شناسهٔ خبر: 65553 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

وطن‌دوستی که معنای بی‌نظیری برای انسانیت و ایرانیت داشت

کلنل محمدتقی خان پسیان از نظامیان اواخر دوره قاجاریه و اولین ایرانی بود که دوره آموزش خلبانی را طی کرد. در سال ۱۳۰۰ خورشیدی، کلنل پسیان که فرمانده ژاندارمری خراسان بود، حکومت شبه خودمختار جمهوری خراسان را تشکیل داد، اما مدت کوتاهی بعد توسط قوام‌السلطنه و رضاخان سرکوب و در مهر 1300 به شهادت رسید. او در کنار قبر نادرشاه افشار در مجموعه باغ نادری مشهد به خاک سپرده شده‌ است.

فرهنگ امروز: من مهاجرم، یعنی اجداد من پس از جنگ 1243 و مجزا شدن قفقاز از ایران، زیر بار رعیتی خارجه نرفته از همه چیز خودشان صرفنظر کرده و خود را به آغوش وطن آباء و اجدادی انداخته‌اند، پدران و پدر بزرگان من همه «سوگلی‌های» رجال نامی ایران، مثل میرزاتقی‌خان امیر، حسنعلیخان امیرنظام و غیره بوده‌اند. من خود در (1309 هجری) در تبریز متولد شده و از سنه 1317 تا 1323 در آن شهر، ابتدا در منزل و مکتب و سپس چند ماه در اولین مدرسه آن شهر که به اسم «لقمانیه» معروف بود، به تحصیلات فارسی و عربی و منطق و مقداری از علوم جدید و السنه خارجه اشتغال داشتم. در ششم جمادی‌الاولی 1324 برای تکمیل تحصیلات به تهران آمده و در 18 جمادی‌الثانی همان سال داخل مدرسه نظام شدم و مدت پنج سال در آن مدرسه تحصیل می‌کردم، و هنوز یک سال به اختتام دوره مدرسه مانده بود که (رفرم) افواج قدیم شروع شد و وزارت جنگ من و نه نفر دیگر رفقای مرا برخلاف میل و رضای خودمان از مدرسه خواسته و به رتبه نایب دومی داخل خدمت کرد.

دو سال در تشکیلات فوق‌الذکر خدمت کردم و به تدریج تا درجه سلطانی نائل شدم، اما نظر به اینکه رؤسا از دادن حساب پول‌هایی که می‌گرفتند خودداری می‌کردند و بیچاره (مستر شوستر) آمریکایی مثل پیشکار حالیه مالیه خراسان از آدم حساب می‌خواست و حساب دادن کار عاقلانه‌ای نبود، حساب داده نشد او هم دیگر پول نداد و اساس قشون جدیدالتشکیل برهم خورد گویا مقصر خودمانی از هر حیث رجحان داشت، خصوصاً موقعی که حتم بود عذر خود شوشتر هم خواسته خواهد شد، در این موقع به ریاست گروهان و معاونت «باطالیان» در قزوین جزء اردوی اعزامی علیه حبیب‌الله خان بودم. در مدت شش ماه فقط دو ماه حقوق گرفته یک ماه آن را نیز به زیردستان خود مساعد دادم، که هنوز هم قبض‌ها پیش من و پول در نزد آنها و شاید اغلب به درود زندگی کرده باشند. آنها را بری الذمه می‌نمایم، حقوق چهار ماهه ما پیش کی و کجا است؟

پس از تلگرافات عدیده و عدم وصول جواب، به مرکز آمدم و البته تکلیفم معلوم بود، که بایستی کنج خانه بنشینم، طولی نکشید که از طرف معلم مدرسه خود آقای کلنل «کسترزیش» به یگانه صاحب‌منصب با شرافت و ایران‌دوست یعنی ژنرال یالمارسون فقید که نام با شرفش در قلب هر سرباز صمیمی ایران مادام‌الحیات نقش ثابتی خواهد بود، معرفی شده (اول ربیع‌الثانی 1230) به اسم صاحب‌منصب داوطلب مدت شش ماه در یوسف‌آباد، به سمت معلم و متعلم و مترجم خدمت کردم و با اینکه قرار نبود قبل از طی دوره مدرسه صاحب‌منصبان ژاندارمری مرکزی کسی از داوطلبان صاحب رتبه شود، خدمات من دقت صاحب‌منصبان سوئدی را جلب کرده و در اول ماه ششم از شاگردان دوره اول مدرسه به درجه‌ای که در قشون داشتم نائل گردیده، بسمت آجودان مترجمی ریاست گروهان سیراب مأمور راه همدان شدم، راهی که در آن وقت از اشرار و غارتگران مسدود و کلنل «مریل» آمریکایی با عده‌ای ژاندارم شوستری به واسطه اشغال الوار به غارت دهات نتوانسته بودند باز کنند! یک سال در این راه خدمت کرده و اغلب شب‌ها را به واسطه عدم اعتماد بقراولان اردو تا صبح مشغول سرکشی پاسبانان و محافظین بودم، در اثناء این خدمت مکرر از طرف صاحب‌منصبان سوئدی که در آن وقت هنوز اروپایی بوده و با زیردستان از روی بی‌غرضی و بی‌طرفی رفتار می‌کردند درجه یاوری پیش نهاد شد لیکن از طرف ژنرال به واسطه عدم تناسب سن قبول نشد، تا اینکه بالاخره پس از اینکه صاحب‌منصبان مختلف پیشنهاد مزبور را تکرار کردند، قرار شد مجدداً به تهران رفته و پس از اختنام دوره مدرسه به درجه‌ی یاوری نائل گردم در چهارده ذیقعده‌الحرام 1331 داخل مدرسه‌ی صاحب‌منصبان ژاندارمری شدم، یازده ربیع‌الثانی 1332 در مدرسه‌ مزبور مشغول تعلیم و تعلم بودم، در جریان دوره‌ مدرسه و در ازاء خدمات راه همدان با اعطاء یک قطعه مدال طلای نظامی، از طرف وزارت جلیله جنگ مفتخر شدم. 
 

وطن‌دوستی که معنای بی‌نظیری برای انسانیت و ایرانیت داشت



هنوز یک ماه به اختنام دوره‌ مدرسه مانده بود که مأموریت بروجرد پیش آمد و من به ریاست یک «اسکادران» صاحب‌منصب جزء در جزء اردوی اعزامی مأمور شدم، در اولین برخورد با الوار با یازده تن از عده‌ خود مجروح شده (23 ربیع‌الثانی 1332) لیکن نقطه‌ مأموریت را از دست نداده و قبل از واگذار کردن فرماندهی به صاحب‌منصب دیگری، از آنجا حرکت نکردم. پس از بهبودی زخم در اغلب جنگ‌های، بروجرد شرکت داشتم و در عرض دو ماه به طوری جلب دقت رئیس جدید خود را کردم که مجدداً‌ رتبه‌ یاوری درخواست شده و مورد قبول افتاد. (17 ج 2 ـ 1333) پس از آن به موجب تقاضای رئیس رژیمان قزوین به جای ماژر«تورل» به ریاست باطالیان همدان منصوب شدم (بیست رجب همان سال) و از آن تاریخ تا چهارم محرم 1334 در آنجا مأموریت داشته و در طول این مدت شاید سه ماه در شهر همدان نبوده و دمی آسوده ننموده بودم که جنگ عمومی اوضاع را تغییر داد و حسب‌الامر رئیس رژیمان و رئیس کل ژاندارمری و شاید مقامات عالی‌رتبه به محله (مصلا) اقدام کردم، (چهارده محرم 1334) و بحمدالله با عده بسیار قلیلی چون قصد و نیتی جز خدمت به وطن و رهایی مملکت از مظالم (تزاری) نداشتم به طرد و دفع دشمن موفق گردیدم، لیکن به واسطه عدم اتحاد و عدم صمیمیت هیئت رئیسه و احزاب مختلف و فقدان اسلحه استقامت در مقابل قوای عظیمه ممکن نگردید و حرکت «الاستیکی» شروع شد و بالاخره سقوط بغداد و مسدود شدن راه ما را مجبور به عقب‌نشینی دائمی کرد. در مدت این کشمکش چه کشیده و چه دیدم غیر ذیل تصور و حقیقتاً غیرممکن التقریر و التحریر است. همین‌قدر باید متذکر شعر عربی منسوب به حضرت زهرا سلام‌الله علیها شده و بگویم علی مصائب لوانها ـ صبت علی‌الایام صرن لیالیا»!

آیا من خدمتی در جهان جنگ کرده یا نکرده‌ام، بایست به کتب مطبوعه‌ در آلمان و ممالک بی‌طرف مراجعه کرد، زیرا اگر من شرح بدهم حمل بر خودستایی و رجزخوانی شود، در صورتی که مقصودی جز بیان حقیقت و شرح مختصری از گزارشات زندگانی خود نداشته و فقط می‌خواهم هموطنانم بدانند که من کیستم و کجایی هستم و حرف حسابم چیست، مخصوصاً در جنگ‌های پیش‌قراولی «تویسرکان» اسلحه و مهمات من عبارت از اشعار رزمی شاهنامه بود که بدان وسیله «چریک» را به جنگ و کشته شدن در راه وطن عزیز ترغیب و تحریص می‌کردم، خلاصه در نتیجه بعضی از اقدامات و حوادث که از ذکر آنها صرف‌نظر کرده و نمی‌خواهم یک بار دیگر به جراحات قلبم نمک پاشیده باشم، اضطراراً از کار کناره‌گیری کرده بدون اینکه در نقطه‌یی درنگ و توقف کنم برای معالجه ورم کبد به آلمان رفتم «ششم شعبان 1335» هنوز معالجه به اتمام نرسیده بود که استماع خبر موحش «دیاله» و در خون شنا کردن افراد رشید باوفایم دنیا را در جلو چشمم تیره و تار ساخته برای اینکه خودی به آنها رسانیده و اقلاً باهم جان داده باشیم، به سوی حلب و موصول شتافتم (بیست و پنج ذی‌الحجه 1335) ولی افسوس افسوس! صد هزار افسوس! آب بی‌رحم نعش‌های آن شهدای بی‌گناه را به سرعت امواج وحشت‌آور خود همه‌جا غلطانده و به استراحتگاه قعر دریا رسانده بود! و دیگر برای من حتی دیدن آب خون‌آلود نیز میسر نمی‌شد. بلی «من از بیگانگان هرگز ننالم که بر من هر چه کرد آن آشنا کرد«! مأیوس به برلین مراجعت کردم (بیست محرم 1336) برای اینکه هیچ دخالتی در کارها نداشته و ضمناً وقت خود را بی‌خود نگذرانده باشم، با اینکه ضعف اعصاب و چشم و کلیه، علت مزاج مانع از قبول خدمت هوانوردی بود، به تصور حصول مقصود داخل این خدمت شدم (ده شعبان 1336) لیکن پس از ختم شناسایی میکانیکی و سی و سه مرتبه طیران، سخت مریض شدم و نتوانستم تعقیب کنم و درخواست انتقال داده به قسمت پیاده منتقل گردیدم. (سه شوال 1336) و تا حدوث سقوط آلمان و هنگام متارکه جنگ مستمراً در خدمت بودم. ضمناً ریاضیات عالیه و موسیقی نیز تحصیل می‌کردم. 

چنانکه با وجود اطلاعات ناقصه دوائر، مختصری از سرودهای ژاندارمری و اشعار ملی ایران را با «نت» به طبع رسانده و به اسامی : «سه سرود ملی و هفت آواز محلی ایرانی» با مختصری مقدمه به زبان آلمانی از خود به یادگار گذاشتم که یکی از آنها فوق‌العاده طرف توجه موسیقی‌دانهای آلمانی واقع شده بود نیز عده‌ای از رگلمان‌های مختلفه را ترجمه و حاضر طبع نموده بودم که به واسطه عدم استطاعت طبع آنها ممکن نشد و تا امروز هم موفق نشدم و بالاخره از یک طرف روزبروز گران‌تر شده و از طرف دیگر مختصر وجه پس‌اندازی که در مدت‌های متمادی خدمت جمع‌آوری شده بود به انتها رسیده و نزدیک بود که کار به فلاکت و ذلت برسد و عده‌ای از دوستان آلمانی حاضر به همراهی و مساعدت شده و حتی معلم انسان‌دوست من آقای «پرفسور سباستیان» حاضر شده بود محلی در دارالفنون «لایپ‌سیک» برای من تهیه کرده و یا اینکه با خود به جنوب امریکا ببرد، و هم‌چنین مسیو «اکسترون» سوئیسی توسط مادام «چلسترن» خانم رئیس رژیمان متوفای من مرا به سوئد دعوت کرده بود که هر قدر بخواهم در آنجا مهمان باشم، مخصوصاً نوشتجات دوستان اروپایی که مقارن حرکت می‌رسید تمام مملو از احساسات دوستانه بود، و حتی دو نفر حاضر شده بودند که هر قدر قرض بخواهم بدهند، و وقتی پس بدهم که مقتدر باشم، همه را به استغنای طبع و خصلت جبلی ایرانیت رد کردم. 

پنج هزار مارک بقیه‌السیف دارایی خود را هزار فرانک سوئیس خریده به امید خدا حرکت کردم. (بیست و هشت صفر 1337) در سوئیس مجبور شده چهار هزار فرانک دیگر قرض کردم. پس از شصت و یک روز مسافرت در موقع ورود به بندر انزلی (29 ربیع‌الثانی 1338) که از هر طرف جیب و بغلم را می‌کاویدند، چند قرانی بیشتر نداشتم، آن هم به صرف انعام حمال‌هایی رسید که مثل ملک‌الموت دور صندوق‌های لباسم را گرفته و می‌خواستند من و صندوق‌ها را باهم ببرند! حقیقتاً تفتیش انزلی یکی از یادگارهای فراموش نشدنی دوره زندگی من است، و گویا زمامداران وقت تمام این اوامر را از روی اصول مشروطیت و مطابق با قوانین اساسی مملکتی صادر می‌کرده است و کسی هم که اسم آن کابینه را کابینه‌ی سفید نمی‌گذاشت! لاجرم از یک خانم روسی که همسفر بود مبلغی قرض کرده با اتومبیل به تهران حرکت کردیم. پس از ورود به مرکز (سه جمادی‌الاولی 1338) با اینکه به کلیه‌ی صاحب‌منصبان و اشخاص مهاجر خرج معاودت داده شده ولدی الورود به خدمتی گماشته شده بودند، به علت غیرمعلومی (شاید معلوم است و از ذکرش صرفنظر می‌کنم). با اینکه نسبت به دیگران قدیمی‌تر و برای اشغال مقام ریاست رژیمان و غیره مستحق‌تر بودم، و اقلاً بایستی به خاطر برادر و پسر عموی شهیدم، از من دلجویی می‌شد، بدون اینکه ذره‌ای از طرف دولت و حتی دوستان صمیمی ملی، کسانی که درباره آنها از هیچ قسم فداکاری مضایقه نکرده بودم مساعدتی ابراز شود، مدت پنج ماه یعنی تا تاریخ سقوط کابینه سفید آقای وثوق‌الدوله بی‌کار ماندم! در این مدت مشغول ترجمه بعضی از کتب مفیده بودم، از جمله «تاریخچه تصنیف لامارتین» که مقداری از آن در پاورقی روزنامه آگاهی بطبع رسید.
 

وطن‌دوستی که معنای بی‌نظیری برای انسانیت و ایرانیت داشت



و همچنین یک سرگذشت واقعی به اسم: «سرگذشت یک جوان وطن‌دوست» شروع کردم، که چنانکه عمری باقی باشد و با تمام آن موفق شوم بطبع برسانم و شاید قابل توجه باشد و خوانندگان بر نویسنده مظلوم آن رحمت و شفقت‌آورند. بلافاصله پس از تغییر کابینه، آقای کفیل تشکیلات، شاید به صلاحدید مشاور بد کینه خودشان، گویا به تصور اینکه حضرت آقای مشیرالدوله، نسبت به خانواده‌ی ما مرحمت مخصوص داشته و در دوره‌ی زمامداری خودشان، حتی‌الامکان عدل و انصاف را کنار نخواهند گذاشت، و می‌دانستند که ما البته به حضرت معظم له تظلم خواهیم کرد، با کمال عجله من و پسر عمویم را احضار کرده، و همان روز احضار، توسط خودم امر به نوشتن حکم عمومی راجع به استخدام مجدد ما «با اینکه کسی ما را اخراج نکرده بود» فرمودند که شخصاً به وزارت برده و به امضای معاون برسانند و «توضیح اینکه هنوز وزراء تعیین نشده ولی قطع بود که آقای مشیرالدوله رئیس‌الوزراء خواهند بود» لیکن به علت مجهولی این تصمیم به این شدت مدت‌ها به عقب افتاده و حتی اگر به اصرار دوستان من همه روزه به تشکیلات نرفته تعقیب نمی‌کردم و روزنامه‌ها نمی‌نوشتند، ممکن بود مسئله به کلی مسکوت عنه مانده و باز و یلان و سرگردان باشیم!... باری بالاخره حکم نمره 176 مورخ (غره ذیقعده 1338) در حدود (6 ذی‌حجه 38) به امضاء رسید، و بنده را با بودن یاورمحمدحسین میرزا در مشهد و اطلاعاتی که از وضع ژاندارمری خراسان، و تسلط کامل والی وقت داشتند، بدون هیچ اسم و رسمی بفلاخن گذاشته به خراسان پرتاب کردند. و برای تشکیلات جدید قوای خراسان امیدواریها دادند (شانزدهم ذی‌حجه 1338) برای اینکه بفهمانم در مقابل احکام مطیع صرف بوده و از خودرأیی ندارم، با اطلاع به مراتب فوق حرکت کرده به مشهد رسیدم، حسب‌الامر والی وقت اداره را از کفیل تحویل گرفته مشغول کار شدم (25 ذی‌حجه 1338) از بدو تصدی دچار یک سلسله اشکالات و مسایل لاینحلی شدم که دائماً مرا در زحمت داشته و آنی راحتم نمی‌گذاشتند. 

از جمله مسئله حقوقات معوقه بود، که با وجود اینکه بودجه‌ی ژاندارمری، همه ماهه مرتباً از طرف اداره مالیه پرداخت شده بود، حقوق چندین برج افراد نرسیده و مبلغ معتنابهی نیز اشخاص خارج طلبکار بودند و خیلی چیزهای دیگر، که شرحش کتاب مفصلی لازم دارد. عجب‌تر از همه این که همه می‌دانستند حقوق نرسیده، ولی هیچ‌کس نمی‌دانست که چقدر طلب دارد و در شعبه‌ی محاسبات ورق پاره‌ای نبود که شخص به آن رجوع کند. رئیس سابق علاوه براینکه خودش را مسئول هیچکس نمی‌دانست، به وسایل ممکنه از صاحب‌منصبان دیگر نیز حمایت نموده و نمی‌گذاشت از روی تحقیق طلب افراد نظامی و غیره معلوم شود، با مزه‌تر اینکه همه روزه بایستی من که دخالتی در ایام گذشته نداشته و دیناری بابت بودجه‌ی گذشته اخذ نکرده بودم، از صبح تا غروب با یک مشت طلبکار دست به گریبان شده و روزی ده بیست جواب رسمی به احکامی که راجع به پرداخت طلب این و آن می‌رسید بنویسم با همه اینها و با اینکه از همه کوشش و جدیت می‌شد که عملیات من بی‌نتیجه مانده و ترتیبات اداره کمافی‌السابق در هم و پیچیده بماند، در مدت قلیلی امورات را به جریان طبیعی انداخته و شعبات فاقد را تأسیس و شعباتی را که اسماً موجود بودند صورت خارجی داده و زحمات خودم را مشهود مخالف و موافق کردم، پس از فراغت اصلاحات ابتدایی، هم خود را برآن مصروف داشتم که حقوقات معوقه راوصول و بذوی‌الحقوق برسانم.

خود همین مسئله بود که مرا بدبخت کرد، و بیشتر از پیش دچار مشکلات نمود، جواب‌های واصله از مقامات عالیه، یا اینکه اغلب مساعد بود ولیکن همان روی کاغذ و ابداً‌ اثر عملی دیده نمی شد و حتی جزء بقیه بودجه‌ی اولین برج تصدی که نقداً در یک جا پرداخته شده دیگر حوالجات ماهیانه مطابق معمول اداره داده نشد، و برخلاف تمام قوانین حوالجات بودجه‌ی ژاندارمری برای وصول به حکومت‌ها فرستاده شده درخواست‌های قانونی من به جایی نرسید؛ بدیهی است راه انداختن چرخ‌های یک اداره خراب با نبودن پول غیرممکن و محال بود، خصوصاً با آن بدحسابی که دیگر هیچ‌کس معامله و اعتبار نکرده و اعضای اداره را به چشم آدمهای متعدی و غارتگر می‌نگریستند، بالاخره چاره منحصر به فرد خود را در کناره‌گیری دیده و در عرض دو ماه از شدت گرفتاری سه مرتبه مستقیماً به ایالت و مرتبه چهارم توسط کفیل تشکیلات به وزارت داخله استعفاء داده و نمی‌دانم به چه علت هر چهار مرتبه مقبول نیفتاده و به مواعید گذشت! 

زیرا یقین دارم هیچ‌کس در خیال استفاده نبوده خلاف تمام قوانین حوالجات بودجه‌ ژاندارمری برای وصول به حکومت‌ها به سابق اضافه شده و همه روزه در اداره محشر و غوغایی داشتم، من در اداره‌ی خود نه فقط رئیس بلکه به واسطه‌ عدم اعتماد به بعضی اعضاء و عدم اطلاع برخی دیگر خدمات مختلفه را شخصاً انجام می‌دادم، و در مقابل به همان حقوق ریاست قناعت می‌نمودم، هر پیشنهادی که به مرکز اداره‌ی خود می‌فرستادم، یا جواب نرسیده و یا جواب منفی با نزاکتی می‌رسید و دیگر تعقیب نمی‌گردید، و به خوبی حس می‌کردم که مقصود از اعزام به خراسان اصلاح ژاندارمری نبوده و کسی در خراسان طالب انتظام حقیقی امور نمی‌باشد، بلکه مقصود این بود که در دست پنجه قادری اسیر مانده و وجود معطله شده بالاخره به بی‌کفایتی معرفی و مفتضح شوم، و اینکه می‌گفتند به واسطه عدم رضایت از رئیس قدیم بنده احضار شده‌ام باور کردنی نبود، زیرا برای کسی که از ریاست ژاندارمری خلع شده ریاست قشون پیشنهاد نمی‌کنند.
 

وطن‌دوستی که معنای بی‌نظیری برای انسانیت و ایرانیت داشت



صورت اثاثیه و دارائی او پس از شهادت
1ـ دیوان فردوسی طوسی یک جلد.
2ـ دو صندوق چوبی محتوی کتب‌السنه فرانسه ـ آلمانی ـ ترکی ـ عربی
3ـ قالیچه‌ی ترکمنی یک تخته (همان قالیچه‌ی ششصد ریالی)
4ـ لباس سلام ژاندارمری یک دست.
5ـ لباس معمولی ژاندارمری یک دست
6ـ چکمه یک جفت.
7ـ استکان سه عدد
8ـ قوری بندزده یک عدد
علی طاهباز با حالت گریه فریاد می‌زند. آقا شیخ‌کاظم! مرقوم فرمایید بند زده، قوری بندزده!
آقاشیخ کاظم عینک را به چشم می‌زند و قوری را می‌گیرد و به دقت نگاه می‌کند و پس از آن با دست مشتی به مغز خود کوبیده می‌گوید: وای بر من که با یک چنین عنصر شریفی مخالفت می‌کردم! من در حضور شما از روح او معذرت می‌طلبم... کلیه‌ اثاثیه‌ کلنل، به مبلغ دویست و هفتاد تومان تقویم و صورت مجلس شد و بر مخالفان او مسلم شد که این اصیل‌زاده حقیقتاً پاک و منزه بود، و این شایعات ناروا درباره‌اش عاری از صحت و تهی از حقیقت است و قطعاً در نزد وجدان خود نیز شرمنده شده بودند.

کلنل فشنگ‌های قلیل باقیمانده را با کمال احتیاط و تأنی به مصرف می‌رساند. رفته رفته، دیومهیب مرگ، به این جبهه فاقد فشنگ، سایه افکن می‌شد! تمام دقایق را به امید رسیدن فشنگ و قوای کمکی، در انتظار بسر می‌بردند؛ اما افسوس! براثر خیانت سلطان حسن‌خان پلتیک و میرفخرایی با تمام کوشش و جدیتی که سلطان کاظمی به عمل آورد، موفق نگردید فشنگی برساند، چه آنکه نقشه‌ خیانت پلتیک به دستور «خائن شماره 1» نوذری قبل از حرکت در مشهد طرح‌ریزی شده و نوارهای مسلسل و صفحات پنجاه تیر را از یک گاری به طور محرمانه در مشهد، و در حین شتاب جهت اعزام قوا، تخلیه کرده بودند! تقریباً ساعت دو نیم بعدازظهر بود، که فشنگ عده‌ همراهان کلنل رو به اتمام گذارد، و چون در تیراندازی که به سمت کردها می‌شد، نقصان کاملی پدیدار گشت، کردها بر تحری خود افزوده و پی‌برده بودند که فشنگ ژاندارم‌ها، برحسب اطلاعی که از نقشه قبلی آن داشتند رو به اتمام گذاشته است!

تا این دقیقه و قبل از اتمام فشنگ، از همراهان کلنل کوچک‌ترین تلفاتی داده نشده بود، به محض اتمام فشنگ چهار نفر از ژاندارم‌های باوفایش شربت شهادت را نوشیدند، و چند تیر فشنگ باقی مانده هم به کلی تمام شد، در این موقع نایب حاجی خان تفرشی از کلنل محمدتقی خان استدعا کرد که: عقب‌نشینی کرده و خود را به ژاندارم‌های جعفرآباد ملحق سازیم و پس از برداشتن فشنگ و عده ژاندارم کافی مجدداً به جبهه دعوت کند زیرا با نداشتن فشنگ و شلیک شدید دشمن جان کلنل و سایرین در خطر است.
جوابی که کلنل داد این بود: حاجی خان من می‌دانم صاحب‌منصبان من، به من خیانت کرده‌اند، اگر امروز در جنگ کشته نشوم، ممکن است فردا در رختخواب مرا بکشند! بنابراین مرگ را بر عقب‌نشینی ترجیح می‌دهم، و من غیر از مادر پیر برای خود کس دیگری را سراغ ندارم، ولی زن و فرزندان در انتظار شما و سایرین هستند، عقیده دارم شماها عقب‌نشینی کرده به جعفرآباد بروید من در اینجا باقی خواهم بود. نایب حاجی خان تفرشی مجدداً عرض کرد: رئیس! خون ما از خون شما رنگین‌تر نیست، اگر قرار باشد کشته شویم همه با هم خواهیم بود، و اگر بنا باشد زنده بمانیم باز با هم خواهیم بود، بنابراین هیچ یک از ماها از این معرکه خارج نخواهیم شد.

کلنل در جواب حاجی‌خان برای آخرین بار در عمر خود چنین گفت: از این وفاداری متشکرم، گرچه قطع دارم کسی از این مهلکه جان به سلامت در نخواهد برد، ولی احیاناً اگر یکی از شماها سلامت ماندید. بگویید: با خون من روی کفنم بنویسند «وطن» و برای مادرم بفرستید. پس از این اظهار دردناک، که اگر دشمن هم شنیده بود دلش آتش می‌گرفت حاجی خان و محمدخان نیز شربت شهادت را نوشیدند. احسان آذرخشی نیز تا این موقع سه تیر به بدنش اصابت کرده بود، در اصابت تیر چهارم و براثر بریدن عصب پای چپ و بی‌حس شدن پا، در غلطید و از تپه به سرازیری افتاد.! حمله اکراد با کشیدن هلهله وقیه، که مخصوص خود آنها است، شدت کرده و بقیه نفرات کلنل نیز شهید شدند.
اکنون در این جبهه فقط یک نفر، آن هم کلنل محمدتقی‌خان باقی مانده است مسلسل‌ها، پنجاه تیرها، یازده تیرها، هم آلات جامدی بودند که بدون فشنگ کوچکترین اثری بر آنها مترتب نمی‌شد! کلنل با حسرتی به این آلات جنگ نگاه می‌کرد، از چپ و راستش مانند باران گلوله می‌بارید، این گلوله‌ها، همان گلوله‌هایی است که از انبارهای سربازخانه ژاندارمری قوچان به غارت رفته بود! به اجساد کشتگان؛ رفقای باوفای خود که یکی بعد از دیگری در پیش چشم او شهید شده بودند؛ با تحسر نظاره می‌کرد، که ناگهان یک گلوله «دم، دم» به استخوان لگن خاصره‌اش اصابت کرده و با یک دنیا آمال و آرزو جام شربت شهادت را در راه وطن جانانه نوشید.
 

وطن‌دوستی که معنای بی‌نظیری برای انسانیت و ایرانیت داشت



جسد را بر روی توپ گذارده و روی آن را مملو از گل کردند؛ جمعیت مشایع فوق‌العاده بود، من تاکنون یک چنان جمعیتی تشییعی ندیده‌ام، موزیک ژاندارمری در عزای این سرباز رشید و فرزند خلف ایران، در پیشاپیش جنازه با نوای محزون و جگر خراش مترنم بود. مردم؛ حقیقتاً از روی خلوص عقیدت و ایمان به آن فقید، اکثراً در حال گریه و ناله، آهسته آهسته در حرکت بودند، هنگامی که جنازه به نزدیکی اداره پست و تلگراف رسید، علیخان مدیر «مسعودی» روی توپ قرار گرفت و در ضمن ایراد مختصر نطق، این جنایت را شدیداً تقبیح کرد و بر روح این سرباز معصوم درود فرستاد، و سپس جنازه مجدداً به حرکت درآمد.

پیرمرد وارسته، حاج محمد رحیم آقا طاهباز، این مرد جهان دیده و ستم کشیده در حال غیرقابل وصفی پیشاپیش جنازه حرکت می‌کرد، تسلیتی گفته و تسلایش دادم، از محل مزار جویا شدم. گفت اکثریت قریب به اتفاق مقبره نادرشاه را انتخاب کرده‌اند. در این موقع جنازه از صحن مطهر خارج شد، و کم‌کم به مقبره نادرشاه نزدیک می‌شدیم، یکی دو جای دیگر جنازه را متوقف ساختند، نطق‌های مهیجی از طرف محصلین ایراد شد، یکی از محصلین می‌گفت: خون او نیز مانند خون سیاوش در جوش و از هر قطره خونش هزاران لاله وطن‌پرستی خواهد دمید دیگری گفت: معارف بیش از همه داغدار و ماتم‌زده است، زیرا کلنل محمد تقی‌خان به معارف بیش از هر چیز اهمیت می‌داد، سومی روی کرسی خطابه رفت و با حرارتی هر چه تمام‌تر چنین ایراد سخن کرد: مردم! ما محصلین گوهر گرانبهایی را از دست داده‌ایم، این سرباز شریف و قهرمان تجدد و آزادی، پدر مربی ما بود، فقدان او بیش از مرگ هر عزیزی بر ما محصلین تأثیر بخشید، ما حس انتقام او را از مسبب اصلی و مسبیین غیر مستقیم محرک واقعی قتل او در دل نگه می‌داریم؛ تا اگر عوامل وقت و زمان ما را موفق به گرفتن انتقام او نساخت، این وظیفه‌ حتمی را به عهده‌ نسل آینده واگذار می‌کنیم.

عده‌ای زن نیز در بین تشییع‌کنندگان دیده می‌شدند. یکی از آنها با تمام سوز دل گریه می‌کرد، ضجه و ناله‌ سوزنده‌ او دل‌ها را می‌سوزاند و کانون هر شنونده را آتش می‌زد، یکی می‌گفت حق دارد برادرش بود، دیگری او را خواهر کلنل می‌پنداشت، آن دیگری می‌گفت «مادر» این فقید است، دادن نسبت‌ها تنوع بینوای گریان دوشیزه‌یی است که در صورت عدم فقدان کلنل، امکان داشت در زندگی‌اش شرکت کند، زیرا به طوری که در فصل عروسی نوشته شد؛ ماژربهادر به خانواده‌ او نویدی داده بود، در این صورت او حق داشت با سوز و گداز شیون کند، این دوشیزه‌ی فلک‌زده که به امید موفقیت نهایی کلنل در حال انتظار به سر می‌برده؛ چه نویدها که در دل به خود نداده بود، افسوس رشته‌ آمال و آرزوهای احتمالی او را دژخیمان کرد قطع کردند و حیات آینده‌ او را بیرونق و به دست حوادث سپردند؟!

در این موقع، به در مقبره نادر رسیدیم، جنازه را از روی توپ پیاده کرده به درون مقبره بردند تا شب دفنش کرده و به مجاورت نادرشاه افشار مفتخرش سازند. خاتمه‌ تشییع جنازه اعلام شد و جمعیت رفته رفته متفرق می‌شدند، من هم از فرط خستگی و اندوه به سوی منزل که فاصله‌ بسیار کمی با مقبره‌ی نادر داشت، آهسته روانه شدم. در بین راه با خود می‌اندیشیدیم که وضع مملکت و بالاخص ایالت خراسان از چه قرار و به کجا منتهی خواهد شد، مدتهاست از مرکز مملکت به مناسبت قطع رابطه به نحوی که باید اطلاع در دست نیست تا بتوان با پیش‌آمد ناگوار اخیر سنجید، و نتیجه‌یی ولو با حدس، از آن سنجش به دست آورد، از خود می‌پرسیدم: آیا کلنل اسمعل‌خان بهادر بدون قید و شرط تسلیم خواهد شد؟ یا قیام را تا قبول پیشنهادات صد در صد مشروع کلنل فقید ادامه خواهد داد؟ نه! قیام با فقدان کلنل، با فقدان آن مرد عالیقدر و عالم و پیشوای تجدد و آزادی ادامه‌پذیر نبود، زیرا آن شخصی که مظهر مظلومیت و طرف دشمنی و عناد و لجاج بود، با خدعه و تزویر از بین رفت، برای کلنل بهادر بهانه و محملی در دست نبود که قیام را ادامه دهد،‌وانگهی کلنل پسیان در پیکار با قشون اعزامی مرکز کشته نشده بود، او به دست یک عده مردم شریر از بین رفت و واقعاً به قول استاد بهار «نفله» شد! قشون مرکز در این قتل فجیع شرکتی نداشته است.

نظر شما