شناسهٔ خبر: 40464 - سرویس اندیشه

واکنشی به یادداشت ناصر فکوهی با عنوان «فیتیله‌ای که نباید شعله‌ور شود»؛

ناصر فکوهی کجا ایستاده است؟

فکوهی 22 جناب فکوهی در کمال تعجب دل‌بستگی اقوام ایرانی به زبان فارسی و هویت مشترک را پشت کردن به علایق ناحیه‌ای و زبان مادری ترجمه می‌کند/باید پرسید زمانی که نظامی گنجوی در ادامه‌ی سنت باستانی ایران‌زمین «ایران را دل عالم» می‌نامید نیز در خدمت شرق‌شناسان بود؟ برخی از روشن‌فکران بدون شناخت کافی از تاریخ و فکر ایرانی این جمله‌ی نظامی را خودمحورانه دانسته‌اند که از میان آنان باید به جناب مصطفی ملکیان اشاره کرد.

                               

حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما / بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم

 

فرهنگ امروز/ سالار سیف‌الدینی: بسیاری از محققین و دانشجویان جامعه‌شناسی و علوم سیاسی با آثار دکتر ناصر فکوهی که در زمینه‌ی «قومیت» منتشر می‌شود آشنا هستند و کمابیش نظرگاه ایشان را در این خصوص می‌دانند. اخیراً به بهانه‌ی نقد برنامه‌ای در شبکه‌ی دوم سیما یادداشتی از ایشان در سایت فرارو منتشر شد (فیتیله‎ای که نباید شعله‌ور شود) که به نظر می‌رسد با آثار قبلی که از وی دیده بودیم متفاوت است و بیشتر از یک نوشته‌ی نقادانه‌ی روشن‌فکری در باب روندهای اجتماعی-فرهنگی کشور به تسویه‌حسابی می‌ماند که در بستری از هیجان‌زدگی و احساسات نوشته شده است؛ حال آنکه مسئولیت ایجاب می‌کرد در چنین شرایطی از اظهارنظرهای تند و هیجان‌زده خودداری شود.

مفروضات آقای فکوهی برای خواننده‌ای که کمی تا اندازه‌ای با مسائل قومی کشور آشنا است، عجیب می‌نماید؛ ایشان این فرض را مسلم می‌داند که برنامه‌هایی ازاین‌دست یا تصورات لمپن‌گونه در جامعه ناشی از «شوونیسم یا ناسیونالیسم افراطی» است و مسئولیت آن را نیز به طور غیرمستقیم به بزرگ‌ترین متفکر معاصر کشور می‌رساند.

هر عقل سلیمی می‌داند که جوک گفتن در خصوص گروه‌های قومی -دست‌کم در ایران- ناشی از نژادپرستی یا ناسیونالیسم نیست و احتیاط علمی اقتضا می‌کند که در این خصوص از کلی‌گویی و اطلاق کلام پرهیز شود. صدالبته اگر چنین شوخی‌هایی باعث رنجش و آزردگی یا توهین شود نه تنها به لحاظ اخلاقی ناشایست است، بلکه به لحاظ حقوقی نیز باید مورد توجه قانون‌گذار قرار گیرد.

اما این بدان معنا نیست که آمال اندیشه‌ی سیاسی و ملی ایران به دنبال مهندسی جوک برای فشار اجتماعی و روانی بر بخشی از جامعه است و صدا و سیما نیز به‌صورت نظام‌مند یا تحت تأثیر این فضا چنین روشی را انتخاب کرده ‌باشد (بماند که بسیاری از عبارات سخیف یا تصورات قالبی ازاین‌دست در جامه‌ی طنز، ابتدا در عثمانی و ترکیه باب شد و از آنجا به ایران رسید؛ مقاله‌ی «آسلی ارگون» با عنوان هویت عثمانی: ترک، رومی یا مسلمان در این خصوص بسیار راه‌گشا است).

دیگر ادعای غیرسلیم فکوهی، وابسته نشان دادن ایران‌دوستان به خارج و بری نشان دادن جریان شوونیسم قومی از این نوع وابستگی است. با این تفاسیر باید پرسید نقش استالین در حمایت از فرقه‌ی دموکرات پیشه‌وری و قاضی محمد، نقش صدام حسین در حمایت از حزب دموکرات کردستان و جبهه‌ی خلق‌های ایران و نقش عربستان و اسرائیل در روزگار فعلی چگونه قابل توضیح است؟ بخشی از ادبیات سیاسی امروز ما ازجمله ستیز با فردوسی، تأکید بر «فارس بودن» عده‌ای، عبارت‌هایی مانند شوونیسم فارسی و... محصول امتزاج ادبیات حزب بعث با قوم‌گرایان ایرانی است که توسط محمود پناهیان از شوروی به عراق منتقل شده بودند.

از جامعه‌شناسی مانند ایشان بعید است که وقایع و پدیده‌ها را به نفع ایدئولوژی مطلوب خود مصادره کند. یک برنامه‌ی طنز تلویزیونی چه ارتباطی با شوونیسم و سیاست دارد؟ همه می‌دانیم که شوونیسم مرتبه‌ای غیرعقلانی از ناسیونالیسم است؛ من بعید می‌دانم عمو فیتیله‌ای‌ها به اقتضای کارشان اصلاً با این مفاهیم آشنایی داشته باشند تا چه رسد که آن‌ را مبنای کنشگری قرار دهند. ایشان در همان ابتدای یادداشت، با قضاوتی غیرمنصفانه که با شأن آکادمیک همخوانی ندارد سعی کرد تصوری ارائه دهد تا احتمالاً یکی از اندیشمندان حوزه‌ی فلسفه‌ی سیاسی را مقصر جلوه داده و مدام گلایه دارد که «چرا صدای ایشان از مراجع معتبر علمی و رسانه‌ای شنیده می‌شود و حال که رسانه‌ها به وی مجال سخن می‌دهند نتیجه‌ای جز آنچه رخ داد در انتظار نیست.»

در اینجا طرح یک پرسش ضروری به نظر می‌رسد: زمانی که برخی نویسندگان متوسط و نازل اقدام به نفرت‌پراکنی علیه بخش مهمی از جمعیت کشور می‌کردند و توهین‌های شنیعی علیه مردم ایران یا فارسی‌زبان‌ها داشتند، چرا دغدغه‌های روشن‌فکرانۀ آقای فکوهی به غلیان درنیامد؟ چرا زمانی که شعار مرگ بر فارس نه از جانب افرادی غیرسیاسی که اتفاقاً از سوی افراد سیاسی باب شد آقای فکوهی قلم به دست نگرفت و هشدار را از آنجا آغاز نکرد؟ ازقضا یکی از خصال نامحمود گروهی که فکوهی سعی دارد مبنای نظری برایشان دست‌وپا کند، نفرت‌پراکنان قومی و نژادی است. ترجیع‌بند نوشته‌های آقای فکوهی محکومیت شوونیسم از هر نوع و دو روی یک سکه قلمداد کردن شوونیسم فارسی و شوونیسم قومی است، غافل از اینکه خود جناب فکوهی در حال تبدیل شدن به بخشی از جریان «شوونیسم قومی» است. در نوشته‌ی سایت فرارو به‌راحتی می‌توان چند مورد از این‌ها را نشان داد.

بد نیست به برخی از اشتراکات در همان نوشته اشاره کنیم:

۱- آقای فکوهی «ملت ایران» را برساخته‌ی عصر پهلوی می‌داند که در سایه‌ی ملت‌سازی یک‌باره ظهور کرده است (این نخستین و مهم‌ترین گزاره‌ای است که تقریباً همه‌ی جریان‌هایی ازاین‌دست به آن متوسل می‌شوند. پاسخ ادعاهایی ازاین‌دست بارها مستقیم و غیرمستقیم نوشته شده و در اینجا در پی نقد ماهوی نیستیم)؛ این خط در سایر آثار و مصاحبه‌های ایشان قابل پیگیری است، بی‌آنکه بخواهیم بار دیگر به دلایل بی‌مبنا بودن چنین اظهارنظرهایی اشاره کنیم، همین‌قدر می‌گوییم که با کمال تأسف دریافت و اطلاع آقای فکوهی به‌عنوان استاد دانشگاه مادر، از تاریخ ایران سخت ابتدایی است.  

۲- آقای فکوهی بدون ملاحظه و با شعارهای هیجان‌انگیز چپ که به آنارشیسم تنه می‌زند مخالفینش را به شوونیسم، فاشیسم، دیکتاتوری و ... متهم می‌کند. بگذریم که این اصطلاح «شوونیسم فارسی» هم از اختراعات دستگاه تبلیغاتی حزب بعث است که برای امثال ایشان به میراث مانده است.

۳- اشتراک دیگر اینکه نظام فکری ایشان مبتنی بر تقسیم جامعه به دو مقوله‌ی غیرتاریخی فارس و غیرفارس است و اصرار دارد که به قول ایشان غیرفارس‌ها نباید از وحدت ملی و فرهنگ مشترک ایران دفاع کنند چون اصلاً فارس نیستند!

۴- فکوهی با تکیه بر توهم توطئه‌ی شرق‌شناسی علیه اقوام در ادعای شگفت‌انگیز دیگری مدعی می‌شود شرق‌شناسان موجب شده‌اند «غیرفارس‌ها» از خود بیگانه شوند و به فاشیسم فارس خدمت کنند. ادوارد سعید هنگامی که به انتقاد از شرق‌شناسی پرداخت هویت ملی خاصی برای فلسطین قائل بود و انتقاد وی متوجه این نکته بود که در نظر شرق‌شناسان، غرب از انسجام و هویت برخوردار است، اما شرق سرشار از بی‌هویتی و ازهم‌گسیختگی است. این مسئله در نظام فکری برخی از جامعه‌شناسان ما وارونه شده است و شرق‌شناسی را متهم به تحکیم پایه‌های وحدت ملی در ایران کرده‌اند!

باید پرسید زمانی که نظامی گنجوی در ادامه‌ی سنت باستانی ایران‌زمین «ایران را دل عالم» می‌نامید نیز در خدمت شرق‌شناسان بود؟ برخی از روشن‌فکران بدون شناخت کافی از تاریخ و فکر ایرانی این جمله‌ی نظامی را خودمحورانه دانسته‌اند که از میان آنان باید به جناب مصطفی ملکیان اشاره کرد. هنگامی که نظامی گزاره‌ی همه عالم تن است و ایران دل را مطرح می‌کند لزوماً در صدد ستایش از ایران نیست، بلکه نظام فکری چندهزارساله را که به میراث برده در قالب شعر بیان می‌کند. نظام تقسیم جهان در اندیشه ایرانشهری بر اساس «کشور» و در یونان بر اساس «اقلیم» بود؛ ایرانی‌ها جهان را به ۷ کشور تقسیم می‌کردند و ایران کشور چهارم در میان و وسط همه کشورهای دیگر که به‌صورت دایره مشخص می‌شدند قرار داشت (نمونه‌ای از این نقشه در آثارالباقیه بیرونی وجود دارد). نظامی هنگامی که ایران را دل عالم می‌داند به نظام ۷ کشور بیرونی و کشور مرکزی یعنی ایران اشاره می‌کند.

این نکته که حکیم گنجه درون نظام اندیشه‌ی ایرانشهری می‌اندیشید، هم حقیقت است و هم زاده‌ی هیچ شرق‌شناسی نیست. زمانی هم که شاه اسماعیل و شاه‌عباس در مسیر ترویج شاهنامه چه در حوزه‌ی نسخه‌برداری، چه در حوزه‌ی نقالی و چه در حوزه‌ی نگارگری تلاش می‌کردند خود بودند نه بیگانه.

جناب فکوهی در کمال تعجب دل‌بستگی اقوام ایرانی به زبان فارسی و هویت مشترک را پشت کردن به علایق ناحیه‌ای و زبان مادری ترجمه می‌کند! البته اگر نظری به نوشته‌های پیشین ایشان داشته باشیم، بهتر می‌توان امتداد این گزاره‌ها را سنجید و مخاطرات بسط چنین گفتاری را برای بقای کشور و صلح و امنیت جامعه گوشزد کرد. وی در کتاب همسازی سازی و تعارض می‌نویسد: «در پیرانشهر، شهرک منگورها را جاش‌محله می‌گویند»!!!  منگورها چه کسانی هستند؟ منگورها یکی از وطن‌خواه‌ترین طوایف کُرد ناحیه‌اند که همواره در کنار دولت بوده و در برابر گروه‌های تروریستی مدعی کردستان مقاومت کرده‌ و برای پاسداری از امنیت و تمامیت ارضی کشور خون داده‌اند. (طبیعی است که اگر کشور ما قانونمندی و حقوق حاکمیت تمام داشت و قوانین انتشار کتاب و رسانه از همان قوانین «جنگل اینترنت» پیروی نمی‌کرد، جناب فکوهی را نیز «آن مقام، صواب نبود»!) اینجا است که می‌شود دریافت اصولاً دغدغه‌ی فکوهی شوونیسم و افراطی‌گری نیست. مگر منگورها کاری جز دفاع از تمامیت ارضی و وفاداری به این دولت کرده‌اند؟ مگر جز این است که دفاع مشروع، «حق» همه است؟ بگذریم که ایشان در کتابی که نامش گذشت، از ایدئال و بهشتی به نام زندگی بدون دولت‌ها صحبت می‌کنند.

متأسفانه دکتر فکوهی مانند قومیت‌گرایان این استدلال را پیش می‌کشد که هرکس آذری یا کُرد است لزوماً باید دنبال «قومیت» و تضاد برود در غیر این صورت «جاش» خواهد بود. وی به پیروی از گفتمان قومیت نه تنها برای کسی حق انتخاب قائل نیست و فردیت شهروندان کشور را نشانه می‌رود، بلکه در مقام تعیین تکلیف هم هست، مانند همه‌ی دیگر قومیت‌گرایان که فردیت را قربانی قومیت می‌خواهند. شاید ایشان چندفرهنگ‌گرایی را با قومیت‌گرایی اشتباه گرفته‌اند؛ بله درست‌ است که در چندفرهنگ‌گرایی برای ناسیونالیسم‌های حاشیه‌ای اصالتی قائل می‌شوند (و این خود تناقضی است)، اما این‌قدر در آن غرق نمی‌شوند که از خود آنان پیشی گیرند! بماند که نفس میدان دادن به افکاری ازاین‌دست، «بر گذر سیل خوابگه کردن» است.

آقای فکوهی در جایی احساس نگرانی می‌کند که مبادا «دشمنان بهانه‌ای بیابند که به تنش و کینه‌توزی میان اقوام ایران دامن بزنند». عجبا! که خود ایشان تا به امروز در اختلاف‌افکنی مبالغه بسیار داشته و اندک اهمالی را جایز ندانسته‌اند؛ برای مثال به چند گزاره از همان کتاب همسازی سازی و تعارض اشاره می‌کنم:

* استاد مردم‌شناسی دانشگاه مادر کشور، ترکمن‌ها را با عنوان آذری لحاظ می‌کند! آیا واقعاً ترکمن‌ها آذربایجانی هستند؟

 * فکوهی در صفحه ۲۹۴ کتابش می‌نویسد: «در شهرستانی چون پیرانشهر که تمام ساکنان آن کُردزبان هستند، حضور نیروهای آذری و غیربومی برای اداره‌ی شهر بیش از نیروهای بومی بوده و هست.» بدون اینکه قادر باشد اثبات کند که آیا واقعاً تمام مردم پیرانشهر کُرد هستند و آیا اکثریت نیروهای دولتی در آنجا غیربومی، (آذری‌زبان) هستند! پیرانشهر یکی از شهرهای قدیمی آذربایجان ‌غربی است، چطور می‌توان آذری‌های این شهر را غیربومی دانست؟ نویسنده‌ای که این ادعاها را مطرح می‌کند، نمی‌داند که چنین گزاره‌هایی چه تأثیرات مخربی در اختلافات دارد.

* در جایی دیگر از همین کتاب چنانچه گفته شد از شهرک منگوری‌ها در پیرانشهر را به دلیل وطن‌خواهی و مقاومت در برابر گروه‌های تروریست «جاش‌محله» و در مقابل از گروه‌های تروریستی به‌عنوان «آزادی‌خواه» نام برده است (ص ۳۰۹).

آقای فکوهی باید در این نکته به‌صورت جدی تأمل کند که آزادی‌خواه نامیدن تروریست‌های کومله و دموکرات که بیش از همه کُردها را مورد حمله و جنایت قرار داده است یکی دیگر از مصداق‌های بارز شکستن «قبح» است. با این حساب باید منتظر بمانیم که ایشان در آینده‌ای نه‌چندان دور پیشنهاد دهند که کشور را خراج‌گزار قوم‌گرایان اسلحه به دست و کمپ‌نشینی کنیم که دستشان به خون آلوده است.

جناب فکوهی مدام می‌نویسد: «شوونیسم فارسی و شوونیسم قومی دو روی یک سکه‌اند». بله، این گزاره به لحاظ نتیجه درست است، ولی آیا تا به امروز نقد جدی از سوی او در خصوص شوونیسم قومی منتشر شده است؟ چرا جناب فکوهی بر علیه نظرسنجی و گزینه‌ی «اعدام فیتیله‌ای‌ها در میدان ساعت تبریز» در همان جنگل اینترنت عصیان نمی‌کند؟ آیا این خود نمونه‌ی آشکاری از افراطی‌گری و فقدان عقلانیت در یک جریان سیاسی مرتجع و مسموم نیست؟

 جای تعجب نیست که یکی از شاگردان مکتب ایشان در مطلبی در روزنامه‌ی ابتکار و چند سایت دیگر، چفیه‌ی عرب‌زبان‌های خوزستان را ملهم از پرچم عراق بداند (ابتکار،۲۴ فروردین ۱۳۹۳).

پیوند دادن چند بحث بی‌ارتباط به یکدیگر در یادداشت فکوهی ناشی از تلاش برای بهره‌برداری سیاسی است. باید پرسید موضوع جوک توهین‌آمیز که بحثی در حوزه‌ی منزلت است چه ارتباطی با بحث به‌اصطلاح حق آموزش به زبان مادری دارد؟ اصولاً منشأ این حق کجاست؟ اگر گفته شود منشأ آن حقوق فطری و طبیعی است سخنی لغو و بیهوده است، زیرا هیچ حقوق‌دانی آموزش و پرورش را جزو حقوق طبیعی لحاظ نکرده است چه رسد به آموزش زبان محلی. حقوق طبیعی به حقوقی چون اصل برائت، حق حیات، حق آزادی، صلح، عدالت، بیزاری از قتل و دزدی و تجاوز و... گفته می‌شود که با فطرت انسان در ارتباط است و خصیصه‌ی اصلی آن جهانی، ازلی و ابدی بودن آن است، یعنی زمان و مکان تأثیری در آن ندارد.

حقوق اساسی ما نیز صریحاً از چنین حقی صحبت نکرده و آن را به ادبیات منحصر کرده و متن اصل ۱۵ آن ‌را در زمره‌ی «آزادی‌ها» قرار می‌دهد نه حقوق؛ همچنان‌که زمینه‌ی فراهم شدن «مسکن و کار» را نیز به نوعی و البته با شدت بیشتر بر عهده‌ی دولت گذاشته است؛ حقوق بین‌الملل نیز صراحتاً بر «لزوم» این حق تأکید نکرده است. اصولاً این بحث مسئله‌ی اصلی دموکراسی‌ها هم نیست و بیشتر موضوع عرصه‌ی سیاست‌گذاری است. می‌دانیم که محمد مصدق نیز به‌عنوان سیاست‌مداری که قائل به دموکراسی بود، با طرح آموزش زبان‌های محلی در مدارس دولتی همواره مخالفت کرد.

یکی از رموز بقای ایران، وحدتی است که در سایه‌ی کثرت حاصل شده است، اما این کثرت زمانی ارزشمند است که مولد وحدت باشد؛ تعادل این «واحد متکثر» برای بقای کشور مهم است. تا آنجایی که می‌دانم آقای سید جواد طباطبایی نیز در آثار خود به فرمول‌بندی کلیدی در این خصوص اشاره ‌کرده است.

 من در ایران هیچ جریانی را نمی‌شناسم که مخالف پخش برنامه‌های صدا و سیمای استان به زبان محلی باشد؛ تا زمانی که رادیو حرف اول را در ایران می‌زد رادیوهایی به زبان کُردی (در تهران و کرمانشاه ۱۳۳۹)، آذری و ترکمنی وجود داشت؛ در عصر تلویزیون، شبکه‌های استانی به دو زبان محلی و ملّی به تولید و پخش برنامه پرداختند، حتی در مناطقی که استان نبودند مانند گرگان و مهاباد، رادیو و تلویزیون مستقلی تأسیس شد؛ به خاطر ندارم از دهه‌ی ۷۰ تا به امروز کسی با این برنامه‌ها مخالفت کرده باشد، اما زیاده‌خواهان زیادی را می‌شناسم که مایل به قطع برنامه‌های فارسی همین شبکه‌ها هستند. صحبت اینجاست، کسی وجود اقوام را انکار نکرده است که عده‌ای رسالت یادآوری آن را بر عهده بگیرند، از نظر ما اقوام ایرانی اصالت دارند، اما گفتمان قومی امری غیراصیل و وارداتی است که از بیرون به ما تحملی می‌شود.

 از سوی دیگر، اگر نگاه باستان‌گرایانه تقلیل ‌محور در گفتمان هویتی کشور رشد یابد صدالبته که تولید اشکال خواهد کرد. نگارنده حداقل دو یادداشت تحلیلی در نقد باستان‌گرایی نوشته است. اما نخست حدود باستان‌گرایی باید مشخص شود و هر کنشی به بهانه‌ی باستان‌گرایی تخطئه نشود. به جرئت می‌توان گفت در دوران پهلوی هیچ برنامه‌ی جدی از سوی دولت (خارج از نمادگرایی) در راستای بازتعریف هویت ملی صورت نگرفت و بخشی از بحران هویت امروزی نیز ریشه در همین‌ جا دارد. البته اگر جناب فکوهی سند راهبردی از اسناد حکومتی وقت دال بر برنامه‌ریزی پهلوی‌ها در زمینه‌ی هویت‌سازی در اختیار داشته باشند، همه استفاده خواهند کرد.

قانون ممنوعیت به‌کارگیری اسامی و عناوین بیگانه با زبان فارسی نه در زمان رضاشاه، بلکه در سال ۱۳۷۵ خورشیدی به تصویب مجلس شورای اسلامی رسید؛ بر اساس تبصره‌ی دوم این قانون، «نیروی انتظامی موظف است از نصب و استفاده از علائم به زبان و خط بیگانه توسط مراکز تولید، توزیع و صنوف جلوگیری نماید». بر اساس این ماده‌واحده، تمام نهادها، دستگاه‌ها و وزارتخانه‌ها موظفند از به کار بردن کلمات و واژه‌های بیگانه در گزارش‌ها و مکاتبات، سخنرانی‌ها و مصاحبه‌های رسمی خودداری کنند و همچنین استفاده از این واژه‌ها بر روی کلیه‌ی تولیدات داخلی اعم از بخش‌های دولتی و غیردولتی که در داخل کشور عرضه می‌شود، ممنوع است.

*****

هر نوع بررسی و واکاوی هویتی در آذربایجان بدون فهمیدن و خوانش درست از نوع رفتار سیاسی «تبریز» به‌عنوان شهری محافظه‌کار و بازرگان که در طول تاریخی یکی از کانون‌های فرهنگی-سیاسی ایران‌زمین بوده است عقیم خواهد ماند. کتاب «مکتب تبریز» تلاشی در این راستا است تا فکر و سیاست تبریز فهمیده شود؛ نویسنده‌ی آن در عین اینکه دِین خود را به زادگاهش ادا می‌کند، سعی دارد نقش این «کانون سیاسی» را در تحولات سیاسی تحلیل کند. ولی ظاهراً برخی از فهم درست تبریز غافل مانده‌اند، به همین دلیل است که جناب فکوهی قادر به قرائت درست جایگاه جواد طباطبایی نخواهد بود و لاجرم در این سردرگمی به بیراهه خواهد رفت و انصاف را زیر پا خواهد گذاشت. آذربایجان و به طور خاص تبریز در تاریخ معاصر با دو روایت متفاوت از هویت جمعی روبه‌رو بوده است: نخست، روایت نخبگان معاصر آذری بود که هویت اجتماعی این حوزه را در ذیل ایران تحت عنوان آذربایجانی یا آذری تعریف می‌کردند؛ روایت دوم که از قفقاز و عثمانی وارد شده بود سعی می‌کرد هویت جمعی آذربایجان را در پیوستگی با ناحیه‌ی ترک‌نشین قفقاز تعریف کند.

 اما آنچه در اینجا اهمیت دارد، صورت‌مسئله‌ی هویت در آذربایجان است، به این معنی که برخلاف آنچه گفتمان قومیت مدعی آن است، صورت‌مشکله‌ی هویتی در آذربایجان تنازع ترک-فارس نیست، بلکه اختلاف در خوانش هویت «در میان خودِ نخبگان آذری» است. گفتمان نخست محصول و برآمده از تاریخ است که از سوی اندیشمندان آذری تولید شده و دومی برساخته‌ای جدید است که به قول فردریک بارث (انسان‌شناس نروژی) تمایل ندارد با استفاده از ویژگی‌های واقعی به تعریف هویتی خود بپردازد، بلکه از طریق مقایسه‌ی خود با «دگر» و نفی هرچه غیریت واجد آن است، سعی در تعریف آنچه هویت می‌نامد، دارد. آیا کسی می‌تواند تعریفی از «ترک بودن» در ایران ارائه دهد؟ اجزاء تُرک بودن چیست و نظریه‌ی هویتی آن کجاست؟ گذشته‌اش چیست و عقبه‌ی تاریخی و ادبی‌اش در شهرهای مهم آذربایجان چگونه قابل ردیابی است؟ دقیقاً به همین دلیل است که ما آذربایجان و آذری بودن (نه ترک بود که عملاً وجود ندارد) را ذیل ایران تعریف می‌کنیم. این گفتمان بیش از آنکه پشتوانه‌ی تاریخی داشته باشد محصول و دست‌مایه‌ی سیاست است، سیاستی که شوروی در دوران لنین و استالین، هدایت آن را در دست داشت و بعد از فروپاشی شوروی و موج جهانی‌سازی، ایالات متحده به استفاده از آن روی آورد.

 جواد طباطبایی در دسته‌ی نخست از اندیشمندان آذری است، همانند حسن تقی‌زاده و صادق رضازاده شفق (دیپلمات تبریزی) و کسان دیگر که دغدغه و مسئله‌شان ایران بود. هنگامی که فکوهی از ذکر این جمله‌ی ایشان که «من خودم آذری‌ام» انتقاد می‌کند، معنای آذربایجانی بودن و جایگاهش در پاسداری و بقای ایران را نمی‌داند.

متأسفانه جناب فکوهی چه در این یادداشت، چه در عتابش به فرهنگستان زبان فارسی -که هر دو بازگویی جدید از صورت حال اوست- در دام فرمول‌سازی ارتجاع قومی افتاده است و صورت مشکل را به‌صورت دوگانه‌ی ترک-فارس فهمیده است و بر اساس این پندار غلط به این نتیجه می‌رسد که اگر برخی از نخبگان از ایران و وحدت کشور صحبت کنند، در زمین قدرت مرکزی بازی کرده‌اند!

 به نظر نگارنده‌ی این سطور، لازم است که یک دانشگاهی همواره از منظری «عالمانه» و مصلحانه به موضوع بنگرد نه اینکه با انکار مبانی بقاء و وحدت سرزمینی در آثارش «حَسَب و نَسَب در من یزید کند». جناب فکوهی باید معلوم کند که کجا ایستاده است و از چه منظر و با یاری کدامین ادبیات و مفاهیم می‌نویسد و می‌اندیشد. شوربختانه، مواد فکری و ادبیات جناب فکوهی نشان از این دارد که ایشان مرزبندی‌هایش را با جریان قوم‌گرا برداشته است و این مسلماً بی‌گزند نیست و تهدید برای صلح و آرامش عمومی کشور است.