شناسهٔ خبر: 65455 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

نقد و عیارسنجی فلسفه / بهاء‌الدین خرمشاهی

من منکر فلسفه نیستم، بلکه منتقد آنم. به فلسفه مثل هر انسان اندیشه‌ورزی علاقه دارم، اما اعتقاد نهایی ندارم. منتقد و پرسشگر از معرفت‌شناسی یا شناخت‌شناسی فلسفه‌ام و علاقه به کلیت و موجودیت فلسفه دارم، اما اعتقاد نهایی به اتقان علمی ـ عقلی احکام مابعدالطبیعی و مدعیات متافیزیکی ندارم که فی‌الواقع بیش از آنکه یافتنی و دریافتنی باشد، بافتنی است.

فرهنگ امروز: من منکر فلسفه نیستم، بلکه منتقد آنم. به فلسفه مثل هر انسان اندیشه‌ورزی علاقه دارم، اما اعتقاد نهایی ندارم. منتقد و پرسشگر از معرفت‌شناسی یا شناخت‌شناسی فلسفه‌ام و علاقه به کلیت و موجودیت فلسفه دارم، اما اعتقاد نهایی به اتقان علمی ـ عقلی احکام مابعدالطبیعی و مدعیات متافیزیکی ندارم که فی‌الواقع بیش از آنکه یافتنی و دریافتنی باشد، بافتنی است.

همه برای آنکه عقلمندی و هوشمندی خود را نشان بدهند، به فلسفه هجوم یا پناه می‌برند و در عمل هم می‌بینیم که اذهان تیزتر و جویاتر و پویاتر جذب فلسفه می‌شود. فلسفه مانند شعر و ادبیات آسان نیست. اگر علم نباشد که نیست، فن است و فنی است آموختنی و آکادمیک که باید با شرایطش و از اهلش یا از مراجع و منابع معتبر فرا گرفت. من نیز مثل هر انسان اهل اندیشه و اهل مسائلی فراتر از روزمره‌ها و نام و نان،‌ در جوانی مجذوب فلسفه شدم. هنوز هم برای فلسفه اهمیت و اعتبار و ارج و احترام بسیاری قائلم. بنده نه مانند غزالی از شدت غیرت دینی منتقد فلسفه‌ام، و نه مانند تحصلیان (پوزیتیویست‌ها) از شدت علم‌زدگی و جزم‌اندیشی و تجربه‌گرایی حاد. البته این مقدار با غزالی همدلی و همدردی دارم که برنمی‌تابم فلسفه سایه سنگینی بر اندیشه دینی بیندازد و خود را قیّم و حاکم اندیشه‌ها و احکام و حتی اعتقادات دینی بینگارد و بگوید هر اعتقادی (از جمله به معاد یا بقای روح یا واقعیت داشتن فرشتگان و حقیقت و حقانیت بهشت و دوزخ) باید توجیه و توضیح عقلی داشته باشد.

زبان و تجربه و سپس شناخت‌شناسی دینی، مستقل و خودمختار است و اگرچه همراه با بحث و فحص عقلی هم هست، ولی عقل آن را بعداً به میان و به میدان می‌آورد. مؤمن نیک‌اعتقاد که به تعبیر قرآنی «قلب سلیم» دارد، به وجدان یا عقل عملی و عرفی و گویی به طریقه‌ای سمعی و نقلی، جهان غیب را قبول دارد و عقل عملی‌اش هم مددکار اوست؛ اما عقل نظری‌اش اگر شک و شبهه‌های فلسفی در میان آورد و مثلا بخواهد با به میان آوردن «شبهه آکل و مأکول» یا «محال‌انگاری اعاده معدوم»، منکر معاد شود، او به جای چنین عقلی که نظری است، جانب عقلی را که وجدانی و عملی است، می‌گیرد و تا به جایی می‌رسد که به قول یکی از متفکران قرون وسطی فریاد برمی‌آورد: «محال است، لذا باور می‌کنم!» ایمان به شرط چاقو نیست. ایمان رویکرد اراده و عاطفه و وجدان و آگاهی و دل‌آگاهی ما به غیب و قدس است. هنوز معلوم نیست که انسان تجربهرحال اصیل فلسفی داشته باشد؛ اما مسلم است که تجربه و حال دینی دارد؛ همچنان‌که تجربه و حال عرفانی، و تجربه و حال اخلاقی، و تجربه و حال هنری هم دارد. این تجربهرحال‌ها اصیل است. تقدم بر عقل و نقد و نقادی‌های عقل نظری دارد.

در طول تاریخ تمدن و تاریخ ادیان، شاید حتی یک‌درصد از مؤمنان نباشند که به شرط اقناع عقلی و استدلال و برهان فلسفی ایمان آورده باشند. نیز حتی یک‌درصد از مؤمنان و معتقدان به مبدأ یا معاد، اگر هم برایشان مبرهن شود که ادله اثبات و مبدأ و معاد متقن نیست، دست از ایمان و اعتقاد خود برنمی‌دارند. انسان‌های مؤمن، هنرمند، اخلاقی، عارف، دنبال دل هستند، نه دلیل و به قول پاسکال: «دل برای خود دلایلی دارد که عقل از آنها خبر ندارد.»

فلسفه در آغاز موضوع شسته و رفته‌ای نداشت. همه کوْن و مکان را در بر می‌گرفت، از ذره تا خورشید، و از سبزه تا ستاره و از کاه تا کاهکشان. هنوز هم موضوع فلسفه بسی گسترده است. این به جای آنکه حسن آن باشد، عیب آن است. به این مسائل و دهها مسئله دگر باید با صبوری و خونسردی بپردازیم. بنده فقط فلسفه‌خوان بوده‌ام یا هستم، و چندان فلسفه‌دان نیستم، اما در حد کلیات و آن میزان که برای فرار از فلسفه لازم و کافی است، از فلسفه قدیم و جدید اسلامر ایران و غرب اطلاع دارم.

آشنایی با فلسفه

آشنایی بنده با فلسفه به سه صورت بوده است: یکی مطالعه آزاد از جمله خواندن تواریخ فلسفه و بعضی متون و آثار فلسفی؛ دیگر به درس خواندن فلسفه نزد استاد؛ و سوم ترجمه بعضی از آثار فلسفی و یک مورد هم تألیف. مطالعه آزاد که شرح و بسط لازم ندارد. هر چه دندان‌گیر یافته‌ام،‌ در پنج دهه اخیر عمرم خوانده‌ام؛ و مانند اغلب فلسفه‌دوستان، مطالعه‌ام را از کتاب ارجمند «سیر حکمت در اروپا» اثر شادروان محمد علی فروغی آغاز کرده‌ام.

اما استادانم در فلسفه سه تن بوده‌اند: نخست شادروان پدرم که بخشی از «شرح منظومه حکمت» حاج ملاهادی سبزواری را نزد ایشان خوانده‌ام و از محضر ایشان دهها اصطلاح و قاعده فلسفی را آموخته‌ام. استاد بعدی بنده، جناب آقای دکتر مهدی محقق بوده‌اند که همراه با جناب کامران فانی و دکتر حسین معصومی همدانی و چند تن دیگر یک دوره منظومه حکمت (شرح منظومه) را نزد ایشان خوانده‌ایم و به شروح آنها هم از جمله شرح آملی و هیدجی و شرح کلی و روشنگر ایزوتسو به نام «بنیاد حکمت سبزواری» مراجعه و آنها را مطالعه کرده‌ام.

استاد دیگرم که زماناً بین پدرم و دکتر محقق بودند، حضرت آیت‌الله ابوالحسن شعرانی بودند که در سال ۱۳۴۴ یا ۱۳۴۵ در دانشکده ادبیات درس اختیاری فلسفه اسلامی را گرفتم و دو ترم متوالی نزد ایشان الهیات و طبیعیات حکمت اسلامی خواندم و چنان‌که خودشان فرمودند، بهترین نمره کلاس را گرفتم. حال آنکه این درس خاص دانشجویان رشته فلسفه بود و بنده و یک دوست دیگر، از رشته زبان و ادبیات فارسی آن درس را به طور اختیاری گرفته بودیم و جمعاً هشت واحد درسی بود. جا دارد از استاد دیگرم دکتر محمدر گری ‌لگن‌هاوزن که نزد ایشان در انجمن فلسفه همراه با عده‌ای از فضلا یک دور «فلسفه دین» خوانده‌ایم، به نیکی یاد کنم.

از آغاز دهه پنجاه به بعد که ترجمه را به عنوان حرفه ذوقی و علمی خود برگزیدم، چند متن فلسفی از انگلیسی به فارسی ترجمه کردم. از جمله «عرفان و فلسفه» اثر و.ت. استیس (Stace) فیلسوف انگلیسی ـ آمریکایی که کتاب «فلسفه هگل» او را هم شادروان حمید عنایت به فارسی ترجمه کرده‌اند. متن دیگر «درد جاودانگی» نام دارد که ترجمه دقیق‌تر یا عنوان اصلی آن (که در ترجمه فارسی، فرعی شده است) «سرشت سوگناک زندگی» است، اثر میگل د اونا مونو (Unamuno) فیلسوف عظیم‌الشأن معاصر اسپانیایی که شاهکار اوست و به بیش از پنجاه زبان ترجمه شده است. من این ترجمه را با شور و شیدایی و همدلی و بلکه همزبانی غریبی ترجمه کرده‌ام و اگر ریا نباشد و حمل بر خودستایی نشود، عرض می‌کنم که از بابت این ترجمه تشویق‌های زیادی دریافت کرده‌ام.

متن دیگر، ترجمه کتاب «علم و دین» اثر ایان باربور (Barbour) است که به قول مؤلف بررسی و تطبیق مسائلی از فلسفه علم و فلسفه دین است. این کتاب و این ترجمه، کتاب درسی اصلی رشته علم کلام جدید در دانشگاه و حوزه بوده است. متن دیگر، تألیف کتاب یا رساله مفردهر تک‌نگاشتی درباره یکی از مکاتب فلسفی و فلسفه علمی مهم معاصر است، به ‌نام پوزیتیویسم منطقی» که این اثر هم در چند دانشگاه متن درسی بوده است. گفتنی است که این رساله انتقادی است، یعنی بنده انتقادهای منکرانه و بی‌محابای پوزیتیویست‌ها از جمله آیر و کارناپ را از متافیزیک پاسخ گفته‌ام و بر آن بوده‌ام که معیار تحقیق‌پذیری که اس و اساس این مکتب است، برای علم خوب است، یعنی نسبتاً بهتر است، ولی خالی از مشکل نیست نه برای فلسفه؛ زیرا طبق این معیار حضرات برآنند که هر چه تحلیلی (منطقی) و تجربی نباشد، مقبول نیست. و احکام متافیزیکی و ایدئولوژیکی و حتی اخلاقی و هنری را نه صادق، نه کاذب، بلکه لایعنی و بی‌ربط و مهمل می‌خواندند.

می‌گویند هر کس که منتقد یک فکر یا مکتب باشد، به‌ویژه هر چه جدی‌تر و پرجوش و خروش‌تر باشد، به نحوی نهانی و ناخودآگاه تحت تأثیر آن فکر یا مکتب است و من بعدها فهمیدم که معیار تحقیق‌پذیری پوزیتیویستی را کمابیش خوش دارم و انتقادم به متافیزیک بر این است که هیچ معیاری برای «درستی‌آزمایی» در مورد آن قابل اعمال نیست؛ لذا تأثیر آثار متافیزیک بر خوانندگانش یک نوع تأثیر زبانی ـ ادبی است، به جای آنکه علمی ـ عقلی ـ انتقادی باشد. اما فرق من با پوزیتیویست‌ها این است که بنده بسیاری احکام و تأویلات و آرایی را که نه منطقیر قیاسیربرهانی است و نه تجربی، می‌پذیرم. مانند بسیاری از احوال عرفانی، احکام اخلاقی، یا دینی، یا هنری و آنها را مهمل نمی‌دانم. ولی در مورد متافیزیک، بی‌آنکه آن را لایعنی یا مهمل بدانم، برآنم با آنکه اندیشه‌ورزانه و هوشمندانه است و ارزش فکری و فرهنگی هم دارد، اما به هنر نزدیک‌تر است تا به علم و غالباً تاب انتقاد عقلی ـ علمی ندارد. لذا برآنم که به قول فیلسوف بزرگ معاصر، کارل پوپر، اینها نه اثبات‌پذیر هستند، نه ابطال‌پذیر و غالباً شأن ابطال‌ناپذیر دارند. و این ابطال‌ناپذیری حُسن آنها نیست، بلکه عیبشان است؛ مثلا قول به وجود «انسان کامل» مسلماً اثبات‌پذیر نیست، از نظر بعضی‌ها هم که خیلی پوزیتیویستی فکر می‌کنند، باطل است؛ اما با وضعی که در فلسفه و عرفان ما دارد، ابطال‌ناپذیر است؛ یعنی تکلیف صدق و کذبش در قیامت روشن خواهد شد. هکذا دهها موجود یا حکم متافیزیکی دیگر که نه کذبش مسلّم است یا قابل اثبات و نه صدقش.

متن دیگر فلسفی که این بنده از انگلیسی به فارسی ترجمه کرده‌ام، جلد هشتم از تاریخ فلسفه ۹ جلدی فردریک کاپلستون است که نام فرعی آن «از بنتام تا راسل» است. کتابی است ارجمند و کلان. متن دیگر، کتابی است به نام «خدا در فلسفه» که در مقدمة آن برهان جدیدی در اثبات وجود باری تعالی طرح کرده‌ام. این کتاب مشتمل بر هشت (گونه) برهان بر اثبات وجود خداست و چند بار چاپ شده است. این و حدوداً سی چهل مقالة فلسفی ـ کلامی کارنامة ناچیز فلسفی بنده است. شاید همین‌قدر حاکی از این باشد که فلسفه‌ورز بوده‌ام و به فلسفه اشتغال خاطر و بلکه تعلق خاطر داشته‌ام.

انتقاد به فلسفه

اما اگر کسی انتظار داشته باشد که بنده باید ابتدا فیلسوف سپس منتقد باشم، تکلیف شاقی می‌فرماید و چنین ضرورتی ندارد. انتقاداتی که بنده می‌کنم، به مسائل فنی و تفصیلی فلسفی نیست، به گوشه‌ای از فلسفه است، و تا حدی است که همین‌قدر دانش و تجربه هم برای آن کفایت می‌کند. می‌گویند شاعری شعری برای کسی خواند؛ شنونده به نکته‌ای از شعر ایراد گرفت. شاعر نازک‌طبع که انتظار تحسین داشت نه انتقاد، آزرده و برآشفته شد و گفت: «شما حق انتقاد ندارید. شما که شاعر نیستید، حق و صلاحیت ندارید که به شعر من انتقاد کنید!» مخاطب که مردی روزگاردیده و اهل تأمل بود، خونسردانه لبخندی زد و گفت: «اختیار دارید، من مرغ نیستم، طبعاً تخم هم نمی‌گذارم، اما اگر یک تخم‌مرغ فاسد باشد، آناً آن را تشخیص می‌دهم!»

حالا داستان ماست. خوانندگان با خواندن مطالب آتی و ملاحظة بعضی انتقادات عقلی ـ عرفی که این‌جانب بر فلسفه وارد می‌دانم، تصدیق خواهند فرمود که برای نقد فلسفه، لازم نیست انسان فیلسوف باشد یا لااقل برای این‌گونه نقد کلی، به دانش فنی تفصیلی فلسفی احتیاجی نیست. حالا بنده از دندة جدل برنمی‌خیزم که بگویم نافی را نفی کافی است. وارد کردن این ایرادها و انتقادها خیلی علم و فرهنگ نمی‌خواهد، مختصری انتقاد عقلی و عقل انتقادی می‌خواهد. شاید پاسخ دادن به هر انتقادی، از وارد کردن آن انتقاد دشوارتر باشد؛ چنان‌که فی‌المثل اگر کسی منکر یک امر یا نکتة بدیهی شود، اثبات آن امر بدیهی، یعنی اثبات عقلی ـ‌ منطقی آن در اغلب موارد بسیار دشوار است؛ چنان‌که اگر کسی منکر وجود جهان خارج شود و از شما بخواهد دلیل بیاورید که ما جهان خارج را خواب نمی‌بینیم و وجودی مستقل از ما دارد، بسیار دشوار است. معروف است که این بزرگ‌ترین وهن فلسفه است. مهمترین دلیلی که می‌توان بر وجود جهان خارج یعنی همین جهان سرشار از اشیا و دار و درخت و آدم و ماشین و کوچه و خیابان و غیره آورد، تلقی طبیعی و عملکرد عادی انسان و جانوران است. به قول جورج سانتایانا ما «ایمان جانوری» داریم که جهان خارج، یعنی جهان ملموس مادی عینی، مستقل از دید و ذهن ما وجود اصیل دارد؛ یعنی گاو وقتی که تشنه می‌شود و به سراغ سطل آب یا چشمه می‌رود و کوچکترین شکی ندارد که آب وجود خارجی دارد، یا اگر هم سطل آب ندارد، این امر، خارجاً و واقعاً متحقق است و سطل خالی واقعیت دارد.

ادوارد جی مور ـ فیلسوف بزرگ انگلیسی و استاد برتراندراسل ـ وقتی که خواست برای اثبات جهان خارج دلیل بیاورد، خیلی فکر کرد و آخر عقلش به اینجا رسید که هنگام سخنرانی درباره همین موضوع، ابتدا یک دستش را دراز کرد و گفت: «این یک دست» و سپس دست دیگرش را کنار آن نهاد و گفت: «این هم دستی دیگر»؛ یعنی توسّل به بدیهیات کرد نه اینکه اثبات بدیهیات. استناد کردن به اینکه فلان امر بدیهی یا اجماعی است، آسان است، اما اثبات اینکه چرا اجماع مستند است، دشوار است. چرا که هزاران اجماع بوده است که گذشت علم و تجربه نشان داده آن اجماع‌ها بی‌حاصل بوده‌اند. پس برای اثبات صدق و صحت اجماع نمی‌توان گفت چون اکثریتی از انسان‌های عاقل به آن عقیده دارند، زیرا خرافات هم ممکن است یک امر اجماعی و اجتماعی باشد، اما به هر حال بی‌پایه است. یا اساطیر بسیاری بوده است که بشر باستانی آنها را دارای اصل و اصالت می‌انگاشته و امروز پنبة آنها خود به خود زده شده و پتة آنها روی آب افتاده است.

از کارهای فلسفی بی‌اهمیت این‌جانب نگارش دهها مقالة فلسفی یا نقد کتاب‌های فلسفی بوده است؛ مانند نقد کتاب «عدل الهی» اثر مرحوم آیت‌الله مطهری، «منطق و معرفت» اثر استاد دکتر دینانی، «فلسفة علمی» اثر برتراندراسل، کتابی به نام «پوپر» ترجمة مرحوم منوچهربزرگمهر، نقد ترجمة کتاب «منطق اکتشاف علمی» اثر پوپر ترجمة دکتر حسین کمالی، نقد «قبض و بسط تئوریک شریعت»، نقد کتاب «منطق، زبان، حقیقت» اثر آیر ترجمة مرحوم بزرگمهر، شرحی بر شرط‌بندیر شرطیة پاسکال در کتابی از آثار بنده که اتفاقاً آن هم گرایش فلسفی ـ کلامی دارد به‌نام «جهان غیب و غیب جهان»، یا نگارش مقالاتی چون «از شک نهراسیم» که حاکی از ربط و پیوند متقابل و معنی‌دهندة شک و ایمان است، و مقالة «اتحاد عاقل و معقول» تا برسد به مقالة «اندیشه و آثار پوپر» و مقالات دیگر که اکنون نام آنها را به یاد ندارم تا می‌رسیم به مقاله‌ای به نام «نقد و عیارسنجی فلسفه» که اساس اندیشة انتقادی این نوشتار را تشکیل می‌دهد و در شمارة ۲۱ مجلة نگاه نو چاپ شد و بازتابی داشت که شمه‌ای از آنها را نقل می‌کنم.

یک روز که حالم خوب بود، خودنویسم را از غلاف کشیدم و به مصاف فلسفه رفتم و بدون وقفه در همان نشست سه چهار ساعته مقاله‌ای به ‌نام «نقد و عیارسنجی فلسفه» در بیست و چند صفحه نوشتم و فرستادم برای مجله نگاه نو. از سوی دیگر چند نسخه از روی آن زیراکس برداشتم و یک‌شب جمعه که منزل استادمان حیدرعلی خان برومند مهمان بودم، به همراه خود و در کیف خود به آنجا بردم که با اهل نظر در میان بگذارم. استاد برومند مرد بزرگی بود و استاد مسلم علم کلام و علم اصول، و بنده در معیت چند تن از بزرگان (آقایان دکتر غلامرضا اعوانی، دکتر عبدالکریم سروش، کامران فانی، خانم دکتر شهین اعوانی، و چند تن دیگر) نزد ایشان در حدود دو سال، هفته‌ای یک جلسه دو ساعته، در انجمن حکمت و فلسفه، اصول فقه خواندیم که بیشتر به صورت درس خارج بود؛ اما گاه به «کفایه» آخوند خراسانی هم ارجاع داده و استناد می‌شد. این استاد عزیز گاه‌گاهی ما را به منزلشان دعوت می‌کردند تا رسیدیم به یکی از این دعوت‌ها که در مرداد ۱۳۷۳ بود.

وقتی بنده به آنجا رسیدم، عده‌ای از علما که اتفاقاً همگی اهل فلسفه و علوم عقلی بودند، پیش از من در آنجا حاضر و مشغول گفتگو بودند. حاضران غیر از استاد و من، عبارت بودند از: آقای دکتر اعوانی، دکتر دینانی، دکتر محقق داماد، بزرگواری که نامش را محفوظ می‌داریم به‌نام معلم فلسفه و بزرگوار دیگری که باز هم نامش را محفوظ می‌داریم به نام مترجم فلسفه.

بعد از حال و احوال، استاد که میزبان بودند، پرسیدند: «فلانی، تازه چه خبر؟» با شرم حضور عرض کردم: «اخیراً مقاله‌ای در انتقاد از بعضی نکات مربوط به فلسفه، یا فلسفه به طور کلی نوشته‌ام» و دست ‌کردم کیفم را باز کردم و چند نسخه از مقاله نامبرده را که تعدادش تقریباً برابر با تعداد حاضران بود، بیرون آوردم و میان مهمانان تقسیم کردم. ناگهان همهمه‌ای درگرفت. استاد با خوش‌طبعی ذاتی‌اش لبخند زد و با لهجه بسیار ملیح اصفهانی‌اش گفت: «باید بخوانیم و ببینیم که چی‌چی مرقوم داشته‌اید.» دکتر اعوانی هم با لبخند و خوش‌خلقی گفتند: «آقای خرمشاهی هر چی که در نقد و انتقاد فلسفه باشد، خودش جزء فلسفه است.» بنده از شنیدن این حرف لبخندی زدم و گفتم: «بله، از آن نظر که به هر حال تحلیل است و بحث عقلی است، درست است، اما بنده با منطق از فلسفه انتقاد کرده‌ام.» دکتر محقق داماد با آنکه در مسائل علمی صریح‌اللهجه است، نگاهی به رونوشت مقاله انداخت و طبق اخلاق و احتیاط علمی‌اش گفت: «باید بخوانیم و به ادله شما برسیم.» دکتر دینانی هم در عین آنکه به هیجان آمده بود، چیزی نگفت فقط با اشاره به مقاله من گفت: «باید دید.»

معلم فلسفه با حالتی نگران رو به بنده کرد و در حالی که دستهایش را به هم می‌مالید با شکسته‌نفسی و سلامت‌نفس کم‌نظیری لبخندزنان گفت: «پس می‌فرمایید این سی سالی که ما در دانشگاه فلسفه درس داده‌ایم، باد هوا و هباءً منثورا بوده؟» گفتم: «معاذالله! بنده نه بنیه علمی انتقاد نیرومند از فلسفه را دارم و نه اینکه فلسفه دو سه‌هزار ساله با یک مقاله سرش به زیر آب فرو می‌رود.»

اما مترجم فلسفه به‌کلی ملتهب و حتی می‌توان گفت متشنج بود. ایشان با تشتت و حتی تشدد درآمد که: «یعنی چه آقا!‌ هر چه توی این مقاله نوشته باشید، سخیف است!» ناگهان همه ساکت شدند و در یک آن احساس کردم که اگر خویشتنداری نکنم، مهمانی استاد برومند به هم خواهد خورد و اجر بانی ضایع می‌شود؛ تحمل کردم و گفتم: «عجب! تصور می‌کردم اینکه سالها با فلسفه مشغول بوده‌اید، در شما سعه صدر و شرح صدر به بار آورده! گمان نمی‌کنم امامزاده فلسفه از جانب بنده این‌قدر در خطر باشد که لازم باشد با درشتی و دشنام از حریمش دفاع کنند. بنده برای فلسفه و بلکه فرهنگ یک معیار بیشتر ندارم و آن تساهل و مدارا و به قول امروزی‌ها رواداری است. اگر در کسی نباشد، نگران می‌شوم. شما که هنوز نمی‌دانید بنده در این مقاله چه نوشته‌ام؟ اگر واکنش شما طبیعی است، پس چرا این آقایانی که بسی بیشتر از شما به فلسفه پرداخته‌اند، همین واکنش یا مشابه آن را نشان ندادند؟»

باری، هر آدمی از لحن و نگاه و رفتار دیگران می‌فهمد که با او چه عواملی دارند: آیا رفیق‌اند، شفیق‌اند، رقیب‌اند، روادار هستند، مهربان‌اند، کلافه‌اند، مدعی‌اند، منکرند، مریدند، متنفرند، منتقدند یا غیره. بنده هم با این گیرنده طبیعی که در وجودم هست، احساس کردم جناب مترجم عنایتی به بنده ندارند؛ اما مدارا کردم و نگذاشتم جوّ مجلس مهمانی متشنج شود. اما کسی هم از اهل مجلس به مترجم فلسفه گوشزد نکرد که درشتی و دشنامش برخلاف ادب بوده است. آن شب بهتر از همیشه فهمیدم که فضل ظاهری لزوماً فضیلت باطنی و فرزانگی به بار نمی‌آورد.

چند روز بعد مترجم فلسفه در مقام استمالت از من برآمد و گفت: «شما ما را ترساندید! توی این مقاله که چیزی نیست، مثل همه مقالات شما معتدل و شیرین بود.» ابتدا اهمیتی ندادم و خواستم او را با نوسانات احوالش که دهها نفر از دوستانش را از او رنجانده بود تنها بگذارم، اما دیدم حرف دارم.

از ایام کودکی و نوجوانی فکر می‌کردم که علم و معرفت باید انسان را پاکیزه و پالوده و پیراسته کند. وقتی از دانشمندی درشتی و خشونت و اخلاقیات یا کردار منفی و ناسنجیده می‌دیدم، یکه می‌خوردم. از اینکه حکمت و معرفت از زبانش به ذهنش و از آنجا به قلب و از آنجا به جانش سرایت نکرده است، تکان می‌خوردم. همیشه این بیت سنایی آویزه گوشم بود:‌

علم کز تو، تو را بنستاند

جهل از آن علم بهْ بوَد صد بار

بی‌آنکه از نظریه فلسفی اتحاد عاقل و معقول و عالم و معلوم خبر داشته باشم قائل به این اتحاد بودم.

در همان ایام نوجوانی به حدیثی نبوی برخوردم که بسیار بر من اثر گذاشت. حضرت رسول(ص) فرموده بودند: «انّی بُعثتُ لاتمّم مکارم الاخلاق: من مبعوث شده‌ام که مکارم اخلاق را تکمیل کنم.» از این حدیث به این فکر فرو رفتم و از خود پرسیدم که: دین مهمتر است یا اخلاق؟ یکی حقیقت تشریعی است و یکی نهادۀ تکوینی و هر دو الهی. دیگر جرأت نمی‌کنم به‌صراحت بگویم اخلاق از دین مهمتر است؛ اما دیدم یک انسان اخلاقی هر قدر که به دین احتیاج داشته باشد، ولی نیاز انسان دینی به اخلاق از آن بیشتر است. استدلال‌گونه‌ای هم دارد: اگر دین در خدمت اخلاق و تهذیب نفس و اصلاح رفتار و گفتار و کردار و پندار انسان‌ها باشد، با رسالت انبیا و هدایتگری اولیا و مشی صُلحا موافق درمی‌آید؛ اما اگر اخلاق در خدمت دین باشد، چون ادیان و مذاهب قدیم و جدید، قطع نظر از حق و ناحق‌بودن بعضی از آنها، آن‌وقت اخلاق متعدد و چندهزارگونه خواهیم داشت که هیچ صاحبدل و صاحب‌نظری نمی‌پسندد، بلکه نمی‌پذیرد. فقط یک اخلاق انسانی داریم، البته با تفاوت اخلاقیات. دین وسیله‌ای است نورانی و اغلب قدسی و آسمانی برای انسان‌سازی و تقرب به خداوند و تخلق باخلاق‌الله. اما اخلاق غایت است و به قول اسپینوزا: فضیلتْ خود پاداش خویش است. از سوی دیگر این بیت سعدی هم همیشه خاطرآویز من است:

بدی را بدی سهل باشد جزا

اگر مردی، احسن الی من اسا

باری، یک روز دست آقای مترجم فلسفه را گرفتم و به اتاق خلوتی بردم تا چهار کلمه حرف درست (و نه لزوماً درشت) به ایشان بزنم. گفتم: شما فروتنی مرا به حساب عظمت مقام خودتان نگذارید. من عادت به این دارم که به‌ویژه نسبت به کسانی که چند سالی از من بزرگ‌ترند یا در حرفه مشترک چند صباحی باسابقه‌ترند، جوری رفتار کنم که شاگرد با استاد رفتار می‌کند؛ اما شما چرا وهم ‌برتان داشته است؟ آیا به چند فقره ترجمه که کرده‌اید، غرّه‌اید؟ من هم همان‌قدر ترجمه کرده‌ام، خیلی بیش از این هم تألیف کرده‌ام. شما از نگارش پنج تا مقاله عاجزید؛ یعنی فقط ترجمه می‌کنید. فکری و فرهنگی از خودتان ندارید. به چه چیزی غره‌اید؟ اگر به کارنامه فرهنگی‌تان مغرورید، آیا کارنامه مرا کمتر یا بدتر ارزیابی می‌کنید؟

بعد به خود آمدم، دیدم که نفس امّاره دارد تلافی و تلاطم می‌کند؛ گفتم کتاب نوشتن که فی‌نفسه فضیلتی نیست، بلکه شغل است. «فضیلت» با «فضل» فرق دارد. آنچه معیار آدمیت است، علوم اولین و آخرین نیست، فضایل اخلاقی است؛ لذا ادامه دادم:‌ «یک مثقال اخلاق، از یک خروار علم (تازه کدام علم؟)‌ برتر است.» مترجم فلسفه نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت:‌ «برای من این‌طور نیست، علم مهمتر است.» گفتم: کدام علم؟ این مختصر اطلاعات عمومی پریشان را می‌گویید علم؟ ما که همچو بهره‌ای از علم نداریم، پس بهتر است جانب اخلاق را داشته باشیم. از آن گذشته مگر علم در خطر بود که شما بُراق شدید و بد و بیراه گفتید؟ کدام علم اجازه می‌دهد که از مقاله‌ای نخوانده، بد بگویید؟ آنهایی که در غرب یا شرق، علم واقعی و فراوان دارند، هرگز منکر اخلاق نیستند، بلکه اخلاقی‌ترین انسان‌های جامعه خودشان‌اند. به یک آبدارچی به اندازه رئیس دانشگاه احترام می‌گذارند، به قول سعدی:

تواضع کند هوشمند گزین

نهد شاخ پرمیوه سر بر زمین

ولی دم سرد من در آهن سردش نفوذی نداشت؛ گفتم فکری به حال خودتان بکنید. آدمهایی که در یک سال اخیر از رفتار و گفتار شما رنجیده‌اند، به اندازه یک سپاه هستند. اما به‌راستی معتقدم که فلسفه وسعت دید و وسعت مشرب و مدارا به بار می‌آورد. اگر کسی به فلسفه بپردازد و شرح صدر و مدارا نداشته باشد، در واقع فلسفه را حرام کرده است و به حیف و هدر داده است و دانشی که فرزانگی به بار نیاورد، فضل بی‌فضیلتی بیش نیست.

به‌راستی معتقدم که فلسفه وسعت دید و وسعت مشرب و مدارا به بار می‌آورد. اگر کسی به فلسفه بپردازد و شرح صدر و مدارا نداشته باشد، در واقع فلسفه را حرام کرده است و به حیف و هدر داده است و دانشی که فرزانگی به بار نیاورد، فضل بی‌فضیلتی بیش نیست.

آن مقاله چاپ شد و بازتابی یافت. جناب داریوش آشوری که ذهن فلسفی و تحلیلی روشنی دارد، در شماره بعد دو یادداشت به همان نشریه داد که یکی درباره شادروان فردید بود و دیگری در اشاره به مقاله من و رد محترمانه آن که بخشهایی از آن را نقل می‌کنم: «هنگامی که مردی با دانش و ذوق ایمانی و حس شاعرانه ـ عارفانه و ریشه‌داری ژرف در فرهنگ ایرانی و اسلامی همچون خرمشاهی به شکستن کمر فلسفه برمی‌خیزد و با آن درمی‌افتد، به خاطر آدمی می‌گذرد که بگوید باز غزالی دیگری از میان ما برخاسته است تا به نام ایمان و دین، با عقل بنیادی فلسفه بستیزد و برتری وحی را بر عقل استنتاجی به کرسی نشاند؛ اما او اگرچه با فروتنی چنین قیاسی را آگاهانه رد می‌کند، باز همچنان غزالی‌وار به فلسفه می‌تازد و می‌خواهد آن را به سود دین از سویی، و به سود علم پوزیتیو از سوی دیگر رد کند. اما چنین بی‌پروا در چند صفحه حکم آخر را در باب گستره عظیم فلسفه در جهان امروزکردن و به چیزی تاختن که ما هنوز در آستانه آشنایی با آن هستیم تا چه رسد به فهم و جذب درست آن، از مردی با پروا و هوشمندی و حیای خرمشاهی به دور است!

خرمشاهی از جایگاهی به فلسفه می‌تازد که کم و بیش همان جایگاه پوزیتیویستی و پوپری است؛ یعنی دیدگاهی در میان فیلسوفان مدرن که علم پوزیتیو را تنها رهیافت ممکن به شناخت می‌داند و برای فلسفه وظیفه‌ای جز هموار کردن راه و روش برای علم نمی‌شناسد و هر آنچه در قالب فهم مکانیکی علمی و فهم عام که همان فهم مکانیکی و مشترک بشری است نگنجد، به نام «متافیزیک» بی‌اعتبار می‌شمارد… من در شرایط کنونی خودمان، در فهم مسائل تاریخ و فرهنگ و زبان خودمان جای فلسفه و فهم فلسفی را بسیار خالی می‌بینم و به‌روشنی می‌بینم که فهم علمی جزئی‌نگر در فهم بن و ریشه مسائل چندان توانا نیست و نیاز به دیدگاه‌های نظری عالی‌تری دارد که فهم فلسفی فراهم تواند کرد؛ یعنی فهمی که مسائل را از افقی گسترده‌تر و بالاتر و با تذکر معنا و ماهیت تاریخ و فرهنگ روشن کند، بنابراین زنده‌باد فلسفه!»

آقای آشوری در رد مقاله بنده بحث ماهوی نکرده‌اند و نقضها و ایرادهایی را که من بر فلسفه وارد کرده‌ام یا قابل رد ندانسته‌اند (به هر دو معنی)، یا دیده‌اند وارد ماهیت شدن و جواب تفصیلی دادن دشوار است و با یک یا دو یادداشت نمی‌توان برگزار کرد. ایشان رطب‌خورده‌ای هستند که منع رطب نمی‌توانند کرد، تعلق خاطرشان به فلسفه و مهم‌انگاری آن تا به حدی است که نمی‌توانند خونسردانه یا به انتقادها پاسخ دهند، یا دفاعیات مستقل و جدیدی از اتقان و اعتبار معرفت فلسفی به‌عمل آورند. همین است که در پایان یادداشت خود شعار «زنده باد فلسفه» را سر داده‌اند. من در این دعا و آرزو با ایشان شریکم و نه فقط برآنم که فلسفه زنده باد، بلکه به نوعی اطمینان دارم که تا پایان تاریخ فکر و فرهنگ و در واقع مدنیت و تمدن بشری، فلسفه از انسان جدا نخواهد شد و زنده خواهد ماند؛ اما برای آنکه بهتر زنده بماند و طول عمر توأم با سلامت پیدا کند، بهتر این است که گاهی خود را به معاینة پزشکان یعنی صاحبنظران و منتقدان بسپارد و به جای انکار رخنه و خلل، درصدد کشف رخنه و خلل و سپس حتی‌المقدور رفع رخنه و خلل‌ها از حریم خود باشد.

پس از انتشار یادداشت جناب آشوری، یکی دیگر از دوستان اندیشه‌ورزم، آقای سیامک عاقلی، وارد صحنة این گفتگو شد و مقاله‌ای در رد نظرگاه و یادداشت آقای آشوری نوشت که در شمارة بعد (۲۳) «نگاه نو» به طبع رسید. جای خوشوقتی است که نگارش مقالة ناچیز «نقد و عیارسنجی فلسفه» مختصر تحرکی در فضای فکری در بعضی محافل دانشگاهی و حوزوی به بار آورد؛ چنان‌که یکی از فهیم‌ترین فیلسوفان معاصر ایران، آقای دکتر دینانی، نه برای پاسخ به آن مقاله، ولی با انگیزه‌ای که آن مقاله و مقالة دیگری که در همان زمینه و زمانه، در نگاه نو به قلم این‌جانب به نقد کتاب «منطق و معرفت» ایشان نوشته شده بود، کتاب ارزشمندی مرقوم داشتند که در سال ۱۳۷۶ انتشارات طرح نو منتشر کرد و آن «ماجرای فکر فلسفی در اسلام» نام دارد، و هدفش نقد و رد مخالفت‌هایی است که در طول تاریخ گذشته و تا به حال به‌ویژه به ‌نام و به انگیزة حمایت از حریم وحی و ایمان و اندیشة دینی، نسبت به فلسفه ابراز گردیده است، نظیر مخالفت‌های غزالی و سپس ابن‌تیمیه.

حال به نقد عباراتی از مقالة جناب عاقلی می‌پردازیم: در مقالة «نقد و عیارسنجی فلسفه» یک سلسله دلایل منطقی در تردید در اعتبار معرفت متافیزیکی اقامه گردیده و ضعف سیستم‌های فلسفه از لحاظ منطقی نمایانده شده است… مادام که ما معیار و محکی برای سنجش صحت اظهارنظری نداریم، می‌توانیم آن اظهارنظر را به عنوان کوششی عقلانی و نظری ارج بگذاریم؛ اما نسبت به قبول و پذیرش آن باید سکوت اختیار کنیم، هرچند گویندة آن، فیلسوف پرهیمنه و رعب‌انگیزی مثل هگل و امثال او باشد. پیشرفت فهم و تفکر و فرهنگ بشری، مدیون عقل و فهم بشری است و تفکر نظری در این میان نقش اصلی را ایفا کرده است. اما عقل نظری مادام که مستندات مستحکمی در اختیار نداشته باشد، کارش به تاختن در میدان تخیلات و تعصبات و اوهام ختم می‌گردد؛ و از یاد نبریم که از فلاسفه، بیشتر از حرفهای مفید، حرفهای غیرمفید شنیده‌ایم.»

آقای سعید رحیمیان در ایراد به مقالة بنده و توضیح اینکه قضایا و احکام مابعدالطبیعی فاقد معیار نیست، ‌نوشتند: «فلسفة اولی هیچ‌گاه ادعا ندارد که قضایای مطرح‌شده در آن قضایای تجربی باشند تا با محک ابطال‌پذیری، صحت و سقم این ادعا سنجیده شود و این امر در عین حال بدین معنا نیست که فلسفه و نظریات فلسفی، فاقد ملاکی برای نمایاندن بطلان یا صحت خود باشند، بلکه معیار فلسفة اولی همانا منطق، برهان و تحلیل عقلی و آزمایشگاه ذهن است و قضایای فلسفی گرچه ابطال‌پذیر تجربی نیستند، اما در صورت بطلان، کذب آنها توسط منطق قابل نمایاندن است.»

پاسخ اجمالی به این دوست نادیده این است که این معیار، یک معیار نظری و اعتباری است که مثل شمشیرهای عتیقه، کمتر فایدة عملی دارد. اتفاقاً باید به ایشان گفت جانا سخن از زبان ما می‌گویی. آیا خود ایشان هیچ‌وقت هنگام خواندن یک متن متافیزیکی حاضر شده‌اند و این همه جلادت و رشادت فکری داشته‌اند که هرچه برهانی یا منطقی نیست، بی‌اهمیت و بی‌اعتبار بشمارند؟ در این صورت از حدوداً ۳۰۰هزار کتاب متافیزیکی که در همة زبان‌ها و همة زمان‌ها در زمینة متافیزیک نوشته شده است، شاید بیشتر از ۳۰۰ عبارت حرف و حکم و قضیه و قیاس مقبول و معتبر منطقی بیشتر باقی نماند! اگر «پدیدارشناسی روح» هگل و «وجود و زمان»‌ هایدگر را در ترازوی عقل و منطق و علم که دنبالة عقل به‌شمار می‌آید، بسنجید، چه میزان از احکام و عبارات آنها، به عنوان احکام و عبارات واقعیت‌دار و حقیقت‌دار و معنی و مصداق‌دار باقی می‌ماند؟ پاسخ من این است که کمتر از یک هزارم! بسیاری از احکام و عبارات متافیزیکی نه قابل اثبات صدق است و نه قابل اثبات کذب؛ همین است که عمر بشریت را تلف می‌کند. معروف است که هایدگر گفته است: «عدم می‌عدمد» یا «هیچ می‌هیچد»! این جمله فقط به عنوان یک جملة کژتاب و قلقلک‌دهنده ارزش کاریکاتوری یا کاریکلماتوری دارد. عدم بیچاره هیچ ندارد که بهیچد یا نهیچد! منتها یک عده درست مانند گزافگویان یا خودشیرین‌کنان دربار ـ فی‌المثل دربار ناصرالدین‌شاه که هر کلمه را که ذات اقدس شهریاری در گوشة حکمی یا نامه‌ای یا فرمانی می‌نوشت، تذهیب می‌کردند، و دور قابش بادمجان می‌چیدند، این حرفها را جدی می‌گیرند و دربارة ژرفی آنها داد سخن می‌دهند!

نظر شما