شناسهٔ خبر: 52330 - سرویس مسائل علوم‌انسانی

ملاحظاتی جامعه‌شناختی دربارۀ جایگاه ادبیات معاصر در دانشگاه؛

نوعی ادبیات، نوعی زندگی

دانشکده ادبیات آنچه امروز حجم اعظم (و نزدیک به همه‌ی) مثلاً محتوای دورۀ دانشگاهی ادبیات فارسی را به نام ادبیات «اصیل»، «فاخر» و «ارزشمند» اشغال کرده، غالباً همان ادبیاتی است که در روزگار معاصر خودشان خارج از «نُرم» بودند و آنچه امروز در دایرۀ دوره‌های آکادمیک ادبیات فارسی، مغفول، مسکوت یا مطرود واقع می‌شوند، در بسی موارد، جرمشان معاصر بودن است.

فرهنگ امروز/ نادر امیری*:

۱. ادبیات در سه اپیزود

اپیزود اول (مشاهدۀ عینی)

نوجوان پانزده‌شانزده‌سالۀ خجولی وارد می‌شود و با فاصله‌ای، روبه‌روی مسئول کافی‌نت، که مشغول کار است، آرام می‌ایستد.

(چند دقیقه بعد)

- بفرمایید!

- تحقیق می‌خواستم.

- تحقیق چه؟

- سعدی.

- چند صفحه باشه؟

- نمی‌دانم.

- ده صفحه خوبه؟

- خوبه.

(چند دقیقه بعدتر)

- بفرما!

- چند شد؟

- دو تومن.

- بفرمایید، خداحافظ.

- خداحافظ.

نتیجه‌گیری اخلاقی: ادبیات را می‌توان خرید و فروخت.

اپیزود دوم (مشاهدۀ بازسازی‌شده)

استاد درسی غیراصلی در کلاس کارشناسی ادبیات، با طعنه و کمی عصبانیت از بی‌اطلاعی دانشجویان ترم آخر نسبت به شاعرانی شناخته‌شده، متعجب و مؤاخذه‌کننده: مگر شما چند ماه دیگر لیسانسیۀ ادبیات نخواهید شد؟ پس، چه خوانده‌اید؟

یکی از دانشجویان تیزهوش و بی‌پروا: ما ظاهراً بیشتر جعل شعر را بلدیم، لیسانس جعل شعر می‌شویم!

نتیجه‌گیری اخلاقی: توانایی جعل متون، یکی از دستاوردهای آکادمیک می‌تواند باشد.

اپیزود سوم (روایت مستند)

استاد و ادیبی بسیار شناخته‌شده و محترم، مشغول تدریس در دورۀ دکتری ادبیات فارسی است. در ضمن درس، بحث به شاعران معاصر کشیده می‌شود و با دفاع یکی از دانشجویان از شعر شاملو، ادیب نام‌برده شعر معاصر را فاقد ارزش ادبی و بررسی و شاملو را شاعر کوچه‌بازاری می‌خواند.

نتیجه‌گیری اخلاقی: ادبیات معاصر، ادبیات نیست.

اپیزود اضافه (مشاهدۀ مشارکتی)

اولین جلسۀ درس جامعه‌شناسی ادبیات در دورۀ کارشناسی ارشد. کمی بعد از شروع توضیحات استاد دربارۀ محتوای این درس در طول ترم، یکی از دانشجویان می‌پرسد: جامعه‌شناسی ادبیات به چه درد می‌خورد؟

کات!

نتیجه‌گیری اخلاقی: جامعه‌شناسی ادبیات به «درد»ی نمی‌خورد و شاید هم ادبیات.

۲. تفاسیر مقرون‌به‌صرفه

در مورد اول، مقصر مشخص است: نوجوانی که متقلب است و شاید هم کمی مسئول کافی‌نت که ارزش‌های فرهنگی را معامله می‌کند.

اما در مورد دوم، تفسیر حادثه یا یافتن مقصر، کمی رازآلود است. شاید اساتید آن دانشجو موفق نشده‌اند به او بفهمانند که با متون فاخر نمی‌توان بازی کرد. شاید هم آن دانشجو مستعد بزهکاری است و البته شاید هم استادی که مؤاخذه می‌کرد اساساً پرت است.

در مورد سوم، سخن بر سر تفاوت دیدگاه‌هاست؛ دیدگاه استادی که عمری را بر سر حفظ و صیانت از مفاخر ادبی و فرهنگی گذاشته و دانشجویی که ادبیات را به سطح نازل کوچه‌وبازار می‌کشاند.

مورد چهارم که ناگهان کات شد، لیکن ما را دربارۀ مقولات «به درد خوردن» و «به درد نخوردن»، به‌طور کلی و البته در اینجا، اجباراً فقط دربارۀ چیزی مثل ادبیات، در بحر تفکر غرق می‌نماید!

۳. ملاحظاتی غرض‌ورزانه

راستی ادبیات به چه درد می‌خورد؟ «غرض» از تدریس ادبیات، تدریس چیست؛ آن هم به‌عنوان رشته‌ای تخصصی؟ و چرا مهم است که در دوره‌های دانشگاهی این رشته، کدام ادبیات و چگونه تدریس می‌شود؟

آنچه در رشته‌های دانشگاهی ادبیات تدریس می‌شود، به تلقی از «ادبیات» و خاستگاه و نقش آن بازمی‌گردد. مسئلۀ ما (که در اینجا، با غرض غیرقابل کتمان) باید آن را معضل نامید، آن است که در رشته‌های دانشگاهی ادبیات فارسی ما، سمت‌وسوی آنچه تدریس می‌شود، اساساً ادبیات کهن یا کلاسیک (یا هر نام دیگری که بر آن بنهند) است. البته در این شکی نیست که دستاوردهای ادبیات کلاسیک هر ملت و قومی، بنیان‌های جدی قابل اعتنایی هستند. بنیان‌هایی که در شکل‌بخشی به مؤلفه‌های زبانی و تخیل‌ورزانۀ آن قوم و ملت، شاید تا ابد، تأثیرگذار باشند. این نکته فراتر از بد و خوب پنداشتن آن است؛ گریزناپذیر است. گریزناپذیر چونان آب‌وهوا و شرایطی طبیعی که در هر اقلیمی، برگ‌وبار خود را دارد. اما مسئله این است که آیا ما اکنون در همان «باغ‌های ایرانی» کهن یا حتی دورتر، در «باغ‌های عدن» زندگی می‌کنیم؟ معضل از اینجا سر برمی‌آورد.

اگر به عناوین دروس دانشگاهی رشتۀ ادبیات فارسی نگاهی بیندازیم، می‌بینیم که مثلاً در تمامی طول دورۀ کارشناسی، حداکثر چهار واحد درسی عنوان ادبیات معاصر را دارد و تنها دو واحد درسی نیز نقد ادبی نام دارد. اگر گرایش و سلیقه و وجهۀ نظر غالب در فضای دانشگاهی را نیز در کنار این قضیه قرا دهیم، آن‌گاه «این رشته سر دراز دارد!» آنچه در همان چند واحد ادبیات معاصر تدریس می‌شود نیز غالباً گویی با اکراه و پرهیز حداکثری از نزدیک شدن به «معاصر بودن» آمیخته می‌شود و این رشته سر درازش اساساً به چندین قرن پیش وصل است! باز بگوییم این وصل بودن، فی‌نفسه نه‌تنها هیچ اشکالی ندارد و طبیعی است و حتی توفیق، اما مسئله این است که آری، این بند ناف، ادبیات ما را تغذیه کرده است و ادبیات ما کماکان از آنچه در طول حیات خود نوشیده و آنچه تنفس کرده و دیده است، در تن و جان خود دارد. اما مگر این کودکی که قرن‌ها پیش زاده شد و رشد کرد، نباید با اندوخته‌های عمرانه‌اش، بازیگوشی کند، «اکنون» زندگی کند، حرف بزند، مستقل باشد و برود؟ مگر نه این است که همان متونی که «ادبیات کلاسیک» و «سرمایه‌های فرهنگی»مان می‌خوانیم، میوه‌های بازیگوشی‌های زبانی و مضمونی و زندگی کردن‌ها و حرف زدن‌های «اکنون» خودشان بوده‌اند و اگر هرکدامشان منحصربه‌فرد هستند و مستقل و بالنده، بسیاری‌شان در روزگار خود انگ انحراف (یا دست‌کم نامأنوسی) زبانی، مضمونی و معرفتی نخورده‌اند؟ و آن‌گاه که تهمت‌ها و خرده‌گیری‌ها و تندخویی‌های جریان غالب ادبی و معرفتی نسب به هنرمندانی که امروز تکریمشان می‌کنیم، به‌ناگزیر فرونشست و دارهای حلاج‌ها را نیز برچیدند، بسی هنرمند و شاعر و راوی سرکش و ناپذیرفتنی تبدیل به مفاخر ادبی و بعضاً مصادره و بعضاً هم در موزه‌های «فرهنگ» و «ادب» به تماشا و تکریم گذارده شدند. مثلاً بسیار جالب توجه است که در برخی مقاطع و همین یکی دو سال پیش نیز در کنگره‌ای «تصویب» می‌شود که نام سبک شاعران فراری از مکان اصفهان و فضای صفویه (همان شاعران سبک هندی سابق) سبک اصفهانی یا سبک صفوی خوانده شود!

جریان غالب «ادب» و «فرهنگ» در همۀ روزگارها بسیار کوشیده بود و کوشیده است که از «نُرم»هایی که هر وضع موجود را توجیه می‌نمایند، با جدیت نگاهبانی کند، اما آن‌گاه که قدرت زیبایی‌شناختی و معرفتی شکل‌ها و مضامین خارج از «نُرم» آن‌قدر «معاصر» هستند که نمی‌توان تا آخر مقابل آن‌ها ایستاد، به‌تدریج پذیرفته می‌شوند و آن‌گاه که دیگر «معاصر» نیستند، در طول زمان، مصادره‌به‌مقصود می‌شوند! آن‌گاه که دیگر «معاصر» نیستند، یعنی دیگر این نیستند که سنت و فرهنگ پشت سر خود را به‌خوبی هضم کنند و آن‌گاه در استحاله‌ای نقادانه، پوستۀ شکنندۀ زمانی که تاریخیت آن به سر آمده است را بشکنند و «اکنون» باشند؛ با تمامی سرزندگی، خلاقانه بودن و البته خطیر بودنش!

پس آنچه امروز حجم اعظم (و نزدیک به همه‌ی) مثلاً محتوای دورۀ دانشگاهی ادبیات فارسی را به نام ادبیات «اصیل»، «فاخر» و «ارزشمند» اشغال کرده، غالباً همان ادبیاتی است که در روزگار معاصر خودشان، خارج از «نُرم» بودند و آنچه امروز در دایرۀ دوره‌های آکادمیک ادبیات فارسی، مغفول، مسکوت یا مطرود واقع می‌شود، در بسی موارد، جرمش معاصر بودن است! شبهه‌ پیش نیاید. منظور آن نیست که هر شلختگی زبانی و فکری را، که در اکنون خلق می‌شود، می‌توان قابل دفاع مثلاً زیبایی‌شناختی دانست. اما مسئله این است که «معاصر بودن» را هم نمی‌توان با انگ شلختگی، به سوراخ سنبه‌ای در گوشه‌کنار زمان پرتاب کرد. شاید بتوان، اما نه برای همیشه! پس نکتۀ اول آنکه بیهوده پای نفشریم. اگر امروز ادبیات «معاصر» به مذاق ما خوش نمی‌آید و صرفاً بخشی از ادبیات کلاسیک را «ادبیات» می‌دانیم، این را هم بدانیم که حتی همان بخش مورد تصویب ادبیات کلاسیک، در بسیاری موارد، زمانی و زمان‌هایی، مورد پسند و تصویب نگاهبانان «ادب» و «فرهنگ» در زمان خودشان، نبوده‌اند.

نکتۀ دوم اینکه در نزد نگاهبانان فضای مسلط ادبیات دانشگاهی، بین ادبیات معاصر و ادبیات شلخته، مرز چندان قابل عرضی وجود ندارد. اما به‌راستی مرز معاصر بودن و شلختگی کجاست؟ در مواردی، چندان مشخص نیست و در مواردی هم دشوار و البته در موارد بسیاری هم شاید بتوانیم بگوییم روشن است. اما معیار کجاست؟ واقعاً چندان روشن نیست و اگر هم روشن باشد یا روشن بشود، در نزد کسی یا کسانی اتفاق می‌افتد که «خب، می‌دانند!» شاید برخی از آنان زیاد بدانند و حتی درست هم بدانند، اما آن‌گاه که باید دیگرانی هم (چه عوام و چه خواص) مجاب شوند، بایستی با معیارهای نقادی روشنی وارد فضای نقد شد و البته اساساً مشروعیتِ جهانِ گفت‌وشنودیِ نقد را پذیرفت. این امر زمانی اتفاق می‌افتد که چیزی به نام نقد ادبی (و آشنایی با چشم‌اندازهای قدیم و جدید و متفاوت و حتی متعارض آن)، جایی جدی و عمیق در دوره‌های دانشگاهی ادبیات داشته باشد. وقتی چنین جایی خالی است، میدان‌داران ادبیات مسلط و مشروع در دانشگاه، گویا بنا را بر تربیت ذهنی مخاطبان با نوع خاصی از ادبیات می‌گذارند تا مخاطبان تربیت‌شده به‌طور خودکار، سره را دریابند و ناسره را پس زنند. سره که مشخص است و ناسره است هرآنچه سره نباشد! در خلأ آن جای جدی و عمیقِ نقد ادبی، نهایتاً فضای مسلط ادبیات دانشگاهی از یک‌سو و جریان ادبیات شلخته از سویی دیگر، ظاهراً برندۀ میدان خواهند بود. از یک طرف نگاهبانان آن فضای مسلط، میدان «ادب» و «فرهنگ» دانشگاه را صاحب می‌شوند و از طرف دیگر، جریان ادبیات شلخته، درست در همسایگی آن فضای منجمد و «بی‌زمان»، نبض بازار را به دست می‌گیرد و گویا در تقسیم قدرتی نانوشته و البته حتماً ناگفته و شاید هم ندانسته، سر ادبیات معاصر بی‌کلاه می‌ماند!

اما اتفاقاً نکتۀ آخر همین است: سر ادبیات معاصر بی‌کلاه می‌ماند، چون نمی‌خواهد و نمی‌تواند سر خود (و البته دیگران) را کلاه بگذارد! ادبیات معاصر (به معنای مشخص آن) یعنی ادبیات خلاق و بالنده‌ای که روح ادبیات کلاسیک را نقادانه در خود جذب کرده است و البته در «اکنون» می‌زید. از یک‌سو نمی‌خواهد و نمی‌تواند در حصار تنگ فضای منجمد ادبیات مسلط در دانشگاه بگنجد و از سوی دیگر، نمی‌خواهد و نباید با جریانِ لزجِ شلختگی بیامیزد. این نوعی ادبیات است که بار گذشته را وانمی‌نهد، اما در اکنون می‌زید تا شاید زندگی باشد، تا شاید چیزی به زندگی اضافه کند. در اکنون می‌زید، اما نه به‌شلختگی، به‌دشواری!

*دکترای جامعه‌شناسی ادبیات از دانشگاه تهران و مدیرگروه جامعه‌شناسی دانشگاه رازی کرمانشاه