شناسهٔ خبر: 65367 - سرویس دیگر رسانه ها

در محضر پدر / فریده مهدوی دامغانی

فریده مهدوی دامغانی، فرزند زنده‌یاد استاد احمد مهدوی دامغانی، در یادداشتی به ذکر خاطرات خود از مقاطع مختلف زندگی در کنار پدر پرداخته است. متن یادداشت را در ادامه می‌خوانید.

فرهنگ امروز: در سال ۱۳۵۲ شمسی، آن هنگام که تنها ده سال داشتم، برخلاف سالهای پس و پیش آن، در ایران می‌زیستم. عصرها، اغلب همراه پدرم به دفتر ایشان می‌رفتیم تا من به نوشتن تکالیف مدرسه بپردازم و ایشان نیز به کارهای معمول خود برسند. با رسیدن به طبقه اول دفترخانه ۲۵، با هوای سرد راهرویی نیمه‌تاریک و بوی بخاری‌های نفتی و صدای گفتگوی افرادی که در اتاق پدرم یا اتاق دفتریاران و منشیان حضور داشتند، رویارو می‌شدم و بالارفتن از آن پله‌های بسیار قدیمی و بلند و کهنه، که هماره ماجرای تازه‌ای را برایم در بر داشت. و آنگاه آتقی (خدا روحش را قرین رحمت خویش سازد) بی‌درنگ با مشاهدۀ من، درِ اتاق «کتابخانه» را برایم می‌گشود تا بی ‌سروصدا، به آنجا بروم و تکالیفم را بنویسم و مزاحم «اربابان رجوع» و دوستان پدرم نگردم و به کتاب‌خواندن همیشگی‌ام بپردازم.

پدرم پیش از آنکه به اتاق خود وارد گردند، به آتقی می‌گفتند: «آتقی، نون سنگک (گاه نیز تافتون…) و پنیر تازه برای فری بخر…!» و آتقی طبق معمول، در پس پشت پدرم، شکلکی برای خنداندن من درمی‌آورد، به معنای آنکه: «ای‌بابا…! خودم می‌دونم. لازم نیست چیزی بگی!».

کتابخانه

اتاق «کتابخانه» پدرم، خود ماجرایی است. نخست آنکه روی در، پدرم با خط بسیار زیبای نستعلیق خود، کلمه «کتابخانه» را بر مقوایی سپید نگاشته بود. دوم آنکه هیچ‌کس مجاز به ورود به آن اتاق نبود. تنها پدرم، آتقی، من و گاه‌گاه یکی از کارمندان دفتر. آن اتاق، همواره مرا به یاد یکی از نقاشی‌های رامبرانت می‌انداخت و از قضا در آن سال، در محضر مرحوم استاد علی‌اصغر پتگر، نقاشی با رنگ و روغن را می‌آموختم. باری در تابلو، اتاقی بسیار تاریک، با قفسه‌های بی‌شماری از کتبی بسیار قدیمی با مجلدهای چرمی و خاک گرفته، به تصویر کشیده شده بود و در زیر راه‌پله‌ای، پیرمردی ریش‌سپید در حالت تعمق به سر می‌برد. نام تابلو «فیلسوف» است.

در آن اتاق قدیمی نیمه‌تاریک، با قفسه‌های بی‌شماری که تا سقف اتاق بالا می‌رفت، میز کار بزرگی از چوب مرغوب قرار داشت که من در پشت آن می‌نشستم. در بالای قفسه بلند میانی، عکس پدربزرگم در قاب خاتم قرار داشت و من همواره با نهایت محبت به محاسن سپید آن پیرمرد نورانی روحانی و نگاه نافذ و زیبای او خیره می‌شدم و با خود می‌اندیشیدم که با حضور حمایتگر آن عکس، چندان هم تنها نیستم…

آتقی بخاری علاء‌الدینی در کنارم قرار می‌داد تا از سرمای اتاق، به رنج نیفتم. یک صندوقچه بسیار زیبا و قدیمی نیز در گوشه‌ای قرار داشت که بسیار سنگین بود و با تصویر گلهایی رنگارنگ تزئین شده بود. به‌راستی شیفته آن صندوق بودم؛ اما به قدری سنگین بود که نمی‌توانستم به‌تنهایی در آن را بگشایم. گاه‌گاه پدرم به درون اتاق می‌آمد تا از درون آن صندوق، سندی را بیرون کشد و من بی‌درنگ از جا برمی‌خاستم تا در کنار او قرار گیرم و با نهایت شیفتگی ببینم داخل آن صندوق اسرارآمیز، چه چیزهایی پنهان شده است؛ اما همواره تنها تعدادی اوراق و اسناد مختلف در آن مشاهده می‌کردم و دیگر بار، به جای خود بازمی‌گشتم و آنگاه قلمرو رؤیایی‌ام آغاز می‌گشت…

پس از تکالیف مدرسه، بی‌درنگ با شور و علاقه‌ای وافر که پدرم از همان شش هفت سالگی در وجودم برانگیخته بودند، به خواندن انواع کتاب‌های داستانی می‌پرداختم. هر دو سه روز یک بار، پدرم پیش از آمدن به دفترخانه، در خیابان انقلاب توقف می‌کرد تا من سه چهار کتاب برای خود بخرم که حوصله‌ام در «کتابخانه» سر نرود.

در آن «کتابخانه» قدیمی، پنجره‌ای قدی وجود داشت که به سوی حیاط خلوتی گشوده می‌شد و من گاه‌گاه، نگاهی به بیرون می‌افکندم تا با کبوترانی که به لبه پنجره می‌آمدند، گفتگویی کوتاه به انجام رسانم و از تنهایی بیرون بیایم، و با کتاب‌های بی‌نظیر و فراموش‌ناشدنی‌ای مانند جامع‌التمثیل، اسکندرنامه، چهل‌طوطی، افسانه‌های هزار و یکشب، چهل درویش، ‌«بهرام‌گور، هفت‌پیکر، افسانه‌های آذریزدی، افسانه‌های برادران گریم، افسانه‌های هانس کریستیان اندرسن، افسانه‌های پرو، افسانه‌های لفنتن، شازده‌کوچولو، الیور توئیست، شاهزاده و گدا، و مهمتر از همه با مجموعه کتاب‌های الکساندر دوما، «شوالیه پاردایان» اثر میشل زوکو و نیز با «امیرارسلان رومی» آشنا گشتم…

پدرم که می‌دانستند «امیر ارسلان» را بارها و بارها خوانده‌ام و به شمس‌وزیر و قمروزیر علاقه‌ای خاص دارم، اغلب آن‌هنگام که برای یافتن یکی از کتاب‌های خود به «کتابخانه» می‌آمدند، با لبخندی محبت‌آمیز می‌پرسیدند: «به کدام قسمت داستان رسیده‌ای؟ به شیطنت‌های قمر وزیر رسیده‌ای؟» و من با هیجان پاسخی می‌دادم و پدرم هم با یافتن کتاب موردنظرشان، دیگر بار اتاق را ترک می‌کردند تا به «کلاس» درسشان بازگردند. سالها بود که پدرم برای دانشجویان دوره دکتری ادبیات فارسی، بعدازظهر یکی از روزهای هفته، در همان دفتر خود تدریس می‌کردند.

ساعتی سپری نشده بود که آتقی فارغ از کارهای دفتر، نان تازه و پنیر برایم می‌خرید و با سینی چای داغ به اتاق می‌آمد. با دستی زمخت و زبر، آن پیرمرد نازنین، به نوازش‌ موهایم و تعریف از کارهایم می‌پرداخت. گاه پس از چند ساعت مطالعه و تنهایی در اتاق، دیگربار می‌آمد و می‌گفت: «بلند شو، از آقا پول گرفتم تا برات چیزی بخرم.»

آتقی می‌دانست چه اندازه به خودنویس و کتاب علاقه دارم. به‌سرعت برمی‌خاستم و او همچنان که دست مرا در میان دست بزرگ و زبر و فرسوده‌اش می‌گرفت، به پدرم می‌گفت: «آقا، با فریده خانوم رفتیم بیرون…» و آنگاه به قدم زدن در خیابان فردوسی می‌پرداختیم. در آن سال به‌خصوص، با محبت‌های بی‌پایان آتقی انواع خودنویس‌های پراکر و شفرز را صاحب شدم.

جلسات درس

خاطرات دیگر، مربوط به جلسات درس پدرم است. دورانی که او برای دانشجویان، دوره دکتری ادبیات فارسی را تدریس می‌فرمود و نیز خاطراتی از ادبا و نامدارانی که با حضور خود در دفترخانه، پدرم را خشنود و سرافراز می‌ساختند. در چنین مواردی، پدرم گاه به «کتابخانه» می‌آمدند و پس از بستن در، با احتیاط به کنارم می‌آمدند و می‌گفتند: «بعد از اینکه رفتم، با دقت می‌آیی اتاقم، و به همه آقایان حاضر، سلام عرض می‌کنی و منتظر می‌مانی تا ازت سؤال کنند، تا پاسخی به آقایان بدهی. مؤدب و محترم باش. فهمیدی؟»

پس از خروج پدر، کتابم را می‌بستم و با کم‌رویی، به در اتاق پدرم ضربه‌ای می‌زدم و وارد می‌شدم؛ پدرم با لبخندی، به حضار محترمی که در آنجا حضور داشتند می‌فرمودند: ‌«ها، باباجان، بیا تو! خسته شدی…! سلام کردی به آقایان؟» و من به سوی یک یک آقایان می‌چرخیدم و مؤدبانه و با حالتی خجالتی، سلام می‌گفتم. از همه آن بزرگواران، عزیزی که حقیقتاً جای خاصی در قلب و روح من دارد، استاد حبیب یغمائی را بیش از سایرین دوست می‌داشتم و هنوز هم با سپری شدن سالهای دراز، برای پدربزرگم، ایشان، استاد امیری فیروزکوهی و چند تن از اساتید و دوستان فقید پدرم، در روزهای پنج‌شنبه نماز می‌خوانم. هر وقت استاد یغمائی مرا می‌دیدند، انواع مزاح‌ها را می‌کردند و می‌خواستند که تازه‌ترین شعر فرانسویی را که آموخته بودم، از حفظ بخوانم. در اغلب اوقات، شعر اپُلینر:۱ «سو لو پُن میرَبو»۲ را برایشان می‌خواندم و ایشان به ظاهر، رفتاری مکدر و ناراحت از خود ابراز می‌داشتند و می‌گفتند: «ای وای! باز هم که این شعر همیشگی را برایم خواندی! دخترجان، مگر در مدرسه رازی، شعر دیگری به شما نمی‌آموزند؟» و من می‌خندیدم، زیرا می‌دانستم که استاد انتظار دارد من همان شعر کذایی را بخوانم!

اغلب دوستان فاضل و عالم پدرم، با زبان فرانسوی احوالپرسی می‌کردند و من نیز با همان زبان، پاسخ می‌دادم و برای دقایقی همه به مزاح با من می‌پرداختند و آفرین و احسنت نثارم می‌فرمودند. پس از اینکه توجه از من برگرفته می‌شد، و همه به بحث و گفتگوی خود بازمی‌گشتند، به سراغ کشوی میز کار پدر می‌رفتم و از گزهای لذیذی که پدرم در آنجا می‌نهادند تا به دوستان و آشنایان تعارف کنند، برمی‌داشتم و همزمان، جدیدترین خودکارها و روان‌نویس‌ها و چسب‌ها و پونزها و خط‌کش‌های مخصوص پدرم را برمی‌داشتم، پدرم به خنده، فریاد می‌زدند: «به آنها دست نزن! مگر آتقی همین امروز، برات خودنویس نو نخریده است؟»

خوب به خاطر دارم همچنان‌که شاگردان پدرم، پس از پایان کلاس درس یا دوستان بزرگوار، پس از پایان یافتن محفل ادبی‌شان، به نوشیدن چای و «گپ‌زدن» می‌پرداختند، من نیز گاه در گوشه‌ای می‌نشستم و به سخنان آنان گوش می‌سپردم.

روزی استاد حبیب یغمائی مانند معمول تشریف آوردند. پدرم با صدای بلند از اتاق خودشان، مرا صدا زدند که: «فری! فری‌جان! بیا خدمت جناب استاد، سلام عرض کن! احوالت را می‌پرسند!» به‌سرعت از پشت صندلی برخاستم، در حالی که کتاب داستانی را که در دست داشتم، با خود به داخل اتاق پدرم بردم. دیدار با استاد همواره برایم دلپذیر بود. پس از عرض ادب و پس از آنکه ماجرای همیشگی «سولوپن میربو» تکرار شد، سؤال فرمودند: «مشغول مطالعه کدام کتابی؟» در آن دوران، مشغول خواندن «دزیره» اثر آن ماری سلینکو بودم. این کتاب را به قدری دوست می‌داشتم که تمام فصلهایش را از حفظ بودم. پدرم زمانی که از این موضوع اطلاع یافتند، گاه مرا به داخل اتاقشان صدا می‌زدند و از علاقه مفرط بنده به کتاب و کتابخوانی، به‌ویژه آن کتاب به‌خصوص، برای سرگرم ساختن میهمانان خویش سخن می‌گفتند و آنگاه با لبخندی می‌فرمودند: ‌«فری‌جان، فصل… (و سپس به یکی از میهمانان حاضر در اتاق که کتاب دزیره فرسوده‌شده مرا در دست می‌گرفتند تا به صحت گفته‌هایم باور آورند، نگاهی استفهام‌آمیز می‌افکندند و آن بزرگوار، برای مثال می‌فرمودند:) «فریده خانوم، فصل نوزدهم کتاب را بخوانید.» و پدرم جمله‌شان را تکمیل می‌فرمودند که: «فصل نوزدهم را از حفظ بگو باباجان.» و من نیز پارگراف اول سرفصل را طوطی‌وار، از حفظ می‌خواندم و حضار با خنده‌ای تحسین‌آمیز، مرا مورد تشویق خود قرار می‌دادند.

باری، در آن جلسه به‌خصوص، کتاب دزیره را در دست داشتم. استاد یغمائی به ورق زدن کتاب پرداختند و مضمون کتاب را از من جویا شدند. داستان را برایشان نقل کردم. استاد که همچنان مشغول ورق زدن بودند، ناگهان با صدای بلند شروع به خندیدن کردند.

پدرم بی‌درنگ با لبخندی، علت خنده‌ ایشان را پرسیدند و استاد صفحه اول کتاب را با نگاهی محبت‌آمیز به سوی بنده، نشان ایشان دادند. من که در آغاز کار، علت خنده استاد را درنمی‌یافتم، به‌شدت سرخ شدم، زیرا نوشته بودم: «این کتاب، ماله فریده مهدوی دامغانی است». پدرم با ملاحظه «ماله» تبسم کردند و همراه با استاد یغمائی خندیدند و فرمودند: «دختر جانم، چرا «مال» را «ماله» نوشته‌ای؟» استاد یغمائی گفتند: «بچه را اذیت نکن!» سپس با لبخند ظریفی افزودند: «امیدوارم به‌راستی کتاب و نگارش، ماله و ابزار حرفه اصلی این بچه باشد!» و پدرم با تبسمی، به تحسین نکته‌سنجی و بازی با کلمات ایشان پرداختند، و همان دعا را برایم تکرار فرمودند و دوباره هر دو خندیدند. تازه در آن لحظه دریافتم چه اشتباهی مرتکب شده‌ام! به‌شدت سرخ شدم، چنان‌که تا مدتها از رویارویی با استاد یغمائی شرم داشتم و خواب به چشمانم راه نمی‌یافت.

آن روزها

نمی‌دانم آن روزها کجاست… و آیا به‌راستی این امکان وجود دارد که آدمی، بدون خاطرات دوران کودکی به زیستن ادامه دهد؟ به گمانم احساساتی که در آن روزها تجربه می‌کردم، گردش‌های طولانی با آتقی در خیابان‌های سرد تهران دهه ۵۰ و پند و اندرزهایی که به من می‌کرد، و مهمتر از همه گفتگوهای مهیج و پرشور و پراحساسی که با پدرم، در هنگام مراجعت به خانه (در اتومبیل پژوی ۵۰۴ زرشکی ایشان، در ساعات ترافیک) درباره انواع کتاب‌ها و شخصیت‌های خیالی یا واقعی داستان‌هایی که خوانده بودم انجام می‌دادم، موجب گشت که امروزه آن شوم که هستم. گو اینکه هیچ نیستم.

چه ساعت‌هایی که از حکایات مذهبی و یا از ناپلوئن بناپارت، اسکندر مقدونی، کاترین کبیر، الیزابت اول، ایوان مخوف، شارلمانی و آلفرد کبیر، و یا دانته و تولستوی، داستایفسکی، ویکتور هوگو و بالزاک (و کتاب زیبای پدر گوریو که پدرم دلبستگی خاصی به آن داشتند و مرا بر آن داشتند که آن را در همان سن بخوانم) و شخصیت‌هایی همچون اشیل، هکتُر، اولیس، زیگفرید، آنتی‌گُن، تریستان و ایزو، گوته، رابرت لویی استیونسن، والتر اسکات، آناتول فرانس، سروانتس، چارلز دیکنس، خواهران برونته و غیره و غیره، با هم سخن نگفتیم! چه توضیحات دقیقی که پدرم پس از پایان هر کتاب، همچون معلمی دقیق از من نمی‌پرسیدند تا دریابند آیا به درک همه مباحث موجود در آن کتاب‌ها نائل آمده‌ام یا نه، چه بحثهایی که بر سر اعمال و کردار شخصیت‌های گوناگون، با هم با انجام نمی‌رساندیم! چه توضیحاتی که پدرم برای ایجاد عواطف و احساسات رقیق‌تر و لطیف‌تر در وجودم، به این کمترین نمی‌داند.

و اینک، به قول دانته در «نیمه راه زندگی»، از خود می‌پرسم آیا بدون وجود چنین پدری که اعتقادات عمیق مذهبی و اخلاق‌گرایی را به این کمترین آموزش دادند و عشق به حضرت فاطمه زهرا(س) و حضرت سیدالشهدا(ع) را در روح و جانم پرورش دادند، می‌توانستم چنین روحیه‌ای داشته باشم؟

پی‌نوشت‌ها:

۱-GUILLAUME APOLLINAIRE

2- SOUS LE PONT MIRABEAU

منبع: روزنامه اطلاعات