شناسهٔ خبر: 24665 - سرویس کتاب و نشر
نسخه قابل چاپ

گفت‎وگو با ناصر فکوهی؛

جامعه‌ای پر از نویسنده اما بدون خواننده

کتابخوانی این‌که در مجموع مردم ما، و به ویژه نخبگان ما، کم کتاب می‌خوانند و در گروه‌های اجتماعی تحصیلکرده در سطوح دانشگاهی، به باور من در رویکردهای متفاوت جامعه نسبت به مسائل فکری درونی و بیرونی، رابطه ی افراد با ذهنیت‌های خودشان و ناتوانی حتی بسیاری از روشنفکران، اساتید و طبعاً دانشجویان ما به عقلانی فکر کردن دیده می‌شود.

 

فرهنگ امروز: متن ذیل، گفت‌وگوی ناصر فکوهی با آخرین شماره از مجله آزماست پیرامون مسئله سرانه مطالعه در جامعه ایران، که توسط ندا عابد انجام شده است و عینا توسط فرهنگ امروز منعکس می‌شود:

 

سرانه ی مطالعه در ایران بسیار پایین است حتی در مقایسه با کشوری مثل پاکستان تیراژ بسیار اندک کتاب‌ها دلیل بر بی‌علاقه‌گی عمومی نسبت به مطالعه است، شما علت را در چه می‌دانید.

در این باره بارها نظر داده‌ام که بیشتر اظهار نظرهایی که درباره ی سرانه ی کتابخوانی و حتی مقایسه ی آن با کشورهای دیگر می‌شود پایه و اساس علمی ندارند و مشخص نیست که مبنای روش‌شناسی آن‌ها چیست. بنابراین هر آن‌چه در این‌جا گفته می‌شود از این امر ضعف روش‌شناختی می‌برد. اما در کل شاید بتوان بر گروهی از تجربه‌های میدانی، بدون آن‌که با دقت بتوانیم از «میزان» کتاب‌خوانی صحبت کنیم، تکیه بزنیم و از نوعی «کمبود» یا «نقصان» در این زمینه صحبت کنیم که برای نخبگان و اکثریت دست اندرکاران محسوس است. بحث من نیز در همین زمینه و همین محدوده، انجام می‌گیرد، اما به هیچ‌وجه نمی‌توانم تا استنادهای علمی در این زمینه را بررسی نکنم، اظهار نظر دقیقی بکنم.

این‌که در مجموع مردم ما، و به ویژه نخبگان ما، کم کتاب می‌خوانند و در گروه‌های اجتماعی تحصیلکرده در سطوح دانشگاهی که امروز بخش بزرگی از جامعه ی ما را دربرمی‌گیرند (5 میلیون دانشجو در حال تحصیل و میلیون‌ها فارغ‌التحصیل) را می‌توان، بیشتر از آن‌که خواسته باشیم در تیراژ کم کتاب‌ها توضیح بدهیم و ثابت کنیم (کاری که ساده نیست) به باور من در رویکردهای متفاوت جامعه نسبت به مسائل فکری درونی و بیرونی، رابطه ی افراد با ذهنیت‌های خودشان و ناتوانی حتی بسیاری از روشنفکران، اساتید و طبعاً دانشجویان ما به عقلانی فکر کردن دیده می‌شود و برای این مساله دلایل متعددی وجود دارد که مهم ترین آن‌ها، آسیب‌زده و آسیب‌زا بودن مدرنیته‌های ایرانی است. منظورم از مدرنیته هم چگونگی بودن و زیستن «حال» است که در معنای عمیق مفهوم مدرن نهفته است.

اکثریت نخبگان ما نتوانسته‌اند «مدرن» شوند؛ یعنی به زندگی در زمان حال و در جهان کنونی عادت کرده و آن را تجربه کنند و بیشتر ترجیح می‌دهند رابطه‌ای اسطوره‌ای با جهان بیرونی اعم از ایرانی و غیرایرانی برقرار کنند که پایه‌های خود را در خیال، شعر، ادبیات، اسطوره‌ها، گذشته‌های ساختگی و آینده‌های مبهم و خوش‌باورانه یا بدبینانه می‌یابد، به نوعی گریز از جهان واقعی و آن‌چه ما واقعاً هستیم برای پناه بردن به انواع و اقسام اسنوبیسم‌های روشنفکرانه، مثلاً سخن گفتن و استناد دائم به متفکرانی که از آن‌ها فقط حرف‌هایی از این‌جا و آن‌جا شنیده‌ایم. اکثریت نخبگان ما زبان فارسی را بسیار اندک می‌شناسند و آن‌هایی که بسیار خود را دلبند به زبان فارسی نشان می‌دهند، بیشتر تصورشان از زبان، نوعی دیدگاه شووینیستی سره نویسی است که یادگار دوران پهلوی اول است، یا شاهنامه‌خوانی و ... که البته هر کدام ارزش خودشان را دارند، همان‌طور که شعر و ادبیات و اسطوره‌شناسی نیز بسیار با ارزش هستند اما ما آن‌ها را در کژکارکردهایشان به کار می‌بریم.

این در حالی است که زبان پیش از هر چیزی در زنده بودن معاصر و در مدرنیته‌اش، باید تعریف شود که کم‌ترین توجه نسبت به آن وجود دارد. همین نخبگان، از زبان‌های پایه‌ای که بدون آن‌ها درک روشنی نمی‌توانیم از خود داشته باشیم، مثلاً از زبان عربی تقریباً هیچ چیز نمی‌دانند و آن را تحقیر می‌کنند. در حالی که این امر همان اندازه ابلهانه است که مثلاً یک فرانسوی زبان یونانی یا لاتین را تحقیر کند. تحقیر عربی، یعنی تحقیر بیش از هزار سال تاریخ ایران. از زبان‌های قومی و محلی که بهتر است چیزی نگویم. «بزرگان» و «مرادان» و «صاحبان اندیشه» ما هنوز در سطح یک دانشجوی سال اول زبان‌شناسی هم شناختی از زبان ندارند و زبان‌های قومی ما را که گاه ده‌ها میلیون نفر به آن‌ها تکلم می‌کنند و در آن‌ها میلیون‌ها صفحه نوشتار و گفتار وجود دارد، «بی‌ارزش» قلمداد می‌کنند.

در زمینه‌های اجتماعی، طرز برخورد این نخبگان به مسائل درونی و بیرونی جامعه ی ما و جهان گویای نوعی بی‌خبری کامل است. و از لحاظ قابلیت‌های فکری، ناتوانی آن‌ها از درک اهمیت رسانه‌ها، شیوه‌های جدید تولید و توزیع دانش، ناتوانی آن‌ها از سخن گفتن، نوشتن و ... همه و همه گویای واقعی بودن احساسی است که ما داریم و از نبود «مطالعه» سخن می‌گوییم. این در حالی است که بخشی اساسی از این پدیده، ناتوانی در خواندن یا بهتر بگویم پدیده‌ای است که باید آن را امروز بیشتر یک «بی‌سوادی رسانه‌ای» و ناتوانی از مدرن شدن، ولو به صورتی حداقلی، نامید. دلایل هم بسیار است و در این گفت‌وگو به برخی از آن‌ها اشاره می‌کنم، از دلایل تاریخی گرفته، تا دلایل جامعه‌شناختی و اقتصادی و سیاسی و غیره.

 

در سال‌های دهه‌ی سی و چهل که جمعیت کشور چیزی حدود 30 میلیون نفر و کم‌تر بود وبا توجه به درصد پایین افراد با سواد سرانه ی مطالعه و تیراژ کتاب‌ها به نسبت بسیار بیشتر از امروز بود علت این سیر نزولی چیست؟

همان‌گونه که گفتم، تیراژ کتاب‌ها، معیار خوبی برای این مقایسه نیست، چون در آن زمان شاید یک صدم عناوین این دوره هم در نمی‌آمد. در سال‌های دهه  ی1340، به عنوان مثال در زمینه ی جامعه‌شناسی تعداد عناوین در حوزه ی علوم اجتماعی و جامعه‌شناسی، شاید به زحمت به بیست یا سی مورد می‌رسید. در حالی که امروز شاید در هفته چند صد عنوان کتاب در می‌آید. بنابراین این معیار خوبی نیست. تفاوت اصلی تفاوتی کیفی است و نه کمی. از لحاظ کمی اتفاقاً به نظر من، ما بسیار از دهه ی1340 جلوتر هستیم. همان‌گونه که تعداد دانشجویان، تعداد دانشگاه‌ها و تعداد اساتیدمان ابداً قابل مقایسه نیست. منظورم این نیست که از آن دهه یک موقعیت طلایی بسازم و بگویم الان از لحاظ کیفی بی‌نهایت پایین‌تر هستیم. اما به نظر من به نسبت، در کیفیت ما نتوانسته‌ایم رشد کنیم نه در کمیت. موقعیت در سال‌های دهه ی1340 هم درخشان نبود. اکثریت مردم بی‌سواد بودند و باسوادان محدودی در چند شهر بزرگ بودند. تعداد دانشجویان و اساتید انگشت شمار بود. مجله ی سخن، از مهم‌ترین مجلات روشنفکرانه این دهه، هنوز تا سال‌های نیمه ی دهه ی1340 ستونی داشت که میزان باسوادی را در شهرهای ایران را چاپ می‌کرد که اغلب در رده‌های بیست و سی در صد و پایین‌تر بودند. و تازه از این تعداد هم اکثریت کتاب نمی‌خواندند. مشکل ما این است که همواره تهران دهه ی1340 را که بخش بسیار کوچکی از جامعه ی ایران را تشکیل می‌داد و آن هم نقاطی کوچک از تهران آن روزگار را با جامعه ی کلی ایران مقایسه می‌کنیم.

بحث من این نیست که ما پیشرفت نکرده‌ایم، به خصوص از لحاظ کمی. بحث من آن است که نطفه‌های خیالبافی و اسطوره‌ای فکر کردن و جدایی از جهان که در آن زمان وجود داشت، در طول چند دهه ی اخیر به شدت رشد کرد و ما را به کلی از قافله عقب راند بیشتر از آن‌که در مردم عادی عجیب باشد که شاید تا حدی مثل همه جوامع باید آن را «طبیعی» تلقی کرد، در روشنفکران و «صاحبان فکرمان»، دیده می‌شود، چه آن‌هایی که در ایران هستند و چه آن‌هایی که به خارج کوچ کرده‌اند و این به صورتی که بدل به شکل و محتوای اصلی تفکر در جامعه ی ما به ویژه در میان نخبگانمان شده که دائما خود را بالاتر و بالاتر می‌بینند و توهمی ناشی از درآمدهای نفتی که به آن‌ها امکان می‌داد خودشان را از جوامع جهان سومی شبیه به ایران جدا کنند واقعا برایشان به صورت یک امر واقعی درآمده است. در خارج از ایران هم «موقعیتی طلایی» حاصل از ژئوپلیتیک ایران و تنش‌های سیاسی است، برای همین در بین روشنفکران و «صاحبان فکر» توهم ایجاد کرده است. اگر ما درآمد نفتی نداشتیم، هزاران هزار عنوان کتاب‌های روشنفکرانه‌مان حذف می‌شدند و بسیاری از بحث‌های روشنفکرانه‌مان امروز محلی از اعراب نداشتند و آن‌قدر «درس گفتارهای» روشنفکرانه درباره ی مسائل عجیب و غریب که حتی برای پیشرفته‌ترین کشورهای غربی هم عجیب و بی‌ربط به نظر می‌رسند، نداشتیم که بدل به نوعی اسنوبیسم و روشی برای «پز دادن» روشنفکرانه شود؛ این همه عنوان کتاب با ترجمه‌های دست و پا شکسته از زبان‌های مختلف جهان بدون هیج کنترلی منتشر نمی‌شدند؛ این همه سایت نداشتیم که آخرین خبرهای ادبی و هنری جهان را سر تیتر خود قرار دهند گویی ما داریم در نیویورک زندگی می‌کنیم، درست کنار سنترال پارک و موزه هنرهای مدرنش. مطمئن باشید این‌که ما در آغاز هزاره ی سوم میلادی و پس از گذشت نزدیک به سیصد سال از بنیانگذاری قوانین پایه‌ای کپی رایت و بیش از صد سال پس از تصویب قوانین مدرن آن، هنوز اندر خم یک کوچه هستیم و بحث داریم که آیا بهتر است به این قانون بپیوندیم یا نه؟ آیا قیمت کتاب را گران می‌کند یا نه؟ و غیره ناشی از همین عقب‌ماندگی فکری است که با آن ژست‌های روشنفکرانه نفتی جور درنمی‌آید. در کشوری که هنوز نه کپی رایت وجود دارد، نه هیچ کنترلی (نه از نوع نهادینه و آکادمیکش و نه از نوع دموکراتیک و رسانه‌ای‌اش) بر این‌که چه کسی، درباره ی  چه چیزی و کجا به دیگران «درس» می‌دهد، نه کنترلی بر این‌که چه گفته می‌شود و چرا گفته می‌شود و چرا کسی که هنوز زبان درست و کاملی بلد نیست به خود اجازه می‌دهد با چند سال کلاس رفتن و سرو کله زدن با کتاب‌های دیکسیونر و چند دوست خوب ناشر و ویراستار و برگزاری چند «درس‌گفتار»، ناگهان بشود متخصص این و آن متفکر غرب و انحصارش را برای خودش ثبت کند و یا درباره ی مسائلی بحث کند که نظیرش را به زحمت می‌شود در غرب پیدا کرد، و... این وضعیت بیشتر از آن‌که گویای پیشرفت باشد، نشان دهنده ی عقب‌افتادگی مغزی است. ببینید امروز چه وضعیتی در ایران داریم: هر کسی می‌تواند با ترفند‌های مختلف خودش را در نقش یک شیاد فکری قرار بدهد و بحث‌های عجیب و غریب خود را به کلاس‌های شیک تهران و یا به صفحات روزنامه‌های عمومی بکشاند، هر کسی می‌تواند مثل لومپن‌ها و جاهل‌های قدیمی با ادبیات به ظاهر روشنفکرانه هر چه به ذهن و دهانش می‌آید به هر کسی که بخواهد بگوید و اسم این را هم بگذارد:« نقد صریح» و مطمئن هم باشد که کسی در این آشفته بازار به فکر شکایت نمی‌افتد و هر چه بیشتر شلوع کند سود بیشتری در میان روشنفکران برای خود ثبت می‌کند و سری بیشتر میان سرها در می‌آورد. در چنین شرایطی صحبت کردن از این که کتاب و کتاب‌خوانی چه وضعیتی دارند به نظرم کمی مضحک می‌آید، مگر صرفاً در بعد آسیب شناسانه‌اش، همان کاری که تلاش می‌کنیم این‌جا انجام بدهیم.

 

از اواخر دهه ی چهل و در دهه ی پنجاه و بعد در ادامه، در سال‌های دهه ی شصت و هفتاد اکثریتی از جماعت اهل مطالعه آثار مورد توجه عامه و پرفروش و تک لایه را به عنوان «آثار مبتذل» مورد طعنه و تمسخر قرار می‌دادند و کسانی که این نوع آثار را مطالعه می‌کردند متهم به ابتذال‌گرایی می‌شدند آیا فکر نمی‌کنید یکی از دلایل روی گردانی همان افراد و نسل نوجوانی که مثلاً برای خرید بعضی از همین آثار عوام‌پسند جلوی کتابفروشی‌ها صف می‌بستند از ادامه ی مطالعه همین نگاه باشد در حالی که می‌شد همان اقشار را به سمت مطالعه ی ادبیات جدی‌تر هدایت کرد.

 این هم یکی از عوارض و در عین حال از دلایلی است که سبب رویگردانی عموم مردم نه فقط از کتاب و کتاب‌خوانی بلکه از روشنفکران و روشنفکری و در نهایت تمایل شدید آن‌ها به همه اشکال و شیوه‌های خرافه پرستی و باستان‌گرایی و ایدئولوژی‌های عقب‌افتاده ملی‌گرا و خود بزرگ‌بینی‌های بی‌معنا و جدا افتادن از جهان است. در همه جای دنیا آدم‌ها در سطوح مختلف کتاب و مجله و روزنامه می‌خوانند، و نمی‌گویم این حرف‌ها وجود ندارد، اما نه به این شدت. اگر هم وجود داشته، مبنای علمی داشته‌اند، مثلاً بحث معروفی که در سال‌های دهه ی1960 بین مکتب بیرمنگام و مکتب فرانکفورت، درباره ی فرهنگ و اهمیت و یا عدم اهمیت فرهنگ عامیانه به وجود آمد. اما نه به شیوه ی مسخره‌ای که ما در دهه ی 1340 به بعد و حتی پس از انقلاب داشتیم، یعنی تحقیر بخش بزرگی از جامعه به دلیل این‌که این یا آن کتاب را می‌خوانند و یا این یا آن موسیقی را گوش می‌دهند و تعیین تکلیف برای مردم که چه باید بخوانند و چه باید گوش بدهند و هنر چیست و چه چیزی ارزش دارد و ندارد، نه با دیدگاهی انتقادی بلکه بادیدگاهی توتالیتر و دیکتاتور منش. البته همه چیز ناشی از روشنفکران نیست از همان سال‌ها حوزه ی  سیاسی به شدت در تمام این مسائل دخیل بود، هم برای رواج نوعی لومپنیسم ادبی و هنری و تصویری و غیره به عنوان هنر و فرهنگ مردمی و هم با عرضه ی آثاری به اصطلاح روشنفکرانه در این زمینه‌ها که مشخص کند چه کسانی را باید روشنفکر نامید و هم سرانجام با کوبیدن و از میدان خارج کردن همه ی اشکال خلاقیت و شعور فرهنگی و هنری و ادبی از میدان و نومید کردن کنشگران آن‌ها در ادامه ی کار. این برخوردها بود و هست که بسیاری را برای همیشه از اندیشه جدا می‌کند و در آغوش خیال نه به معنای خیال و شعر و ادبیات زیباشناختی و رهایی بخش و هنری، بلکه به معنای منفی آن یعنی اسطوره‌ای و خرافی و سطحی اندیشیدن و عوام‌زدگی و فرو غلطیدن در پست‌ترین احساس‌ها و اندیشه‌ها و افکار می‌راند.

فرهنگ بدون شک نیاز به تمرین و رشد یافتن دارد و قرار نیست که در یک جامعه همه سخت‌ترین متون را بخوانند و بنویسند و قرار نیست در جامعه همه هر روز درباره ی مسائل فلسفی بحث کنند و جز به موسیقی «اصیل ایرانی» و «موسیقی کلاسیک» غیر ایرانی، گوش ندهند؛ همان چیزی که امروز ما به آن موسیقی اصیل ایران نام می‌دهیم، و استناد دادن به آن و به «اساتید» آن نوعی اسنوبیسم کاملا قابل دفاع را برای همه ی روشنفکران می سازند تا پنجاه سال پیش «مطربی» و آن «اساتید» هم، «مطرب» نامیده می شدند. از موسیقی کلاسیک و ادبیات کلاسیک و مدرن غربی که بهتر است که اصلا سخن نگوییم که تا سی چهل سال پیش جز گروه انگشت شماری از آن هایی که با غربی ها سروکاری داشتند و رفت و آمدی به بلاد فرنگ، کسی اصلا از وجودشان خبری نداشت. امروز اما، اسنوبیسم و مدپرستی چنان در همه و به خصوص در جوانان خانه کرده است که گویی یک روز نمی توانند بدون فوکو و دریدا و پروست و کوندرا و ناباکوف و ... زندگی کنند، همان جوان هایی که توان خواندن و نوشتن یک خط به زبان اصلی این آدم ها را ندارند و کمتر از آن توان نوشتن یک خط درباره ی هیچ چیز دیگری را حتی در زبان مادری خود، مگر در قالب اس ام اس های مسخره و وبلاگ های ابلهانه. بگذریم که مساله ی من جوانی نیست  کما این که فکر می کنم، بزرگ ترهایشان وضعیتی به مراتب بدتر از این جوان ها، دارند. این یک مساله اجتماعی است که همه را شامل می شود و تنها درجه اش در آدم های مختلف بر اساس تجربه زیسته شده شان متفاوت است، اما ویروسی همه گیر است.

 

برخی گرانی کتاب، نداشتن وقت، ممیزی شدن کتاب‌ها و دلایلی از این دست را عامل افت تیراژ کتاب‌ها می‌دانند آیا این دلایل به نظر شما در کاهش آمار مطالعه نقش دارد؟

این دلایل واقعی اند اما اصلی و اساسی نیستند. شکی نیست که ما هم در جهان کنونی وقت کم داریم اما بسیار بیشتر از اکثر قریب به اتفاق مردم جهان چون میزان تعطیلات در ایران در جهان   بی نظیر است، بازنشستگی سی ساله برای اروپایی هایی که در غرب باید چهل و یک یا دو سال کار کنند، تا بازنشسته شوند یک رویا است، شدت کار در ایران اصولا مسخره است، اگر تجربه ی اروپا یا آمریکا رفتن داشته باشیم و شیوه ی کار کردن یک فروشنده یا یک کارمند را در آن جا با این جا مقایسه کنیم می بینید که ما در این جا بیشتر تفریح می کنیم و نامش را کار می گذاریم. درباره ی ممیزی هم، وضعیت همین است، ممیزی به هر شکلی و دلیلی جز در مواردی خاص که یک اثر به جامعه ضربه ای واقعی و قابل اثبات بزند(مثلا تبلیغات نژاد پرستانه یا ستایش از جنایت و بی رحمی) به نظر من قابل دفاع نیست، اما واقعا مشکل مردم ما یا روشنفکران و دانشجویان ما این است که نمی توانند «لولیتای» ناباکوف و «اولیس» جویس را بخوانند (که تازه آن ها را هم می توانند روی اینترنت بخوانند) و اگر اندکی به خودشان زحمت بدهند و یک زبان بین المللی یاد بگیرند، دیگر سانسور اصلا معنایی ندارد. من نمی دانم «اولیس» برای کسی که حتی یک زبان خارجی نمی داند، واقعا به چه درد می خورد؟ ولی این را می دانم که در فرانسه ی امروز که هنوز به نسبت یک کشور به شدت روشنفکرانه است، از آدم های معمولی 99 در صد اصولا اسم این اثر جویس و اسطوره ی  یونانی‌اش را، نشنیده و از کتاب خوان ها هم شاید یک درصد نتوان پیدا کرد که آن را واقعا و کاملا خوانده باشند و از آن بیشتر، فهمیده باشند. اما این امر سبب نشده که کسی کتابی نخواند. بنابراین بهتر است خودمان را گول نزنیم. این ها دلایل کتاب نخواندن و در واقع عدم توانایی اکثریت ما به فکر کردن و در جهان بودن و رها کردن خود از دست خرافات قدیم و جدید نیستند. هر چند که گفتم شکی نیست، بهتر است آدم در سویس باشد و خیالش از آینده راحت و همه ی کتاب ها هم در دسترسش باشند و نه در محله های فقیر سائو پائولو که هر لحظه خطر مرگ تهدیدش کند و دغدغه ی شام شبش را داشته باشد، تابتواند بهتر و عمیق تر مطالعه بکند. اما این هم یک واقعیت است که اکثریت خلاقیت های هنری و ادبی و علمی قرن بیستم در سخت ترین شرایط، در گرسنگی، در ترس توتالیتاریسم، در بدترین شرایط مادی و ذهنی، در ناآرامی و خطر و زیر سایه ی مرگ و تهدید و زور و سرکوب تولید شده اند و نه در کنار استخرهای شیک لس آنجلس.

البته از این حرف من نباید این نتیجه سطحی را گرفت که همه ی آثاری که کمابیش فرهنگی نامیده می شوند، ارزش های یکسانی دارند و حامل زیباشناسی ها، معنا، بازنمایی ها، قابلیت ها و به همین دلیل پایداری یا عدم پایداری های یکسانی دربرابر گذشت زمان هستند. شکی نیست که نمی توان یک نمایشنامه ی  شکسپیر را با مثلا یک پرده خوانی روحوضی در یک سطح دانست. مساله این نیست، مساله فخر فروشی روشنفکرانی است که خود بیشتر در سطح همان نمایش روحوضی هستند، اما مردمان عادی را به دلیل علاقه شان به آن محکوم می کنند و یا حتی بدتر از آن، روشنفکران دیگری که با نفی روشنفکری و ارزش های زیباشناسانه و هنری و اجتماعی بازنمایی های هنری، سطح مردم را بالاتر از نمایش روحوضی نمی دانندو آن را تقویت می کنند تا کسی نتواند سلیقه و خواست و نیاز و درک و شعور بیشتری از آن داشته باشد.

ما همه ی این موارد را در تاریخ روشنفکری معاصر خود داشته ایم. فرهنگ می تواند و به نظر من باید از تمرین و لذت بردن از اشکال ابتدایی آن شروع شود، اما دلیلی ندارد، در همان سطوح همیشه در تکرار، باقی بماند. درست مثل یک زبان خارجی یا مادری، که کودک ابتدا آن را با قصه های بچگانه می آموزد، اما می تواند تا بالاترین اشکال زبانی و ادبیات در عمیق ترین و زیباترین و پر ارزش ترین اشکال آن پیش رود. اسنوبیسم را نباید با ارزش قائل شدن برای هنر و ادبیات و زیباشناسی و شیئی هنری به مثابه بازنمایی اجتماعی و ارزش این فرایند اشتباه گرفت.

 

به نظر می‌رسد در سه دهه ی اخیر سطح سلیقه ی فرهنگی جامعه به ویژه در زمینه ی  هنر و ادبیات سیر نزولی داشته آیا شما با این نظر موافقید؟

بهتر است بگوییم آن گونه که ما تصـورمی کرده ایم باید سیر صعودی داشته باشد ، نداشته است. اما در این جا نوعی دام ذهنی وجود داردو آن همین توهم است که چرا باید سلیقه ی فرهنگی بالاتر می رفته است؟ در برابر این پرسش، پاسخ معمولا به بالا رفتن گروهی از شاخص ها اشاره دارد که اغلب شاخص های کالبدی هستند: این که امروز مدارس بیشتر، دانشگاه های بیشر، ناشران و کتاب ها و مجلات و روزنامه ها و رسانه های بیشتری داریم اما این «بیشتر» بودن، در درجه ی اول و به شکل کاملا نامتعارفی کمی بوده است و ناشی از درآمدهای نفتی، بخشی از درآمدهای عظیم نفتی در طول بیش از نیم قرن اخیر صرف ساخت و سازهایی شده است که در بسیاری از موارد نیز جنبه ی  ویترینی داشته اندو این همراه خود نوعی توهم را آورده است یعنی به عبارت دیگر خود ما به نوعی نمایشی را ترتیب داده ایم در آن بازی کرده ایم و سپس محو و شگفت زده ی نقش های خودمان شده ایم. در حالی که اگر بهتر و بیشتر درک می کردیم که این نمایشنامه بیشتر راوی ِ تبدیل پول های نفتی به گروهی از ساخت و ساز ها و کالبدها و به ظاهر «مهارت» ها است، امروز این وضعیت را نداشتیم. یعنی این قدر مشکلمان در آن نبود که کمیت های بی اندازه بالایی در هر زمینه داشته باشیم اما کیفیت ها جایشان خالی باشد و به این شکل مضحک همه چیزمان  باسمه ای باشد: از روشنفکر مان تا کتاب هایمان، از مجلات و روزنامه هایمان تا روشنفکرانمان، از ویترین مغازه هایمان تا لباس هایی که بر تن کرده ایم، از خودروهایی که سوارشان می شویم تا آپارتمان هایی که در آن ها زندگی می کنیم، از نقاشی ها و مجسمه های «مدرنمان» تا «رمان های سوپرمدرنمان»، از «دانشمندان خودساخته مان» تا «اساتید بورسیه مان»، از دانشجویانی که به دنبال سرقت ادبی هستند تا مدرک بگیرند تا اساتیدی که با سرقت ادبی مدرک گرفته اند و حالا دارند به آن دانشجویان تدریس می کنند و درس اخلاق می دهند، از ناشرانی که فقط به پول فکر می کنند اما ژست روشنفکرانه می گیرند، تا روزنامه نگاران و نشریاتی که فقط به پرکردن صفحه می اندیشند و اسم صفحه و مجله های پر شده از خزعبلاتشان را هم چیزی می گذارند با پیشوند یا پسوند «اندیشه»، «فکر» یا ... در واقع این وضعیت را نداشتیم که مثل صد سال پیش فکر کنیم و به ضرب پول های نفتی خود را مدرن نشان بدهیم. و این بیش از هر کجا در روشنفکران و نخبگان فکری مان فاجعه بار است. کسانی که مثلا چون در دانشگاه هستند، گمان می کنند واقعا عالم هستند و یا برعکس چون از دانشگاه بیرون رانده شده و یا اصلا بدان راه نیافته اند گمان می کنند، که حتما هوش و رسالتی خارق العاده و انقلابی و درک ناشده دارند. هر دو گروه به یک اندازه عقب افتاده هستند. این یک تراژدی واقعی است و این جا است که باید پاسخ خود را برای نزول فرهنگی بجوییم.

 

به نظر شما به عنوان یک جامعه‌شناس چرا با وجود این که فناوری‌های نوین مثل اینترنت، کامپیوتر و فضاهای ارتباط مجازی که محصول ظهور اینترنت هستند در کشورهای پیشرفته جهان زودتر از ایران پدید آمده و مورد استفاده مردم قرار گرفته، هنوز تیراژهای چند ده هزارتایی دارند و ما به بهانه‌ی رواج اینترنت و کامپیوتر کم‌تر می‌خوانیم و می‌نویسیم؟

ببینید در همین رویکرد نیز جای بحث زیادی هست. اولا، امروز در غرب بحران گسترده ای در زمینه ی چاپ کاغذی به وجود آمده است و این بحران تقریبا ده سالی است که وارد مرحله ای جدی شده است. در غرب هم روزنامه ها و تیراژ کتاب ها به شدت ضربه خورده اند. اما به دلیل عقلانیت موجود در این جوامع، یا دستکم آن چه از آن باقی مانده، به دلیل قوانین موجود از جمله قوانین کپی رایت و شفافیت جامعه و بالا بودن نسبی مدنیت در آن ها، امکان انتقال بسیار گسترده ای از چاپ و نشر کاغذی صرف، به انتشار الکترونیک و گسترش دستگاه های کتابخوان به وجود آمده است. بنابراین نه تنها در نهایت به وجود آمدن دستگاه های جدید رسانه ای سبب از میان رفتن قابلیت های خواندن و نوشتن و فهمیدن نشده است، بلکه آن ها را به صورت قابل توجهی افزایش داده است. پویا بودن و دموکراتیک بودن نسبی جوامع اروپایی، به رغم تمام فساد و مشکلاتی که در آن‌جا هم وجود دارد، سبب شده است که بسیاری از اشکال فرهنگی بتوانند خیلی سریع جا باز کنند به عنوان مثال امروز تقریبا نه فقط تمام روزنامه ها و مجلات و کتاب ها، بلکه تعـــداد بی شماری از کلاس ها، کنفرانــــس ها، مصاحبه های رادیویی و تلویزیونی به صورت دائم روی شبکه در دسترس همه هست و همین باعث می شود افراد بتوانند موضوع های مختلف را شناخته ودرباره ی آن ها اطلاعات و سواد خود را افزایش بدهند. اما از همه چیز مهمتر همان طور که گفتم وجود و تقویت و بقای عقلانیت است که ما از نبـــود آن یا  آسیب خوردگی اش در جامعه مان به شـدت رنج می بریم. در اروپا، تقریبا تمام مظاهر اشراف زدگی فرهنگی، روشنفکر نمایی، ژست های «متفکرانه» و غیره از بین رفته است بدون آن که لزوما  لومپنیسم و عوام گرایی رشد غیر قابل توجیهی کند (البته همه ی  این بحث ها لزوما نسبی است) درست بر عکس جامعه ی ما که ظاهرا بسیاری از دوستان و حتی جوان تر ها گویی تازه این چیزها را کشف کرده اند. امروز وقتی من برخی از به اصطلاح نقد ها و نوشته های جوانان و کمتر جوان ها را در روزنامه ها  می خوانم، نمی توانم به یاد دهه ی1340 که روی آن کار می کنم، نیافتم: دهه ای که در آن در عین شکوفایی فکری و گسترش آشنایی با فرهنگ و تمدن غرب و شرق و رشد بسیاری از جنبه های فرهنگی، همین کارها بسیار مد بود: ژست های روشنفکرانه گرفتن، رسوا کـــردن «بی سوادی دیگران»، «رو کردن دست این و آن» و حرف های به قول عامیانه «قلمبه سلمبه» زدن، به رخ کشیدن سواد خود از طریق آوردن پشت سر هم اسامی این و آن نویسنده غربی در حالی که فرد هنوز در سنی نبود که حتی یک زبان خارجی را یاد بگیرد، مسخره کردن دانشگاه و دانشگاهیان و حکومتی دانستن آن ها و برعکس دفاع از یک روشنفکری «خود ساخته» و بی ریشه که معلوم نبود از کجا اعتبار خود را کسب می کند، به راه انداختن جنجال های مطبوعاتی در ایران و تا حدی در خارج از ایران در جشنواره ها (البته ابدا نه در ابعاد کنونی) ، سر هم بندی عقاید قدیم و جدید و ساختن کوکتل های سیاسی مورد علاقه و مد روز و... متاسفانه ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم و تا زمانی که جسارت برخورد با خود را به شدیدترین شکل ممکن نداشته باشیم، بعید است از این کوچه بتوانیم بیرون بیاییم. روابط مریدو مرادی،قهرمان سازی، «اسم در کردن» ، «چهره شدن»، «ستایش از بزرگان»،حرف های بی سرو ته روشنفکرانه یا ضـــد روشنفکرانـه زدن، و... بنابـراین اگـر می بینیم در جایی دیگر ورود گسترده فناوری هایی همچون اینترنت و شبکه های اجتماعی به رشد هر چه بیشتر فرهنگ و به وجود آمدن سایت های بی نهایت پر ارزش و بالا رفتن سواد رسانه ای و گسترش مطالعه می انجامد، اما در این جا بیشتر از هر چیزی به بالا رفتن میزان اس ام اس های «با مزه»، و گذاشتن کامنت های مثلا جسارت آمیز و در واقع "حماقت آمیز" و از موضع بالا و گرفتن ژست هایی خنده آور و صحبت کردن از موضوع هایی که شاید در سراسر کشور بیست نفر هم چیزی از آن ها ندانند، آن هم به وسیله «اساتیدی» که کل پژوهش های آن ها درموضوع در حد چند ترجمه آشفته و بدون کنترل و سوادشان در حد «مطالعه شخصی» و باز هم بدون هیچ گونه کنترل اجتماعی جز «لایک» هایی که دوستان برایشان می زنند نبوده است،بنابراین در چنین جامعه ای با چنین ملغمه ای از بهترین ها و بدترین ها، نباید تعجب کنیم که چرا وضعیت کتاب خوانی چنین است ، ما جامعه ای داریم که در آن واقعا همه چیزش به همه چیزش می خورد.

 

 

نظر شما