شناسهٔ خبر: 37094 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

فلسفه فرهنگ در گفت وگو با دکتر علی اصغر مصلح

مبدأ و مقصد پژوهشها خود زندگی است و به همین خاطر انتزاعی اندیشیدن برای دنیای امروز امری ناپسندیده است. اگر ما ایرانیها بخواهیم به خودآگاهی فرهنگی برسیم و نقد فرهنگی کنیم، باید جوششی از درون باشد و امور سازنده زندگی‌مان، از متن زندگی خودمان برخاسته باشد.

 

فرهنگ امروز/فلسفه فرهنگ در گفت وگو با دکتر علی اصغر مصلح؛

منوچهر دین‌پرست: فلسفه فرهنگ از گرایشهای جدید فلسفه است که در سالهای اخیر اهمیتی بیش از گذشته پیدا کرده. فلسفه فرهنگ عناصر و مواد پژوهش خود را از سویی با رجوع به فیلسوفان بزرگ و از سوی دیگر از حوزه مطالعات و پژوهشهای علوم انسانی و حتی علوم طبیعی فراهم کرده است. فلسفه تاریخ، انسان‌شناسی فلسفی، جامعه‌شناسی، روان‌‌شناسی، زیست‌شناسی و انسان‌شناسی فرهنگی هرکدام به نحوی بستر تأملات فلسفه فرهنگ را فراهم ساخته‌اند. به همین جهت در فلسفه فرهنگ بیش از هر گرایش دیگر فلسفه، زمینه داد و ستد بین فلسفه و علوم انسانی فراهم شده است. تحولات جهانی در سه دهه اخیر و اهمیت یافتن هرچه بیشتر تلاقی‌های فرهنگی و تکثر فرهنگها باعث توجه بیشتر به موضوع فرهنگ در فلسفه و اخیراً موجب پیدایش فلسفه جدیدی با عنوان «میان فرهنگی» شده است. گفتگو با دکتر مصلح ـ استاد فلسفه دانشگاه علامه طباطبایی ـ در همین مقوله است که پیشتر در ماهنامه «اطلاعات حکمت و معرفت» به چاپ رسیده است.

*****

شما طی سالهای اخیر بحث فلسفه فرهنگ را مورد توجه قرار دادید و در این مسیر علاوه بر مقالات و سخنرانی، به تازگی کتابی «فلسفه فرهنگ» را هم منتشر کرده‌اید. چرا باید به فلسفه فرهنگ توجه کرد؟

من سالهاست که با مسائل جامعه و فرهنگ درگیر هستم و پژوهشهایی انجام داده‌ام و آنچه باعث شده به موضوع «فلسفه فرهنگ» نزدیک شوم، کوشش و جستجویی است که در پی طرح پرسش یک ایرانی از نسبت جامعه و فرهنگش با زمانه آغاز شده است. از حدود ده سال پیش پرسشهایی درباره فرهنگ مطرح کرده‌ام و کار پژوهشم به تدریج به حوزه‌ای کشیده شده که امروز می‌توانیم آن را «فلسفه فرهنگ» بنامیم. از حدود بیست سال پیش دو موضوع برایم بسیار جاذبه داشته: انسان‌شناسی و تاریخ. به مرور به این نکته رسیدم که «انسان‌شناسی فلسفی» و «فلسفه تاریخ» در یک جا به هم گره می‌خورند و آن «فلسفه فرهنگ» است.

 

مسئله دیگر این است که تشتتی در مطالعات کسانی که به ایران و فرهنگ ایرانی می‌پرداختند، احساس می‌شود. درباره فرهنگ ایرانی پژوهشگران مختلفی از زوایای مختلف، مشغول تحقیق‌اند. پژوهشهای وسیعی در ادبیات، جامعه‌شناسی، تاریخ، هنر، معماری، زبان و غیره در جریان است. آیا می‌توان در پسِ این پژوهشها، رشته‌ای را نشان داد که جهت مشترک آنها را نمایان سازد؟ من احساس کردم که اگر فرهنگ از نظر فلسفی مورد پرسش قرار گیرد، شاید چنین اتفاقی بیفتد؛ یعنی به این رشته واحد نزدیک شویم؛ مثلاً شخصیت‌های برجسته‌ای مانند اسلامی ندوشن، شفیعی کدکنی، داوری اردکانی، داریوش شایگان، جواد طباطبایی، سیدحسین نصر و بسیاری دیگر هر کدام تصویری از فرهنگ ایرانی را می‌بینند و آن را معرفی می‌کنند. آیا امکان دارد که در پس این کوششهای متکثر باز به چهرة پنهانی اشاره کرد و نشان داد که هر متفکر مشغول بیان دریافت خود از انعکاس آن چهره در آینه‌ای است که او مشاهده کرده است؟

الگوی کانتی برای بحث فرهنگ، به ما برای درک این رابطه کمک می‌کند. ما همواره به «فنومن»‌ها اشاره می‌کنیم، در حالی که در پس همه اینها «نومنی» قرار دارد. ما ایرانیها سالهاست که درگیر فهم خودمان هستیم و از خویش می‌پرسیم و خود را در آینه‌های مختلف می‌بینیم. «فرهنگ» عنوان خوبی است که هم مقصود جستجوی ما را بیان می‌کند و هم قلمرو سیر ما را. به بیان دیگر متفکران هر قوم دائم در حال سیر و جستجو در فرهنگ خویش‌اند. اگر از این منظر بنگریم، پژوهشگران در تاریخ و ادبیات و زبان و فلسفه و هنر سوابق و مواریث فکری و تاریخی ایران و کسانی که از عالم و انسان ایرانی سخن می‌گویند، هر کدام به نحوی مشغول پژوهش در فرهنگ‌اند.

 

در آغاز کتاب «فلسفه فرهنگ» می‌گویید که مقصود از گشایش باب فلسفه فرهنگ، معرفی شیوه جدیدی از تفکر درباره بنیادی‌ترین بخش از مسائل زندگی انسان معاصر است. آنچه اکنون توصیف کردید، همه به نوعی به مسائل انسان و تاریخ و طبیعت اشاراتی داشته‌اند و دغدغه‌شان هم فرهنگ بوده؛ اما با کدام وجه فرهنگ مرتبط بوده‌اند که شما آن را در قامت فلسفه فرهنگ جستجو می‌کنید؟

مقصود طرح خودآگاهانة موضوعات است. متفکران ایرانی هر کدام به نحوی به موضوعات پیش روی فرهنگ ایرانی پرداخته‌اند. در فلسفه فرهنگ می‌خواهیم خودآگاهانه همین کوشش و تأملات را مفهومی کنیم. از این منظر تمامی متفکران ایرانی (اعم از مذهبی، ملی، غیرمذهبی و…) همه از یک بُن و ریشه برخاسته‌اند و بخشی از این فرهنگ را نمایندگی می‌کنند. فنومنهای مختلف یک نومن هستند که به صورتهای مختلفی آن را بیان می‌کنند. فلسفه فرهنگ به ما کمک می‌کند تا راههای مختلف پیش روی یک فرهنگ را درک و دریافت کنیم. مقصود این نیست که کار فرهنگ‌پژوهان متوقف بر فلسفه فرهنگ است. فلسفه فرهنگ کار پژوهشگران این حوزه را مفهومی و قالب‌بندی می‌کند و البته با این کار چشم‌اندازهای وسیعتری برای اندیشیدن و پژوهش جلوی فرهنگ‌پژوهان فراهم می‌کند.

 

چرا فلسفه باید سکاندار این جستجوگری باشد؟ چرا جامعه‌شناسی یا انسان‌شناسی سکاندار نباشند؟

رشته‌های دیگر محدودیتهایی دارند. تاریخ تفکر را که ملاحظه کنید، در فلسفه همیشه پرسشهای کلان‌تر به طور ریشه‌ای مطرح بوده است. سنتهای فلسفی چنین امکانی را برای ما فراهم می‌کنند. جامعه‌شناسی نمی‌تواند متکفل مسائل بنیادین فرهنگ باشد؛ به همین خاطر هم وقتی جامعه‌شناس به مسائل بنیادین فرهنگ نزدیک می‌شود، دیگر فیلسوف است. این خصوصیت فلسفه است که راه‌های نرفته را ابتدا طی کند. فلسفه فرهنگ در مقایسه با برخی از دیگر شاخه‌های فلسفه، خصوصیاتی دارد که موجب ایفای نقش خاصی می‌شود. نکته‌ای که امتیاز فلسفه فرهنگ است، این است که تا قرن هجدهم نظامهای فلسفی مانند نظام هگلی داشتیم که با یک نگاه هولیستی می‌خواستند همه چیز را وارد یک بستة مفهومی کنند که چیزی بیرون نماند. در آنها نگاه متافیزیکی حاکم بوده که ما مفاهیم را به هم بازگردانیم و به یک مفهوم کلان برسیم. در فلسفه فرهنگ این گونه نیست. در این فلسفه می‌کوشیم به نظامی برسیم؛ ولی هیچ کدام از فیلسوفان فرهنگ نخواسته‌اند که هگل باشند؛ یعنی فرهنگ را تعریف نهایی کنند و تمام خصوصیات و قواعدش را بیان کنند. ما همیشه شناوریم و فرهنگ را سیال و ذو مراتب می‌بینیم. می‌کوشیم کلیت را بفهمیم؛ اما هیچ گاه انتظار نداریم به یک مفهوم نهایی از فرهنگ برسیم و کار را تمام‌شده تلقی کنیم. اینکه نمی‌شود فرهنگ را تعریف کرد، به معنای این نیست که ما ناتوانیم، بلکه موضوع اقتضا می‌کند که فرهنگ به تعریف درنیاید. این نوع نگاه باعث گشوده‌ماندن فلسفه فرهنگ و میل به داد و ستد با سایر شاخه‌های فرهنگ‌پژوهی می‌شود.

با توجه به توصیف شما از فلسفه فرهنگ، هر کسی می‌تواند از هر دری وارد شود و بگوید من در مورد موضوع خاصی کار می‌کنم و نگاهم نیز نگاه فلسفه فرهنگی است. چگونه می‌توانیم ممیزه‌ای قائل شویم و بگوییم که کار شما فلسفه فرهنگ هست یا نیست؟ در انسان‌شناسی و جامعه‌شناسی افراد می‌توانند برخی از موضوعات را به محک آزمون و خطا بگذارند؛ اما در فلسفه فرهنگ مجالی برای آزمون و خطا نیست.

سه خصوصیت را برای فلسفه فرهنگ مطرح کرده‌ام که از این خلط جلوگیری می‌کند. کسی که می‌خواهد وارد فلسفه فرهنگ شود، دائم باید به سه نکته توجه داشته باشد: اول اینکه فلسفه فرهنگ در ابتدا «فلسفه» است. همانطور که در سنتهای فلسفی پرسش از وجود و ماهیت و نحوه بسط موضوع می‌شود، در فلسفه فرهنگ هم دائم به شیوه فلسفی به فرهنگ اندیشیده می‌شود؛ بنابراین فلسفه فرهنگ، «فلسفه» است. کسی که وارد این حوزه می‌شود، باید تکیه به فلسفه داشته باشد. زبانش زبان فلسفه باشد.

دوم اینکه ما حوزه بسیار وسیع فرهنگ‌پژوهی را داریم. در فلسفه فرهنگ باید دائماً با این حوزه‌های فرهنگ‌پژوهی داد و ستد صورت گیرد؛ یعنی فلسفه فرهنگ یک فکر انتزاعی آزاد نیست. فیلسوف فرهنگ دائم باید حوزه‌های مرتبط با فرهنگ را رصد کند که آنها چه می‌گویند و چه مسائلی را پی می‌گیرند و یافته‌های جدید چه تاثیری در تصور ما از خویش و زندگی و فرهنگ دارد.

نکته مهم سوم وجه انتقادی فلسفه فرهنگ است. فلسفه فرهنگ نمی‌خواهد یک شیوه تفکر فلسفی صرفاً توصیفی باشد. به یک معنا می‌خواهد دائماً نقد زندگی کند. این وجه نشاطی به فلسفه فرهنگ می‌دهد. اگر فرهنگ همان آفریده‌های انسانی به طور عام است، فلسفه فرهنگ دائماً به دنبال نقد و انتقاد از این آفریده‌های انسانی است.

 

آیا این ویژگیها در یک نفر می‌گنجد؟

فلسفه فرهنگ این گونه جهت‌گیری دارد و فیلسوفان شاخص فرهنگ این گونه هستند.

 

به نظر می‌رسد که این ویژگیها امکان قرابت نظر و عمل را آماده می‌کند.

من به «هردر» استناد می‌کنم که فلسفه فرهنگ با او طرح و تثبیت شده است. یکی از دغدغه‌های هردر این است که فلسفه فرهنگ با خودِ زندگی مرتبط باشد. وقتی که می‌گوییم زندگی، به عرصه بسیار فراخی اشاره می‌کنیم که در آن هم نظر و هم عمل نمود می‌یابد. فلسفه بریده‌شده از زندگی به یک معنا ابتر و فقط در جهت توصیف و انتزاع است. یکی از دغدغه‌های فیلسوفان فرهنگ پرهیز از انتزاعی فکر کردن است. اگر ما موضوعی را از بسترهای تاریخی و فرهنگی‌اش برداریم و بخواهیم به آن بیندیشیم، کوشش‌مان چندان وجهی ندارد. در فلسفه فرهنگ توجه ما به خود زندگی است. کوشش برای بهبود زندگی است. به عبارتی فلسفه باید در تماس با خاستگاه خودش باشد.

 

این نگاه قدری پراگماتیستی است!

پراگماتیستی به معنای مشهوری که دلالت بر اندیشه‌های برخاسته از فرهنگ آمریکایی دارد، خیر؛ ولی به معنای منتقدانه بودن و در جهت تأثیر در زندگی قرار داشتن، آری.

 

یعنی می‌توان گفت فلسفه فرهنگ عملگرایانه است؟

به عمل توجه دارد و به سهم انسان در بهبود زندگی توجه می‌دهد.

 

در دنیای امروز به فرهنگها کمتر اطمینان می‌شود. در حالی که در گذشته انسانها به فرهنگ و سنت اطمینان و باور داشتند. فلسفه فرهنگ چگونه می‌تواند تکیه‌گاهی باشد تا نگاه ما را نسبت به انسان معاصر تبیین کند؟

در قرن هجدهم موضوع فرهنگ بسیار مهم می‌شود و متفکران اروپایی به انسان و طبیعت و آفریده‌های آدمی به صورت خودآگاهانه می‌اندیشند. بر اثر رواج و تعمیق همین روش اندیشه، التزام به سنتهای فکری اعتقادی کم می‌شود. فکر دوره روشنگری در پیدایش فلسفه فرهنگ بسیار اهمیت دارد. این تجربه بعد در دیگر اقوام هم تکرار می‌شود؛ یعنی انسانها در اقوام مختلف تا موقعی که نسبت به خودشان و فرهنگ خودآگاهی پیدا نکردند، با سنتها و مواریثشان رابطه محکم و استواری دارند. وقتی انسان نسبت به فرهنگ و آنچه به زندگی او معنا و التزام می‌دهد، خودآگاهی پیدا کرد، از میزان التزام او به اجزای فرهنگی‌اش، به خصوص اجزای اساطیری آن کاسته می‌شود. نکته‌ای که بر آن تأکید دارم، این است که ما در آستانه دورانی هستیم که به همان میزان که گذشته اهمیت دارد، آینده اهمیت پیدا کرده است. انسان به عناصر سازنده زندگی و سیر انباشت آفریده‌های انسانی وقوف یافته است. این توجه باعث توجه ژرف همراه با دغدغه به آینده شده است. انسان معاصر از آینده سیر فرهنگ می‌پرسد. دغدغه امروز تفکر این است که با این انباشته‌ها، به کجا می‌رود. انسان چیزهایی را آفریده و آفریده‌هایش او را به سمتی نامعلوم می‌کشاند. وقتی ما در چشم‌انداز و افق آینده فکر می‌کنیم، می‌بینیم که همین فرهنگ ساخته ما، ما را به ضرورت به سمتی می‌کشاند که احساس اختیار نمی‌کنیم. ما اسیر تکنیک و ساخته‌های خودمان هستیم. به همین جهت پرسش از اینکه چه ساخته‌ایم و ساخته‌هایمان ما را به کدام سو می‌کشند، پرسش جدی است. این بیان دیگری از معنای آینده است.

چند دهه است که ‌اندیشمندان به این نکته توجه دارند و به نقد خویشتن و نقد سنت و فرهنگ پرداخته‌اند.

توجه به خویشتن بوده؛ اما به نظر می‌رسد چشم‌انداز متفاوت است.

 

در چند دهه گذشته دو رویکرد بسیار مورد توجه قرار گرفته: توجه افراطی به خویشتن و غرب‌ستیزی افراطی. اینجا فلسفه فرهنگ ضرورتش را چگونه نشان می‌دهد؟

همانطور که در تعریف فرهنگ چنان گفته شد که بر آن اساس، دیگر ما انسان بی‌فرهنگ نداریم. هر انسانی هر جایی که زندگی می‌کند، فرهنگی دارد. وقتی این گونه نگاه کردیم، فرهنگ ایرانی هم فرهنگی در کنار سایر فرهنگهاست. صورت آفرینش آدمی همانی است که در جایی ایرانی و در جای دیگر ژاپنی و در جای دیگر آفریقایی شده است. با این چشم‌انداز آن بحثهای گذشته ماده‌ای است برای صورت اندیشیدن جدیدی در مورد فرهنگ و هیچ صورتی از تفکر هم طرد نمی‌شود. با این نگاه اگر بخواهیم فرهنگ ایرانی را هم نقد کنیم، همه آن چیزی را که در تاریخ ما گذشته، محصول زندگی این قوم است. و البته تفکر در باره آن در جهت درک بهتر این قوم و بهبود وضع آن است. تنوع جریانهای فکری در شصت هفتاد سال اخیر، بهترین ماده برای نقد فرهنگ و خودآگاهی یافتن به وضع این قوم است.

 

در زمان ما مسائلی مانند رفاه اقتصادی و بهبود زندگی و تکنولوژیهای جدید ما را در قالب همان چیزی قرار می‌دهد که شما از آن به عنوان اسارت یاد می‌کنید. آیا فلسفه فرهنگ می‌خواهد ما را از این قفس رها کند؟ فلسفه فرهنگ در اینجا گزارشگر و توصیف‌کننده است یا نقاد، آینده‌نگر و…؟ فلسفه فرهنگ می‌خواهد چه کند؟

مباحث جزئی و موردی به فرهنگ‌پژوهان به‌خصوص به انسان‌شناسان و جامعه‌شناسان مربوط می‌شود. در فلسفه فرهنگ قصد این است که افقی گشوده شود تا ماجراهای درونی فرهنگ را بفهمیم. نکته‌ای که در فلسفه فرهنگ مهم است و هردر هم بر آن تأکید دارد، این است که مسائل هر فرهنگی را در نسبت با دیگر فرهنگها بفهمیم. پس ما فرهنگ ایرانی را مستقل از سایر فرهنگها نگاه نمی‌کنیم.

 

آیا فلسفه فرهنگ می‌خواهد به یک فرهنگ واحد جهانی نگاه کند؟

به هیچ عنوان. ما در مورد فرهنگ خاص صحبت نمی‌کنیم. نسبتی با یک فرهنگ خاص داریم؛ ولی در شرایط غلبه فرهنگ جهانی بر زندگی تمام مردم زندگی می‌کنیم. از یک سو باید ببینیم که خود فرهنگ به طور کلی چه وضعی دارد. از زمانی که فیلسوفانی مانند شلر و کانت به مسائل انسان توجه داشتند تا زمان حاضر بحث انسانیت بسیار مهم بوده است. ضمن اینکه هنگامی که در مورد فرهنگ به طور مصداقی صحبت می‌کنیم، باید وارد فرهنگ خاصی شویم. انسان فرهنگی است و همین که می‌خواهد تحقق و تأثیر داشته باشد، باید با یک فرهنگ نسبت داشته باشد. حتی اندیشیدن به اصل فرهنگ، حاصل توان آن فرهنگ است که در اندیشه ما نمود یافته است. امروزه به علت گستردگی مناسبات و درهم تنیدگی فرهنگها، توان اندیشیدن به فرهنگ افزایش یافته است. این هم یک معنا برای جهانی شدن فرهنگ است.

 

مسائلی همچون تروریسم، خشونت، خانواده، بحران محیط زیست و… تنها به یک فرهنگ و کشور مربوط نیست. آیا فلسفه فرهنگ به این گونه مسائل نگاه فلسفی صرف دارد یا افقی را باز می‌کند که به گونه‌ای دیگر بیندیشند؟

فلسفه فرهنگ شاخه‌ای دارد که گاهی می‌گویند از تنه هم بزرگتر شده و آن «فلسفه میان‌فرهنگی» است. وقتی ادبیات فلسفه فرهنگ فراهم شد، می‌توانیم وارد عرصه دیگری شویم و نسبت فرهنگها را با یکدیگر مقایسه کنیم. هیچ مسأله‌ای در دنیای معاصر نداریم که بگوییم خاص این فرهنگ است و بس٫ اغلب مسائل، مشترکند؛ مثلاً همه مردم جهان با تمام اختلافاتی که دارند، با فضای مجازی ارتباطی دارند و زندگی بدون فضای مجازی ادامه نمی‌یابد. تمام مسائل دنیای معاصر کم و بیش در فرهنگهای مختلف انعکاسی دارد و سرنوشتها به هم گره خورده است. بنابراین فلسفه میان‌فرهنگی به دنبال تحلیل فرهنگها و نسبت آن با دنیای معاصر و نسبت آنها با یکدیگر و رسیدن به این خودآگاهی است که ما فرهنگ مطلق نداریم. حداکثر می‌توانیم از مسائل مشترک سخن بگوییم. فلسفه فرهنگ و در کنار آن فلسفه میان‌فرهنگی، به بنیانهای انسانی پدیدارهای عالم معاصر توجه می‌دهد. در فلسفه میان‌فرهنگی به‌خصوص به معضلات و بحرانهایی توجه داده می‌شود که ریشه در نادرستی مناسبات انسانی دارند. این توجه می‌تواند ما را به ایجاد مناسبات بهتر انسانی رهنمون شود.

شما کوشیده‌اید که از دل سنت فلسفی ما فرهنگ استخراج کنید؛ برای مثال نگاهی داشته‌اید به ادراکات علامه طباطبایی. یا دکتر داوری، فارابی را فیلسوف فرهنگ قلمداد کرده است. اگر سنت فلسفی ما به فرهنگ توجه نداشته یا کم‌توجه بوده، چرا باید از بطنش چیزی به نام فرهنگ به دست آوریم؟ این سنت پرسشهایی طرح کرده و ما می‌توانیم از طریق آنها به مقوله فرهنگ توجه کنیم؛ یعنی فلسفه فرهنگی را ابداع کنیم و به دنبال این نباشیم که حرف امروزمان را به سخنان گذشته متصل کنیم.

مبدأ و مقصد پژوهشها خود زندگی است و به همین خاطر انتزاعی اندیشیدن برای دنیای امروز امری ناپسندیده است. اگر ما ایرانیها بخواهیم به خودآگاهی فرهنگی برسیم و نقد فرهنگی کنیم، باید جوششی از درون باشد و امور سازنده زندگی‌مان، از متن زندگی خودمان برخاسته باشد. اگر بخواهیم به فرهنگ نگاه فلسفی داشته باشیم، باید در زمین فرهنگ خودمان بایستیم. ما از دوره مدرن وارد شرایطی شده‌ایم که دائم در حال اخذ و تأثیرات واکنشی هستیم. در این دوران هرچه بر ما گذشته، حاصل نحوه پذیرش و نحوه واکنش ما نسبت به پدیدارهای عالم مدرن بوده است. با توجه به چنین ماجرایی در فرهنگ ایرانی، باید بپرسیم که ما کیستیم و بر ما چه گذشته و چه می‌گذرد. لازمه چنین اندیشه‌ای این است که سراغ سوابق فکری خودمان برویم.

علامه طباطبایی بحثی با عنوان «ادراکات اعتباری» مطرح کرده است که از هنگام طرح آن تا هنگام وفاتشان، سی سال گذشت و نزدیکترین شاگردان ایشان این مطلب را نپذیرفتند و با علامه مخالفت کردند و خود ایشان هم به طور مفصل لوازم اعتباریات را مطرح نکردند؛ اما با بصیرتی که در تفکر معاصر برای ما حاصل شده، باید توجه داشته باشیم که متفکر وقتی که تفکری را طرح می‌کند، آن اندیشه حاصل زیست او در شرایط خاص اوست. برداشت من این است که ادراکات اعتباری علامه حاصل تجربه زیست ایشان در عالم متکثر معاصر است و به همین جهت این شیوه طرح بحث ایشان در هیچ کدام از فیلسوفان گذشته سابقه ندارد و وقتی وارد اجزای بحث اعتباریات می‌شویم، شباهتهای حیرت‌آوری بین بحث ایشان و کسانی که مُبدع بحث فلسفه فرهنگ بودند، دیده می‌شود. به نظرم این نکته می‌تواند اهمیت دیگری داشته باشد که ما تفکر را دائم در حال زایش بدانیم؛ یعنی متفکری که به نسبت خود با شرایط زمان خود توجه دارد، می‌تواند در این نسبت به ساحتهایی بیندیشد که گذشتگان وی بدان فکر نکرده‌اند. در متفکران دیگری مانند فارابی و ابوریحان و ابن خلدون هم رشته‌هایی برای تفکر در باره فرهنگ به دست می‌آید.

 

نوع نگاه اینان چه نسبتی با علم معاصر دارد؟

آنچه آنها نوشته‌اند، به ما کمک می‌کند که از نظام فکری‌شان گونه‌ای از بحث فلسفه فرهنگ را سامان دهیم.

 

چرا باید این کار را بکنیم؟

برای اینکه ما ایرانی هستیم و زبانمان فارسی است و مسلمان هستیم. اگر ما از زمین فرهنگ ایرانی کنده شویم و یا معلق بمانیم، مسیر بسیار دشوار می‌شود. مرحوم علامه از تعبیراتی مانند اعتباریات و حقیقیات استفاده می‌کند که باید این اصطلاحات را مغتنم بشماریم. برای اینکه ما با مسائلی روبرو هستیم که برای اندیشیدن در باره آنها نیاز به این مفاهیم و صورت‌بندی‌ها داریم. اقتضای اندیشیدن به مسائل پیش رو این است که از گذشته خود وام بگیریم و به صورتهای مفهومی شده فکر در گذشته نیز بیندیشیم. در تفکر ابن خلدون و در علم عمران، مسئله بحران بسیار مهم است. چرا از این مفاهیم استفاده و اقتباس نکنیم؟ به همین جهت باید به سراغ ادبیات متفکران گذشته خود برویم و در صورت امکان پیوندی بین اندیشه آنها و مسائل عالم معاصر برقرار کنیم. این باعث زایش در زبان و اندیشه می‌شود. در عالم فکر ایرانی کسانی که با تفکرات مدرن ارتباط برقرار کردند و به خصوص به متفکران بزرگ غربی اندیشیدند و با گذشته‌شان هم پیوند برقرار کردند، در پروژه فکری‌شان موفق‌تر بودند و بهتر مخاطب پیدا کردند. ما در مقام فکر باید بیش از گذشته، وارد گفتگو با گذشتگان خود و عالم مدرن و معاصر شویم.

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر شما