به گزارش فرهنگ امروز به نقل از فرهیختگان:
چرا دروغ؟ گفتوگو با لیلی گلستان اصلاً برایم راحت نبود. آدمی که به نظر از نسل دیگری آمده و حتی بعید میدانستم خیلی با فضای مجازی آشنا باشد. با همه این تفاصیل، گلستان خیلی سریع به پیشنهاد گفتوگو در یکی از پیامرسانهای خارجی پاسخ داد. پیش از گفتوگو، دو چیز برایم از این زنِ 80ساله جالب بود؛ اول، صراحت بیان و دوم خود نام لیلی گلستان، نامی که هیچگاه ذیل فرزند لیلی و فخری گلستان یا مادر مانی حقیقی بودن نماند و همیشه خودش را به عنوان کاراکتری مستقل نمایش میداد. نامی که آهنگ خوشش آدم را به یاد کوچهباغهای شمیران و محله دروس (محله کودکی لیلی گلستان) میاندازد.
او سالهای سال عمرش را در خانه ابراهیم گلستان، یکی از مهمترین نویسندگان و کارگردانان سینمای ایران، و فخری گلستان، سفالگر و مترجم کتابهایی همچون «کسی مرا نمیشناسد» و «فیل»، گذراند. او بعدتر برای تحصیل به فرانسه رفت، ولی آنقدرها هم آنجا ماندگار نشد. توشه گلستان از فرانسه، زبان مردم کشور فرانکها بود و همین توشه او را به یکی از مهمترین مترجمان آثار فرانسوی بدل کرد. کسی که از کامو گرفته تا اگزوپری را با قلمش به فارسی درآورد.
با این حال، مترجمی بخشی از کارنامه کاری گلستان است و او سالها به روزنامهنگاری، کتابفروشی، گالریداری و چندین شغل دیگر مشغولیت داشته است. برخی از او به عنوان اوریانا فالاچی ایرانی یاد کرده و دلیل این موضوع ترجمهاش روی آثار فالاچی و شباهت صراحت لهجهاش در گفتوگو به فالاچی است.
با این حال، لیلی گلستان این روزها دیگر بیش از آنکه شبیه فالاچی باشد، درست شبیه به خودش است. زنی که مادر سه فرزند با نامهای مانی، صنم و محمود است و هیچگاه برای فرزند متولد نشدهاش نامه ننوشته است. در میان فرزندان او، مانی از باقی آنها شهرت بیشتری برخوردار است و آشنایان با سینما، پسر لیلی گلستان را با کارگردانی فیلمهایی همچون «اژدها وارد میشود»، «کنعان» و «خوک» به خاطر میآورند.
قرار شد یکی از شنبههای اردیبهشت ماه با او تماس بگیرم و هماهنگیهای مصاحبه را انجام بدهم. تماس گرفتم و گفتم: «تلفنی مصاحبه را بگیریم؟» اول میگوید سرم شلوغ است و پس از چند جمله اصرار، جواب میدهد: «سؤالها را بفرستید، من فکر کنم که بهتر است!» قرار شد سؤالها را ارسال کنم و اگر خوشش آمد، پاسخهایش را برایم بفرستد. بیانصافی نکردم و هر چه به ذهنم رسید برای آنکه بعداً شرمنده خودم نشوم، ارسال کردم. سؤالها که ارسال شد حوالی ساعت 8 شب بود. 8 و 30 دقیقه، این پیام را لیلی خانم برایم ارسال کرد: «با لبخند سؤالها را خواندم! سر فرصت جواب میدهم.» حدود یک ساعت بعد شروع کرد به پاسخ دادن. سؤال اولم را از آبادان پرسیدم. جایی که او در آن متولد شد، ولی بزرگ نه.
همه آدمهای کتابخوان داستانشان با کتاب از یک جایی آغاز میشود، داستان شما و کتاب از کجا شروع شد؟ از آبادان؟
خیر، از آبادان شروع نشد. تا جایی که به خاطر دارم، از کلاس دوم یا سوم دبستان بود که خواندن کتاب را بهطور جدی آغاز کردم. خوششانس بودم که در خانوادهای فرهنگی و هنری به دنیا آمدم و واقعاً فکر میکنم اینها از آن شانسهایی است که در زندگی بعضیها را همراهی میکند. طبیعی بود که ببینم پدر و مادرم، وقتی کاری ندارند، کتاب در دست دارند و هر شب پیش از خواب در تخت کتاب میخوانند. در چنین فضایی، علاقهمندی من به کتاب کاملاً طبیعی بهنظر میرسد.
در آغاز، هیچ اجبار یا فشاری در کار نبود. مشتاق بودم و مادرم مرا به کتابفروشیها میبرد و برایم کتاب میخرید. کتابهایی که انتخاب میکردیم، قصه بودند و برای من لذتبخش. اما بعدها، انتخاب کتابها تا حدی از حالت دلخواه بیرون آمد و بهنوعی جنبه الزامی گرفت. جدا از کتابهایی که خودم دوست داشتم، پدرم ما را وامیداشت تا متون کلاسیک فارسی را بخوانیم. باید «گلستان» میخواندیم، «تاریخ بیهقی» میخواندیم؛ البته این اتفاقها وقتی بزرگتر شدیم رخ داد. حتی رمانهای معروف را هم باید میخواندیم.
خوب یادم هست که در کلاس ششم دبستان، «دنکیشوت» را خوانده بودم، «شازده کوچولو» را و خیلی چیزهای دیگر را هم. زودتر از معمول به سراغ کتابهای مهم رفتم، چون کتابخواندن بخشی از برنامه زندگیمان شده بود؛ جزء بایدها.
پدر و مادر روی کتابخوان شدنتان تأکید زیادی داشتند؟ از کتابخانه خانه کودکی بیشتر برایمان بگویید.
بله، من یک کتابخانه داشتم و حتی شکلش را هنوز هم بهخاطر دارم؛ یک کتابخانه چوبی با شش طبقه. طوری بود که قدّم به آن میرسید. از روی زمین شروع میشد و تا بالا کشیده میشد. خیلی دوست داشتم که مدام به آن کتاب اضافه کنم. از اشیای اتاقم بود که وقتی نگاهش میکردم، کیف میکردم. همیشه دلم میخواست که هر شش طبقهاش پر شود. در آغاز، فقط یکی از طبقهها پر بود، اما کمکم طبقات دیگر هم پر شدند. خیلی برایم لذتبخش بود که کتابهایم را جابهجا کنم، گردگیریشان کنم، ترتیبشان را عوض کنم و بهنوعی با آنها وقت بگذرانم. از اینجور کارها خوشم میآمد. حتی از بوی کاغذهایی که داشتند هم لذت میبردم. برایم یکی از چیزهایی بود که دیدنش همیشه خوشایند بود.
در خانه مرحوم و مرحومه گلستان به روی بسیاری از شعرا و نویسندگان باز بود و این سنت در کتابفروشی شما هم ادامه پیدا کرد؛ حقیقتش، برای من و همنسلهای من چنین فضاهای فرهنگیای غریب است، چطور این رفت و آمدها شکل میگرفت؟ آن آمد و شدها حتماً در آثار مهمانان هم اثری داشته، اینطور نیست؟
همین بود دیگر. بخت من بود که در خانهای بزرگ شدم که درِ آن همیشه به روی شاعران، نویسندگان و نقاشان باز بود. هر جمعه، آدمهای مهم فرهنگی و هنری میآمدند خانه ما. با هم بحث میکردند، درباره کتابهایی که نوشته بودند، شعرهایی که سروده بودند و نقاشیهایی که کشیده بودند، صحبت میکردند. یکدیگر را اصلاح میکردند، پیشنهاد میدادند و این برای من جذابترین چیز ممکن بود. من ساکت در گوشهای مینشستم، جرئت حرف زدن نداشتم. چیزی هم نداشتم که بگویم. اما فقط شنیدن حرفهایشان کافی بود. بیتردید بر من تأثیر گذاشت. وقتی اخوان با آن لهجه خراسانی و آن صدای خاصش بلندبلند شعر میخواند، طبیعی بود که کیف کنم. البته سهراب سپهری هیچوقت شعرهای خودش را نمیخواند. یادم نمیآید حتی یکبار هم شعر خودش را خوانده باشد.
اما مثلاً آلاحمد، گاهی تکههایی از نوشتههایش را که تقریباً از حفظ بود، میخواند. یکی از جمع میپرسید: «اگه اینجا رو اونطوری کنی بهتر نمیشه؟» یا «اگه این جمله رو اینطور بنویسی، قشنگتر نیست؟» و آنها واقعاً همدیگر را اصلاح میکردند، بیآنکه کسی برنجد. انتقادپذیر بودند و فکر میکنم روی آثار همدیگر واقعاً تأثیر میگذاشتند. همین اصلاحهای جزئی هم برای خودش نوعی اثرگذاری مثبت بود. فضا، فضای فوقالعادهای بود. و بله، بعدها که کتابفروشی داشتم، کمکم احمد محمود آمد. چند بار محمود دولتآبادی آمد. منوچهر نیستانی میآمد؛ خانهاش حوالی قلهک بود و گاهی با دو پسرش میآمد. نویسندهها... شاملو چند بار آمد؛ خانهاش در پاسداران بود و پیاده میآمد. سیروس طاهباز زیاد میآمد. یک بار هم محمد بهمنبیگی آمد. اتفاقاً همان روز، کتابفروشی شلوغ بود. همه شناختنش، با او صحبت کردند، بحث کردند. روزی بود که هیچوقت از یادم نمیرود. بهنوعی، کتابفروشی هم ادامه همان جمعههای کودکیام بود.
بین افرادی که به کتابفروشی رفت و آمد داشتند، کدام یک خریدار بهتری بود؟
خیلیها به کتابفروشی میآمدند. در ابتدا، بیشترشان از همان حوالی بودند؛ از دروس و قلهک. اما کمکم از مناطق دیگر هم آمدند و خریدهای عمده میکردند. یادم است مردی بود که بعدها شنیدم رفته لندن و آنجا زندگی میکند. این آقا صندوق عقب ماشینش را پر از کتاب میکرد و میرفت. یکبار آمد و از من خواست چند رمان ساده به او بدهم. پرسیدم: «برای خودتان میخواهید؟» گفت: «نه، میخواهم ببرم بدم به کمیته محلمان.» تعجب کردم. پرسیدم: «برای چی؟» گفت: «برای اینکه کمیتهایها هم کتاب بخوانند. دلم میخواهد آنها هم با مقوله کتابخواندن آشنا شوند.»
از این آقا خیلی خوشم آمد. کار قشنگی میکرد. هر بار برای خودش کتاب میخرید، برای کمیته محلهشان هم کتاب میخرید. من هیچوقت او را فراموش نخواهم کرد؛ چون دلش میخواست جوانهای پاسدار هم با ادبیات آشنا شوند. اگر بخواهم بگویم خریدار خوب من که بود، واقعاً باید بگویم این آقا.
شما هم روزنامهنگار بودید، هم مترجم، هم نویسنده و البته کتابفروش؛ کدام یک برایتان شیرینتر بود، چون هر کدام بخشهای مهمی از زندگی شما را در بر دارد.
درباره شغلهایم، گالریداری را نگفتید؟ یکی از کارهایی بود که انجام دادم. 35 سال گالریداری کردم. بیش از 50 سال هم مترجم بودم. حدود هفت، هشت سال در مجلات مختلف مثل زن روز و تماشا کار کردم. گاهی هم برای روزنامههای صبح مطلب مینوشتم. با گروهی از نقاشان و کارگردانهای تئاتر مصاحبه کرده بودم؛ آنموقعها که «کارگاه نمایش» فعال بود؛ مثلاً با اسماعیل خلج و مطالبم در روزنامههایی مثل آیندگان چاپ میشد.
روزنامهنگاری را خیلی دوست داشتم. یکی از کارهایی بود که از انجامش واقعاً لذت میبردم. وقتی قرار بود مطلبی از من چاپ شود، یادم هست ساعت شش صبح از خواب میپریدم، سوار ماشین میشدم، میرفتم سر کوچه و روزنامه میخریدم که ببینم مطلبم چطور چاپ شده. و وقتی چاپ شده بود، واقعاً خوشحال میشدم.
اما اگر بخواهم بگویم از میان شغلهایم، کدام را بیشتر دوست دارم، باید بگویم مترجمی. مترجمی را خیلی، خیلی دوست دارم. با لذت انجامش میدهم و برایم نوعی ارضای روحی است. وقتی جملهای را درست همانطور که دلم میخواهد، از آب درمیآورم، حس میکنم بزرگترین کیف دنیا را بردهام. واقعاً از این کار خوشم میآید.
پس، پاسخ سؤال پنجم شما این است: من یک مترجمم.
نظر شما