شناسهٔ خبر: 44721 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

خصومت غرب عليه مسلمانان / توماژ ماستناک

مقاله حاضر بر پیشینه خصومت غرب نسبت به اسلام و مسلمانان تاکید می‌کند و در این راستا حوادث مهم تاریخی و نیز آرای شخصیت‌های برجسته مسیحی را مورد تامل قرار می‌دهد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فرهنگ امروز/ توماژ ماستناک؛ ترجمه محسن محمودی، محمود مقدس:

 

 مقاله حاضر بر پیشینه خصومت غرب نسبت به اسلام و مسلمانان تاکید می‌کند و در این راستا حوادث مهم تاریخی و نیز آرای شخصیت‌های برجسته مسیحی را مورد تامل قرار می‌دهد. نویسنده ضمن اذعان به این نکته که اسلام و مسیحیت نه داتا و نه لزوماً با یکدیگر سر نزاع نداشتند و نیز بررسی وقایع مربوط به عصر حاکمیت مسلمانان در اسپانیا، دوران جنگ‌های صلیبی و آرای پاپ‌ها و متالهان مسیحی درباره مسلمانان، به چگونگی شکل گیری مفهومی به نام اروپا و جایگزینی آن با مسیحیت  می‌پردازد و نشان می‌دهد چگونه با برساخت ترک‌های عثمانی مسلمان به عنوان اغیار گفتمانی، مفهوم اروپا در مقابله با تهدید این دشمنان در آثار روشنفکران اروپایی نمود یافت. در پایان نیز نویسنده با توجه به تجربیات شخصی خود گریزی به مسایل امروز می‌زند.

اسلام هراسی واژه ای جدید اما پدیده ای قدیمی است. این واژه با بیگانه هراسی خویشاوندی دارد و مانند دیگر واژه های این چنینی، در دهه های اخیر که مهاجرت و فروپاشی مرزهای ملی فضایی سیاسی آفریده و در آن روابط هراس آلود یا خصومت آمیز نسبت به هر چیز بیگانه و متفاوت، موج می زند کاربرد فراوان یافته است. در حالی که بیگانه هراسی دلالت بر دشمنی نسبت به بیگانه یا کسانی که بیگانه تصور می شوند دارد، اسلام هراسی به خصومت نسبت به مسلمانان اشاره می کند. اسلام را به عنوان هدف این خصومت، سخت می شود دینی یکپارچه و واحد دانست. بسیاری از صاحب نظران غیرمسلمان اسلام را دینی متکثر می دانند و خود مسلمانان که بسیاری شان دیدگاه های سکولار دارند نظرهایی متفاوت نسبت به دین و آیین شان دارند. کسانی که در جرگه «اسلام هراس ها» می گنجند نیز در دسته بندی واحد جای نمی گیرند. این افراد به دلالیل مختلفی که ریشه در بافتارهای فرهنگی و سیاسی شان دارد نسبت به مسلمانان دشمنی می ورزند. امروزه اسلام هراسی پدیده ای جهانی محسوب می شود. از آنجا که نظام جهانی معاصر تحت سلطه کشورهای غربی قرار دارد، کشورهایی که برخی شان سرزمین های اسلامی را در سال های گذشته استعمار نموده و کماکان بر آنها سلطه دارند، اَشکال اسلام هراسی که بر رسانه های بین المللی و گفتمان سیاسی حاکم است منافع و نگرانی های غرب را بازتاب می دهند. علی رغم این واقعیت که پلورالیسم چندفرهنگی و تعهد عمومی نسبت به مدارا و تساهل وجه مشخصه غرب محسوب می شود اما دشمنی علیه اسلام در اروپا و آمریکای شمالی یا به بیان کلی تر، در خود تمدن غرب پدیده ای رایج است. این قبیل احساسات در خلاء به وجود نیامده اند و توسل به تعارضات دهه گذشته صرف نظر از شدت و حدت شان برای توضیح این پدیده کافی نیست. 

پدیده  ایدئولوژیکی که ما امروزه از آن به اسلام هراسی یاد می کنیم ریشه در سنت های قدیمی تر دشمنی علیه مسلمانان دارد. این سنت ها طی قرن ها هویت مسیحی و اروپایی را به نحوی بنیادین شکل داده است. قدمت، تعریف های پایا و تصلب سیاسی این سنت ها بستری است که اسلام هراسی معاصر بر آن شکل می گیرد، حتی روندهای فرهنگی ای که آشکارا اسلام دوستانه به شمار می آیند از این میراث تأثیر گرفته اند. آگاهی از قدمت و استمرار خصومت علیه مسلمانان مؤلفه ضروری هر دستورکار سیاسی و فکری است که امید به رفع آن دارد.

***

خصومت ریشه دار علیه مسلمانان در لحظه تاریخی خاصی شکل گرفت. این لحظه نه بر ظهور اسلام و نه بر تهدید و هجوم مسلمانان به مناطقی که امروزه «غرب» می نامیم منطبق است. حتی تهدید آشکار سرزمین های مسیحی از سوی مسلمانان در سده های میانه آتش این جنگ را برنیافروخت. اسلام و مسیحیت نه ذاتاً و نه لزوماً با یکدیگر سر نزاع نداشتند.

پیروزی و سلطه مسلمانان بر شبه جزیره ایبری در قرن هشتم که با حملات متناوب به جنوب ایتالیا و سیسیل در نیم قرن پس از آن همراه بود توسط مسیحیان لاتین تبار با ادبیاتی خشک و در گاه شماری هاشان ثبت شده است. اما دین این مهاجمان به تنهایی کنجکاوی برانگیز نبود. برخی زائران مسیحی قرون هفت و هشت میلادی که از سرزمین مقدس دیدار می کردند حتی به تفاوت های دینی میان مسیحیان و مسلمانان توجهی نداشتند. در شرق مشکلات مسیحیان با این آیین نو خیلی زود پس از فتح سرزمین های شرقی به دست مسلمانان پدیدار شد اما تنها با یوحنای دمشقی (دقیقاً یک قرن پس از بعثت محمد) بود که این گفتمان شکل گرفت و بعدها به سنت غرب راه یافت. اینکه چگونه و چه وقت دشمنی مسیحیان شرقی علیه مسلمانان به غرب منتقل گردید پژوهشی گسترده تر را می طلبد.

در سرزمین هایی که اسلام و مسیحیت ریشه گرفت پیروان این دو دین در سال های ابتدایی ظهور اسلام در کنار هم با صلح و آرامش می زیستند. سفرنامه های زائران غربی تصویری از یک زندگی دینی بی دردسر در میان مسیحیان به دست می دهد. پس از آنکه مسلمانان در قرون هفتم و هشتم به شبه جزیره اروپا رسیدند، مسیحیان لاتین تبار آنها را در شمار دشمنان کافر و وحشی به حساب آوردند. مسلمانان در بین این میزبانان هیچ جایگاه ممتازی نداشتند. با این همه مسیحیان غربی نه مسلمانان و نه اسلام را تهدیدی برای دین مسیحیت نمی دانستند و اگرچه واکنش اولیه مسیحیان لاتینی به مسلمانان دوستانه نبود اما لحن کاملاً معتدلی داشت. با این حال از میانه های قرن نهم به بعد دیدگاه مسیحیان نسبت به این نوآمدگان دستخوش تغییر شد. یکی از اتفاقات تأثیرگذار واقعه "شهدای قرطبه" بود. در سال ۸۵۰، حاکمان مسلمان نزدیک به پنجاه مسیحی را به اتهام کفرگویی گردن زدند چرا که این مسیحیان علناً به اسلام و پیامبرش محمد توهین کرده بودند. واکنش مسیحیان به کشتار این "شهدا" متفاوت بود. از یک سو ساکنین مسیحی "قرطبه" اعلان نمودند که کشتار این مسیحیان کار حاکمان قرطبه نبوده است. آنها حتی از اینکه هم کیشان متعصب خود را شهید بخوانند امتناع ورزیدند زیرا «کسانی آنها را کشته بودند که به خدا و شریعت احترام می گذاشتند». از سوی دیگر، راهبان سرزمین های دیگر این عده را "شهید" نام نهادند.

به نظر این مواجهه شدید با اسلام ریشه در نگرانی از دست دادن هویت مسیحی داشت. دیوارهایی که فاتحان مسلمان برای جدا کردن خود از مسیحیان کشیدند به زودی شروع به فرو ریختن کرد. همگون شدن و آمیختگی فرهنگی از هر دو سو- به ویژه از طرف مسلمانان- گسترش یافت. مسیحیان بسیاری در امور حکومتی مسلمانان به کار گرفته شدند، ادبیات عرب آموختند و بر ثروت خود در یک امپراتوری تجاری شکوفا افزودند. در پاسخ به یک چنین صلح و آرامشی، "شهدای قرطبه" و مدافعان آنها در راستای خاص بودگی و انحصار مسیحیت عمل می کردند. در دفاع از خاص بودگی مسیحیت، مدافعان شهدا محمد را به عنوان "شیطانی دروغگو" که نمی توانست حقیقت را بگوید و شریعتی برپا سازد مورد حمله قرار دادند و او را به عنوان کسی که «تحت القائات شیطان فرقه ای آمیخته با خرافاتی جدید» را شکل داده، «بدعت گذار» و «دجال» خواندند.

عامل دیگری که زمینه ساز تغییر در دیدگاه های مسیحیان نسبت به اسلام شد ریشه در روم داشت. پاپ ژان هشتم(۸۸۲-۸۷۲) که با خطر حضور نظامی مسلمانان کافر در جنوب ایتالیا و نیز تهدید ائتلاف مسیحیان این مناطق با مهاجمان رو به رو بود دیدگاه خصومت آمیز جدیدی نسبت به مسلمانان را دامن زد و مسیحیان را از اتحاد با آنان  برحذر داشت. وی مسلمانان را تهدیدی جدی برای حیات مسیحی قلمداد نمود و اعلام نمود که قانون الهی هرگونه پیوند میان مؤمنان و بی ایمانان، به ویژه پیمان بستن و ائتلاف با کافران را منع کرده است. حتی حفظ صلح با این «شیاطین» جنایت محسوب می شود. پاپ ژان هشتم اعلام کرد مؤمنان باید از برقرای صلح با این دشمنان خدا خودداری کنند.

در عمل تلاش ژان هشتم برای گسستن این «ائتلاف شیطانی» ناموفق بود. تا دو قرن پس از پاپ ژان هشتم و نخستین جنگ صلیبی، روابط میان مسیحیان و مسلمانان ادامه یافت؛ روابطی که فاقد هرگونه دشمن دانستن مسلمانان بود. به نظر می رسد اصلاحات صورت گرفته در آغاز هزاره جدید، برخی از کشیشان را به عبور از پیرنه به منظور تصرف مساجد مسلمانان یا به عبارتی «کشتن مورها» ترغیب کرد. با این حال اصلاح گران کلیسای قرن دوازده به ویژه پاپ لئوی نهم(۱۰۵۴-۱۰۴۹) و پاپ گرگوری هفتم(۱۰۸۵- ۱۰۷۳) بدترین دشمن خود را خود مسیحیان می دانستند؛ بدتر از یهودیان و کافران که در این بین حتی نامی از مسلمانان وحشی برده نشده است. نویسندگان امپراتوری نیز در آثار خود، مسلمانان را دشمن خظاب نمی کردند.

کوتاه اینکه، پیش از پایان قرن دوازده میلادی، خصومت مسیحیان علیه غیرمسیحیان پراکنده بود. مسلمانان هنوز آن دشمن برگزیده سال های بعد نبودند. به طور کل، مسیحیان لاتین تبار نسبت به فرهنگ و آیین مسلمانان بی تفاوت بودند، فرهنگ و آیینی که حتی فرهیخته ترین اقشار نیز اطلاع اندکی از آن داشتند. آنان مسلمانان را تنها «یکی از دشمنان فراوانی که مسیحیت را تهدید می کرد به شمار می آوردند و علاقه ای به متمایز نمودن بت پرستان شمال اروپا، اسلاوها و مجارها از یکتاپرستی اسلام یا الحاد مانوی از الحاد محمد نداشتند».

تغییر سرنوشت ساز با وقوع جنگ های صلیبی رخ داد. وقتی پاپ اوربان دوم به سال ۱۰۹۵ آتش نخستین جنگ صلیبی را برافروخت دشمنی چندانی را علیه مسلمانان برنیانگیخت. در عوض، سیمای مسلمانان به عنوان کانون دشمنی مسحیان شکل داد. در این الهیات تاریخی، پاپ اوربان عصر خود را عصر برخورد با مسلمانان می دانست: خداوند به واسطه سربازان مسیحی با مسلمانان می جنگد. در نامه ای که پاپ اوربان در خلال نخستین جنگ های صلیبی به پیتر هووسکایی نوشت می گوید: «خداوند این روزها به یاری نیروهای مسیحی با ترک ها در آسیا و مورها در اروپا می جنگد و با رحمت خاص خود بار دیگر پرستشش را در شهرهای بزرگ احیا می کند». موفقیت های ارتش مسیحی در اسپانیا و شرق نقط? عطفی در تاریخ رهایی بخشی مسیحیت محسوب می شود. در حقیقت مسیحیان جنگ علیه مسلمانان را به منزل  کفاره ای برای گناهان خود یافتند.

درست در لحظه ای که مسلمانان برای مسیحیت تهدیدی جدی تلقی شدند بدل به دشمن مسیحیت گردیدند، دشمن هنجاری، اصولی، جوهری و جهانی مسیحیت. مسلمانان نماینده کفر، تجسم شیطان و تجسد آیین دجال بودند. جهان اسلام برابر بود با «نظامی ضد و نقیض، دجالی اجتماعی». در واقع، در حالی که مسیحیان به مدت یک قرن در مناطق حوزه مدیترانه در حال جنگ با مسلمانان بودند همچنان احساس می کردند در معرض تهدید قرار دارند. در مناطق غربی جهان لاتینی زبان، بی نظمی موج می زد، خشونت رایج بود، هزاره تولد مسیح بر افق های ذهنی سلطه داشت و زمینه برای ترس ها و دهشت های آخرالزمانی مهیا بود. تصویر صریح مسلمانان دشمن در واکنش به مصیبت های داخلی مسیحیت، که به یکباره با همه بلایای زمانه روبرو شده بود و آن را نتیجه گناهان خود می دانست، خیلی زود مورد پذیرش قرار گرفت با جنگ های صلیبی مسیحیت به عنوان شکل تاریخی خاصی از وحدت مسیحیت لاتینی پدیدار گشت. برساخت دشمنِ مسلمان لحظه ای تاریخی در صورت بندی خودآگاهی حکومت مسیحی(res publica christiana) بود. تفاوت های خصومت آمیز میان آنها و مسلمانان در این مقطع حساس بدل به عنصری مهم از هویت جمعی مسیحیان لاتین تبار گردید. کار این هویت جمعی خود جنگ صلیبی بود، جنگی علیه دشمنی اصولی. بسیج نیروها برای جنگ اهرم نیرومندی برای فرونشاندن آتش اختلافات در میان حاکمان مناطق مختلف و اعاده نظم به شمار می رفت. برقراری نظم در جوامع مختلف مسیحی در عین حال برابر بود با شکل دادن به نظم جهانی، نظمی که ویژگی مهمش عدم پذیرش بنیادین وجود مسلمانان برای مسیحیان غربی بود.

***

با گذر از سده های میانه، شکل تاریخی دیگری از اتحاد غربی یعنی اروپا جای مسیحیت را گرفت و تصویر دیگری از دشمن مسلمان- ترک ها- جایگزین تصویر قبلی- وحشی ها- گردید. آنچه در این میان تغییر نکرد همان خصومت و دشمنی نسبت به مسلمانان بود. در واقع، تلقی مسلمانان به عنوان دشمن که جزء لاینفک جنگ های صلیبی بود اهمیتی بلاواسطه برای صورت بندی اروپا به منزل? شکل تاریخی خاصی از گسترده ترین اجتماع مسیحیان غربی داشت. در واکنش به سقوط قسطنطنیه توسط ترک ها در سال ۱۴۵۳، رهبران مذهبی و سکولار و اندیشمندان برجسته مسیحیت لاتین تبار از این میراث استفاده کردند و به دشمنی بنیادین با مسلمانان  که در دوران جنگ های صلیبی  نخست شکل گرفته و طی سه دهه بعد تقویت شده بود متمسک شدند و به گونه ای آن را بازتولید نمودند که مفهوم «مایی»  نهفته در آن به موجودیتی اشاره داشت که اروپا نامیده می شد.

آئنیاس سیلویوس پیکولومینی(۱۴۶۴- ۱۴۰۵) در مواجهه با دشمن مسلمان بر وحدت اصولی فرهنگ اروپا تأکید کرد. وی که ادیبی اومانیست و سیاست مداری اهل عمل بود در سال ۱۴۵۸ به عنوان پاپ پیوس دوم برگزیده شد. پس از سقوط قسطنطنیه، پیکولونی تشویق شد درباره فرهنگ یونانی به عنوان سرچشمه علم و هنر اروپا بنویسد. پس از فتح قسطنطنیه به دست عثمانی ها فرایند یادگیری متوقف شد؛ چشمه الهام میوزها خشک گردید و هومر، دیگر شاعران بزرگ و افلاطون بار دیگر مردند. اروپا به عنوان یک کل در برابر ترک ها که دشمنان فرهنگ یونانی و لاتین محسوب می شدند پدیدار شد. پیکولومینی اروپا را به صورت یک اتحاد مذهبی نیز تصویر نمود. از آنجا که مسیحیان فرار کرده و پیروزی را به سلطان محمد واگذار کردند مسیحیت به اروپا محدود و اروپا با مسیحیت یکی انگاشته شد. پیکولومینی هم عصران خود را هشدار می دهد که «ما به دست دشمنان خود در اروپا در خاک خود تعقیب شدیم. در گذشته ما در آسیا و آفریقا که سرزمین های بیگانه اند شکست می خوردیم اما اکنون در خود اروپا، در سرزمین پدری خود و در خانه خود شکست خوردیم».

با تبدیل اروپا به مرجع مفهوم «مایی» در برابر ترک ها، مسلمانان نیز بدل به دشمنان اروپا گردیدند. شعارهایی که مسیحیت را به اروپا و مسیحیان لاتین تبار را به اروپایی ها تبدیل نمود عبارت بود از «اروپا را آزاد کنید»، «ترک ها را از اروپا بیرون برانید». حالا دیگر مسلمانان تهدیدی برای تمامیت ارضی اروپا، فرهنگ، آزادی و سبک زندگی اروپایی محسوب می شدند. مسلمانان به دشمن وجودی اروپا بدل شدند و مفهوم اروپا در حمایت از «پاکسازی اروپا از وجود ترک ها» پدیدار شد. روشنفکران اروپا در ایجاد مفهوم اروپا نقش مهمی ایفا نمودند. پیکولومینی از جمله روشنفکران و دین مردانی بود که در زایش نظامی اروپا مشارکت داشت. شعار «ترک ها را از اروپا بیرون کنید» در میانه های سده پانزدهم بدل به یک موضوع اومانیستی رایج گردید. پوگیو براچیولینی، پانورمیتا، اورازیو رومانو، آندره آ کونتراریو، فلاویو بیوندو و فرانچسکو فیلِلفو همگی از جمله روشنفکران اومانیستی بودند که مطالب بسیاری در این باره مطرح کردند. مردم عادی نیز در این فرایند نقش داشتند. آنها هر روزه به موعظه ها درباره شرکت در جنگ های صلیبی گوش فرا می دادند، در  نیایش های روزانه علیه ترک ها مشارکت می کردند و هزینه جنگ ها را با مالیات های خود می پرداختند. مطبوعات نوشتاری جدید که با پیدایی صنعت چاپ به میان مردم راه یافتند مردم را به جنگ علیه ترک ها فرامی خواندند و حاوی تصائیری از «ترک های ظالم» بودند. ذکر این نکته جالب است که نخستین کتاب چاپ شده توسط گوتنبرگ به «مسأله ترک» می پرداخت.

کشف و استعمار آمریکا نیز به میزان زیادی در چارچوب جنگ های صلیبی قابل فهم است. کریستف کلمب «تلاش برای» را  گامی به سوی اعاده اورشلیم می دانست. نحوه رفتار با بومیان آمریکا بستگی به شباهت یا عدم شباهت شان با ترک ها داشت. این نکته در بحث معروف میان لاس کاساس و سپولوِدا عیان است. این مباحثه شامل دیدگاهی خصمانه نسبت به مسلمانان است اما به نتیجه گیری های متفاوتی می انجامد. سپولودا دیدگاه های اروپاییان نسبت به ترک ها را به سرخپوستان آمریکا بسط می دهد و از استدلال جنگ علیه ترک ها برای توجیه جنگ علیه سرخپوستان استفاده می کند. لاس کاساس، همسو با متألهین سالامانکایی می کوشد اثبات نماید که سرخپوستان آمریکا ترک نیستند و باید با آنها به گونه ای متفاوت یعنی صلح جویانه رفتار کرد. وی با نبرد با «مورهای آفریقایی، ترک ها و ملحدانی که سرزمین هایمان را اشغال کردند، مسیحیان را کشتند و در پی نابودی دین و آیین مان هستند» موافق است اما در مورد آمریکا، «حرفی از نبرد نباید زد، چرا که سرخپوستان مانند مورهای آفریقایی یا ترک ها نیستند بلکه باید انجیل مسیح را "با کلامی نرم و آسمانی" برایشان موعظه نمود».

نهضت اصلاح نیز دیدگاه اروپاییان نسبت به ترک ها را تغییر نداد. به مانند کاتولیک ها، پروتستان ها نیز ترک ها را نماد گناه یا خود شیطان می دانستند. «ترک» نامیده شدن توسط مسیحیان برابر بود با نکوهش شدن به عنوان دشمن مسیح. به نظر لوتر، ترک ها خادمان شیطان و آلت دست وی بودند؛ مردمی وحشی که آیین مسیح نمی توانست با وجودشان پا بگیرد. هم محمد و هم «سلطان ترک» تحت نفوذ شیطان بودند و ارتش شان نیز لشکر شیطان. دین ترک ها زشت، مهمل و پلید بود. قرآن کتابی سراسر دروغ، شرم آور و نفرت انگیز و بود که حتی وقتی از مسیح و مریم ستایش می کرد نیز مسیحیت را تحریف می نمود. این کتاب آموزه حکومت جهانی ترک ها را تبلیغ می کرد و آنها را به قتل و غارت فرامی خواند. برخلاف دیگر حکومت ها، حکومت عثمانی تحت فرمان خداوند نبود. محمد فرزند شیطان و از مریدان وی بود. تفاوت وی با پاپ در این بود که محمد «شیطانی نادان» بود و پاپ «شیطانی مکار». البته وی پیروزی ترک ها را در اروپا نشانه مجازات مسیحیان از سوی خداوند به خاطر گناهان شان می دانست و حتی در سال های جوانی نیز مقاومت در برابر ترک ها را اشتباه می دانست. البته او بعدها نظرش را تغییر داد اما جنگ علیه ترک ها به رهبری شهریاران اروپایی را جایگزین جنگ های صلیبی به رهبری پاپ ها نمود. در هنگام محاصره وین توسط ترک ها به سال ۱۵۲۹،  لوتر صریحاً موافقت خود با جنگ علیه ترک ها را اعلام نمود و پاپ را متهم به اکراه و اهمال در نبرد جدی با آنها کرد.

اومانیست های جدید اواخر قرن شانزدهم که برخلاف همتایان دوران رنسانس شان، بیشتر از تاسیتوس- رئالیستی سیاسی- متأثر بودند تا سیسروی اخلاق گرا، همچون اسلاف خود وقت و توان زیادی را مصروف مسأله شکل گیری ارتش اروپایی مشترک برای نبرد با ترک ها کردند. ژوستوس لیپسیوس از چهره های درخشان این نحله جدید در بررسی «مسأله ترک» به نحو شگفت آوری سنتی فکر می کرد. به باور او، اروپا که به واسطه جنگ های پی در پی و  نزاع های مدنی چندپاره گشته، نیازمند «نیرویی کارآمد برای اعاده وحدت دینی و نبرد با دشمن مشترک یعنی ترک ها است». برای مردانی چون بوترو، آمیراتو، کامپانلا و فرانسیس بیکن، چهره های برجسته نسل دوم اومانیست های جدید، نیز وحدت مسیحی و اروپایی در برابر ترک ها دغدغه ای اساسی بود. برای مثال، بوترو نیک می دانست که نیروهای نظامی برای دفاع و حفظ کشور اهمیت فراوان دارد و جنگ بهترین وسیله برای محو ارواح پلید و دور کردن مردم از افکار خطرناک است. مسأله برای وی این بود که علیه که باید جنگید. وی اظهار داشت که خوشبختانه شهریاران مسیحی همواره دلیلی برای جنگ دارند چون به حد کافی مور، ترک و وحشی های مسلمان وجود دارد که جنگ با آنها همیشه عادلانه و به حق است. وی توصیه می کند  به جای نشستن در خانه و منتظر ترک ها ماندن باید به آنها در سرزمین خودشان حمله برد.

به نظر نمی رسد انقلاب فرانسه تغییری اساسی در ایستارهای اروپاییان نسبت به مسلمانان ایجاد کرده باشد. فتح مصر مولود انقلاب فرانسه بود. این رویداد نخستین مرحله از فرایندی بود که در حدود یک قرن سه چهارم جهان اسلام را زیر سلطه اروپا درآورد. پس از رقابت های میان قدرت های اروپایی که به جنگی جهانی منجر شد، تاریخ نگار فرانسوی جنگ های صلیبی، در کتابی، دسایس فرانسه و انگلیس را در خاورمیانه به منزله بازتولید جنگ های صلیبی گدشته توصیف نمود. وی عنوان نمود که در سال ۱۹۱۴ «فرانک ها» به منظور فتح تریپولی، بیروت و تیره بار دیگر قدم به سوریه گذاشتند. اورشلیم نیز بار دیگر در ۹ دسامبر ۱۹۱۷ توسط اخلاف شاه ریچارد، به فرماندهی ژنرال آلنبی «اشغال شد».

هرچند این تاریخ نگاری بی عیب و نقص نیست اما قضاوت سیاسی واقع گرایانه ای را ارائه می کند. واقع گرایی این تاریخ نگاری در فهم حضور و قدرت روح جنگ های صلیبی در زندگی و زمانه ما نهفته است. اشتباه  مورخ فرانسوی اما در این بود که فکر می کرد جنگ های صلیبی بالاخره به پایان رسید. در واقع ما هنوز هم با پیامدها و عواقب آن پیروزی نهایی زندگی می کنیم. خاورمیانه می بایست بار دیگر در زمانه ما سربرآورد. در ۱۶ سپتامبر ۲۰۰۱ جنگ صلیبی تازه ای در گرفت، جنگی که همچنان ادامه دارد.

***

تا اینجا شرح من در این مقاله به خصومت مسیحیان علیه مسلمانان پرداخته است. چنین تأکیدی به سادگی قابل توجیه است. وقتی به مسلمانان و جهان اسلام می رسیم، سنت غربی غالب اسلام هراسی است در حالی که در سال هایی که در این مقاله بحث شد، مسیحیان در کشورهای مسلمان به عنوان اقلیت در امنیت زندگی می کردند. در کنار اسلام هراسی، اسلام دوستی همواره نقشی حاشیه ای داشته و  سرشار از تناقضات فراوان بوده است.

در شرح های نیکخواهانه سنت غربی از رابطه مسیحیان با مسلمانان که در پی امید دادن به ما از طریق ناچیز شمردن جنبه های ناپسند این سنت است برخی شخصیت هایی را می بینیم که گفته می شود با صلح و آرامش در کنار مسلمانان زندگی کردند. برخی از آنان منتقد جنگ های صلیبی، مخالف خونریزی، طرفدار دیالوگ و هوادار همزیستی میان پیروان مسیحیت و اسلام هستند با این حال در مقالاتی دیگر نشان دادم که محدودیت هایی بر نقد، صلح جویی و جهان گرایی این عده وجود دارد. در کنار اظهارات اسلام دوستانه این افراد می توان دیدگاه های اسلام هراسانه ای را نیز مشاهده نمود. برای مثال پیتر عالی مقام، از شخصیت های برجسته مسیحی در اوایل قرن دوازده میلادی، جملات شفقت آمیز بسیاری در رابطه با نزدیکی به «پسران اسماعیل که به شریعت محمد... نه با نفرت که با عشق ایمان دارند» نوشت. با این حال وی در خاتمه ابراز می دارد که آموزه اسلام «از بزرگ ترین خطاها است، پس مانده های کفر و الحاد که در آن همه بقایای این آموزه شیطانی گرد هم می آیند و از زمان ظهور منجی وجود داشته است». در نهایت، همچون دیگر جدلیون مسیحی، می کوشد اثبات کند که اسلام دینی بی منطق و نامعقول است و از این نتیجه می گیرد که مسلمانان عقلانی و لذا، انسان نیستند. در پایان وی به سازماندهی جنگ صلیبی دوم کمک می کند.

فرانسیس قدیس نیز که اغلب به خاطر نحوه خطاب پادشاه مصر با زبان و نه شمشیر و نیز هدایت این شهریار بی ایمان به حقیقت الهی ستایش می شود با جنگ صلیبی موافق بود. برادران فرقه فرانسیسی نیز سهم قابل ملاحظه ای در اتهام زنی به اسلام داشتند. راجر بیکن یکی از اعضای فرقه فرانسیسی که در قرن سیزده می زیست اظهار نمود که موعظه برای مسلمانان به امید تغییر کیش شان به مسیحیت را به کشتن آنان ترجیح می دهد. از آنجا که وی مخالف هرگونه خونریزی بود، طرحی علمی برای استفاده از آینه های سوزان به منظور نابودی دشمن بدون خونریزی، در صورت ناموفق بودن موعظه برای مسلمانان، ارائه می کند. ریموندوس لولوس، یکی دیگر از فرانسیسی ها که در دهه دوم قرن چهارده میلادی می زیست مسلمانان را نقصانی در ساختار هستی می دانست.

شرق شناسی افلاطونی که دارای سنت غنیه ای از رویکردهای اسلام هراسانه و اسلام ستیزانه است به کنار؛ حال می خواهم بر شکنجه گران معاصر تمرکز کنم کسانی که عاملان شاخه های خاصی از شرق شناسی اند. این متخصصان تخصص خود را در آنچه «جنگ علیه تروریسم» نام نهاده اند از دیدگاه های شرق شناسانه گرفته اند. مثالی از این دست کتاب "ذهنیت عرب" نوشته رافائل پاتای است که از زمان قضیه زندان "ابوغریب" شهرت بسیاری پیدا کرده است.  شهرت کتاب مزبور به تبارشناسی روش های شکنجه ای برمی گردد که روی مظنونین مسلمان در گولاگ های معاصر اجرا می شود. قضیه پاتای نشان می دهد چه مرز باریکی میان اسلام هراسی و اسلام دوستی وجود دارد. وی این نکته را در هنگام توصیفش از  کتاب خود چنین شرح می دهد: «هرچند به جد می پذیرم که، در تحلیل شخصیت عرب، گاهی از بی طرفی فاصله گرفتم، اما این در راستای همدلی رومانتیک من با اعراب بوده که از زمان جوانی تا کنون با من بوده است. در پیشگفتاری شخصی، کوشیدم ریشه های مختلف این عرب هراسی درمان ناپذیر را نشان دهم». پاتای این جملات را برای رابرت گریو فرستاد، کسی که به اتفاق کتابی درباره اسطوره های یهود به رشته تحریر درآورد. گریو در پاسخ نوشت: «امیدوارم "ذهنیت عرب" موفق باشد. دو نفر از دوستان صمیمی من صوفی و از اخلاف پیامبر اسلام هستند. بنابراین به اعراب به ویژه با اعراب سده های میانه که اروپای جنوبی را متمدن کرده و مضمون عشق رومانتیک را وارد ادبیات آن کرده اند عشق می ورزم». گریو دین ما به اعراب به خاطر معرفی «مضمون عشق رومانتیک» را فراموش نمی کند. اگر او یک قرن پیشتر می زیست قطعاً مضمون شوالیه گری را که در شخصیت صلاح الدین متجلی بود به ستایش خود از اعراب اضافه می کرد. مضمون مشترک سال های بین زندگی والتر اسکات و رابرت گریو مضمون عشق بود، تمنای «کرانه های بکر عشق» که در ماورای دریاها قرار داشت. نهایتاً اینکه، هم تمدن اسلامی و هم مسیحی تمدن عشق اند.

پس با این وجود چرا باید شاهد برخورد تمدن ها باشیم؟ برخورد تمدن ها که به عنوان قاعده ای پذیرفته شده به برخورد میان غرب و جهان اسلام اشاره دارد نتیجه سیاست ها، اقدامات و اعمال در سطح جامعه مدنی است که آن را ایجاد کرده است. امروزه تلاش های بسیاری برا کاهش تنش ها صورت می گیرد. من تصادفاً با یکی از این تلاش ها از نزدیک آشنا شدم. برای مدتی(از دسامبر ۲۰۰۶ تا آگوست ۲۰۰۷) مدیریت پروژه "ائتلاف تمدن های سازمان ملل" را بر عهده داشتم. بانی این طرح خوزه لوییس زاپاته رو نخست وزیر اسپانیا بود که در سال ۲۰۰۴ با وعده خروج سربازان این کشور از عراق در انتخابات به پیروزی رسید. با عهده دار شدن سرپرستی پروژه مزبور از سوی سازمان ملل، ماهیت دوگانه تضادی که پروژه قصد پرداختن به آن را داشت در ساختار خود پروژه شکل گرفت. پروژه ای که از سوی یک کشور مسیحی، اسپانیا، کلید خورد می بایست تحت حمایت کشور مسلمان دیگری یعنی ترکیه، قرار می گرفت. این را می توان یک اتفاق دانست که هر دو کشور مزبور به لحاظ تاریخی محل نزاع های شدید مسلمانان و مسیحیان و نیز دوره ای طولانی از همزیستی مسالمت آمیز میان آنان بودند و اینکه هر دو کشور رابطه ای ناخوشایند با اروپا و مدرنیته داشتند.

بلوک جدید ائتلافی شامل هیئتی از افراد عالی رتبه بود که می بایست در عرض یک سال گزارشی به دبیرکل سازمان ملل ارائه و مجموعه ای از «اقدامات عملی» برای کاهش افراط گرایی رو به رشد عرضه می کرد. اعضای این گروه که می بایست نماینده جامعه جهانی باشند به گونه ای انتخاب شدند که متساویاً نماینده «جهان غرب» و «جهان اسلام» باشند. مراد از غرب کشورهای پیشرفته و منظور از جهان اسلام نیز منحصراً مسلمانان سکولار و میانه رو بود. علی رغم نیات خوب اعضای گروه، باید اعتراف کرد که دغدغه اصلی پروژه خود تبدیل به تهدیدی برای اسلام شد، به ویژه اشکالی از اسلام که تحت مفاهیم معتدل و میانه روانه غالب قرار نمی گرفتند یا در نوستالژی برای زوال نخبگان مسلمان سکولار نمی گنجیدند. همچون مسیحی علیه یهودیان و مسلمانان، این دگر تهدیدآمیز  نماینده ای در «ائتلاف تمدن ها» نداشت. مانند هر طرح سیاسی سطح بالایی، بخشی از فلسفه وجودی پروژه "ائتلاف تمدن ها" فراهم آوردن فلسفه وجودی برای برخی از افرادی مهم بود که گاهی بیرون از مناصب بسیار مهم قرار داشتند. بدین ترتیب، به نظر می رسید پروژه مذکور فاقد شور و اشتیاق لازم برای ریشه یابی مشکلات بود. در سطوح بالای پروژه عموماً تصور بر این بود که مشکل مشخص و ماهیت آن معلوم است و در مقابل هرگونه نظری خلاف این تصور مقاومت می شد. مثالی از این نوع جهت گیری امتناع از کاربرد داده های آماری در مورد نوع تصور و استنباط مسلمانان از غرب بود که از سوی یک سازمان معروف نظرسنجی در آمریکا ارایه شده بود. در برخی موارد این امتناع  و مقاومت منجر به پذیرش ایده ها و تصاویری اشتباه و اتخاذ مباحثی گردید که مطلوب کشورهای مهم غرب و نخبگان سکولار مسلمان بود. متأسفانه این مباحث بخش مهمی از مشکلی بودند که انتظار می رفت پروژه بدان بپردازد.

       ائتلاف فوق همچنین تحت سیطره مفروضاتی تنگ نظرانه درباره مدرنیزاسیون ناکام، دیر هنگام یا عدم مدرنیزاسیون در جهان اسلام به طور کل یا در کشورهای مسلمانی که افراط گرایی بسیار شایع بود قرار داشت. گاهی روشنفکری سکولار از کشوری در آفریقای شمالی اظهار می نمود که مشکلی که با اسلام گراها وجود دارد این است که این افراد «با اندیشه مدرن بیگانه اند. در راستای همین گونه احساسات، این باور وجود داشت که فقر ریشه رادیکالیسم اسلامی است و لذا توسعه اقتصادی بهترین درمان برای این مشکل است». مکمل همه این مفروضات اقتصادگرایانه انکار صریح و قاطع رابطه دین با تنفر یا خشونت بود. پیام ائتلاف این بود که اساساً اسلام مسؤول اقدامات خشونت آمیز مسلمانان افراطی نیست.

    اما این پیام تنها به تقویت پیش فرضی انجامید که قصد رد آن را داشت: اینکه اسلام رابطه خاصی با خشونت، به ویژه خشونت علیه غیرمسلمانان و به ویژه خشونتی که جوامع مسیحی را تهدید می کند، دارد. این پیش فرض ریشه های تاریخی عمیقی دارد و عنصر کلیدی در سنت مسیحی و اسلام هراسی غربی است. با انکار جایگاهی که این ایده ها در بافتار تاریخی که بدان شکل بخشیده، ائتلاف تمدن ها در بالاترین سطوح سازمانی اش، از مواجهه با اسلام هراسی طفره رفت. این امر هدیه ای برای اسلام هراسی و فرصتی از دست رفته برای پرداختن جدی به زرادخانه دین و سیاست در روزگار ما بود.

مشکل مهم دیگر در خود مفهوم «ائتلاف تمدن ها» نهفته بود. اساساً این عنوان در پاسخ به مفهوم «برخورد تمدن ها» شکل گرفت اما جوهره این پاسخ هیچ گاه به روشنی ارائه نشد. در عمل، تلاش ها می بایست معطوف مفهومی دوگانه، تمدن، می شد، مفهومی که انباشته از ایده های نژادپرستانه و سلطه گرایانه از یک سو و تجاربی دردناک با تاکید بر تضاد میان غرب و جهان اسلام، استعمار شدن، تحقیر و استثمار، از سوی دیگر است. در سده های اخیر مردمی که تحقیر، استثمار و استعمار شده اند مسلمانان بوده اند. استنباط مفروضی که در پروژه "ائتلاف تمدن ها" وجود داشت این بود که معضل «برخورد تمدن ها» در خود «برخورد» نهفته است در حالی که مشکل در خود «تمدن» است و اینکه چگونه «تمدن ها» را مفهوم پردازی می کنیم. با تأکید بر تضاد میان غرب و جهان اسلام، "ائتلاف تمدن ها" عملاً عنوان تمدن را برای جهان اسلام بدیهی گرفته بود که براین نکته اشاره داشت که این تمدن همگام با تمدن غرب، مجموعه سیاسی و فرهنگی با اهمیت جهانی ماندگار است. از برخی جهات این در نوع خود دستاوردی محسوب می شد. اما دستاوردی که به تداوم منازعه ای یاری خواهد کرد که تاریخ طولانی اش فعالانه در زمانه ما حضور دارد.   

 

منبع

Toma? Mastnak, A History of the Present: Western Hostility toward Muslims, in islamophilia Beyond the Politics of Enemy and Friend, Edited by Andrew Shryock, Indiana University Press, ۲۰۱۰.

منبع: اطلاعات حکمت و معرفت، سال ششم، شماره ۱۰

نظر شما