شناسهٔ خبر: 16400 - سرویس اندیشه

گفتاری از مصطفی ملکیان دربارۀ مرگ/ بخش اول؛

مرگ پایان بخش یا ارزش بخش؟

مصطفی ملکیان گاهی وقتی درباره‌ی مرگ سخن به میان می‌‌آید نه پس از مرگ مراد است و نه خود مرگ مراد است، بلکه چیزی مراد است که از آن‌‌ به حالات نزدیک به مرگ ترجمه می‌‌کنیم یا گاهی از آن‌‌ به نزع یا گاهی به سکرات مرگ تعبیر می‌کنیم؛ به این معنا که از زمانی که منِ مصطفی پی می‌‌برم که از این بستر دیگر زنده بیرون نخواهم آمد از آن لحظه این ماجرا شروع می‌‌شود.

 

فرهنگ امروز/زهرا رستگار: سروش مولانا اولین نشست سال 1393 را با نام «رستخیز ناگهان» در روز دوشنبه 29 اردیبهشت آغاز کرد. در این نشست استاد مصطفی ملکیان با موضوع «مرگ: پایان بخش یا ارزش بخش؟ مرگ از نظرگاه مولانا» سخنرانی کرد و دکتر ایرج شهبازی به خوانش ابیاتی از مثنوی در این باره پرداخت. متن ذیل بخش نخست از سخنرانی مصطفی ملکیان در این جلسه است:

 

 

ارزش زندگی به جهت محدودیت زندگی است

مصطفی ملکیان در باب موضوع سخنرانی خود صحبت هایی را مطرح کرد و توضیح داد:  موضوع سخنرانی بنده این است که آیا مرگ در اندیشه‌ی مولانا پایان‌بخش است یا ارزش‌بخش؟ هنگامی که گفته می-شود که آیا مرگ پایان‌بخش است یا ارزش‌بخش، بایستی هر دو تعبیرِ پایان‌بخش و ارزش‌بخش را به زندگی اضافه کنید، در این صورت این‌گونه بیان می‌‌شود که آیا مرگ پایان‌بخش زندگی است یا ارزش‌بخش زندگی است؟ یعنی آیا مرگ به زندگی آدمی پایان می‌‌دهد یا به زندگی آدمی ارزش می‌‌دهد؟ می‌‌شود گفت که در طول تاریخ همه‌ی تلقی‌‌های آدمی درباره‌ی مرگ به این دو تلقی فروکاستنی است و می‌‌شود همه را به این دو تلقی ارجاع و تحلیل کرد: یک تلقی این است که مرگ به زندگی پایان می‌‌بخشد و نقطه‌ی ختم زندگی ماست و هنگامی که مرگ آمد یعنی زندگی رفته است؛ بنابراین حضور مرگ به معنای غیاب زندگی است. دوم، برعکس این است و قائل است به اینکه مرگ ارزش‌بخش زندگی است، اگر مرگ نمی‌‌بود زندگی ارزشی نمی-داشت، علت ارزش و اغتنام زندگی به این جهت است که مرگی در کار است و کار مرگ در کار نبود زندگی ارزش نمی‌‌داشت، به تعبیر دیگر ارزش زندگی به جهت محدودیت زندگی است. اگر زندگی نامحدود و نامتناهی بود دیگر ارزشی نداشت؛ بنابراین اگر مرگ را به زندگی نچسبانده بودند زندگی ارزشمند نبود وقتی که مرگ را به زندگی ملزم کردند ناگهان زندگی ارزش یافت و این نکته کم‌اهمیت نیست، درست مانند نهاد اقتصاد که اگر در این نهاد عرضه فراوان باشد قیمت پایین می‌‌آید. در مورد زندگی نیز اگر عرضه‌ی زندگی فراوان می‌‌بود؛ ارزش زندگی پایین می‌‌آمد.

بنابراین ارزش فرا رفتن زندگی به عرضه‌ی کم آن است به همین سبب نباید گمان کنیم که چه خوب بود زندگی لایتناهی بود، اگر زندگی تناهی بود بی‌‌ارزش می‌‌شد و این تناهی‌‌ای که برای زندگی متصور و محقق است -که آن تناهی را مرگ تعبیر می‌‌کنیم- این است که به زندگی ارزش می‌‌دهد و شما با وجدان حس خودتان می‌‌توانید این را در تجربیات خود بیابید. شما وقتی با تلوین‌‌های زندگی روبه‌‌رو می‌‌شوید و گمان می-کنید لحظه‌ی آخر زندگی است نسبت به زندگی بسیار قدردان‌‌تر می‌‌شوید.

 

مرگ به‌عنوان پایان‌بخش زندگی و مرگ به‌عنوان ارزش زندگی

استاد ملکیان در ادامه به شعری از مثنوی اشاره کرد و گفت: در دفتر ششم مثنوی این دو تلقی از مرگ -مرگ به‌عنوان پایان‌بخش زندگی و مرگ به‌عنوان ارزش زندگی- به شیرینی‌‌ هرچه تمام‌‌تر در 3 بیت بیان شده است:

آن یکی می‌‌گفت خوش بودی جهان/ گر نبودی پای مرگ اندر میان

آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ/ که نیرزیدی جهان پیچ پیچ

خرمنی بودی به دشت افراشته/ مهمل و ناکوفته بگذاشته

وجود ما فقط با مرگ است که به درو می‌‌رسد و اگر مرگی نباشد ما همچون خرمن‌‌های دروناشده عاطل و باطل می‌شویم و می‌‌پوسیم. این صورت مسئله است و اما حالا بنده باید به جغرافیای مسئله بپردازم و بیان کنم که از میان همه‌ی آنچه که درباره‌ی مرگ می‌‌توان گفت بنده جویای چه نکته‌‌ای در مثنوی بوده‌‌ام و با بیان بنده دوستان ملاحظه خواهند کرد که سخن درباره‌ی مرگ سخنی بسیار متفاوت است، اگرچه همه‌ی ما از آن به سخن گفتن درباره‌ی مرگ تعبیر می‌کنیم. بنده تقسیم‌‌بندی‌‌های فراوانی می‌‌کنم و از این جغرافیای گسترده و پیچ‌‌ در پیچ درباره‌ی مرگ فقط به یک نکته اشاره خواهم کرد. اساساً در هر کتاب اعم از کتاب‌‌های روان‌شناختی، فلسفی، عرفانی، الهیاتی و دینی و مذهبی و در هر صنف کتابی که در تاریخ بشر نوشته شده است و ما در اختیار داریم هیچ مسئله‌‌ای به اندازه‌ی مرگ و عشق محل بحث نبوده است، حتی خدا به اندازه‌ی مرگ محل بحث نبوده، عشق هم بیشتر از خدا محل بحث است. در میان همه‌ی آثاری که در تاریخ فرهنگ بشری نوشته شده‌‌اند مرگ و عشق دائم‌‌التکررترین موضوعاتند، هیچ موضوعی به اندازه‌ی مرگ و عشق محل بحث و گفت‌‌وگو نبوده است. اینکه چرا چنین است داستان‌‌ها دارد، شما می‌‌توانید این داستان را از فروید آغاز کنید که فروید چه تحلیلی داشت و اینکه انسان یا به مرگ می‌اندیشد یا به عشق می‌اندیشد و همچنین تحلیل‌‌های پیش از فروید و تحلیل‌‌های پس از فروید، اما به‌هرحال بنده با این موضوع کاری ندارم. مرگ یکی از دائم‌‌التکررترین مضامین است اگر مخاطب در کتاب‌‌ها دقت کند، می‌بیند اگرچه در کتاب‌‌ها درباره‌ی مرگ سخن گفته می‌‌شود ولی در واقع از 4 پدیده‌ی متفاوت سخن گفته و از همه‌ی آن‌‌ها تحت عنوان مرگ نام‌‌ برده می‌‌شود.

 

حالات نزدیک به مرگ

ملکیان به تفکیک چند پدیده پرداخت و توضیحی در باب معنا و تفکر مرگ ارائه داد: ابتدا این 4 پدیده را از هم تفکیک می‌‌کنیم و در آثار هر فیلسوف، متفکر، هنرمند، نویسنده، رمان‌نویس، روان‌شناس و هر شاعری وقتی که مضمون مرگ معرفی می‌‌شود شما باید مطابق کنید و ببینید که آن شخص با کدامیک از این دو مفهوم سروکار داشته است. گاهی مرگ گفته می‌‌شود و مراد از مرگ همان حادثه یا رویدادی است که در یک آن در پایان زندگی رخ می‌‌دهد و به زندگی این‌جهانی پایان‌‌ می‌بخشد و ما نیز وقتی که از لغت مرگ استفاده می‌‌کنیم مرگ را به همین معنا به کار می‌‌بریم؛ بنابراین مرگ در استنباط اول به معنای همان رویدادی است که در کمتر از یک ثانیه رخ می‌دهد و لااقل زندگی را در این جهان ختم می‌‌کند. گاهی مرگ به این معنا است، چه وقتی سخن از تفکر درباره‌ی مرگ است چه وقتی سخن از مرگ‌‌آگاهی است و چه وقتی که سخن از مرگ و بیم از مرگ است. اما وقتی کسانی می‌‌گویند ما درباره‌ی مرگ آگاهی داریم یا آگاهی نداریم، اندیشه‌ی مرگ می‌‌کنیم یا اندیشه‌ی مرگ نمی‌‌کنیم، ترس و بیم از مرگ داریم یا نداریم در واقع مرادشان پس از مرگ است نه خود آن‌‌ حادثه. این گروه پس از مرگ را مطمح نظر قرار دادند یا از آن‌‌ بیم و ترس دارند یا درباره‌‌اش تفکر می‌‌کنند یا نسبت به آن‌‌ نوعی آگاهی در خود می‌‌یابند. اینجا وقتی گفته می‌شود مرگ در واقع مراد پس از مرگ است که آیا پس از مرگی در کار هست یا نه و اگر در کار هست چگونه است و سیرت و صورت ما پس از مرگ چگونه خواهد بود؟

گاهی وقتی درباره‌ی مرگ سخن به میان می‌‌آید نه پس از مرگ مراد است و نه خود مرگ مراد است، بلکه چیزی مراد است که از آن‌‌ به حالات نزدیک به مرگ ترجمه می‌‌کنیم یا گاهی از آن‌‌ به نزع یا گاهی به سکرات مرگ تعبیر می‌کنیم؛ به این معنا که از زمانی که منِ مصطفی پی می‌‌برم که از این بستر دیگر زنده بیرون نخواهم آمد از آن لحظه این ماجرا شروع می‌‌شود. من وقتی می‌‌فهمم که این بستر آخرین بستری است که از آن بیرون می‌‌آیم، حالا خواه یک هفته دیگر بمیرم، خواه یک ماه دیگر و خواه 6 ماه دیگر بمیرم، از این لحظه یک واقعه‌ی خاصی در زندگی‌ام ایجاد می‌‌شود که این گاهی تعبیر می‌شود به احتضار، گاهی به سکرات موت و گاهی به نزع. خلاصه وقتی است که شما یقین دارید که این آخرین بیماری است که در زندگی به آن دچار می‌‌شوید و دیگر از این بیماری زنده بیرون نمی‌‌آیید، از آن لحظه تا وقتی که خود مرگ محقق شود -حالا چه یک شبانه‌روز طول بکشد چه کمتر و چه بیشتر- این یک حالت خاص است و خیلی‌‌ها از این مدت می‌‌ترسند یا به این مدت می‌‌اندیشند یا آگاهی‌شان از این مدت آگاهی شدیدی است؛ یعنی وقتی که می‌گویند من از مرگ می‌‌ترسم یعنی از روزهایی در زندگی میترسم که می‌‌دانم روزهای آخر عمر من است.

البته هرکدام از ما می‌‌دانیم که بالاخره روزی مرگمان فرا خواهد رسید، اما این خیلی فرق می‌کند به اینکه ما زمان دقیق آن را بدانیم. بنده در این سنی که هستم یقیناً 20 سال دیگر بیشتر زنده نخواهم بود، اما اگر الآن به من گفته شود که 30 سال دیگر در چه تاریخی رخ می‌دهد و من به صحت سخنتان قطع و یقین پیدا کنم، من دیگر زندگی‌‌ام با قبل فرق خواهد کرد، دیگر به کیان سابق نخواهد بود و جان کندن من شروع خواهد شد؛ بنابراین فکر نکنید که جان کندن یعنی روزهای آخر، نه، از روزی که فهمیدی چه زمانی خواهی مرد و فهمیدی که دیگر از این زندگی جان سالم به در نخواهی برد.

 

مرگ، بعد مرگ، نزدیک مرگ و  dying

استاد ملکیان به معانی مرگ میپردازد و ضمن توضیح درباره پیچیدگیهای روانشناختی و جامعهشناختی مرگ اظهار میکند: روزهای آخر عمر روزهای خاصی هستند و از وقتی شروع می‌شود که به زمان دقیق مرگمان آگاه می‌‌شویم و روزی به پایان می‌رسد که بمیریم. گاهی وقتی درباره‌ی مرگ صحبت می‌‌شود به این دوره اشاره می‌‌شود که در روزگار ما درباره‌ی این دوره یک پارادوکس عجیبی به وجود آمده که یکی از مشکلات بزرگ زندگی امروز ما برخلاف زندگی انسان سنتی به این نکته مربوط می‌‌شود و برای این دوره (دوره‌‌ای که از زمان مرگمان با خبر می‌‌شویم تا زمانی که می‌‌میریم) امروزه ما با چه پیچیدگی‌‌های روان‌شناختی و جامعه‌‌شناختی مواجهیم. در دوران قبل از مدرنیته این داستان اصلاً وجود نداشت و خود این داستان به نظرم خیلی جذاب می-شد.

اما یک معنای چهارمی برای آن مطرح است و آن معنای چهارم دیگر death (مرگ)، after death (بعد از مرگ) و  death near (نزدیک مرگ) هم نیست، بلکه مفهومی است که در زبان انگلیسی به آن dying میگوییم؛ به این معنا که انسان پی می‌برد که از روزی که نطفه‌‌اش منعقد شده است در هر لحظه هم به زندگی ادامه می‌دهد و هم به مرگش ادامه می‌دهد؛ چون موجودی که زمانی باشد این زمانی بودن به این معنا است که تا از یک لحظه نمیرید در لحظه‌ی بعد زاده نمی‌‌شوید؛ بنابراین زندگی ما مثل یک پارچه یا بافت است که تارش از زندگی است و پودش از مرگ است؛ یعنی ما هر نفسی که می‌کشیم هم یک نفس برای زندگی می‌کشیم و هم یک نفس برای مرگ می‌‌کشیم؛ یعنی با هر نفسم به دو چیز کمک می‌‌کنم، هم به زندگی و هم به مرگم کمک می‌‌کنم، به این می‌‌گویند دایینگ و از این به مردن در حین زیستن و زیستن در حین مردن تعبیر می‌‌کنند و این اختصاص به انسان‌‌ها ندارد، همه‌ی موجوداتی که در عالم طبیعت تحقق دارند این‌گونه‌اند؛ چون زمانمندند و موجودی که زمانمند است معنای زمانمندی‌‌اش این نیست که تا نمیرد زنده نمی‌‌شود و تا زنده نشود، نمی‌میرد و در هر دمی زندگی و مردگی را توأمان می‌‌کند، این سرنوشت همه‌ی موجودات عالم طبیعت است. فرق انسان با موجودات دیگر این است که غیرانسان‌‌ها از این مسئله باخبر نیستند، ولی انسان‌‌ها از این واقعیت باخبرند و می-دانند که هر نفسی که می‌‌کشند، میمیرند.

نفس کشیدن یعنی مردن و البته نفس کشیدن یعنی زیستن یعنی این دو پدیده با هم یک پارچه می‌‌بافند یکی تار این پارچه است و یکی پود این پارچه است و چیزی به نام وجود من با آن آفریده می‌‌شود و اگر کسی این نوع مرگ را در زندگی‌‌اش احساس کند با 3 پدیده‌ی دیگر خیلی متفاوت است. او نمی‌‌گوید که در آخر زندگی می‌میرم یا اینکه پس از مرگ چه خواهد شد یا اینکه روزهای پیش از مرگ چه خواهد شد، او به این فکر می‌کند که همین الآن دارم می‌‌میرم؛ بنابراین آن چیزی که دیگران در آخرین لحظه‌ی زندگی احساس می‌‌کنند او در هر لحظه احساس می‌‌کند و به آن آگاهی دارد؛ یعنی آگاهی دارد به اینکه مرگ و زندگی توأمانند، این نظیر جمله‌‌ای است که از ابن‌ابی‌طالب نقل شده است که می‌‌گفت هر نفسی که می‌‌کشید به مرگ نزدیک می-شوید. این 4 پدیده درباره‌ی مرگ است و اگر در همه‌ی آثاری که درباره‌ی مرگ نوشته‌شده، مداقه کنید هرکدامشان به یکی از این 4 پدیده می‌‌پردازند؛ بااینکه اسم همه‌ی آن‌ها را اندیشه درباره‌ی مرگ می‌‌گذارند، ولی این 4 پدیده است.

 

جنبه objective و subjective مرگ

استاد مصطفی ملکیان جنبه عینی و ذهنی مرگ را بر شمارد و به نکاتی در این باره اشاره کرد و گفت: بنده بحثی درباره‌ی ترس از مرگ دارم، به همان بحثی که خود death است یعنی همان نقطه‌ی آخر زندگی خواهم پرداخت. نکته‌ی دوم این است که مرگ با همه‌ی این 4 معنا یک جنبه‌ی objective دارد و یک جنبه‌یsubjective  دارد؛ یعنی مرگ من یک واقعه‌‌ای است در بیرون و نیز یک واقعه‌‌ای است در درون، مرگِ  objectiveمن که در بیرون رخ می‌‌دهد بی‌‌شک و شبهه پایان‌بخش زندگی این جهانی من است؛ اما مرگ درونی یا subjective یعنی حضور مرگ در ذهن و ضمیرمان. یک زمانی به مرگ به‌عنوان پدیده‌‌ای در بیرون نظر می‌‌کنیم و یک زمان به حضور پدیده‌ی مرگ در درون توجه می‌‌کنیم، مرگ بیرونی حتماً پایان‌بخش است اما مرگ درونی چطور؟ به نظر بسیاری از عرفا مرگ درونی آغازکننده‌ی زندگی است؛ یعنی از روزی که مرگ در ذهن و ضمیر فرد حضور یافت زندگی آغاز می‌شود و از این جنبه به نظر برخی روان‌شناسان فراشخصیتی و به نظر عرفا و به نظر برخی از فیلسوفان؛ کودکان هنوز زندگی را آغاز نکرده‌‌اند، زندگی کودک از وقتی آغاز می‌‌شود که مرگ در درون او نیز لانه کند؛ یعنی به مردن آگاه شود و ترس از مرگ در دل او بیفتد و درباره‌ی مرگ تفکر کند. همان است که مولانا می‌‌گفت که اگر مرگ وجود نداشت زندگی ارزش نداشت.

مرگ objective را بی‌‌شبهه می‌‌توانیم پایان‌بخش زندگی این جهانی بدانیم (حالا اینکه زندگی آن‌جهانی وجود دارد یا ندارد، من نمی‌دانم) اما این مسئله که از وقتی که من؛ از مرگ ‌آگاه می‌‌شوم، یعنی مرگ در درونم حضور پیدا می‌کند و از آن لحظه‌‌ای که به مرگ می‌‌اندیشم و از آن لحظه‌‌ای که در جانم ترس و بیم از مرگ نیست یا از طرفی دیگر محبت و عشق به مرگ در درون من ساری و جاری می‌‌شود، از آن لحظه به بعد به نظر بسیاری از متفکران تازه زندگی آغاز می‌شود. از نظر بسیاری از متفکران از جمله مولانا مرگ subjective آغازکننده‌ی زندگی است؛ اما شکی نیست که مرگ objective پایان‌بخش زندگی است؛ بنابراین وقتی می‌خواهیم این دو را از هم تفکیک کنیم به 3 نحوه از موضوع مرگ در درون خودمان تفکیک کنیم، خود مرگ یک پدیده‌ی بیرونی است؛ اما در درون فرد 3 گونه جلوه می‌کند، یکی مرگ‌آگاهی است و یکی ترس یا بیم یا عشق نسبت به مرگ است و یکی هم تفکر درباره‌ی مرگ است. این 3 مؤلفه‌‌های subjective است که به نظر برخی آغازگر زندگیاند.

حالا آیا انسان که بالاخره روزی مرگ objective او سر می‌‌رسد اگر او مرگ‌آگاه است این علامت سلامت روان یا علامت عدم سلامت روانی‌‌اش است؟ در اینجا 2 دیدگاه خیلی بزرگ وجود دارد یکی دیدگاهی است که اپیکور می‌گفت و فروید در زمانه‌ی ما دنبال آن را گرفت و نمایندگان دیگری هم دارد، اگرچه شاخصان این دیدگاه این دو نفرند. اپیکور و فروید هردوشان معتقد بودند که کسانی که درباره‌ی مرگ تفکر می‌‌کنند یا ترس از مرگ دارند یا مرگ‌آگاهی دارند یعنی اینکه مرگ درون آن‌ها حضور subjective دارد خود این علامت این است که سلامت روانی ندارند. کسی که به مرگ فکر می‌کند به لحاظ روانی ناسالم است، چرا؟ استدلال خیلی ساده‌‌تر این بحث برای اپیکور است و استدلال پیچیده‌ترش برای فروید است. استدلال اپیکور این است: «چیزی که تا هستی او نیست و وقتی که او هست تو نیستی، این چیزی است که تو هرگز با آن ملاقات نمی‌کنی و موجودی را که انسان ملاقات نمی‌‌کند درباره‌‌اش فکر ندارد.» اپیکور می‌گوید این منطق ندارد.

در مثنوی پشه‌‌ای به سلیمان شکایت برد که من از توفان شکایت دارم چون هر بار که می‌آید من را ده‌‌ها فرسنگ آن طرف‌تر می‌‌برد و من هیچ‌وقت از توفان در امان نیستم؛ بنابراین بین ما داوری کن و حکم بده. سلیمان گفت که قاضی عادل بدون حضور طرفین حکم نمی‌‌کند به توفان هم بگو بیاید تا حکم دهم. پشه گفت که اصلاً مشکل من همین است که جایی که من هستم دیگر توفان نمی‌‌تواند باشد و اگر جایی توفان بود من دیگر نیستم. اینجا دادگاهی نیست که بشود شاکی و متشاکی هر دو حضور داشته باشند. گویا داستان ما و مرگ هم به نظر اپیکور، داستان پشه با توفان است، تا ما هستیم مرگ نیست تا مرگ هم هست ما نیستیم، پس چرا عمری درباره‌ی آن فکر کنیم و از این نظر می‌‌گفت حکیم به مرگ نمی‌اندیشد فقط به زندگی می‌‌اندیشد.

 

استدلال اپیکور و فروید از سلامت روان درباره مرگ

ملکیان در ادامه اذعان داشت: فروید به همین استدلال فلسفی اپیکور جنبه‌ی روان‌شناختی داد و یک استدلال 3 شاخه‌‌ای کرد و از آن استدلال 3 دلیل بیرون کشید و گفت سخن اپیکور 3 دلیل است نه یک دلیل؛ بنابراین به نظر او به لحاظ روان‌شناختی ما انسان‌‌هایی که برای مرگ حضور  subjectiveقائل می‌شویم ناسالمیم، حضور objective برای همه وجود دارد ولی حضور subjective علامت عدم سلامت ماست. اما بسیاری درست عکس این را معتقدند، عرفا یا خیلی از فیلسوفان می‌‌گویند «اتفاقاً آن چیزی که در اندیشه باید باشد مرگ است، آن مرگ که در اندیشه باشد زندگی ما ارزش پیدا می‌‌کند»، حالا اینکه چند نوع ارزش پیدا می‌کند و این ارزش-ها را با چه مکانیزمی پیدا می‌‌کند 2 سؤال است که هر متفکری به نوعی به آن جواب داده است. اولاً وقتی می-گوییم زندگی ما ارزش پیدا می‌‌کند چگونه و با چه مکانیزمی ارزش پیدا می‌کند و مرگ‌اندیشی چگونه به زندگی ارزش می‌‌بخشد؟ ثانیاً چند نوع ارزش به زندگی می‌بخشد؟ آیا ارزش اخلاقی به زندگی می‌بخشد؟ آیا ارزش روان‌شناختی به زندگی می‌‌بخشد؟ آیا ارزش زیبایی‌‌‌‌شناسی به زندگی می‌‌بخشد؟ ارزش مصلحت‌اندیشانه می‌‌بخشد؟ یا انواع دیگری از ارزش که آن هم یک بحث است.

مسئله‌ی سومی که وجود دارد این است که در زندگی انسان‌‌ها زندگی پس از مرگ وجود داشته باشد یا نه؟ به تعبیر دیگر اینکه انسان معتقد باشد که زندگی پس از مرگ وجود دارد یا وجود ندارد آیا در نگرش انسان به خود مرگ هم تأثیر دارد یا نه؟ یعنی آیا ترس از مرگ ناشی از معتقد نبودن به زندگی پس از مرگ است؟ یعنی آیا عقیده داشتن به زندگی پس از مرگ یا عقیده نداشتن به زندگی پس از مرگ یا عقیده داشتن به نبود زندگی پس از مرگ (این 3 حالت) در ترس خود من از مرگ مؤثر است؟ یا نه، مسئله‌ی اعتقاد یا عدم اعتقاد به زندگی پس از مرگ تأثیری در ترس و عدم ترس در زندگی پس از مرگ ندارد. عده‌‌ای گفته‌‌اند که تأثیر دارد و عده‌‌ای گفته‌‌اند که تأثیر ندارد. بعضی گفته‌‌اند اینکه من چه تصوری از زندگی پس از مرگ دارم و اینکه آیا اصلاً زندگی پس از مرگ را موجود می‌‌دانم یا معدوم می‌‌دانم، یا نمی‌‌دانم که موجود است یا معدوم است، این است که یک سلسله احساسات و عواطف و هیجانات خاصی را نسبت به خود مرگ در من پدید می‌‌آورد.

برخی گفته‌‌اند که اصلاً عقاید ما درباره‌ی زندگی پس از مرگ هیچ تأثیری ندارد، ما می‌‌توانیم به زندگی پس از مرگ معتقد باشیم و از مرگ بترسیم، می‌‌توانیم به زندگی پس از مرگ معتقد باشیم و از مرگ نترسیم، می-توانیم به زندگی پس از مرگ معتقد نباشیم و از مرگ بترسیم، می‌‌توانیم به زندگی پس از مرگ معتقد نباشیم و از مرگ هم نترسیم، احساسات و عواطف متفاوت ما به وجود زندگی پس از مرگ یا عدم عقیده‌ی ما من به زندگی پس از مرگ یا عقیده‌ی ما به عدم زندگی پس از مرگ ربطی ندارد؛ یعنی نباید ما یک موضع مابعدالطبیعی یا ماوراءالطبیعی به مرگ داشته باشیم تا بتوانیم احساسات و عواطف خود را به مرگ سامان دهیم که آن داستان جداگانه‌‌ای دارد من به این موضوع هم نمی‌‌پردازم.

اما نکته این است اینکه زندگی پس از مرگ وجود دارد و اینکه ما انسان‌‌ها جاودانه‌‌ایم، یک قسم این بحث فلسفی است و 3 قسم آن بحث روان‌شناختی است؛ بنابراین به این نکته توجه کنیم اعتقاد به زندگی پس از مرگ از منظر یک فیلسوف با کسی که از منظر روان‌شناسانه به زندگی پس از مرگ نگاه می‌‌کند خیلی فرق دارد. این هم یک بحث است که اتفاقاً در میان متفکران این را هم باید تفکیک دهیم

.

ادامه دارد....