به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ کری والترز در آغاز کتاب خود کتاب ؛ «آتئیسم»میگوید با قدرت گرفتن بنیادگرایی اسلامی و سخنرانیها و موضعگیریهای مدامشان علیه ارزشهای عصر روشنگری مثل برابری و آزادی و تجلی آن موضعگیریها در یازده سپتامبر، باعث شد گروهی از خداناباوران که به آنها «خداناباوران جدید» میگویند به این نتیجه برسند که دین به طور کلی باید از بین برود و در این راستا آثاری تألیف کردند و در برنامههای تلویزیونی در مناظرههایی شرکت میکنند که هدفشان این است که نشان بدهند دین به طور کلی پدیده نامطلوبی است و باور به خدا باید کنار گذاشته شود تا بیماری بنیادگرایی هم حل شود.
از سوی دیگر بنیادگراهای مسلمان و مسیحی هم نشان دادند که علاقهای به نگرش عقلانی به جهان ندارند، مثلاً علم را قبول ندارند و با ارزشهای روشنگری مخالف هستند. آنها از تریبونهای متفاوتی که در اختیار دارند، سعی میکنند بگویند هر کس که به خدا اعتقاد ندارد و یا دین ندارد کلا از دایره انسانیت خارج است و مثلاً زندگیاش مسموم است. این دو گروه دو سر طیف باور به خدا را از منظر احساسی تشکیل میدهند و بحثهای آنها معمولاً آکنده از احساس است. ولی صحبت بر سر اینکه آیا خدایی وجود دارد یا نه، یکی از مهمترین پرسشهای فلسفی است و میشود به دور از این هیجانات و به صورت عقلی آن را بررسی کرد.
پرسش نخستی که مطرح میشود این است: خداناباوری یعنی چه؟ تعریفی متداول میگوید، خداناباور کسی است که به خدا باور ندارد. این تعریف، تعریف دقیقی نیست چون به ما کمک نمیکند که مثلاً به انواع باور نداشتن به خدا بپردازیم یا در مورد تنوع خداناباوری و اشکالش به ما چیزی نمیگوید. علاوه بر اینکه مشخص نیست منظور از خدا اینجا چیست؟ کدام خدا است که خداناباور به او باور ندارد.
نیچه پیشبینی کرده بود که به دلیل بیتفاوتی فرهنگی به باورهای مذهبی ـ سنتی و شکگرایی نسبت به این باورها که نتیجه عصر علمگرایی است، درخواهیم یافت که «خدا مرده است» و نیچه بر این باور بود که در دوره جدید انسانها با کنار گذاشتن کامل خدا، خودشان خداگون خواهند شد و خودشان در واقع به وضع قوانین و اخلاق خودشان خواهند پرداخت. ولی میبینیم که هنوز اکثر افراد در جهان به خدا باور دارند.
با این حال ظاهرا نیچه کاملاً هم بر خطا نبوده و چیزی نزدیک به پانصد میلیون تا هفتصد و پنجاه میلیون نفر در جهان امروز وجود خدا را باور ندارند و کاهش باور به خدا در کشورهایی که ثروتمندترند، آموزش عمومی بهتری دارند و دموکراتیکترند و نرخ زاد و ولد کمتری دارند، بیشتر دیده میشود.
به عنوان مثال در پژوهشها مشخص شده که بیش از نیمی از سوئدیها، دانمارکیها، نروژیها، ژاپنیها، کره جنوبیها و فرانسویها به خدا باور ندارند. در حالی که باور به خدا در آسیا، آفریقا و خاورمیانه در سطح بسیار بالایی قابل مشاهده است. به طور کلی همه افرادی را که به خدا باور ندارند، نمیشود آتئیست برشمرد ولی همه خداناباوران ضرورتاً طبق تعریف به وجود خدایی باور ندارند. به عنوان مثال فردی که ندانمانگار است بدون اینکه وجود خدا را انکار کند، میگوید استدلالهای موجود برای اثبات وجود و نفی وجود خدا یکسانند و در نتیجه من باورم را در این زمینه تعلیق میکنم. ندانمانگار هم به خدا باور ندارد، ولی به او آتئیست نمیگوییم.
آتئیسم را میتوان به دو گونه تقسیم کرد؛ گونه ایجابی که مدعی است خدایی وجود ندارد و حالت سلبی که در واقع نبود باور به وجود خداست. علاوه بر این، تقسیمبندی دیگری هم داریم: خداناباوری میانهرو و خداناباوری تندرو. خداناباوران تندرو میگویند که نه تنها باور به خدا اشتباه بلکه خطرناک نیز است و به دنبال از بین بردن باور به خدا هستند. خداناباوران میانهرو بر این باورند که باور به خدا غلط است یا باور موجهی نیست ولی باور ندارند که مثلا صرف اینکه شخصی به خدا باور داشته باشد آدم خطرناکی است و در عوض آن، تندروی و دگماتیسم را عامل خطر میدانند و بر این باورند که تندروی میتواند در ایدئولوژیها، دینها و یا مسلکهای مختلف بروز پیدا کند.
باور نداشتن به خدا یا از دست دادن باور به خدا میتواند دلایل خیلی متفاوتی داشته باشد. مثلاً ممکن است کسی در خانواده یا فرهنگی به دنیا بیاید و رشد کند که تعلیمات دینی وجود نداشته باشد. یا ممکن است در محیطی دینی به دنیا بیاید و در آن به دلیل شکنجه روح و روان آن شخص به واسطه آموزش اجباری دین یا بدرفتاری دینداران اطرافش، از خدا روی برگرداند. یا مثلاً ممکن است یک فاجعه طبیعی مثل سیل یا زلزله رخ بدهد و افراد زیادی بمیرند و شخص یا اشخاصی به رحمت یا مهربان بودن خدا شک کنند و ایمانشان را از دست بدهند. اینکه هر یک از اینها دلیل از دست دادن ایمان یک شخص به خدا باشد، یک مسأله است و مسأله دیگر این است که چه دلایلی برای وجود یا عدم وجود خدا وجود دارد. پرسش دوم، پرسشی فلسفی و مهم است و پرسشهای اول پرسشهایی هستند که در روانشناسی و جامعهشناسی و علوم اجتماعی مورد بررسی قرار میگیرند.
نکتهای مهم هم وجود دارد که کیرکگارد به آن اشاره میکند. میگوید که اگر کسی به خدا باور داشته باشد و این باور به خدا واقعی باشد، باید باور به خدا برایش مرکزیترین و مهمترین باور باشد و همه چیز بر اساس آن تنظیم شود و نمیتواند یک باور حاشیهای باشد که بر اساس بقیه چیزها تنظیم شود. افراد بسیاری مدعی باور به خدا هستند ولی میبینیم که ریاکارند، دروغ میگویند، دزدی میکنند، قتل میکنند، ظلم میکنند و اعمالی را انجام میدهند که با ادعای باور به خدا ناهمخوان است، علاوه بر اینکه با اخلاق هم ناهمخوان است. به نظر میرسد که اینگونه دینداران صرفاً پیرو یک سبک زندگی هستند. یعنی دوست دارند ریش بلند بگذارند، یا دوست دارند تسبیح دستشان بگیرند و انگشتر دستشان بکنند یا پیشانیشان را با استکان داغ بکنند. برای این افراد باور به خدا مسألهای جزئی است و ممکن است برای سوءاستفاده یا مثلاً توجیه جایگاه خودشان و یا محکوم کردن دیگران از این باور جزئی خود استفاده کنند.
ما به تعریفی از خدا نیاز داریم که بر اساس آن خداناباور را تعریف کنیم. در واقع باید دید خداناباور چه تعریفی از خدا را زیر سوال میبرد. تعریفی که معمولا از خدا زیر سوال میرود، خدایی مشترک در ادیان ابراهیمی است که تحت تاثیر افلاطون و ارسطو و فلسفه یونانی تعریف میشود. خدایی که هم یک شخص است، هم جسم ندارد. هم همه چیز را میداند، هم به همه کارها تواناست و هم خوبی مطلق است. یکی از مشکلاتی که با این تعریف داریم این است که خدا چطور میتواند هم یک شخص باشد و هم بدن نداشته باشد. چون تنها مفهومی از شخص که برایمان قابل فهم است - با توجه به جهانی که در آن زندگی میکنیم و تجربههایی که داریم - شخصی است که دارای بدن باشد.
مشکل دیگر در این تعریفِ خدا این است که نه تنها جهان را ساخته که در آن دخالت هم میکند و آن را حفظ میکند و مسئول نگهداری آن هم است. بعضی از الهیاتدانان میگویند که خدا هر کاری را میتواند انجام دهد مادامی که منطقی باشد، ولی بعضیهاشان میگویند که خدا میتواند کارهایی را انجام دهد که منطق را هم زیر سوال ببرد. مثلا خدا میتواند کاری کند که مثلا ۴=۲+۲ نقض بشود.
خداباوری و خداناباوری هر دو میتوانند دربرگیرنده تعاریف دیگری از خدا باشند. در دادارباوری باور بر این است که خدایی وجود دارد ولی رابطه شخصی با انسانها ندارد. دادار صرفا جهان را آفریده و آن را به حال خودش واگذار کرده است. دادارباوری نوعی دین عقلانی بود که در عصر روشنگری برخی بدان باور داشتند. شکل دیگری از باور به خدا پنتئیسم است که در این دیدگاه خدا با طبیعت یکی است. استدلالهای متداول خداناباوران نمیتوانند دادارباوری یا پنتئیسم را به شکل جدی به چالش بکشند ولی خدای ادیان ابراهیمی را که تحت تاثیر افلاطون و ارسطو هستند، به صورت جدی زیر سوال میبرند.
مساله دیگری که در بحث پیرامون خداناباوری مطرح است این است که چه کسی باید موضعش را اثبات کند. بعضی از خداباوران میگویند چون خداناباوران در اقلیت هستند پس آنها باید موضعشان را اثبات کنند. در مقابل بعضی از خداناباوران میگویند از آنجایی که موضع خداباورها در تعارض با موضع ما از جهان است و سخنان آنها با فهم ما از جهان همخوان نیست، آنها هستند که باید موضع خود را اثبات کنند. این موضع شاید به نوع خداناباوری شخص برگردد. اگر ما خداناباوری ایجابی باشیم، نیاز است موضع خود را اثبات کنیم ولی اگر خداناباور سلبی باشیم نیاز به اثبات موضع خود نداریم و خداباور طبعا باید موضع خود را اثبات کند چرا که ادعایی ایجابی میکند. بنابراین بهترین حالت این است که در بحث، هر دو طرف شواهد خود را ارائه کنند تا مشخص شود کدام موضع به لحاظ عقلانی قابل دفاعتر است.
خداناباوری در جهان کهن پدیده چندان رایجی نبوده است و بیشتر شاهد نقدهایی به برخی از انواع دینداری بودهایم. مثلا گزنفون میگوید که انسانهای میرا فکر میکنند که خدای آنها دقیقا مثل آنها به دنیا آمده، لباسهای آدمها را میپوشد و صدای انسانی دارد و بدن دارد، و مثلا آفریقاییها بر این باورند که خدایشان سیاهپوست است ولی ساکنان اروپا بر این باورند که خدایشان چشمان آبی دارد. گزنفون میگوید اگر گوسفندها و شیرها هم دست داشتند و میتوانستند نقاشی بکنند، خدای گوسفندها گوسفند بود و خدای شیرها هم شیر میبود. این گونه نقدها به باورهای دینی و دینداری عامیانه و ... هم وجود داشته ولی خود گزنفون هم خداناباور محسوب نمیشده و با اینکه یک سری موارد معدود ثبت شدهای از عدم باور به خدا وجود داشته ولی تا سده هفدهم پدیده خداناباوری تقریبا محو میشود و با بروز علم مدرن زمینه خداناباور شدن دوباره به وجود میآید. با شکلگیری عصر روشنگری و رشد نگرش علمی و پا گرفتن طبیعتگرایی به عنوان یک نگرش به جهان، رفتهرفته زمینه فراهم شد تا ابتدا باور به خدای ادیان زیر سوال برود و یک خدای عقلانی به عنوان منشا طبیعت مطرح شود و پس از آن هم کمکم زمینه ایجاد شد که خود این خدا هم ضرورتش زیر سوال برود.
باور داشتن به خدایی که شخصی قابل پرستش باشد همچنان که در ادیان ابراهیمی مطرح است، وابسته به نوعی جهانبینی است که میتوان آن را فراطبیعتگرایی نامید و جهانبینیای را که در آن جایگاهی برای چنین خدایی قائل نیست، طبیعتگرایی مینامیم. طبعا این نوع جهانبینی خودش باعث میشود که ما به مسائل به شکل خاصی نگاه کنیم. مثلا بر فرض که خدایی وجود داشته باشد؛ اگر خودش هم بیاید و ظاهر شود فردی که به طبیعتگرایی باور دارد این تجربه را به عنوان یک توهم و هذیان با روانشناسی تحلیل خواهد کرد. از آن سو شخصی هم که فراطبیعتگراست هنگامی که بفهمد خدایی نمیتواند وجود داشته باشد یا یک استدلال قوی برایش مطرح شود، این رویداد را به عنوان ضعف ایمان یا گناهکار بودن خود تفسیر میکند. تعارض بین این دو نگرش و جهانبینی، تعارضی اساسی و بنیادین است.
جهانبینی ما انسانها به شکلی است که گویی شبکهای گسترده از باورها داریم و تعهدات و ارزشهایی هم داریم که گویی یک سختهسته و مرکز این شبکه هستند. هر چه در مرکز این شبکه قرار دارد قویتر و بنیادیتر است و در بحثهایمان آنها را پیشفرض میگیریم و بر اساس آنها شروع به بحث میکنیم. ولی باورهایی را که از سختهسته این دایره دورترند ممکن است با توجه به تجاربمان یا استدلالهای منطقی تغییر دهیم. آنچه را که در سختهسته باورهایمان قرار دارد، به عنوان اموری بدیهی در نظر میگیریم. به نظر میرسد دور باطلی است چرا که جهانبینی ما روش نگاه کردن و فکر کردن ما به جهان را تعیین میکند و در عین حال فکر کردن و نگرش ما به جهان، جهانبینیمان را تعیین خواهد کرد. ولی موارد تاریخیای هم داریم که وقتی با شواهد بسیار زیادی مخالف آنچه که در سختهستهمان است مواجه میشویم، کلا جهانبینیمان هم تغییر میکند. به روشهای مختلفی میتوانیم به سختهسته شبکه باورهای یک شخص پی ببریم ولی یکی از راههای آن این است که به اعمالش توجه کنیم. چرا که اعمال یک شخص معلوم میکند که چه چیزهایی برایش بیشترین ارزش را دارد و یا چه باورهایی در او بیشترین قطعیت را دارد و جهانبینیاش را تعیین میکند که بر اساس آن عمل میکند. مثل همان شخصی که ادعا میکند به خدا باور دارد ولی این خدا در سختهسته باورهایش نیست بلکه در حاشیه است.
طبیعتگرایی، جهانبینیای است که سختهسته یا بنیادیترین باورش این است که جهان طبیعی هر آن چیزی است که وجود دارد. این طبیعتگرایی را گاهی مادهگرایی هم مینامند. طبیعتگراییِ مد نظر خداناباور را باید با آنچه که طبیعتگرایی علمی یا روششناختی مینامند، تفکیک کنیم. طبیعتگرایی روششناختی و علمی، اصلی است که در علوم به کار میرود. ایده مد نظر این است که در علمورزی، تنها آن ایدههایی را که بتوان به لحاظ علمی بررسی کرد، باید پذیرفت و در پی شناختش رفت. بدین شکل هر پیشفرضی را که غیرطبیعی باشد، در علوم مورد بررسی قرار نمیدهند. طبیعتگراییِ روششناختی نزد همه دانشمندان پذیرفته شده است و دلیلی وجود ندارد که شخص خداناباور باشد تا به طبیعتگراییِ روششناختی التزام داشته باشد. فردی که باور دارد برای مشکلاتی که در زندگی پیش میآید میتوان تبیین طبیعی و علمی پیدا کرد و نیازی نیست به جنگیر و دعانویس مراجعه کرد، به طبیعتگرایی روششناختی التزام دارد.
شخصی که برای فهم جهان طبیعی تنها به علم وفادار میماند هم ممکن است خداباور باشد. دستکم در ظاهر، تعارضی بین این دو موضع وجود ندارد. در نتیجه طبیعتگرایان روششناختی ضرورتا خداناباور نیستند. ولی همه خداناباوران، هم طبیعتگرای روششناختی و هم طبیعتگرایی هستیشناختی هستند. یعنی صرفا نمیگویند که باید علم و علمورزی را از مفاهیم رازآلود و رمزآلود جدا کرد. بلکه ادعایشان این است که اعتبار تبیینهای علمی از آن رو است که تنها امور قابل فهم، امور مادیاند که با تعابیر طبیعتگرایانه قابل فهمند و چیزی جز طبیعت هم وجود ندارد. طبیعت را کسی به وجود نیاورده و غایت کلی هم ندارد.
تعریفی سلبی از طبیعتگرایی رایج است که در آن گفته میشود طبیعتگرایی، موضعی است که در آن وجود هر نوع واقعیت فراطبیعی یا روحانی را نفی میکنند. در مقابل تعریف ایجابی طبیعتگرایی این است که هر آنچه که وجود دارد در نهایت از اجزای فیزیکی تشکیل شده است. پرسشی مهم در این راستا این است که «فیزیکی» را به غیر از در تعارض بودن با روح یا فراطبیعی به چه اشکال دیگری میتوان فهمید. یا ماهیت طبیعت چیست؟ باید تعریفهایی ارائه کنیم که حالت دور باطل پیدا نکند.
طبیعتگرایی را میتوان بدین شکل تعریف کرد که جهان طبیعی سیستم بستهای است که چیزی بیرون از آن وجود ندارد و چیزی از بیرون نیز نمیتواند در آن تاثیر بگذارد و در آن دخالت بکند، در حالی که فراطبیعتگرایان جهانبینیای را اتخاذ میکنند که در آن واقعیت به دو بخش یا دو قلمرو طبیعی و فراطبیعی تقسیم میشود که با هم تعامل دارند. فراطبیعتگرایان در واقع ادعا میکنند که علاوه بر جهان طبیعی، واقعیتی روحانی وجود دارد که قابل فروکاهش به جهان طبیعی نیست در نتیجه قوانین فیزیکی بر آن واقعیت حکمفرما نیست و این بخش مسئول معنا و هدفمندی زندگی و جهان است.
دو پدیدهای که فراطبیعتگرایان مدعیاند که به جهان فراطبیعی تعلق دارند، خدا و روح هستند. ولی فراطبیعتگرایان باور ندارند برای اینکه روح ما بتواند از وجود خدا باخبر شود باید از روش علمی استفاده کرد. آنها اعتقاد دارند باید کارهایی مثل روزه گرفتن، دعا خواندن انجام داد تا روحمان خلوص پیدا کند و بتواند با خداوند تعامل پیدا کند. اغلب فراطبیعیگراها باور دارند که حقایق بنیادین قلمرو روحانی در متون مقدس دین خودشان وجود دارد.
اینکه قلمرو طبیعی کجا تمام میشود و قلمرو فراطبیعی دقیقا کجا شروع میشود هم مساله خیلی مشخصی نیست بهخصوص که نگرش افرادی که باورهای فراطبیعی دارند در آن دخالت دارد. مثلا یک پنتئیست در این رابطه نگرشش با کسی که خدا را یک موجود روحانی جدا از جهان فیزیکی میداند تفاوت اساسی خواهد داشت. سه سوال وجه تمایز بین طبیعتگرایان و فراطبیعتگرایان را مشخص میکند. چرا طبیعت پیرو قوانین است؟ چگونه زندگی هوشیارانه و هدفمند از ماده به وجود میآید و اینکه چرا چیزی وجود دارد به جای اینکه هیچ چیزی وجود نداشته باشد؟
یکی از رویکردها به رابطه قلمرو طبیعی و فراطبیعی این است که این دو قلمرو جدا هستند: یک قلمرو متعلق به علم است و یک قلمرو متعلق به دین. قلمروی علمی که در واقع جهان طبیعی با پرسشهای فیزیکی و علتهای طبیعی سروکار دارد و قلمروی دینی به معنای نهایی پدیدهها میپردازد، و اگر دین و علم هر یک به قلمروی خود بپردازند، این تعارضها به وجود نمیآید. یکی از افرادی که به این تفکیک باور داشته استفان جی گلد بود که میگفت این دو دامنه با یکدیگر همپوشانی ندارند. در واقع علم یک نگرش تجربی به جهان است در حالی که دین به دنبال ارزشهای اخلاقی و معنای روحانی زندگی است. گلد میگوید ما هنر را هم در این رابطه داریم که اینها هر کدام قلمروهای متفاوتی هستند. در واقع از نظر گلد، علم میپرسد که جهان چرا از این فکتها تشکیل شده و تمرکز دین روی پرسشهایی است که با معنا و ارزش سروکار دارند.
در جهانبینی طبیعتگرایانه آن مراجعی که ما به آنها اتکا و اعتماد میکنیم عقل و دانش تجربی هستند در حالی که در نگرشهای فراطبیعی، کتابهای مقدس، ایمان یا وحی نقشی مساوی یا حتی پررنگتر بازی میکنند. این هم یکی از آن تعارضهایی است که این دو جهانبینی با هم دارند. ولی تفکیک بین علم و دین همیشه مشخص نیست و این دو با همدیگر تعامل دارند مثلا دین به یک سری از فکتها ارجاع میدهد تا با استفاده از آنها بگوید که این جهان ما چه جهان پیچیده و عمیقی است و بنابراین یک منشا الهی دارد. یا در علم هم بر یک سری از ارزشها تاکید داریم تا بتوانیم اهداف خود را مشخص کنیم و نشان دهیم کدام برنامه پژوهشی را باید انجام داد و... . در نتیجه این تفکیک بین قلمروی علم و دین که یکی قلمروی فکتهاست ودیگری قلمروی ارزشها، چندان قابل دفاع به نظر نمیآید. در واقع تفکیک مورد نظر گلد مدلی از تفکیک بین فکت و ارزش است ولی دین تنها با ارزشها سروکار ندارد و علم هم تنها به فکتها نمیپردازد، در نتیجه اینکه نمیشود تمایز بین دین و علم را به تمایز بین فکت و ارزش تبدیل کرد یا فروکاست.
در مناظره بین راسل و کاپلستون، کاپلستون از راسل میپرسد که این جهان در واقع باید وجودش یک دلیل داشته باشد و راسل در پاسخ میگوید: نه، چرا حتما باید وجودش یک دلیل دیگری داشته باشد. جهان همینجوری وجود دارد و نکته همین است. در واقع منظورش این است که هر موقع ما میپرسیم «چرا؟» معنیاش این نیست که این پرسش چرای ما حتما یک جواب درست دارد. شاید اصلا پرسش ما مشکل دارد یا نادرست است و در واقع هیچ دلیلی ندارد که ما برای اینکه بخواهیم بگوییم جهان وجود دارد، حتما این توجیه را بیاوریم که یک چیزی بیرون از آن وجود دارد که او این جهان را به وجود آورده است. در واقع ما باید جستجویمان را بر این مبنا قرار دهیم که آن واقعیت بنیادینی را تعیین کنیم در نهایت وجود دارد و همه چیز از آن به وجود میآید. اختلاف نظر بین طبیعتگرا و فراطبیعتگرا در این است که طبیعتگرا میگوید جهان فیزیکی آن واقعیت است و فراطبیعتگرا میگوید خدا چنین نقشی را دارد.
این کتاب در سال ۲۰۱۰ توسط انتشارات کانتینیوم منتشر شده است.
زهیر باقری نوعپرست
نظر شما