شناسهٔ خبر: 61954 - سرویس دیگر رسانه ها

کز بسی خلق است دنیا یادگار/ نگاهی به واقفان سلامت در آیینه کتاب

نصر الله حدادی در یادداشتی نگاهی به کتاب‌هایی داشته که در آن به زندگی افرادی که خود را وقف سلامت مردم کرده‌اند پرداخته شده است.

کز بسی خلق است دنیا یادگار/ نگاهی به واقفان سلامت در آیینه کتاب

فرهنگ امروز/ نصرالله حدادی ـ نیمه اوّل دهه چهل شمسی، روزگاری که نوجوانی ده، دوازده ساله بودم، برای اولین بار در «شهرری» چشمم به کاشی نوشته‌ای، بر سر در محلی افتاد که نامش «مریض‌خانه» بود. نام آن مریض‌خانه، فیروزآبادی بود و بر روی کاشی‌های آبی و فیروزه‌ای آن، به صورت هلال، چنین نوشته بودند: «این مریض‌خانه وقف است بر فُقرا و رعایا و غُربا و بیچارگان، لعنت بر کسی که تخلف نماید».

من که در آن سال، کلاس پنجم ابتدایی را طی می‌کردم، چنان این نوشته ساده و صمیمی به دلم نشست که، به هنگام بازگشت، تمامی نوشته را به خاطر سپردم و در اولین حضورم در سرکلاس درس، از معلم ادبیات‌مان ـ که خوب به یاد دارم، نامش قربانی بود ـ پرسیدم: این نوشته یعنی چه؟ معلم‌مان که از این سؤال من یکّه خورده بود، گفت: این نوشته را کجا دیده و خوانده‌ای؟ به او توضیح دادم و گفت: جلسه بعد، برایت توضیح خواهم داد. سه روز بعد، بار دیگر درس ادبیات بود و معلم ما، آقای قربانی به محض ورود به کلاس رو به من کرد و گفت: چه چیزی باعث شد تا این نوشته، ‌توجه تو را جلب کند؟ گفتم: کلمه مریض‌خانه و این که رعایا و غُربا چه کسانی هستند و بیچارگان چه کار باید بکنند و چرا لعنت، اگر تخلف کنند؟! دستی به سرم کشید و گفت: آفرین، من هم این مرد بزرگ را نمی‌شناختم و سپس شرح مختصری راجع‌به آن سترگ مرد داد که سال قبل ـ 1344 شمسی ـ و در چهاردهمین روز از مرداد ماه آن سال، پس از 93 سال عمر پربرکت، رخ در نقاب خاک کشیده و واقف این بیمارستان بود.

***

گرمای کلافه‌کننده شهر رشت در نیمه تابستان سال 1356، مرا راهی داروخانه‌ای کرد که نامش «کارون» بود. چه اسم بامسمایی، نام رودخانه‌ای در شهر اهواز و استان خوزستان، بر روی داروخانه‌ای در شهر رشت گذارده شده بود. درخواست قرص «کاشه کالمین» را نمودم تا باعث شود، از سر درد حاصل از گرما خلاص شوم. تصویر مردی با موهای جوگندمی در گوشه‌ای از این داروخانه، چشم‌نوازی می‌کرد و زیر آن نوشته بود: آرسن خاچاطور میناسیان. فهمیدم این داروخانه را باید یکی از هموطنان مسیحی ما راه انداخته باشد. با خروج از داروخانه، نام آن مرد را نیز از خاطر بردم و سال‌ها بعد که جلد اول «شبه خاطرات» دکتر علی بهزادی، به چاپ رسید، بار دیگر به نام آرسن میناسیان برخوردم و دریافتم چه بزرگ‌مردی بود، این ارمنی‌تبار، که معنای انسانیت بود و چنان زندگی کرد که مسلمان به زمزم او را شست و هندو، سوزاندش، چرا که با بد و خوب دنیا، به خوبی و نیکی روزگار به سر آورده بود.


***

«فریاد زد: ای مسلمان نامسلمان! از روزی که اینجا تأسیس شده و این محرومان و بی‌پناهان در اینجا مستقر شده‌اند، فقط هفته‌ای دوبار یک خانم فرانسوی، خواهر ماریا که یک راهبه مسیحی است، از کلیسا برای نظافت و دلجویی و پانسمان زخم‌های این معلولان به آسایشگاه می‌آید. از چاه آب می‌کشد، سر و رویشان را می‌شوید، زخم‌هایشان را دوا می‌گذارد و به آن‌ها غذا می‌دهد، تاکنون حتی یک مسلمان نیامده، من چقدر پیش این خانم راهبه مسیحی خجالت بکشم؟ چه بگویم؟ یک مسلمان نیست که بیاید معلول و سالمند مسلمان ایرانی را پرستاری کند، عیادت کند، دلجویی کند؟ من از غصه و شرم هر بار که این خانم را می‌بینم، می‌میرم. همه معلولان ما که وارد آسایشگاه می‌شوند، مسلمان هستند، ولی بعد از چند روز مسیحی می‌شوند و با دین مسیحیت از دنیا می‌روند. فکر می‌کنند این چه مسلمانی است که در آن فقط راحت‌طلبی و غفلت است؟ پس حضرت عیسی و دین او بر حق است و اسلام باطل، چراکه از یک زن عیسوی محبت، دلجویی و پرستاری می‌بینند، تو را به خدا خودت بیا، تا من به این زن نشان بدهم و بگویم که یک مسلمان هم آمد و من کمتر عرق شرم بریزم. سپس سکوت کرد. در چشمان دکتر اشک موج می‌زد. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. لحظات به کندی و سنگینی می‌گذشت. من نه توانایی داشتم که به آسایشگاه بروم و نه قدرت داشتم از وضع معلولانی که دیده بودم، چشم‌پوشی کنم. چشم‌هایم را بسته بودم و در دل گفتم: خدایا کمکم کن، نمی‌دانم چه کار کنم که ناگهان دکتر حکیم‌زاده، با صدایی بلند و رسا فریاد زد: بگو: یا علی مدد، تو علی را نمی‌شناسی، معجزاتش را نمیدانی، بیا و یک بار امتحان کن. وقتی از صمیم قلب بگویی یا علی مدد، علی به تو نیرو، سلامت، جرأت، شهامت، قوت و قدرت کار کردن می‌دهد. مگر نمی‌بینی، من با دست خالی و فقط به مدد: یا علی، تک و تنها، تا اینجای راه آمده‌ام؟ شانه‌هایم از گریه می‌لرزید، و در همان حال با تمام وجود و از ته دل، یا علی مدد گفتم؛ یا علی کمک کن، فریاد زدم، یا علی مدد ده تا یاری‌شان دهم. با صدایی بغض‌آلود گفتم: چشم دکتر، از این به بعد، هر هفته، شنبه‌ها به آسایشگاه می‌آیم، با علم و اطمینان براین که لیاقت و هنر انجام هیچ نوع‌کاری را ندارم. من به تنهایی، آن هم یک روز در هفته، هیچ کاری انجام نخواهد گرفت، ولی می‌آیم. نمی‌دانم چه لحظه پرقداست و پربرکت و چه زمان و مکان و توجه خاص ربوبی بود که تا این تاریخ که سی سال از آن زمان می‌گذرد، نه تنها روزها و شب‌ها، حتی در خواب هم در خدمت این مرکز هستم».
 
قندهاری (بهادرزاده)، اشرف؛ آشنایان ره عشق، تاریخچه فعالیت گروه بانوان نیکوکار، چاپ سوم، رقعی، 374 صفحه، 1386، تهران.
 
آنچه خواندید، گفت‌وگو میان زنده‌یادان دکتر محمدرضا حکیم‌زاده، بنیان‌گذار آسایشگاه خیریه کهریزک و بانو اشرف قندهاری است، که امروز به شکل درختی ستبر و سبز و تناور و گشن، سایه‌سار آسایشگاه بر سر تعداد زیادی از مددجویانی است که در این مکان آسمانی، به مدد و یاری انسان‌های فرهیخته، از چهارگوشه عالم، زندگی می‌کنند و این در حالی است که از همه‌جا رانده شده و مانده در دنیا بودند. اما امروز «نفس انسانی» مردمانی شریف و فرهیخته، اسباب آسایش و آرامش آن‌ها را فراهم ساخته است.
 
سرگذشت من، خاطرات دکتر محمدرضا حکیم‌زاده با مقدمه و ویراستاری مرتضی رسولی‌پور، رقعی، 110 صفحه، نشر نوگل، 1389، تهران.

خاطرات ارزنده زنده‌یاد دکتر محمدرضا حکیم‌زاده، که در روزگاری نه چندان دور، دست در دست زنده‌یاد آرسن میناسیان، اولین آسایشگاه خیریه نگاهداری از سالمندان را در سلیمان داراب رشت راه‌اندازی کرد و بعدها به تهران آمد، تا ضمن خدمت در بیمارستان فیروزآبادی شهرری، همدوش و همگام با مرحوم حاج آقارضا فیروزآبادی، مددکار مردمانی شود که جز خدا، پناه و پارتی‌ای نداشتند و آن شد که امروز نام نیک «آسایشگاه خیریه کهریزک» چون ستاره‌ای درخشان در آسمان اعمال خیر و نیک، به همراه ده‌ها و صدها نیکوکار دیگر که بوده و هستند، تلألو دارد و پرتوافشانی می‌کند.


***

در چهارگوشه ایران عزیز، چه فراوان هستند اماکنی که وقف سلامت مردم شده‌اند و در قامت بیمارستان، درمانگاه، محل نگهداری اطفال و ایتام، سالمندان و مرضا، در خدمت عموم مردم هستند:
 
اتحادیه (نظام مافی) منصوره، زنانی که زیرمقنعه کلاهداری نموده‌اند، زندگی ملک‌تاج خانم نجم‌السلطنه، رقعی، 239 صفحه، نشر تاریخ ایران، 1388، تهران.
 
بانی بیمارستان نجمیه و مادر روان‌شاد دکتر محمد مُصّدق. ملک تاج خانم، خواهر عبدالحسین میرزا فرمانفرما ـ بانی انستیتو پاستور در سال 1299 ش ـ و دختر فیروز میرزا، و نوه عباس میرزا نایب السلطنه بود و مادرش هما خانم، معروف به حاجیه خانم ـ که هرگز راضی نشد لقبی را اختیار کند می‌گفت: حاجیه، بهترین و بزرگ‌ترین لقب است ـ بود، وی دختر بهمن میرزا، بهاالدوله، یکی دیگر از پسران عباس میرزا بود و ملک‌تاج به تأسی از مادرش که «مسجد شازده خانوم» را در گذر وزیر دفتر ساخته بود، قدم در راه خیری گذاشت که قبلاً از او مادر و برادرش گذارده بود و این بار، در قامت یک مرکز درمانی، کمک‌حال مردم روزگار خود شد.
 
ملک تاج خانم، به رغم سه بار ازدواج ـ که بعضاً تمامی آن‌ها ناکام بود و تعداد زیادی فرزند برای او باقی گذارد ـ در روزگاری دست به ساختن بیمارستان زد که ستاره بخت قاجارها افول کرده و پهلوی بر اریکه قدرت تکیه زده بود و روزگار بر او و برادرش، بسیار سخت گرفته بود و با مرگ «فیروز میرزا نصرت‌الدوله» این خاندان، بدترین روزگار را می‌گذراندند و دستان این شاهزاده خانم قجری، بیش از پیش خالی شده و بدون پشتیبان باقی مانده بود و بعدها که ستاره‌بخت فرزندش، دکتر مصدق طلوع کرد، روان‌شاد حاج محمدحسن شمشیری، یار و همراه او شد و ساختمان جدیدی را در جوار ساختمان قدیمی ساخت و موقوفاتی چند را بر آن معلوم کرد، تا همواره ده تخت، به صورت رایگان در اختیار بیماران مستمند باشد. نام نیک این بانوی بزرگوار و شمشیری همچنان بر تارک این بیمارستان در تقاطع خیابان‌های حافظ و جمهوری اسلامی، می‌درخشد.
***
 
نخستین بار او را در سال 1360، در بیمارستان مرکز طبی کودکان (دکتر حسن اهری) دیدم. دوارن «رزیدنتی» را طی می‌کرد و خوشخو و خوش بیان و با ملاطفت تمام، با بیماران و همراهان آنان برخورد می‌کرد. در آن دوران، جنگ تحمیلی به اوج خودش رسیده بود و کمبود امکانات درمانی، مگر با فداکاری کادر درمانی بیمارستان‌ها جبران می‌شد و او که «گفتار، کردار و پندار نیک» سرلوحة اعمالش بود، سودای آن داشت که کاری کند، کارستان، همانند معلّم و استادش روان‌شاد دکتر محمد قریب، که به تمامی پزشکان گوشزده کرده بود: اگر پزشکید، مالِ خودتان نیستید و اگر مالِ خودتان هستید، دکتر پزشک نیستید، عمل می‌کرد.

زنده‌نام دکتر مینا ایزدیار، پزشک زرتشتی که بانی «انجمن حمایت از بیماران تالاسمی» شد و بعدها کمک حال بسیاری از بیماران مبتلا به سرطان خون (لوسمی) شد و صدها تن را با کمک خداوند متعال، شفا بخشید. روانش شاد، که زود از میان ما رفت، آن هم به بیماری سرطان در سی و یکم خرداد سال 1392 که رخ در نقاب خاک کشید و راهی را که او گشود، امروز در قامت «محک» به مدیریت سرکار خانم سپیده قدس ـ که خدایش حفظ کند ـ در خدمت بیمارانی است که از رنج سرطان خون، آزرده‌اند و در این محل، خدمات دریافت داشته و بهبود می‌یابند. روانش شاد که معنای دیگری به انسانیت بخشید.

***
منصوری، پروین؛ فیروزآبادی در مجلس چهاردهم، انتشارات خجسته، رقعی، 270 صفحه، چاپ اول، 1387، تهران.
 
در این کتاب، با خلقیات، اعمال، رفتار و کردار انسانی آشنا می‌شویم که نه در قامت یک سیاستمدار، بلکه در کسوت یک روحانی صالح و ساده‌دل و خیرخواه، قدم به مجلس گذارد، و قصد داشت با طرح قوانینی درخور، فلاح و صلاح مملکت را قوام بخشد. حاج آقا رضا فیروزآبادی، همانقدر با مرخصی بی‌دلیل نمایندگان مخالف بود که با احداث راه‌آهن و مجسمه فردوسی. ساده دل و رک و صریح، آنچه را که در دل داشت، به زبان می‌آورد و هیچ‌گونه چشم‌داشتی به مال و منال دنیا نداشت و حقوقی نیز از مجلس دریافت نکرد و آن‌گاه که در دوره هفتم مجلس، مبلغ بیست و چهار هزار تومان حقوق معوقه خود را که در صندوق مجلس، بلاتکلیف مانده دید، آن را دریافت کرد تا بیمارستان فیروزآبادی را بسازد، سیدیعقوب شیرازی (انوار) در اعتراض به کار او می‌گوید: «سید دیوانه شده، مثل این که با این پول می‌توان مریض‌خانه ساخت» و او می‌سازد و «محمدرضا پهلوی که چندین بار به بیمارستان آمده بود یک بار ساختمان نیمه تمامی در محوطه بیمارستان نظرش را جلب کرد. از پدرم سؤال کرد: تکمیل بیمارستان چقدر خرج دارد؟ پدرم گفت: در حدود یک میلیون و نیم تومان، شاه گفت: از کجا می‌آورید؟ فکر کرد پدرم می‌گوید از شما، پدرم در جواب گفت: از خدا می‌گیرم. شاه سؤال کرد: چگونه از خدا می‌گیرید؟ ایشان گفتند: همان‌طور که برای ساختمان اول و دوم گرفتم.» روایت سیدجعفر فیروزآبادی، فرزند، حاج آقا رضا فیروزآبادی، از چگونگی ساخت این بیمارستان. او در بخش دیگری از خاطراتش، می‌گوید: «یکی از همکاران و آشنایان، به نام حاج صادق کاظمی آشتیانی، نقل می‌کند: نامبرده به اتفاق حاج محمدحسن پوستی به مناسبت آغاز سال نو مسیحی، به خانه موسیو سرکیس هارتونیان، صاحب کارخانه چرم‌سازی «رُوک» رفته بوده، در آن جا آقای فیروزآبادی را می‌بیند. حاج محمدحسن پوستی به هارتونیان می‌گوید: با علاقه‌ای که شما به آقای فیروزآبادی دارید و ارتباطی که میان شما برقرار است، چرا مسلمان نمی‌شوید؟ هارتونیان در پاسخ می‌گوید: مسلمانی، اقسامی دارد. آن قسم که آقا [فیروزآبادی] هستند، من نمی‌توانم باشم، اما مانند شما، اکنون هم هستم. پس با تغییر نام، تفاوتی حاصل نخواهد شد».

***

 
امروز ما ایرانی‌ها، با هر مرام و مسلک، دین، قوم و قومیت، زبان و علقه و علاقه، می‌باید در کنار هم قرار گرفته و تمام قد در برابر دیوی به نام کرونا قد علم کنیم و به‌رغم تمامی فشارهای بین‌المللی و تحریم‌های ظالمانه، از خانه و کشورمان آن را برانیم.

امروز تمامی ملل و کشورهای پنج قاره جهان، در برابر این بیماری به هراس افتاده‌اند و اهم قوای خود را بسیج نموده‌اند، تا آن را ریشه‌کن سازند و ما ایرانی‌ها، به حول و قوه الهی، می‌توانیم، با خسارات کمتری‌، انشالله از کنار این ویروس هولناک بگذریم. ما باور داریم:
همه تخت و مُلکی پذیرد زوال                      به جز مُلک فرمانده لایزال
و با استعانت از دادار یکتا، و با سرمشق قراردادن انسان‌های فرشته خصالی که تنی چند را برشمردم و در ایران کم نبوده و نیستند، به روزهای سلامتی و شادابی بار دیگر سلام خواهیم کرد.
 
و سلام خواهیم کرد به کادر درمانی کشور، که طی سه ماه گذشته، سخت‌ترین روزها را پشت سرگذاشتند و درود می‌فرستیم، به روال پاک شهدایی که این بار در قامت مبارزه با کرونا، جان خود را فدای بیماران کردند. انشاالله پس از ریشه‌کنی این بیماری، به‌قول سهراب سپهری، چشمانمان را باید بشوییم و جور دیگری دنیا را ببینیم. نگاهی از زاویه انسانیت و انصاف.

ایبنا