شناسهٔ خبر: 33795 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

گفتاری از عباس منوچهری در همایش «آینده‌ی فرهنگ»؛

فراسوی رنج و رؤیا: «توسعه‌ی انسانی» به‌مثابه یک پارادایم فرهنگی

منوچهری برخی متفکرین آینده‌ی فرهنگ را آینده‌ی انسان می‌دانند، این در حالی است که مدرنیته تکامل بشر را یک ضرورت تاریخی می‌دانست و تجلی آن را بیش و پیش از هر جایی در پیشرفت اقتصادی می‌دید. توسعه‌ی اقتصادی با تفکر تکنیکی تمهید شده است و انسان را موجودی اقتصادی محسوب کرده است. نتایج توسعه‌ی اقتصادی تکنیکی، ناخشنودی‌ها و رنج‌های بسیاری نیز به بار آورده است.

 

فرهنگ امروز/ فاطمه شمسی: در همایش بین‌المللی «آینده‌ی فرهنگ» که در دانشگاه علامه طباطبایی برگزار گردید، مباحث فرهنگ و فرهنگ‌پژوهی و دغدغه‌های این حوزه‌ی مطالعاتی مورد کنکاش و ارزیابی قرار گرفت. «عباس منوچهری» عضو هیئت علمی گروه علوم سیاسی دانشگاه تربیت مدرس نیز جزء سخنرانان در این همایش بود. متن زیر سخنرانی وی در باب مقاله‌اش در این همایش است.

برخی متفکرین آینده‌ی فرهنگ را آینده‌ی انسان می‌دانند، این در حالی است که مدرنیته تکامل بشر را یک ضرورت تاریخی می‌دانست و تجلی آن را بیش و پیش از هر جایی در پیشرفت اقتصادی می‌دید. توسعه‌ی اقتصادی با تفکر تکنیکی تمهید شده است و انسان را موجودی اقتصادی محسوب کرده است. نتایج توسعه‌ی اقتصادی تکنیکی، ناخشنودی‌ها و رنج‌های بسیاری نیز به بار آورده است. عنوان این مقاله در واقع سه حوزه را در خود دارد که اصل بحث ما نقطه‌ی تلاقی این سه حوزه است. فراسوی رنج و رؤیا، در واقع بحثی است که در حوزه‌ی اندیشه‌ی سیاسی دارای کاربرد است و البته در حوزه‌ی علم سیاست و اندیشه‌ی سیاسی، اصطلاح رایجی نیست، این اصطلاح به یک معنا به چیستی علم سیاست و اندیشه‌ی سیاسی قدیم که بعدها تبدیل به علم قدرت گشت، اطلاق شده است که به یک معنا با بحث اندیشه و راهکار و نظر که همه‌ی جوامع در طول تاریخ به آن نیاز دارند هم مربوط می‌شود. تاریخ فکر سیاسی را اگر از افلاطون در نظر بگیریم و از این‌سو اندرزنامه‌های ایرانی و بعد فارابی و به همین ترتیب دوره‌های مختلف پیش از این در ایران را در نظر آوریم، اندیشه‌ی سیاسی عمدتاً نظرورزی متفکرین در مواجهه با مشکلات و مصائب و بحران‌ها و تلاش برای ارائه‌ی راه‌حل عبور از آن وضعیت بوده است، خواه خواجه نظام‌الملک باشد، خواه فارابی یا خواجه‌نصیر یا هابرماس و یا از معاصرین ما که در این چارچوب می‌شود قرار داد، شریعتی باشد. این متفکرین در مواجهه با این بحران‌ها که در واقع رنج مردم است، به جای رؤیاپردازی به فکر ارائه‌ی راه‌حل بودند. این عنوان را از آن حوزه در ارتباط با تحولی که در حوزه‌ی نظریه‌های توسعه اتفاق افتاده است، اخذ نمودم.

 در طی سی سال اخیر یا کمی بیشتر و امروزه به طور جدی‌تر نظریه‌ی توسعه‌ی انسانی به‌عنوان نظریه‌ای نه مسلط اما بسیار جدی تلقی شده است و حتی شاخص‌های سازمان ملل هم از شاخص‌های توسعه‌ی انسانی است. به یک معنا اگر بگوییم گفتار به معنای دیسکورس (discourse) ، توسعه‌ی انسانی با محبوب الحق شروع می‌شود، با آمارتیاسن و بعد هم مارتا نوسباوم که اندیشمند سیاسی آمریکایی و ارسطوشناس است که به اصحاب توسعه‌ی انسانی (Human development ) پیوسته است. این نظریه‌ها با مشاهده‌ی نتایج نظریات توسعه، به طور مشخص مدرنازیسیون و اقتصاد رشد، مبانی فکری و نظری آن را به چالش کشیدند. توسعه‌ی انسانی در واقع خود انسان و چگونه بودن و چگونه زیستنش را هدف توسعه می‌داند نه شاخص‌هایی که عموماً داده می‌شد که عمدتاً اقتصادی و آن هم اقتصادی به معنای کاملاً فرمال آن بود؛ برای مثال بحث درآمد یا تولید ناخالص ملی و امثال آن شاخص‌های توسعه به‌حساب می‌آمدند، اما توسعه‌ی انسانی خود انسان و وضعیت او و چگونه زیستنش را هدف و تعریف توسعه می‌داند؛ یعنی توسعه‌ی خود انسان نه اینکه وضعیت اقتصادی به شکلی که در آن نظریات مطرح می‌شد. نکته‌ی مهم در همین ارتباط این است که می‌بینیم متفکرانی مانند آمارتیاسن و مارتا نوسباوم به سراغ اندیشه‌ی سیاسی می‌روند و به فلسفه‌ی سیاسی می‌پردازند. در اینجا می‌بینیم که مباحث فرهنگی نیز در واقع همان وظیفه‌ی اندیشه‌ی سیاسی را در حال حاضر به‌نحوی بر عهده می‌گیرند؛ به یک معنا وقتی بحث فرهنگ می‌شود شیوه‌ی زندگی صلح‌آمیز و عادلانه و همزیستی در سطح اجتماع بین جوامع و فرهنگ‌ها به میان می‌آید که جزء کارکردها و وظایف اندیشه‌ی سیاسی بود و اکنون فرهنگ به‌عنوان یک مقوله یا یک حوزه‌ی مطالعاتی همان کار را دنبال می‌کند و خود انسان را کانون و محور بحث‌های فرهنگی می‌داند.

 بنابراین، به این معنا توسعه‌ی انسانی بین این دو در واقع نقطه‌ی اتصال است؛ یعنی هم بحث‌های توسعه است و انسان را محور قرار داده است و هم کانون بحثش وضع مشقت‌باری است که بیشتر مردم دنیا از فقر، بیماری، بیکاری و قحطی به درجات با آن مواجه هستند و سپس اینکه انسان بتواند بهتر و درست‌تر زندگی کند، توسعه را به این معنا می‌گیرد. بنابراین این سه مقوله یعنی اندیشه‌ی سیاسی یا علم سیاست اصیل، نظریه‌های توسعه و نظریه‌های فرهنگ با یکدیگر مشترک می‌شوند. به این معنا ما توسعه‌ی انسانی را به‌عنوان یک پارادایم فرهنگی، با آن ابعاد و ویژگی‌هایی که در مورد رابطه‌ی فرهنگ و اندیشه‌ی سیاسی عرض کردم، در نظر گرفته‌ایم.

 انسان و زندگی خوب دو مقوله‌ی محوری هستند که این سه را با یکدیگر پیوند می‌دهد. در همین رابطه نکته‌ای که هست، اینکه در عین قوت و تأثیری که این پارادایم یا گفتار یعنی توسعه‌ی انسانی داشته است، اما درعین‌حال نوعی دوگانگی در نظریه‌های توسعه‌ی انسانی شکل گرفته و همچنان برقرار است و مباحثی نیز در این زمینه به طور جدی انجام می‌گیرد، اینکه آمارتیاسن عملاً حق‌محور و حق‌بنیاد است؛ یعنی بر اساس بحثی که در باب توسعه به‌مثابه آزادی و بحث‌هایی که در باب آزادی و مسائل حق و حق اخلاقی دارد، توسعه‌ی انسانی را در قالب قابلیت‌ها یا توانمندی‌ها (capability) مطرح می‌کند و عملاً همه‌ی این‌ها را نهایتاً بر اساس موازینی که حالا چه در یکی کردن توانمندی با آزادی یا محوریت بحث انتخاب و امکان عمل برای هر آدمی برای اینکه بتواند به‌نحوی‌که امکانش است زندگی خوبی داشته باشد، طرح می‌کند. نکته این است که نظریه‌ی توسعه‌ی انسانی آمارتیاسن، حتی آنجا که در مورد اندیشه‌ی عدالت می‌نویسد، در نهایت حق‌محور است. از طرف دیگر مارتا نوسباوم علی‌رغم اینکه او هم حق‌بنیادی را در نظر دارد، ولی در نهایت فضیلت‌محور است. فضیلت‌محور به آن معنا که اگر تاریخ غرب و ایران را در نظر آوریم، می‌دانیم که در ایران و غرب کلاسیک، اندیشه‌ی سیاسی همواره فضیلت‌محور بوده است؛ یعنی مسئله فضیلت‌های انسانی است، اینکه انسان فضیلت‌مند شود؛ برای مثال فضیلت مدنی، شهروندی و در فضیلت مدنی کمال انسانی مورد نظر است، معادل آنچه ارسطو تحت عنوان سعادت همان ائودایمونیا (Eudemoni) یا شکوفایی (در ترجمه‌ها) می‌آورد.

 به‌هرحال، کمال، غایت انسان در نظر گرفته می‌شد. اما در اینجا آمارتیاسن روی آزادی تأکید دارد، آزادی در تاریخ تفکر سیاسی در غرب به‌عنوان یکی از انواع حق در نظر گرفته می‌شود و در محور اندیشه‌ی سیاسی مدرن حق به‌عنوان حقوق طبیعی و در ادامه‌ی آن حقوق بشر مورد نظر بوده است. در اندیشه‌ی سیاسی نیز به همین معنا، فضیلت به‌عنوان غایت زندگی و انسان بودن و کمال و خوشبختی مبنا و غایت بود و در اینجا حق. آمارتیاسن در واقع به این معنا مدرن است، حق‌محور و حق‌بنیاد است و توانمندی‌هایش را کاملاً با تعابیر و مفروضات ذهنی و نظری مدرن در نظر می‌گیرد. اما مارتا نوسباوم ارسطوشناس است و شاخص‌هایی که برای قابلیت و توانمندی (capability) می‌آورد، عمدتاً فهرست ده‌گانه‌ای دارد که بیشتر آن‌ها از جنس فضیلت است؛ برای مثال داشتن عقل عملی یکی از توانمندی‌ها به‌حساب می‌آید یا چیزی تحت عنوان affiliation می‌آورد که نزدیک به «دوستی» ارسطو است که به قول خواجه‌نصیر جایی که دوستی است عدالت نیز تأمین شده است. منظور از دوستی، دوستی مدنی است؛ یعنی خواستن خیر دیگری برای خود او.

 حق‌محور بودن آمارتیاسن و فضیلت‌محور بودن مارتا نوسباوم نوعی دوگانگی در نظریه‌ی توسعه‌ی انسانی به وجود آورده است که حتی در حال تبدیل شدن به یک نقطه‌ی ضعف است. حالا اینکه برای توسعه در عمل چه باید کرد موضوع بحث ما نیست، اما یک دلیل که می‌شود برای این دوگانگی در بحث توسعه‌ی انسانی ذکر کرد، این است که در نظریه‌ی توسعه‌ی انسانی، هستی‌شناسی یا انسان‌شناسی مشخص و قوام‌یافته‌ای وجود ندارد و هیچ‌یک به این بحث که انسان کیست و بحث‌های بنیادی‌تر آن‌طوری که لازم است، نپرداختند.

 در بحث انتهایی، در رابطه با پیشنهادی که برای قوام یافتن نظریه‌ی توسعه‌ی انسانی شاید بشود داد، بهره گرفتن از آرای دو فیلسوف بزرگ، سهروردی و هایدگر، (یکی در رابطه با اشراق و دیگری پدیدارشناسی اما دارای قرابت) است. مهم این است که ما می‌توانیم یا می‌بینیم که این دو اندیشه و مکتب فکری این امکان را به ما می‌دهند که متصور چیزی تحت عنوان «حق کمال» باشیم؛ به این معنا که نه آن‌طور که آمارتیاسن حق و آزادی را با تعابیر حق‌محوری می‌سنجد که در این صورت یک نوع دوقطبی با فضیلت و کمال ایجاد می‌شود؛ یعنی توسعه‌ی انسان و انسان آنچه که می‌تواند باشد را فقط در همان چارچوب‌های فکری دید و نه اینکه حق را به فضایل تقلیل داد، آن‌گونه که مارتا نوسباوم توسعه‌ی انسانی و امکان زندگی خوب و به یک معنا کمال را در دستگاه ارسطویی برای انسان متصور است؛ زیرا در دستگاه ارسطویی یا کلاسیک‌ها مفهوم حق وجود دارد، ولی اصلاً به معنای ذی‌حق بودن انسان نیست و نه تعبیر آن‌ها از انسان، انسان را ذی‌حق می‌داند آن‌گونه که مدرن‌ها انسان را موجودی صاحب حق تصور می‌کردند؛ حالا از صیانت نفس گرفته تا آزادی بیان. البته برخی از متفکران مدرن از جمله کانت این‌گونه نمی‌اندیشید، بنتام هم به‌صورت دیگری رد می‌کرد، ولی به‌هرحال به‌عنوان پارادایم یا دیسکورس، حقوق طبیعی حاکم و گفتار مسلط بود.

 بنابراین، یک بحثی که مطرح می‌شود این است که مقوله‌ی عقل سرخ سهروردی با تعابیر انسان‌شناسانه‌ای که دارد و به همین ترتیب تعابیر پدیدارشناسی و هستی‌شناسی هایدگری این امکان را فراهم می‌آورند، اگرچه خودشان صراحت ندارند، یعنی دغدغه‌شان این بحث حق و کمال نبوده است، ولی عزم هایدگر چیزی است که به گفته‌ی خود مثل فرونسیس یا تدبیر ارسطویی است و از آن طرف مقوله‌ی پرواز در مقابل غربت غربی که سهروردی مطرح می‌کند. نکته‌ی مهم این است که تعابیری که این دو از انسان دارند، نه اینکه صرفاً تفسیر باشد، ولی متضمن این نکته است که اساساً کمال یافتن در بودنِ انسان است، نه اینکه چیزی باشد که شاید یا خوب است انسان کمال پیدا کند، بلکه به معنای امروزین توسعه‌ی انسانی تلقی می‌شود، به این معنا که توانمند باشد تا بتواند آن‌گونه که شایسته‌ی انسان است زندگی کند.

 اساساً انسان به ما هو انسان، موجودیست که حق کمال دارد؛ یعنی انسان هست تا کمال بیابد، اگر این‌گونه است، بنابراین خود کمال حق وجودی انسان است، با تعابیری که عرض کردم در انسان‌شناسی این دو استدلال‌ها و بحث‌هایی که دارند و اینجا تنها به کلیاتش اشاره نمودم. شاید این نظریه‌ی «حق کمال» که شاید بشود تعبیرThe Right of Excellence  را برای آن به کار برد، بتواند به‌نحوی در برخی از کاستی‌هایی که بحث توسعه‌ی انسانی اکنون دچارش است، کمکی بکند. با ابتنا بر این حکمت (اندیشه‌ی بنیادین)، «آینده»، امکان‌های انسان و «فرهنگ»، تحقق امکان‌های انسانی است؛ به این معنا تفکر اشراقی می‌تواند در تحقق «توسعه‌ی انسانی» مسامحت جدی داشته باشد.

نظر شما