بینرشتهای دربارهی توسعهی آن شهود به نظریهای جدی که نوعی وجودشناسی نه فقط اجتماعی بلکه حقیقتاً پویا را حمایت میکنند، به کار میرود.
فصل 15 نوشتهی نیل دی مارشی، پژوهشی است در باب مفهوم «واقعیات در عین» در نوشتههای جان استوارت میل. این فصل بخشی از پژوهش تاریخی است، اما این بحث زمان خاصی ندارد و با مباحث و دلمشغولیهای امروز دربارهیی نظریه و روش اقتصاد بسیار مرتبط است. پژوهش دی مارشی جنبهای وجودشناختی دارد –که با وجودشناسی واقعیات در عین سروکار دارد -و نیز جنبهای معرفتشناختی دارد- یعنی اینکه چگونه استدلال نظری باید به چنین واقعیات عینیای مرتبط باشد (از این رو این فصل از موضوعات اول و دوم این کتاب جدا میشود). مشکل استفاده از واقعیات در عین، در نظریهپردازی اقتصادی از وجودشناسی آنها نشئت میگیرد، آنها مخلوطی از آثار زیادی از علل هستند. این علل به دلیل در دسترس نبودن آزمایشهای مؤثر، به نحو مجزا قابل دسترسی نیستند یا دسترسی به آنها دشوار است. از این رو، آنها نمیتوانند به عنوان مبنای مطمئنی برای نتیجهگیری اصول کلی استفاده شوند و نه برای باطل ساختن چنین اصولی استفاده میشوند.
میل میخواست برای جملات مربوط به اقتصاد سیاسی یقین حاصل کند، همچنان که وی تصور میکرد این برای اعتبار عمومی آن لازم است (این رابطهای با موضوع سوم این کتاب به دست میدهد). وی معتقد بود روش مناسب برای دستیابی به این هدف باید چیزی غیر از استفاده از تاریخ یا روش تجربی باشد. دی مارشی پیشرفت میل به این دیدگاه مربوط به روش پیشینی اقتصاد سیاسی را دنبال میکند. راهحل عبارت است از پرداختن به قوانین مفروض طبیعت انسانی و استنباط لوازم آنها در پدیدههای اقتصادی. لیست چنین «قوانینی» در ارتباط با قلمرو اقتصاد کوتاه است، همچنان که صرفاً تعداد اندکی از آنها از مجموعه کامل جداسازی میشوند: میل به ثروت و قابلیت تشخیص درجهی تأثیر نسبی ابزارهای این غایت و نیز مخالفت با اصول مربوط به نوعی بیزاری از تلاش و نوعی رجحان دادن به لذت کنونی.
این لیست کاملی از عواملی که موجب تحریک مردم میشوند، نیست، بلکه دیدگاهی به ما میدهد که به حقیقت دربارهی پدیدههای اقتصادی نزدیکتر از هر گزینه به همان اندازه سادهی دیگری است و در حالی که تجربه واقعیات در عین نمیتواند منبع مطمئنی برای اصول کلی به دست دهد، نظریهها و تبیینها را به شیوههای مهم محدود میکند. میتوانیم بگوییم –و دی مارشی هم با ما موافق خواهد بود- در حالی که نظریهی اقتصادی صائب واقعیتها را در عین ضبط نمیکند، واقعیات را در انتزاع ضبط میکند، هم از واقعیت و افسانه. این خط سیر فکری که با واژگان متنوعی بیان میشود، توسط کارت رایت، ساگدن، من و دیگران در روششناسی علم اقتصاد دنبال میشود.
فصول بخش چهارم که اختصاص به وجودشناسی اقتصادی دارد، انواعی از مقولاتی را که برای اظهار و تدقیق اعتقادات وجودشناسی اقتصاددانان مورد نیاز است، برجسته میسازند. اینها عبارتند از: واقعیت مجازی، علت جانشین، انعطافپذیری، عزت نفس، فرهنگ عمومی و واقعیت در عین. موارد بسیاری برای تعیین مجموعهی کاملی از اعتقادات وجودشناسی که مدلها و نظریههای اقتصاددانان را محدود میکنند و باید محدود کنند، مورد نیاز است.
نهادهای اقتصادی
نقطهنظر دیگری که از آن میتوان و باید به افسانهمندی و واقعمندی اقتصاد پرداخت، عبارت است از انجام تحقیق و ارتباط توسط اقتصاددانان و روشهای انجام این کار، به واسطهی نهادهای اقتصادی مشروط میشود. چنین نهادهایی قواعد بازی هستند: آنها شامل ساختارهایی هستند که به تشویقات و پاداشها، آموزش و استخدام، نشر و مشاورهی تخصصی، دستور جلسات موضوعات و معیارهای ارزیابی مربوط هستند. این نهادهای اقتصادی ارزشها و اهداف اقتصاد عملی را شکل میبخشند. آنها نیز، مانند سایر نهادها، در معرض تغییر قرار دارند. پرسش دربارهی جهتی است که نهادهای دانشگاهی (یا غیردانشگاهی) در هر زمان و مکان مشخصی به مدلسازی میدهند. بسیاری از منتقدان اقتصاد معاصر دربارهی این ساختارهای تشویقی در اقتصاد به دیدهی شک مینگرند، جملهی کلاسیک لئونتیف (1970, 1) از این قبیل است: «اشتغال پیوسته به امور خیالی و فرضی به جای واقعیت مشهود تدریجاً منجر به انحراف در مقیاس ارزیابی غیررسمی که در جامعهی دانشگاهیمان برای ارزیابی و دستهبندی عملکرد علمی اعضا، مورد استفاده قرار میگیرد، میشود». در فصل 3، داسگوتا در باب «بررسیها و تعدیلهای درونی» مورد نیاز برای «یک جمهور مترقی از علوم اجتماعی» (59) بیانی خوشبینانه دارد.
تمامی اینها به عنصر اصلی ساختمان اجتماع مرتبط است. اگر اینکه مدلها ساختهی دست اقتصاددانان هستند، ویژگی ذاتی مدلهای اقتصادی باشد، تنها فاصلهی اندکی میان این ملاحظه با این سخن وجود دارد که مدلها ساختهایی اجتماعیاند. اقتصاد در میان چیزهای دیگر، به عنوان یک رشتهی علمی از تعاملات میان اقتصاددانان و نیز میان اقتصاددانان و مردم از قبیل: دانشجویان، سایر دانشمندان علوم اجتماعی، برخی از دانشمندان علوم طبیعی، مدیران دانشگاهها، سیاسیون، و رسانهها بحث میکند. این تعاملات در یک ساختار اجتماعی در حال تغییر، رخ میدهد؛ یعنی در داخل نهادهای در حال رشد. من این ادعا را که مدلها به دست اقتصاددانان طراحی و به واسطهی نهادهای اقتصادی شکل میگیرند را امری بدیهی میدانم. مدلها بر این منوال، بدون لحاظ اینکه آیا به خوبی واقعیت اقتصادی را بازنمایی میکنند و چگونه چنین میکنند، شکل میگیرند. مدلها ساختهایی اجتماعیاند.
فهم معنا و لوازم این ادعا –یعنی اینکه مدلها و نظریهها، ساختهایی اجتماعیاند- هم برای مدافعان و هم مخالفان آن در نهایت سخت بوده است. برخی از مدافعان نظریهی ساخت اجتماعی ظاهراً معتقدند که این لوازم اساساً آنتی رئالیستیاند، بدون اینکه این امر خللی در نظریه ایجاد کند، ساخت اجتماعی یک مدل مستلزم ساخت اجتماعی جزئی از واقعیت و نیز صدق مربوط به آن واقعیت است. برخی از مخالفان نظریهی ساختگرایانهی رئالیست هستند و به عینیت ناساختگرایانه صدق و واقعیت باور دارند. برخی از ایشان معتقدند که به این دلیل است که آنان باید با نظریهی ساخت اجتماعی مخالفت کنند، هر دو گروه در اشتباهند. آنان در این اعتقادِ مشترک که ساخت اجتماعی مدلهای اقتصادی مستلزم ساخت اجتماعی آن چیزی است که مدلها دربارهی آنان هستند و نیز ساخت اجتماعی حقیقت مانندیِ آنهاست، بر خطا هستند. تمایز میان این دو در این است که یک گروه از این لازمه آسیب میبیند، در حالی که گروه دیگر چنین نیست. آنان که از این لازمه آسیب نمیبینند، مقدمهی این استدلال را میپذیرند، در حالی که آنان که آسیب میبینند، آن را رد میکنند. با این همه، خطا در این مقدمه –یعنی این ادعا که مدلهای اقتصادی ساخت اجتماعی دارند- نهفته نیست، بلکه در آن لازمه ادعا شده است.
فصول بخش چهارم نشان میدهند واقعیت اجتماعی، ساخت اجتماعی دارد، در حالی که فصول بخش پنجم نشان میدهند که چگونه پژوهش در باب واقعیت دارای ساخت اجتماعی است. انکار لازمهای که در دو موضع فوق خلاصه شد، برابر با انکار این است که این دو فرایند ساخت اجتماعی یکی هستند: [عبارت است از] انکار اینکه دعاوی مربوط به ساخت اجتماعی معرفت اقتصادی، به منزلهی ساخت اجتماعی آنچه آن دعاوی معرفتی بدان مربوطند، است. ساخت اجتماعی پژوهش در باب واقعیت اجتماعی با ساخت اجتماعی آن واقعیت نه یکسان است و نه مستلزم آن است. این دو فرآیند مجزای ساخت اجتماعی هستند، هرچند با یکدیگر در تعامل هستند.
مباحثهی اخیر در باب خطابهی اقتصاد و در باب پژوهش به طور کلی، نمود خاصی است از معنای ساختگرایانه. سنت دیرینی وجود داشته است مبنی بر تقابل خطابه با معرفت؛ یعنی در باب دریافت تعارضی میان اقناع تحریفکنندهی واقعیات و دلمشغولی اصیل و خالی از تعصب به نحوهی وجود عالم واقع. از باب مثال، این معنا در عنوان کتب و مقالات متعددی که کلمات «خطابه و واقعیت» یا امور مشابهی را به عنوان اجزای خود دارند، خود را نشان میدهد و نشانگر نوعی تقابل میان این دو است، از باب مثال، خطابه و واقعیت در اقتصاد (Bauer 1984). در میان پیروان معاصر خطابه، این تقابل دیگر متقاعدکننده نیست. راههای بسیاری برای نادیده گرفتن این تقابل سنتی وجود دارد. آنتی رئالیستها با تعریف دوبارهی واقعیت، ارتباطی میان خطابه و واقعیت هستند. واقعیت و صدق به لحاظ خطابی ساخته میشوند و نه مستقل از هر عمل اقناعی اقتصاددانان یا دیگران. رئالیستها ممکن است سعی کنند با پیوند دادن خطابه با تصور فرد از معرفت؛ یعنی با دادن نقشی به اقناع در ساختمان واقعیت، جایی برای خطابه باز کنند، در عین حال که از این دیدگاه که واقعیت و صدق ساختهای خطابی نیستند، خود را جدا نمیکنند. در مباحث اخیر دربارهی خطابهی اقتصاد، دیه درا مک کلاوسکی به دیدگاه اول نزدیکتر است، در حالی که من به دیدگاه دوم معتقدم (نگاه کنید به McCloskey 1994, 1995; Maki 1995, 2000).
مک کلوسکی در فصل 16 خود آخرین جمله را در باب این موضوعات میگوید. وی به چند نکته استدلال میکند، خودشان خطابی هستند (با جزئیات مناسبی، یک رئالیست با این سخن موافق خواهد بود).
دوم، معرفت یک ساخت اجتماعی است. این جمله میتواند به معانی بسیار متفاوتی گرفته شود، از این قبیل: اقتصاددانان موفق میشوند دعاوی واقعی داشته باشند، اگر در میان خودشان، معیارهای ارزیابی چنین دعاویای را داشته باشند؛ اقتصاددانان بر گواهی همکاران خویش تکیه میورزند، از این رو بر کار دیگران [اثری] میسازند؛ آنچه در یک زمینه و جامعهی خاص بر حقیقت میگذارد، عبارت است از همهی آنچه دربارهی حقیقت وجود دارد.
ما باید میان چنین معنای متفاوتی تمیز قائل شویم تا ببینیم که رئالیستها بحثشان تنها با مورد سوم است: رئالیستها تأکید میورزند که حقیقت به آنچه صادق خوانده میشود، تحلیل نمیشود. مثال مک کلوسکی دربارهی محصول اندک ذرت در قرون وسطی، بعد پیچیدهای از ابهام به این تصویر میافزاید –یعنی ابهام ویژگی کم بودن-. یک رئالیست موافق این خواهد بود که اگر واقعیتی راجع به اینکه چقدر محصول ذرت اندک است، وجود داشته باشد، این امر بر معیارهای مبتنی بر توافق دربارهی آنچه ما اندک تلقی میکنیم، تا حد بسیار زیادی وابسته است. ملاحظه مهمی که مک کلوسکی بدان نمیپردازد این است که تمایزی هست میان اینکه واقعیتی دربارهی موضوع وجود دارد با اینکه محصول ذرت چیست و میان اینکه واقعیتی دربارهی موضوع وجود دارد، با لحاظ اینکه فرد مربوطی از مردم محصول را کم میداند.
ادعای سو مک کلوسکی این است که همهی ما انواعی از رئالیستها هستیم –زیرا همهی ما میخواهیم ادعاهایی دربارهی اینکه کدام «واقعیت» درست است از این ایدهی کلی در معرفتشناسی اجتماعی که کسب معرفت یک تلاش جمعی است و اینکه ما به عنوان عضوی از تلاشهای ادراکی جمعی باید عقاید خاصی داشته باشیم. منازعهای که مک کلوسکی از آن بحث نمیکند، اما معرفتشناسی اجتماعی با آن روبهرو است، عبارت است از ارائهی دیدگاهی دربارهی امکان خطای جمعی. رئالیستها مدعیاند که قادرند چنین دیدگاهی به دست دهند، در حالی که مک کلوسکی همچنان باید نسخهی خود را طرح کند. تاریخ علم مثالهایی از خطاهای جمعی را به دست میدهد که مبین این است که هر چقدر توافق در اقتصاد در یک زمان مشخص و در یک موضوع مشخص وجود داشته باشد، ممکن است اشتباه رخ دهد، به این معنا که عالم آن گونه که معتقدند، نباشد. من در تأکید بر این امکان محتمل یا نامحتمل، ممکن است واقعاً اندکی بیشتر از مک کلوسکی رئالیست باشم.
نگرانی دیگر برای رئالیستها از شاخهی رادیکال جامعهشناسی معرفت علمی (SSR) ناشی میشود. یک ادعا این است که دانشمندان اهداف معرفتی از قبیل اطلاعات صادق دربارهی عالم را دنبال نمیکنند، بلکه بیشتر علایق غیرمعرفتی شخصی یا جمعی خود از قبیل نفوذ، اعتبار، شهرت و آینده یا مرتبهی تخصص را دنبال میکنند. این استدلال با این ایده پیش میرود که نتیجهی چنین پیگیریهایی، به عنوان معرفتی در باب واقعیت که مستقل از این معرفت و این پیگیریهاست، تلقی نمیشود، بلکه به واسطهی چنین پیگیریهایی است که ساخت اجتماعی رخ نمیدهد (نه فقط پیگیری معرفت بلکه همچنین واقعیت). واقعیت و دعاوی علمی مربوط به آن، سازوکاری میشود برای بازیهای اجتماعی که دانشمندان انجام میدهند. این خطمشیای آنتی رئالیستی است. رئالیستها میتوانند با این استدلال مخالفت کنند، بدین طریق که استدلال کنند درحالیکه دعاوی معرفتی ساخت اجتماعی دارند (و این مسئلهای تجربی است که راههای دقیق ساخت آنها را تعیین کنیم)، صدق آن دعاوی و واقعیتی که آن دعاوی بدان مربوطند، چنین نیستند (نگاه کنید به Maki 1992b).
فصل هفدهم نوشتهی واد هندز از یک پرده از این کتاب بحث میکند (هندز 2001 خلاصهی فراگیری به دست میدهد). این پرده عبارت است از «بحث جوجه معرفتشناسی» کذایی و موضوع خاصی که آزموده میشود دربارهی «رئالیسم اجتماعی» یا دربارهی نقش تبیینی عوامل در فهم علم است (هندز «واقعیت اجتماعی» را به عنوان این دیدگاه که عوامل اجتماعی باید مهمترین نقش را در تبیین پدیدههای اجتماعی بازی کنند، تعریف میکند - عنوان دقیقتر میتواند «سوسیالیزم تبیینی» یا «تبیینگرایی اجتماعی» باشد).
در دههی 1980، جامعهشناسان معرفت علمی (SSK) بازی جوجه معرفت شناختی را بازی کردند به این معنا که هر حرکتی منجر به نسبیگرایی بنیادی رو به رشد میشود که در نهایت خطر نادیده گرفتن اعتبار خود SSK را در پی دارد. جریانهای متنوع SSK متعاقباً پاسخهای مورد توجه خودشان را به این معما با نسبت دادن انواع نقشهای تبیینی خاص به عوامل اجتماعی در شکلگیری باور علمی پیشنهاد دادهاند. آنها همچنین پرسشهای مربوط به نقش «طبیعت» و فرد دانشمند در تبیین باورهای علمی را دوباره مطرح کردهاند. برخی از این پیشرفتها استعارههای اقتصادی کاربردی نظیر نهادسازی، بازار، سرمایهگذاری، و انباشت سرمایه را ارائه دادهاند. نتیجه اینکه امروزه چنین استدلال شده است که موضوعات سنتی تبیین اجتماعی اکنون مربوط به فهم علم به طور کلی از جمله فیزیک، باستانشناسی و اقتصاد هستند.
موضوعی که هندز به آن میپردازد، دربارهی این است که چه عواملی –جامعه، فرد، طبیعت- و چه مفهومسازیهایی در تبیین باورهایی که دانشمندان به صورت جمعی دارند، منظور میشوند. میخواهم تأکید کنم که مهم این است که این موضوع را با این موضوع که کدام باورها به درستی واقعیت را مینمایانند –اینکه آنها دربارهی واقعیت هستند یا افسانه- خلط نکنیم. این پرسش که آیا باورهای مورد اعتقاد جامعهی دانشمندان صادق هستند، از این پرسش که چگونه آن باورها پدید آمدهاند، جدا است. متأسفانه، تا زمانی که معرفت به طور ضعیف و نحیف صرفاً به عنوان باورهای جمعی، تعریف شود، همچنان که دربارهی بیشتر SSK و در بررسی هندز از آن چنین است، این تمایز پوشیده خواهد ماند. مفهوم معرفت میباید شامل آن حقیقت شود تا این تمایز مشخص شود. تنها با این تصور سنتی و غنیتری از معرفت است که میتوانیم این اندیشه را بپذیریم که مجموعهی باورهای متفاوت دربارهی شرایط اجتماعی شکلگیری باور، احتمال متفاوتی دربارهی پیدایش باورهای صادق دارند. این اشاره دارد بر اینکه نهادهای اقتصادی باید در قبال تخمین این احتمال به گونهای طراحی شوند که مدلهای اقتصادی منتشرشده در نشریات و کتب درسی، کمکمان کنند تا بیشترین حقیقت مانندی مربوط را در باورهایمان راجع به نحوهی کار اقتصاد، کسب کنیم.
پیشرفتهای اخیر در مطالعات اجتماعی نشان میدهند که شاید اقتصاد بتواند در یک نقش فرانظریهای برای رهایی از رئالیسم به خدمت گرفته شود. در این حیطهی سنتی، اقتصاد نشان داده است که چگونه پیگیریهای خودگرایانه فاعلهای فردی میتواند به واسطهی مکانیسم بازار به نتیجهی جمعی مورد انتظار تبدیل شود. با یک استدلال قیاسی، فعالیت علمی را میتوان به عنوان کار خودگرایانه کارآفرینانهی دانشمندان تحت شاخهای از کار عقلانی توصیف کرد که محصولات خویش را در بازارگاه اندیشههایی که نظیر حالتی که به دستهای پنهان حقیقت انجام میشد، تلاشهای فردی را به نتایج مطلوب معرفتی تبدیل میکند.
از این رو یک یقین وجود دارد یا میتواند وجود داشته باشد مبنی بر اینکه باورهای معطوف به واقع و نه خیالی، پیروز میدان هستند. اگر این مکانیسم وجود نداشته باشد، باید طراحی و استقرار یابد. این استدلال را میتوان در مورد خودشناسی انعکاسی در یک اقتصادِ اقتصاد داشت.
برخی از نظرات اقتصادی دیگر به جهت مخالف اشاره دارند، بر نیروهایی تمرکز میکنند که به نظر میرسد از گرایشات افسانهای حمایت میکنند تا گرایشات واقعی. جیمز بوچانان به این ملاحظهی مشابه اشاره دارد که شرکتکنندگان آینده در این مباحثهی حرفهای در اقتصاد باید این روزها «زمان و انرژی بسیاری برای توجه یا پرداختن به فایدهمندی نهایی این ساختمان بکنند». این نتیجه به واسطهی یک فرآیند خودگزینی جهتدار تقویت میشود: «اشخاصی که اقتصاددان بودن را برمیگزینند، در پایان این قرن، کسانی هستند که با ویژگیهای تحلیلی مدلهای دستکاریشده، جذب شدهاند و نه با موفقیت یا ناکامی چنین مدلهایی در ارائهی فهم پیشرفتهتری از واقعیت اقتصادی» (1999 و 9).
سولو نظرات مشابهی دارد که ارزیابی وی از اقتصاد را آن گونه که در آغاز این فصل آمده، توصیف میکند: «تمایلی وجود دارد برای نظریه که از داده پیشی گیرد... نظریه ارزان است و داده گران است» (Solow 1997, 57). این واقعیت دربارهی اقتصادشناختی لوازمی در ساحت عمل دارد از قبیل تحقیق، آموزش و اشتغال –و باید اضافه کنیم، شامل تحلیل مدلهای اقتصادی در این کتاب-. متن طولانی از سولو شایسته است برای اشاره دقیق به این نکته، ذکر شود:
در اقتصاد، کار بیهدف مدلسازان این است که اندیشههای خودشان را طوری تنظیم میکنند که به پرسشهایی برسند که دادههای در دسترس را توان پاسخ دادن به آنها نباشد. نظریهپردازان اقتصادسنج مدلهایی ابداع میکنند تا پارامترهایی را که دادهها هیچ اطلاعاتی دربارهشان ندارند، تخمین بزنند، البته مردم کسانی را استخدام میکنند که استعدادشان فقط در این قبیل کارهاست، کسانی که بیشتر به روش میپردازند تا ذات موضوع. همچنان که مدلها بیشتر تنظیم میشوند، نسبت صدا به نویز در دادهها بسیار پایین میآید. از آنجا که هیچ حکم تجربی آمادهی ارائه نیست، دانشجو به پای تختهسیاه برمیگردد و این اندیشه را بیشتر تنظیم میکند... شاید در اینجا ما در جستوجوی امر ناشناختنی بیش از حد آموزش میبینیم. اما این یقیناً گزینههای دیگر را از میان برمیدارد (1997, 57).
این دیدگاه میگوید که دادهها در اقتصاد، در مقایسه با نظریه، گرانقیمت هستند. اگر کسی افزون بر این فرض کند که دادهها در اقتصاد، در نسبت با وضعیتشان در فیزیک، در مقایسه با نظریه گرانقیمتتر از دادهها در علم فیزیک در مقایسه با نظریهی فیزیکی هستند، میتوان از این واقعیات مفروض برای تبیین واقعیات دیگر که اقتصاددانان تلاش کمتری برای آزمودن تجربی نظریاتشان از آنچه فیزیکدانان انجام میدهند، صرف میکنند، در حالی که در اقتصاد کوشش بیشتری از فیزیک برای تنظیم نظریه صورت میگیرد، استفاده کند. نحوهی تقسیم نسبی تلاشها را میتوان با محدودیتهایی که پیش روی اقتصاددانان و فیزیکدانان قرار دارند، تبیین کرد. همچنان که زامورابونیلا (1999) نشان داده است، این مطلب با این فرض سازگار است که فیزیکدانان و اقتصاددانان ترجیحات معرفتی یکسانی دارند، به این معنا که هر دو در جستوجوی هدف ترکیبی معقولیت و تصدیق بر مبنای شاهد بوده و از این رو تصوری از جهتگیری واقعمند را افاده میکنند.
میتوان مفهوم هزینه را برای دربر گرفتن هزینههای معاملات درجه دوم گسترش داد –یعنی هزینههای جستوجو، ارتباط، نظارت، اندازهگیری و ارزیابی اندیشههای علمی و عمل عقلانی-. با به کار بردن این مفهوم در مورد خود اقتصاد به عنوان عملی در تحلیل مقایسهای نهادی، میتوان این نتیجه را در صورت ثابت بودن سایر شرایط، استنتاج کرد که «اقتصاد تختهسیاه» عبارت است از اقتصاد کارا به وسیلهی هزینهی معامله (Maki 1999). بر مبنای این تصویر، نیروهای اقتصادی که در نهادهای اقتصادی نهفته است، رویکردی رشتهای به پژوهش دربارهی افسانهها را ترجیح میدهند.
در فصل 18، یعنی فصل آخر این کتاب، جیسوس زامورا بونیلا تمرینی در اقتصادی از اقتصاد به دست میدهد. اقتصاددانان به عنوان فاعلهای اقتصادی خودگرا که معرفت صادق را اگر در زمرهی منافعشان نباشد، پیگیری نمیکنند، توصیف میشوند. آنان نیز، نظیر سیاستمداران، میتوانند منفعتطلب باشند. زامورا بونیلا عناصری برای یک مدلِ عرضه و تقاضا در مورد علم اقتصاد طرح میکند، بدین صورت که اقتصاددانان نظریاتی را که مورد تقاضای فاعلهای اقتصادی است، تأمین میکنند. تقاضا برای نظریهی T بنا به فرض تابعی است از درجهی توافقی دربارهی T در میان اقتصاددانان، محبوبیت T در میان عموم مردم، سازگاری پیشبینیهای T با شهود غیرتخصصی و سودمندی مشهود لوازم سیاسی T برای آن فاعل. در جانب عرضه، چنین فرض شده است که اقتصاددانان از قبول نظریههایشان توسط همکاران و عامهی مردم سود میبرند. آنان همچنین درآمد بیشتر را به کمتر ترجیح میدهند و آرزو دارند نظریاتشان عملی شوند (این دو هدف دوم وابسته به هدف اول هستند).
اقتصاددانان در جستوجوی مقبولیت و به رسمیت شناخته شدن نظریههایشان توسط همکارانشان، میپذیرند که انتخابهای نظریهشان تحت برخی قواعد بازی قرار گیرند، در قبال اینکه سایر اقتصاددانان نیز چنین میکنند. مجموعهای از انواع مختلف از هنجارهای قانونی سر بر میآورند به عنوان نتیجهای از یک مذاکره که در آن هر حزب مرتبط، در میان سایرین، به واسطهی چشمداشتهایی در باب نظریهی مرجح خود که در قالب آن هنجارها پذیرفته شده است، به حرکت در میآید. در این صورت، پرسش اصلی این است که آیا آن هنجارها اقتصاددانان را به رفتار حقیقتطلبانه به طور کامل حمایت میکنند؟
نهادهای اقتصادی جنبههای متعددی دارند که میتوان از چشماندازهای متنوعی با استفاده از ابزارهای مفهومی، بدانها پرداخت. این مجموعه از چشماندازهای اقتصادی به تنهایی یک خانوادهی گستردهاند (به عنوان مثال، نگاه کنید به Dasgupta and Daivid 1994; Sent 1999). پرسش اصلی این است که آیا خود اقتصاد میتواند به تبیین و توجیه درجهای از اقتصاد تا آن درجه واقعمند یا افسانهمند است، کمک کند؟ آیا میتوان از اقتصاد برای ارجاع مفید به خودش، بهره گرفت؟ اگر کسی مایل باشد پاسخ مثبت دهد، پرسش مضاعفی سر برمیآورد، اگر یک فرااقتصاد به منظور تبیین و توجیه یک اقتصاد به عنوان موضوع در نظر گرفته شود، در این صورت چگونه میتوان استفاده از آن فرااقتصاد را برای این منظور بدون دور یا تسلسل توجیه کرد؟ چگونه استفاده از اصول اقتصادی در بررسی پژوهش علمی که خود شامل خود اقتصاد هم میشود، ارزیابی میشود؟ آیا اقتصادِ اقتصاد گزینهی امکانپذیری است؟ این همان نمونهی مشکل انعکاسپذیری است که در انتظار بررسی بیشتر است (نگاه کنید به Maki 1999).
ما در جایی هستیم که شروع کردیم. ما با تفکیک سه موضوعی که فصلهای این کتاب را سازمان میبخشند، شروع کردیم. مدلهای اقتصادی، وجودشناسی اقتصادی و نهادهای اقتصادی. اکنون میبینیم که چگونه این سه منظر روابط درونی با هم دارند. ما نمیتوانیم پرسشهای مربوط به نهادها یا سازمانهای صنعتی مربوط به رشتهی اقتصاد را بدون پاسخ دادن به پرسشهای مربوط به رابطهی مدل، واقعیت و دربارهی وجودشناسی اقتصادی، پاسخ دهیم. ما اکنون دربارهی مدلهای اقتصادی اقتصاد سخن گفتیم، و دربارهی خود رشتهی اقتصاد که احتمالاً در قلمرو اقتصاد اقامت گزیده است. ما باید به پرسشهایی از این قبیل پاسخ دهیم که:
1) چگونه یک مدل اقتصادی دربارهی اقتصاد (نظیر مدل زامورا بونیلا) با آنچه قرار است دربارهاش باشد یعنی علم اقتصاد، ارتباط مییابد؟
2) آیا رشتهی اقتصاد از جنبههای به حد کافی مبهم و به درجهی به حد کافی بالا، یک اقتصاد است؟
تا بتوانیم به این پرسش پاسخ دهیم که:
3) ساختار محدودیتهای نهادی و مشوقهای رفتاری که مساعی اقتصاددانان را شکل میبخشند، چیست؟ همچنین، برای پاسخ به پرسشهای مربوط به اینکه آیا یک مدل اقتصادی شانس اینکه دربارهی واقعیت یا افسانه باشد را دارد؟ از پرسشهای مربوط به ساختمان واقعیات اقتصادی و دربارهی ساختمان رشتهی اقتصاد نمیتوان اجتناب کرد. هیچکسی که بر سر «ملکهی ملالانگیز» شرط بسته است –چه به عنوان دستاندرکار و چه به عنوان تماشاچی- نباید نتایج معینی را دربارهی واقعمندی و افسانهمندی آن استنتاج کند مگر اینکه پاسخهایی قانعکننده برای این سه مجموعه از پرسشها ارائه شود.
یادداشتها:
برای زمینهی ضد بازاری و سلسلهمراتب گرایانهی نقد کارلایل از اقتصاد سیاسی لیبرال، نگاه کنید به Levy (2000) و Persky (1990).
کریس در اینجا به آنچه روششناسان اقتصادی صورت محکمی از تز دوهم، کواین مینامند، استناد میکند: آزمونهای تجربی همواره شامل شمار بسیاری از فرضهای کمکی است و در صورت نتیجهی منفی آزمایش، نمیتوان این خطا را به هیچ جزئی در کل مجموعهی فرضها نسبت داد، از این رو آزادیم که فرضیهی هدف را از ابطال به واسطهی اصلاحات در هر جای دیگر این نظام حفظ کنیم.
از میان تعداد زیادی از شرحهایی که اخیراً منتشر شدهاند، اجازه دهید صرفاً اینها را انتخاب کنم: حقیقت و دقت در اقتصاد (1991) اثر تامس مایر، چرا اقتصاددانان به اندازهی رفتگران مهم نیستند؟ اثر دیوید کولاندر (1991) و اقتصاد، فرهنگ یک علم بحثبرانگیز اثر ملوین ردر (1999).
اگر اغلب جملاتی از نوعی که پیشتر خلاصه شد به لحاظ روششناختی و فلسفی رضایتبخش نباشد و برخی از آنها حتی ساده هم نباشند، این مستلزم این نیست که حقیقت بسیار زیادی در آنها وجود ندارد. درخواست من برای رضایتبخش بودن مبتنی است بر این اعتقاد که بدون آن، راهی نیست که ما بتوانیم که آنها از چه جهات و تا چه حدی صادق هستند- و به ویژه راهی برای ایجاد مباحثات محسوس دربارهی این موضوعات میان احزاب مخالف با هر امیدی برای درک متقابل و تقریب نظرات وجود ندارد-. از این رو، من با کنار گذاشتن کار روششناختی خاصشده توسط داسگوپتا در ابتدای این فصل مخالفم. در حالی که من اولین کسی هستم که تأیید میکنم اثری در روششناسی اقتصادی در حد بزرگ وجود ندارد -دقیقاً مانند هر کسی که موافق است اثری در اقتصاد از کمال کاملاً به دور است- یک حجم فزایندهای از تحلیل روششناختی وجود دارد که هم دربارهی اینکه در اقتصاد چه میگذرد اطلاعات دارد و هم موضوعات روششناختی بسیار مرتبط را به شکل ماهرانهای به بحث میکشد. مبادا یک اقتصاددان عملی نخواهد به همین رخته متهم شود که او میتواند به یک متخصص روششناسی نسبت دهد –که نسبت به موضوع بحث جاهل است- وی بهتر است منابع را بررسی کند از قبیل کتاب IEA که اختصاص به مطالعات موردی در روششناسی اقتصاد دارد (Backhouse et al.,1998)، مقالات منتخب در نشریهی روششناسی اقتصادی و در کتاب راهنمای روششناسی اقتصادی (Davis et al.1998).
کنفرانسی که نسخههای متأخر بسیاری از فصول این کتاب را نمایان میسازد، در اصل به طور تحریکآمیزی «واقعیت یا افسانه؟» نام داشته است. در پایان کنفرانس، شرکتکنندگان موافقت کردند که «واقعیت و افسانه؟» نام داشته است. در پایان کنفرانس، شرکتکنندگان موافقت کردند که «واقعیت و افسانه» -بدون علامت سؤال- بیان صحیح است.
کتاب مشابهی یعنی جهانبینی اقتصادی: پژوهشهایی در باب وجودشناسی علم اقتصاد (Cambridge University Press 2001) است و به طور کامل به وجودشناسی اقتصادی اختصاص دارد.
این استدلال به عنوان دیگر یادآور این واقعیت که افسانهمندی و واقعمندی مفاهیم بسیار مبهمی هستند، عمل میکند. آنچه اهمیت دارد این است که اگر کسی به لحاظ شهودی تحریک شود، همچنان که بسیاری ظاهراً میشوند، که تأیید تجربی را یک ویژگی واقعمندی بداند، آنگاه باید به یاد داشته باشد که حقیقت و تأیید تجربی (و فقدان آن) ابعاد متفاوت و مستقلی از واقعمندی و افسانهمندی هستند. از باب مثال، یک پیشینیگرا میتواند به طور سازگار واقعمندی را به معنای حقیقت جستوجو کند در حالی که ضرورت آزمایش تجربی را رد کند.
منابع:
Backhouse, Roger, Daniel Hausman, Uskali Maki, and Andrea Salanti (eds.) (1998). Economics and Methodology. Crossing
Boundaries. London: Macmillan
Bauer, Peter (1984). Reality and Rhetoric. Cambridge, MA: Harvard University Press
Baumol, William J. (2000). What Marshall didn’t know: on the twentieth century’s contributions to economics, Quarterly
Jurnal of Economics, 115, 1-44
Blaug, Mark (1980). The Methodology of Economics. Cambridge: Cambrodge University Press
Buchanan, James (1999). Has Economics Lost Its Way? Fairfax, VA: Institute for Humane Studies
Cartwright, Nancy (1999). The Dappled World: A Study of the Boundaries of Science. Cambridge: Cambridge University
Press
Coase, R.H. (1993a). The nature of the firm: meaning, in Oliver E. Williamson and Sidney G. Winter (eds.), The Nature of
the Firm: Origins, Evolution, and Development. Oxford: Oxford University Press, 48-60
(1993b) The institutional structure of production, in Oliver E. Williamson and Sidney G. Winter (eds.), The Nature of the
Firm: Origins, Evolution, and Development. Oxford: Oxford University Press, 227-235
Colamder, David (1991) , Why Aren’t Economists as Important as Garbagemen? Armonk: M. E. Sharpe
Dasgupta, Partha anad Paul A. David (1994). Toward a new economics of science, Research Policy, 23, 487-521
Davis, John, Wade D. Hands, and Uskali Maki (eds.) (1998). The Handbook of Economic Methodology. Cheltenham: Edward
Elgar
Frisch, Ragnar (1970). Econometrics in the world today, in W.A. Eltis, M.F. Scott, and J.N. Wolfe (eds.), Induction, Growth
and Trade: Essays in Honour of sir Ror Garrod.
Giddens, Anthony (1984). The Constitution of Society Cambridge: Polity
Gilbert, Margaret (1989). On Social Facts. London: Routledge
Hands, D. Wade (2001). Reflection without Rules. Economic Methodology and Contemporary Science Theory. Cambridge:
Cambridge University Press.
Hausman, Danial (1992). The Inexact and Separate Science of Economics. Cambridge: Cambridge University Press.
Heilbroner, Robert and William Milberg (1995). The Crisis of Vision in Modern Economic Thought. Cambridge: Cambridge
University Perss.
Hoover, Kevin (2001). Causality in Macroeconomics. Cambridge: Cambridge University Perss.
Hutchison, Terence (1977). Knowledge and Ignorance in Economics. Oxford: Blackwell Klamer, Arjo and David Colander
(1990). The Making of an Economist. Boulder, Co: Westnew Press.
Kreps, David M. (1997). Economics – the Current position, Daedalus, 126, 59-85
Krugman, Paul (1998). The Accidental Theorist: And Other Dispatches from the Dismal Science. New York: W.W. Norton &
Co.
Lavoie, Don (ed.) (1991). Economics and Hermeneutics. London: Routledge
Leontief, Wassily (1970). Theoretical assumptions and unobserved facts, American Economic Review, 61, 1-3
Levy, David M. (2000). How the dismal science got its name: debating racial quackery, Journal of the History of Economic
Thought, 23, 5-35
McCloskey, D.N. (1994). Knowledge and Presuasion in Economics. Cambridge: Cambridge University Press.
(1995) Modern epistemology aginst analytic philosophy: a reply to Maki, Journal of Economic Literature, 33, 1319-1323
Maki, Uskali (1992a). on the method of isolation in economics, Poznan Studies in the Philosophy of the Sciences and the
Humanities, 26, 319-354
(1992b). Social conditioning of economics, in Neil De Marchi (ed.). Post-Popperan Methodology of Economic. Dordrecht:
Kluwer, 65-104
(1995). Diagnosing McCloskey, Journal of Economic Literature, 33, 1300-1318
(1999). Science as a free market: a reflexivity test in an economics of economics, Perspectives on Science, 7, 486-509
(2000). Preformance against dialogue, or answering and really answering: a participant observer’s reflection on the
McCloskey conversation. Journal of Economic Issues, 34, 43-59
(2001a). The way the world works (www): towards an ontology choice, in Uskali Maki (ed.). The Economics World View.
Studies in the Ontology of Economics. Cambridge: Cambridge University Press.
(2001b). Models, in Neil J. Smelser and Paul B.Baltes (eds.), International Encyclopedia of the Social and Behavioral
Sciences, 15. Amsterdam: Elsevier, 9931-9937
Mayer, Thomas (1993). Truth and Precision in Economis. Aldershot: Edward Elgar
Morgan, Mary and Margaret Morrison (eds.) (1999). Models as Mediators. Cambridge: Cambridge University Press.
Niiniluoto, Ilkaka (1998). Verisimilitude: the third period, British Journal for the Philosophy of Science, 49, 1-29
Persky, Joseph (1990). A dismissal romantic, Journal of Economic Perspectives, 4, 165-172
Petit, Philip (1993). The Common Mind. Oxford University Press
Phelps Brown, E. H. (1972). The underdevelopment of economics, Economic Journal, 82, 1-10
Reder, Melvin W. (1999). Economics: The Culture of a Controversial Science. Chicago: University of Chicago Press
Robinson, Joan (1933). The Economics of Imperfect Competition. London: Macmillan
Searle, John (1995). The Construction of Social Reality. New York: Free Press
Sent, Esther-Mirjam (1999). Economics of science: survey and suggestions, Journal of Economic Methodology, 6, 95-124
Solow, Robert M. (1997). How did economics get that way and what way did it get?, Daedalus, 126, 39-58
Sugden, Robert (2000). Team preferences, Economics and Philosophy, 16, 175-204
Tuomela, Raimo (1995). The Importance of Us. Stanford: University of Stanford Press
Worswick, G. D. N. (1972). Is progress in economic science possible?, Economic Journal, 82, 73-87
Zamora Bonilla, Jesus (1999). Verisimilitude and the scientific strategy of economic theory Journal of Economic
Methodology, 6, 331-350
نظر شما