شناسهٔ خبر: 59812 - سرویس دیگر رسانه ها

داریوش احمدی: تمام ژانرهای ادبی ریشه در رئالیسم دارند

داریوش احمدی گفت: به نظر من، داستان واقع‌گرا، فقط برگردان واقعیت نیست؛ بلکه آشنازدایی از واقعیت و دست بردن در آن است. واقعیت، به خودی خود همیشه خشک و انتزاعی و برای منی­‌ که میان کوه­‌ها و صخره­‌ها، با مارها زندگی­‌کرده­‌ام، ترسناک است.

تمام ژانرهای ادبی ریشه در رئالیسم دارند

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ «به مگزی خوش آمدید» دومین مجموعه داستان داریوش احمدی است که بعد از موفقیت «خانه کوچک ما» از این نویسنده منتشر شده است. مجموعه دوم احمدی، بیشتر به سرنوشت آدم‌های اهل کتاب و نوشتن می‌پردازد و آسیب‌هایی که آنها را احاطه کرده است. البته هستند داستان‌هایی مثل «پنج‌شنبه‌ی سگی» که خونی دیگر دارند. با داریوش احمدی درباره «به مگزی خوش آمدید» گفت‌وگویی انجام داده‌ایم که در ادامه می‌خوانید.

ابتدا بگذارید بپرسم چرا داستان کوتاه؟
فکر می­‌کنم هر داستان‌نویسی، از داستان کوتاه شروع می­‌کند. تا آنجا که آثار نویسندگان غرب را خوانده‌­ام، بیشترِ آن­ها از داستان کوتاه شروع کرده‌­اند. حتی جویس هم با آن همه نبوغ، ابتدا «دوبلینی­‌ها» را تجربه کرد. هر چند داستان کوتاه، شگردها و پیچیدگی­‌های خاص خودش را دارد. گاه نوشتن یک داستان کوتاه، شاید بیشتر از یک رمان زمان ببرد. اما به هر حال، نوشتن داستان کوتاه، آزمونی است برای کارهای بزرگ­تر. و شاید بتوان آن را به یک خودباوری تعبیر کرد.
 
آیا داستان کوتاه در ادبیات جنوب با الگو برداری از ترجمه­‌هایی که از آثار همینگوی و نمونه­‌های آمریکایی داستان کوتاه شد، عقبه‌­ پررنگ‌­تری دارد؟ 
فکر می‌­کنم همین‌طور باشد. وقتی از داستان‌نویسی جنوب حرف می‌زنیم، محال است که به یاد همینگوی و فاکنر و استاین­‌بک، و حتی ارسکین­ کالدول نیفتیم. هر چند جهان داستانی آن­ها با آنچه که جهان داستانیِ جنوبِ ما را می­‌سازد، کاملا متفاوت است. اما حداقل تأثیر تکنیک­‌ها و مؤلفه­‌هایداستانی ­‌آن­ها را می­‌توانیم ببینیم. و فکر می­‌کنم این عقبه­‌ پررنگ به یاری ترجمه­‌های درخشان مترجم­‌های بنامی مانند: دریابندری، تقی­‌زاده، صفریان، و دیگران به وجود آمده است. 
 
در مجموعه داستان اول به لحاظ مضمونی با تنوع و رنگارنگی بیشتری مواجهیم. اما در مجموعه دوم، بیشتر با کاراکترهایی مواجهیم که یا درگیر نوشتن هستند یا کتاب­‌خوان. و به همین دلیل هم از زندگی جا می­‌مانند و از جامعه جدا می‌­افتند. شاید هم از این رو، نام داستان «به مگزی خوش آمدید» با آن تصویر ­که از مگزی ارائه داده می­‌شود، ترسیم‌کننده­‌ جهان­ کلی داستان­‌ها باشد. خودتان چه نگاهی به این ویژگی دارید؟
من بیشتر سعی ­کرده‌­ام تجارب و دغدغه‌­های خودم را بنویسم. آن صحنه­‌های دراماتیکی که من و دوستانم را از این دنیا جدا می­‌کرد. در آخرین داستان­ از کتابِ دوم، که به مرگ یکی از همین دوستان می‌انجامد، گاهی حس می­‌کردم از دنیای آدمیت و از مفهوم زمان بیرون افتاده­‌ام. حتی این حس در دیگر دوستانم که از نظر ذهنی با من قرابتی نداشتند، . داستانِ مگزی، از نظر خودم یک جست‌وجو و کاوش است در روح و روان آدمی. انسان برای کاری به جایی می­‌رود، اما سر از جای دیگری در می­‌آورد.

                          

آیا صرف کتاب‌خوان بودن یا اهل نوشتن بودن، یک فرد را به کاراکتری خاص و جذاب برای روایت تبدیل می­‌کند؟
دقیقا نمی­‌دانم. چون خودم با این آدم­‌ها زندگی­ کرده‌­ام نمی­‌توانم پاسخ بی­‌طرفانه­‌ای بدهم. این را باید دیگران بگویند. اما من با همین آدم‌­ها زندگی­‌کرده‌­ام. چیزی نزدیک به 10 سال، هر ماه، بیست و سه روز آن­ها را می­‌دیدم.    
 
اما داستان­‌هایی مثل «پنج­شنبه­‌ی­ سگی» که یادآور خون داستان­‌های «جانی­‌گیتار» و «اجنه‌­ها» در مجموعه­‌­ اول هستند، از قدرت بیشتری برخوردارند. چرا در این مجموعه به سوی چنین کاراکترهایی برای روایت رفتید، آن قدر که در مجموعه پررنگ شوند؟
داستانِ «پنج­شنبه­‌ی سگی»، به اواخر جنگ تعلق دارد. و من فقط از آن یک طرح کلی در ذهن داشتم و چند یادداشت جسته گریخته و تقریبا آن را پانزده سال پیش نوشتم. و اگر زنده یاد، فتح‌الله بی‌نیاز، آن را نخوانده و تأیید نکرده بود، فکر کنم حالا چنین داستانی وجود نداشت و باز هم فکر می­‌کنم حق با شما باشد، این داستان باید در همان مجموعه­‌ اول می‌­آمد. بالاخره در هر مجموعه­‌ای، یکی­ دو داستان نمود بیشتری پیدا می­‌کند و این نمود بستگی به نگاه و ذهنیت مخاطب دارد. 


 آیا می­‌توان داستان­‌‍‌های شما را در جرگه­‌ ادبیات رئالیستی بررسی کرد؟...در داستان «لالی» از مجموعه­‌ی اول، به نوعی با نقد نویسندگان چپ در روایت‌های داستانی و ساخت شخصیت‌های پهلوان‌مانند از واقعیت بیمار و نحیف مواجهیم. شما چه نگاهی به ادبیات واقع‌گرا دارید؟
اگر رئالیستی نیستند، پس چه می­‌توانند باشند؟ به نظر من، داستان واقع‌گرا، فقط برگردان واقعیت نیست؛ بلکه آشنازدایی از واقعیت و دست بردن در آن است. واقعیت، به خودی خود همیشه خشک و انتزاعی است. و برای منی­‌که میان کوه­‌ها و صخره­‌ها، با مارها زندگی ­‌کرده­‌ام، ترسناک. و همیشه سعی می­‌کنم به کمک رؤیا و ذهنیت خودم با آن کنار بیایم. در داستان «شامِ آخر»، که به مرگ اسفناک یکی از دوستانم که اتفاقا نویسنده و مترجم بود می­‌انجامد؛ من عملا این واقعیت عریان را دیدم که انگار در گوشه­‌ای ایستاده بود و ما را تماشا می­‌کرد. در آن لحظه فقط واقعیت نبود، چیزی فراتر از آن بود که در ذهنم نمی­‌گنجید. مرگ به همه چیز مهر تایید زده بود. و به قول لورکا، انگار خزه­‌ها و گیاهان هرز را می‌دیدم که غنچه­‌ جمجمه­‌اش را به سر انگشتان اطمینان می‌شکوفانند تا مرگ را باور کند و خود نیز، با مرگش، آن را به ما بباوراند. اما داستانِ «لالی، یک­ خاطره»، واقعیتی انکارناپذیر بود که وقتی اتفاق افتاد، هم احساس وجد می­‌کردم و هم شفقت. من با آدم­‌هایی برخورد کرده بودم­ که قبل از آنکه آن­ها را ببینم، برایم اسطوره بودند. چون منزلت داستانی داشتند. اما چطور بعدها برایم از این حالت اسطورگی در آمدند و فروریختند. و فکر می­‌کنم تمام ژانرهای ادبی ریشه در رئالیسم دارند. و حتی «بینوایان» ویکتورهوگو هم قبل از آن که یک اثر رمانتیک باشد، بیشتر رئالیست است.  نگاهم به داستان، بیشتر شهودی است. و در نوشتن داستان به معماهای ریاضی چندان توجه­ی ندارم. این خودِ داستان است که تصمیم می­‌گیرد کجا برود و نویسنده را به کجا بکشاند و چگونه نوشته شود. در داستانِ «لالی، یک خاطره»، من «خاطره» را به عنوان یک راهِ فرار از انتقادها به خاطر نامأنوس بودن شکل و بیان روایت، و عدول از گونه­‌های مرسوم داستان‌نویسی آورده‌ام. می­‌خواسته­‌ام داستانی بنویسم که بسیاری از گونه­‌های ادبی را شامل شود. یعنی هم مقاله باشد، هم گزارش، هم خاطره، و هم داستان و تا اندازه‌­ای فراداستان. و در عین حال، واقعی و باورپذیر.

 با توجه به داستان‌هایی که نوشته­‌اید و اهل کتاب را به افرادی توصیف کرده‌­اید که با وقت گذاشتن برای ادبیات و تفکر، به افرادی ضعیف و آسیب‌پذیر در جامعه تبدیل شده­‌اند، فکر می­‌کنید هنوز هم ادبیات کار  می­‌کند و تأثیرگذار است؟...و اصلا مگر پیش از این کتاب، تقدسی داشت؟ چرا؟
ادبیات همیشه کارکرد خودش را دارد و در درازمدت، تأثیراتش آشکار می‌شود. و فکر نمی‌کنم چنین افرادی­ که شما از آن­ها یاد می­‌کنید، ضعیف و آسیب‌پذیر باشند. برعکس، آن­ها با رنج به یک نوع تعالی می‌­رسند. البته استیصال و یأس، به‌خصوص یأس فلسفی در بیشترِ روشنفکران ما وجود دارد. حتی از زمان­‌های بسیار دور. اما از آنجا که این افراد در لحظه زندگی می­‌کنند، هر چیزی می­‌تواند روی آن­ها اثر بگذارد. مثلا در خودِ داستان به مگزی...، راوی سیصد کیلومتر راه را پشت سر می­‌گذارد تا کتابش را به دست بیاورد. و فرا­تر از آن، می‌خواهد تا با اصغر رحمتی بجنگد. اما نه تنها نمی­‌جنگد، بلکه مجبور می‌شود شب در خانه‌اش بماند و دستِ آخر کتاب را هم به او پس دهد. به خاطر اینکه تمام  اعمال و رفتارش شهودی است. مثل بسیاری از آدم‌­های اطراف‌مان. یا در داستانِ «آن چیزی که از کودکی می­‌شناختم»، فقط شنیدن نامِ «گُره­گا» کافی است تا ذهنیت راوی تغییر کند و به یاد «گره‌گوار سامسا»ی کافکا بیفتد. همان‌طور که گفتم آدم برای کاری به جایی می­‌رود، اما سر از جای دیگری درمی­‌آورد. تورگنیف در رمان با شکوه «پدران و پسران» که تصویری است تراژیک از نسل قدیم و جدید روسیه، می­‌گوید: «من می‌خواستم پدران را بکوبم، اما ناخواسته پسران را کوبیدم. داستان از دستم در رفت و مرا به جای دیگری کشاند.»