شناسهٔ خبر: 64768 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

گفت‌وگو با مترجم کتاب «آنتونیو نگری: مدرنیته و انبوه خلق»

پرواز، خروج و برساختن امر مشترک با آنتونیو نگری

حبیبی باید نگری را نامی برای یکی از مساعدترین خطوط پرواز در قلمروی تفکر و کنش انتقادی معاصر دانست که می‌توان به مدد آن راهی سَفر خروج شد

فرهنگ امروز: الهه شمس، کتاب «آنتونیو نگری: مدرنیته و انبوه خلق» مواجهەای تمام عیار، ژرف و فکورانه با آثار نگری را فراهم می‌سازد و همه چیز، از آثار اولیه وی در باب هگل و کانت تا مباحث سیاسی اخیر در باب امپراتوری، را پوشش می‌دهد. علاوه بر پرداختن به آثاری که هنوز به انگلیسی ترجمه نشده، نقطه قوت اصلی کتاب حاضر شیوه‌ای است که بدان طریق سیاست و فلسفه را با هم تلفیق می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه نگری از رهگذر فلسفه درگیر سیاست می‌شود و به چه نحو از مجرای سیاست به فلسفه می‌پردازد. اغراق نیست اگر بگوییم که این کتاب بحث بر سر آثار نگری را از اساس دگرگون خواهد ساخت. این اثر از تیموتی اس مورفی با ترجمه فٶاد حبیبی در 462 صفحه از سوی انتشارات نگاه و با قیمت 85000 تومان روانه بازار نشر شده است. 
فٶاد حبیبی، نویسندە و مترجم حوزە فلسفەی سیاسی، دغدغه‌ خود را بیش از هر چیز اندیشیدن بە امر سیاسی و کاوش در باب دلالت‌‏های آن در اتصال معاصر می‌داند. دکمه‌ پرچی که دال‏‌ها و نام‌‏های مختلف و گاه متعارضی همچون سوفی وانیچ، اسلاوی ژیژک و آلن بدیو را، از یکسو، به میگل ابنسور، آنتونیو نگری و اتی‏‌ین بالیبار، در سوی دیگر، وصل می‌‏کند. بنابراین آنچه بەاصطلاح ستاره‌ قطبی تفکر، ترجمه و فعالیت‌های حبیبی بوده را می‌توان نیل به فهمی هرچە بهتر از چگونگی و استلزامات برساختن امر مشترک در بطن وضعیت حاضر معرفی کرد. همین مسئله او را به سوی غور در آثار فیلسوفان اوان مدرن و به‌‏ویژه سنتی هدایت کرده که از ماکیاولی و اسپینوزا آغاز می‌‏شود و تا ژیل دلوز، لویی آلتوسر و الکساندر ماترون و شاگردان و متفکران نزدیک به این جریان ادامه می‌‏یابد. بر همین اساس حبیبی در این مدت سعی کرده آثاری را در معرفی و شرح اندیشه‏‌های این متفکران ترجمه کند. کتاب «آنتونیو نگری: مدرنیته و انبوه خلق» آخرین اثری است کە در این راستا از سوی وی ترجمە شدە است و بە شرح حیات فکری و سیاسی یکی از کلیدی‌ترین و شاخص‌ترین فیلسوفان سنت مزبور می‌پردازد. با او درباره‌ی این کتاب گفت‌وگویی داشته‌ایم که مشروح آن را در ادامه می‌خوانید:

بگذارید اولین پرسش را با اشاره به کارها و فعالیت‌های پیشین خود شما شروع کنیم. یعنی پرسش از نسبت این کار با آثاری که پیش‌تر در خصوص چهره‌هایی همچون ماکیاولی و اسپینوزا ترجمه کرده‌اید. لذا، بهتر است در آغاز کمی در این‌باره توضیح دهید که جایگاه این کتاب در پروژه فکری‌ای که شخص شما دنبال می‌کنید، پروژه‌ای که بر مواجهه با ماکیاولی و اسپینوزا تمرکز دارد، چیست؟
پروژه «مواجهه با ماکیاولی و اسپینوزا» به صورت دقیق تلاشی بود برای معرفی و برجسته‌سازی فهمی از تفکر این دو فیلسوف که به‌رغم اهمیت و دلالت‌های تعیین‌کننده آن، چندان در ایران شناخته و جدی گرفته نشده بود. در همین راستا مجموعه‌ای از شرح‌ها و مداخلات برگزیده و ترجمه شد. در نهایت با ترجمه مجموعه مقالاتی که در دو جلد و ذیل عناوین «بازیابی مکرر: قدرت اسپینوزا از کجا می‌آید؟» و «بارگذاری مجدد: اسپینوزا ما را تا کجا خواهد برد؟» (هر دو از انتشارات ققنوس) منتشر شد، این پروژه، دستکم به زعم خود ما، به هدف اولیه‌اش تا حد زیادی دست یافت. اما برای برداشتن گام‌های بعدی چه‌بسا نیاز بود که به خود اندیشه‌های برخی از این شارحانی نظر کنیم که در رستاخیز و بازگشت [به] ماکیاولی و اسپینوزا نقشی اساسی ایفا کرده‌اند. به این مسئله که چگونه پیروی از ماکیاولی و اسپینوزا نه‌تنها فلسفه‌های آن دو بلکه بر مسائل و دغدغه‌های معاصر پرتو می‌افکند. لذا، با توجه به رجعت دائمی تونی نگری به این دو فیلسوف و همچنین دامنه گسترده و ژرفای عظیم اندیشه‌های وی این نیاز احساس شد که تصویری جامع و رهگشا از نظام تحلیلی و حیات فکری و عملی خود وی در دست داشته باشیم. خوشبختانه به همت دوستان گرانمایه دیگری برخی از کتاب‌های مهم نگری پیش‌تر ترجمه شده بود، اما دو مانع اصلی شاید پیش‌پای مواجهه‌ای جدی و درخور با نگری قرار داشت. نخست، نبود شرحی از سیر تکوین فکری و عملی، و فقدان آشنایی بسنده با آثار مختلف و فراوان وی؛ و، دوم، رواج تصویری کژوکوژ از فلسفه و کنشگری نگری به سبب انتشار نقدهای، اغلب، ناصواب و خصمانه. از همین رو، کتاب تیموتی اس مورفی، «آنتونیو نگری: مدرنیته و انبوه خلق»، برای تأمین شرایط مساعدتری جهت مواجهه‌ای راستین و درخور با نگری برگزیده و ترجمه شد. کتابی که دقیقاً نشان می‌دهد چه اندازه نگری خود همچون ماکیاولی متفکری اتصالی است و همانند اسپینوزا نظریه‌پرداز دموکراسی مطلق.
 
با این مقدمه، اگر به سر وقت متن کتاب برویم، در همان صفحات آغازین می‌بینیم که تیموتی مورفی از یک دوراهی پایدار و تعیین‌کننده در حیات فکری و سیاسی نگری سخن می‌گوید، دوگانه استاد و مبارز. این امر را می‌توان به درجات مختلف نزد متفکران مختلف دیگر نیز مشاهده کرد، اما چرا این مجموعه از دوراهی‌های تواما متافیزیکی و انضمامی تا این اندازه نزد نگری واجد اهمیت است، و زندگی و آثار وی را تعریف می‌کنند؟
این به‌اصطلاح دوراهی‌ها دقیقا یکی از مهمترین ویژگی‌های فلسفه نگری است. شاید کمتر فیلسوفی را، دستکم از میان معاصران، بتوان مثال زد که به‌اندازه و همچون نگری فلسفه و اندیشه‌های متافیزیکی‌اش در بطن سیاست و کنش‌های انضمامی‌اش رشد و تکوین یافته باشد؛ و بالعکس، سیاست و کنشگری‌اش سرتاسر ملهم از انتزاعی‌ترین سویه‌های متافیزیکی فلسفه‌اش بوده باشد. تصور می‌کنم نگری تقریباً از همان آغاز به صورت آگاهانه و ناخودآگاه به این فراست دست یافت که این رابطه دو سویه، بازگشتی و پیوسته در حال تأثیر و تأثر متقابل، نه یک انتخاب فلسفی، یا سیاسی، بلکه شرط گریزناپذیر قسمی فلسفه پراکسیس جدید است که همزمان می‌خواهد در دل بحران فلسفه و پراتیک پیشروی کند. جیسون رید به‌خوبی این رویه را قسمی فلسفه پراکسیس می‌خواند که دریافته نمی‌توان تأسیس هستی را به صورتی نظری شرح داد، و لذا خود فلسفه «باید از رهگذر مواجهه مستمر با شروط و محدودیت‏‌های مؤسس آن، با مادیت جهان» رشد و توسعه یابد. به باور من، حتی دوران زندان و دوری از کنشگری اجتماعی نیز مانع از این پیوند درونی و همیشگی نزد نگری نمی‌شود و اتفاقاً درخشیدن فیگوری چون اسپینوزا در سپهر فلسفی نگری دقیقاً از بطن همین پیوند زاده می‌شود. بنابراین، شاید بهتر باشد به عوض دوراهی یا پارادوکس، به پیروی از خود اسپینوزا، از تفکر و عمل، متافیزیک و سیاست، امر انتزاعی و امر انضمامیِ، فیلسوفی چون نگری در حکم صفات مختلف جوهری واحد سخن بگوییم. صفاتی که تجلی‌های مختلفی از امر واحدی‌اند که قدرت، کناتوس و میل خود را در سطح هستی بیان می‌کنند.
 
یکی از ویژگی‌های رایج در میان بسیاری از فیلسوفان سده بیستم، به‌ویژه آنها که به سنت انتقادی و چپ تعلق دارند، بهره‌گیری از فلسفه هگل و درجاتی از تبعیت از اوست. اما، می‌دانیم که نگری برخلاف این گرایش تقریباً همگانی و حتی دوره آغازین فعالیت‌های فکری‌اش، همواره و به صورت آشتی‌ناپذیری در برابر فلسفه هگلی ایستاده است. سبب این مخالفت سفت‌وسخت را چه می‌دانید و چرا از نظر نگری برای خروج از بن‌بست‌های تفکر انتقادی باید از هگل‌گرایی عبور کرد و دست به دامان ماکیاولی و اسپینوزا شد، برای ذکر نمونه‌ای مشخص، چرا تخاصم و گشودگی آنتاگونیسم بر تناقض و حل دیالکتیکی می‌چربد و بر آن برتری دارد؟
بله، نگری در آغاز در مقام یک نوهگلی چپ فعالیت فکری و آکادمیک خویش را شروع می‌کند و حتی در این دوره فلسفه هگل را به دلایلی همچون «گشودگی» و «مسئله‌آفرینی» آن ستایش می‌کند، اما بعدها در پی مواجهه با آثار مارکس و همچنین آسیب‌شناسی جنبش چپ در ایتالیا و اروپا از هگلیسم فاصله می‌گیرد. برای بیان علت برش و سپس موضع‌گیری ضدهگلی همیشگی و حاد نگری می‌توان به عوامل مختلفی اشاره کرد. اما چه‌بسا ریشه اصلی این فاصله‌گیری انتقادی را بتوان در بطن همان فروبستگی نظام فلسفی هگل، اعم از روش‌شناسی و هستی‌شناسی وی، ردیابی کرد. به باور نگری، هگل نیز همچون کانت و دکارت به سنتی در فلسفه مدرن تعلق دارند که در حقیقت چیزی بیان متافیزیکی و پیچیده ظفرمندی بورژوازی نیست. قسمی فلسفه پیروزی عین بر ذهن و عقب‌نشینی به سوژه‌ای منفرد و تنها، تفکیک ساحت‌های شناخت و گره زدن روشنگری به اطاعت، و در نهایت ذوب شدن تمامی تضادها و جنبش‌های تاریخی در غایتی به نام ایده مطلق، پایان تاریخ و در حقیقت دولت. نگری، همراستا با لویی آلتوسر و البته با تفاوت‌هایی جدی، در برابر از قسمی فلسفه بدیل و زیرزمینی دفاع می‌کند، فلسفه زیرزمینی، فلسفه مقاومت، فلسفه مواجهه. فلسفه‌ای که پیش، در حین و پس از مدرنیته از تفاوت، تکثر، گشودگی، شدن و کار زنده بحث می‌کند. فلسفه‌ای که به عوض مفاهیمی چون برتری ذهن، شروط پیشینی معرفت و حق انتزاعی بر ویرتو، انبوه خلق و کار زنده متمرکز می‌شود. ذهن‌محوری، معرفت‌شناسی و ایده‌آلیسم در برابر مونیسم، هستی‌شناسی و ماتریالیسم و، همچنین، دولت در برابر انبوه خلق.

اگر نگری ستیزی آشتی‌ناپذیر با دیالکتیک دارد این امر علاوه بر «کاذب» دانستن این فرم علی‌الظاهر فرامکانی و فرازمانی از فهم و شرح جلوه‌گری و تکوین پدیدارها، از انحلال آنتاگونیسم راستین در بطن دیالکتیک ناشی می‌شود. چرا که به‌رغم همه اهمیتی که از قرار معلوم دیالکتیک به صیرورت یا شدن می‌بخشد، گویی همواره با نگاهی مدوسایی به آن می‌نگرد. از این نظرگاه، همواره انسداد و جمودی در شدن رخ می‌دهد و نیروی تفاوت، کثرت و دگرسانی در دیالکتیک ذیل یوغ آوفهبونگ (Aufhebung) رام و مدنی می‌شود، ارتقا می‌یابد و در نهایت در منزلی نهایی، ایده مطلق، پایان تاریخ و دولت مردمی، آرام می‌گیرد. بنابراین نگری، برخلاف برداشت اولیه‌اش، بعدها به صورت ریشه‌ای و بی‌امان هگلیسم و دیالکتیک را به سبب فروبستگی، انحلال آنتاگونیسم و خدمت‌رسانی به دولت بورژوایی به نقد می‌کشد. بدیهی است که برخلاف ظهور موقت تناقض و عملیات رفعِ یکی از سویه‌های تناقض در قالب سازوکاری سلسله‌مراتبی، تخاصم آنتاگونیستی ضمن حفظ تمام‌عیار تفاوت، فهم و رویکردی است که در را به روی هرگونه پناه بردن به دولت و سرمایه می‌بندد. هیچ امکانی برای حذف، حفظ و رفع همزمان طرف مقابل وجود ندارد، پس تمامی ترفندهای رفرمیستی، مرحله‌گرایانه و دترمینیستی برای پیشرفت محتوم تاریخ، بی‌اساس و در واقع توجیهی برای سازش است. و تنها به مدد تأکید سازش‌ناپذیر بر آنتاگونیسم حل‌ناشدنی کار زنده و سرمایه است که می‌توان راهی به بیرون و فراسوی نظم حاکم گشود.

بنابراین چه‌بسا بتوان نگری را در زمره جدی‌ترین دشمنان فلسفی هگلیسم و دیالکتیک دانست. زیرا وی همزمان فرم و محتوا، روح و روش، و خاستگاه و غایت فلسفه هگل را به سبب اثرات و پیامدهای آنها نیازمند نقد و مقابله می‌داند. نگری، برخلاف بسیاری از هم‌قطارانش، کسانی همچون ماشری یا حتی دلوز، هرگز از لحن ضدهگلی خود نمی‌کاهد. او همواره اصرار دارد که فلسفه هگل به لحاظ فرم بسته و از حیث محتوا تعالی‌گرا است، به لحاظ روح ارتجاعی و از حیث روش سازشکارانه، و سرانجام از لحاظ خاستگاه بورژوایی و از حیث غایت دولت‌گراست. بر این اساس، نزد نگری حتی با نفی دوگانه پوسته و هسته، که یکی را رازورزانه و در خور طرد و دیگری را عقلانی و شایسته حفظ می‌داند، هیچ جایی برای لاس زدن با هگل و دیالکتیک وجود ندارد. هگلیسم فلسفه‌ای به‌غایت جدی، نیرومند و درخور تأمل است، اما تنها از این رو که نقطه اوج فلسفه بورژوایی به شمار می‌رود و واکنشی (reaction) جدی و مهم در برابر هستی و امکانات بالفعل و نهفته در سطح درون‌ماندگار آن است، اما همزمان و هرگز نباید از یاد برد که در مقام فلسفه‌ای ارتجاعی (reactionary)، نمی‌توان جز به صورت منفی از آن چیزی آموخت. 
 


 
یکی دیگر از نکات جالب‌توجه درباره نگری رویکرد اوست در قبال اومانیسم. زیرا نظر به موضع مخالف بسیاری از متفکران انتقادی معاصر نسبت به اومانیسم، دفاع نگری از اومانیسم بیش از پیش نابه‌هنجار و غریب می‌نماید. توضیح می‌دهید که چرا نگری برخلاف این اتمسفر رایج برای اومانیسم اهمیت و جایگاه ویژه‌ای در شرح تاریخ سیاسی و فکری اروپا و همچنین پروژه فلسفی خویش قائل است؟
اومانیسم بی‌تردید یکی از کانون‌های حملات فکری طیف وسیعی از فلاسفه سده بیستم بوده است، از هایدگر و دریدا تا آلتوسر و فوکو.و جالب اینکه نگری با برخی از این متفکران قرابت‌ها و حتی ائتلاف‌هایی فکری کلیدی و مهمی دارد. اما آنچه سبب این تمایز و تفاوت ریشه‌ای می‌شود تلقی از اساس متفاوت نگری از مفهوم، تاریخ و دلالت‌های اومانیسم است. به زعم نگری، برخلاف برداشت منتقدان، اومانیسم همان ویرتو و نیروی بنیادینی است که انقلاب عظیم رنسانس اولیه را رقم می‌زند. رخدادی که به ابداع یا کشف مجدد آزادی و تأسیس قسمی هستی نوین منجر شد. اومانیسم رنسانس، برخلاف اومانیسم ایده‌آلیستی و ذات‌گرای بعدی، معطوف بود به بیان گستاخانه و شجاعانه امکان سروری انسان بر بخت، اعلام صریح تولید ثروتی که جهانی از فراوانی و نعمت را آفرید. اومانیسم یعنی باور به محوریت سوبژکتیویته در برساختن جهان و اجتماع، درست در همین افق درون‌ماندگار هستی. اومانیسم رنسانس هیچ نسبتی با قسمی ذات ثابت و لایتغیر انسانی یا خلق خدایی دیگر بر فراز تحولات تاریخی ندارد، بلکه از قسمی بالقوگی گشوده، مؤسس و همواره نوشونده سخن به میان می‌آورد که به صورت جمعی، مادی و تاریخی به کشف، ابداع و تولید فرم‌های نوینی از امر مشترک می‌پردازد.

بی‌تردید این فرم اولیه، بدیع و انقلابی از اومانیسم بعداً شکست خورد و اندک اندک به فساد گرائید، اما این به معنای دست شستن تمام‌وکمال از مقوله سوبژکتیویته نیست، بلکه خود اومانیسم رنسانس، یعنی اومانیسمی تاریخی و انتقادی که بر محوریت سوبژکتیویته‌ای جمعی می‌چرخد، بهترین راه برای غلبه بر فساد مزبور است. در اینجاست که ماکیاولی و اسپینوزا، دموکراسی و انبوه خلق، اومانیسم و سوبژکتیویته در مقام بدیل‌های راستین و اصلی خط مسلط فلسفه مدرنیته سر برمی‌آورند و نگری به عوض انباشتن هرچه بیش‌تر بر انبوه حملات انتقادی به اومانیسم، به نجات توانش‌های رادیکال و انقلابی این مفهوم همّت می‌گمارد. بدین‌ترتیب، نجات اومانیسم یکی از شروط امکان‌یابی گسست از خط مسلط فلسفه مدرنیته است، زیرا جز به مدد سوبژکتیویته‌ای جمعی و کنش مشترک، مستمر، و گشوده آن برای تأسیس، تقویم و تداوم جمهوری آزاد نمی‌توان در برابر فردگرایی، سرمایه‌سالاری و دولت طرح بدیلی راستین را درافکند. این همان چیزی است که هارت و نگری «اومانیسم پس از مرگ انسان» می‌نامند، اومانیسمی غیرذات‌گرا که رو به سوی بازسازی سوبژکتیویته انقلابی و تقویم دگرمدرنیته دارد.
 
نگری در مناقشات درگرفته بر سر مفهوم مدرنیته نیز مداخله جالب‌توجهی دارد. در حالی که غالب بحث‌های متفکران مختلف حول تقابل مدرنیته و پست‌مدرنیته، گذار از مدرنیته به پست‌مدرنیته و مؤلفه‌های این دو شکل گرفته است، وی با طرح دو نوع مدرنیته و در نتیجه تز دگرمدرنیته در این قلمرو نیز راه خاص خویش را در پیش می‌گیرد. کمی درباره این جنبه از اندیشه نگری توضیح می‌دهید؟
نگری هم در ساحت فکری و هم در ساحت عملی قائل به دو نوع مدرنیته است: مدرنیته مقاومت و مدرنیته سلطه. اگر به یاد داشته باشیم که مقاومت از منظر نگری، به تأسی از ماکیاولی و فوکو، نه قسمی واکنش بلکه کنشی است آغازین و ابداعی در برابر ایستایی، انسداد و فساد در هستی، اولین نسخه مدرنیته را باید انفجار نیروهایی دانست که به قصد برساختن جهانی دیگر به عمر قرون وسطا پایان دادند. فلسفه بدیع و رادیکال ماکیاولی و انقلاب رنسانس که پیش از سیطره دوگانه مطلق‌گرایی / لیبرالیسم گسستی ریشه‌ای از حاکمیت را رقم زدند. اما این ویرتوی نظری – عملی خیلی سریع در مقابل قدرت سهمناک بخت، بورژوازی و دولت مدرن شکست خورد و در عمل به محاق رفت. هرچند این مدرنیته اولیه و بدیل در سراسر دوره هژمونی مدرنیته مسلط، همچون جنبشی زیرزمینی در فلسفه‌های متفکرانی همانند اسپینوزا و مارکس و در رخدادهایی از قبیل انقلاب فرانسه و کمون پاریس، به حیات خویش ادامه داد. اما آنچه در اساس این دو خط متفاوت از مدرنیته را از هم جدا می‌کند، تمایز میان گشودگی و انسداد، پویایی و ایستایی، و شدن و بودن است. در حالی که مدرنیته مقاومت را تأسیس پیوسته، گشوده و جمعی هستی تعریف می‌کند، در مدرنیته مسلط و ثانویه تلاش بر آن است که ویرتو و قدرت مؤسس به بند کشیده شود و به مدد انواع‌واقسام سازوکارهای حقوقی ـ سیاسی راه استیلای بخت، دولت و کار مرده هموار شود. تقابل و تعارض همیشگی دموکراسی علیه دولت.بنابراین، می‌بینیم که چگونه دگرمدرنیته نه قسمی دوره‌بندی متأخر، به‌رسم رایج نظریه‌های پست‌مدرن، بلکه نیروی اصلی و پیش‌برنده حتی تمامی آن دستاوردهای نظری و عملی بدیعی است که در بطن نظم موجود حاصل شده است: از عاملیت انبوه خلق، امکان‌پذیری و طرح دموکراسی در مقام جنبشی دائمی و امکان تأسیس قسمی هستیِ از ریشه متفاوت تا انقلاب‌های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی عصر مدرن. 
 
به صورت کلی‌تر، نگری علاوه بر طرح ایده‌های فلسفی خویش، همچون بسیاری از فلاسفه معاصر، همچنین سعی در ترسیم شرح خاص خودش از تاریخ فلسفه معاصر داشته است. در همین راستا به نگارش آثاری در باب دکارت، کانت، هگل، اسپینوزا، ماکیاولی و ... پرداخته است. آنچه در این آثار شایان توجه و بحث می‌نماید نحوه پیوند فلسفه و سیاست نزد اوست. چنانکه در جاهای مختلف از قسمی «این‌همانی متافیزیک و سیاست» سخن می‌راند. به نظر شما، دلالت‌ها و پیامدهای چنین خوانشی از کسانی چون دکارت، هگل و اسپینوزا برای تاریخ فلسفه چیست؟
تاریخ‌نگاری فلسفی نگری را باید بخشی لاینفک از فلسفه‌ورزی اتصالی (conjunctural) وی بدانیم. دانش آکادمیک فلسفی اغلب سعی دارد تصویری پیوسته، علمی و اغلب خودکفا از تاریخچه فلسفه به دست دهد. در این تصویر رایج و مسلط، وقتی از فیلسوفان و فلسفه‌های مختلف ایشان سخن به میان می‌آید، گویی این فلاسفه در فضایی خاص، برکنده از جهان اطراف و تا حدی مجزا از شاخه‌های دیگر دانش بشر و، مهمتر از همه چیز، به دور از اثرات و نقش‌آفرینی همه‌جایی سیاست، در حال تأمل، نظرورزی و گاه بحث با یکدیگرند. البته در مقابل چنین فهمی از فلسفه، که بی‌شک فهم غالب و آکادمیک از فلسفه است، کسانی چون آلتوسر را نیز داریم که با نقد تلقی فلسفه همچون جغد مینروایی بر فراز اردوگاه‌های فکری مختلف در شباهنگام، آن را تداوم نبرد طبقاتی در ساحت تفکر و اتخاذ موضعی در میدانی از نیروهای سنگرگرفته و جهانی از پیش اشغال‌شده می‌داند. اما چه‌بسا موضع نگری حتی گسست رادیکال‌تری از فهم رایج از فلسفه باشد. نگری از رهگذر مداخله در تاریخچه فلسفه مدرن، به عوض تأویل فلسفه به مبارزه‌ای به مدد مفاهیم در قلمرو تفکر، آن را بیان دیگری از مبارزه سیاسی درگرفته در جامعه می‌داند. برای نمونه، از دید وی متافیزیک دکارت گفتار فلسفی بورژوازیِ در حال ظهوری است که پس از شکست تلخ اولیه در برابر مطلق‌گرایی، نخست در سنگر ذهن‌گرایی پناه می‌گیرد و سپس از مجرای کانت و واداشتن عقل به شناخت محدوده‌های خویش و رام کردن نیروی سرکش آن، در نظم فلسفی اعلای هگل به آشتی تمامی تضادهایش با نظم موجود می‌رسد؛ همانجا که تاریخ و فلسفه، سیاست و متافیزیک، و امر واقعی و نظم نمادین با هم سازگار می‌شوند و، از همین رو،  «واقعی عقلانی است.» بدین‌سان، متافیزیک سنت مسلط چیزی جز بیان فلسفی و پرمایه خواست استیلای وجه تولید نوظهور بر هستی، ربودن نیروی قدرت برسازنده از سوی دولت و سلطه بورژوازی بر جامعه نیست.

آنتونیو نگری به مدد این شیوه از فهم فلسفه، به عوض نشان دادن رشته‌های پیوند مابین تفکر و کنش، سعی دارد این‌همانی تفکر و کنش را به مثابه دو فرم مختلف از عاملیت نشان دهد (یعنی، حتی نفی به‌اصطلاح «موازی‌انگاری» و مهر تأیید زدن بر یگانگی، یکسانی و مونیسم صفات تفکر و امتداد). او هم درباره متافیزیک دکارت و هم راجع به متافیزیک اسپینوزا شرح می‌دهد که چگونه انتزاعی‌ترین ایده‌های متافیزیکی «به صورت بی‌واسطه» سیاسی است و چگونه مبرم‌ترین مسائل سیاسی از رهگذر نظرورزی متافیزیکی بیان و طرح می‌شود. این همان روش «ماتریالیستی زندگی‌نامه‌ای» است که نگری در اغلب مداخلات خویش در تاریخ‌نگاری فلسفه از آن پیروی می‌کند. چنین خوانشی همچنین تا حد زیادی به تضعیف شالوده‌های دوگانه رایج و مصطلح تفکیک امور نظری ـ عملی منجر می‌شود و این امکان را فراهم می‌سازد تا به جای «تاریخِ پیوسته فلسفه»، «تبارشناسی ناپیوسته» درهم‌تنیدگی فلسفه و روابط نیروها را وجهه نظر قرار دهیم. بر این اساس، به عوض داستان خطی فراز و فرود فلسفه مدرن از دکارت تا هگل و معاصرانی چون هایدگر، شاهد دو سنت فلسفی ـ عملی آنتاگونیستی هستیم که بسی بیش از تقابل‌های نظری و مفهومی درون صفت تفکر، از تباین و تعارض اجتماعی، سیاسی و فکری همه‌جانبه دو نیروی از ریشه متفاوت جان می‌گیرند: قدرت برسازنده و قدرت برساخته؛ قدرت مؤسس و قدرت تأسیس‌شده؛ انبوه خلق در برابر دولت، سرمایه و امپراتوری.
 

حال اگر، به‌رغم این قسم این‌همانی نظر و عمل، و با تن دادن به گفتار معمول و رایج، به پیشینه عملی و مبارزاتی نگری بپردازیم، می‌بینیم که وی در عین حضور فعال در جنبش کارگری ایتالیا در دهه‌های 1960 و 1970، از نظریه‌پردازان اصلی ورکریسم یا اوتونومیسم بوده است. ویژگی‌های ممیزه موضع نظری و کنش‌های مبارزاتی نگری در این دوران چیست؟
ورکریسم یا اوپرائیسم (Operaismo) جریان سیاسی خاص و منحصربه‌فردی بود که مبارزات کارگری در ایتالیای دهه‌های 60 و 70 در بستر آن رشد و توسعه یافت. برخلاف معنای تحقیرآمیز این اصطلاح در بسیاری از نقاط دیگر اروپا و جهان، در ایتالیا این اصطلاح به نامی برای جریانی فکری و سیاسی بدل شد که حول نشریه «یادداشت‌های سرخ» (Quaderni rossi) سعی داشت مانع از تداوم فاصله‌گیری احزاب چپ رسمی از جنبش و فعالیت‌های مبارزاتی کارگران شود. اما ریشه‌ها و عوامل تعین‌یابی خاص این اصطلاح بسی فراتر از صرف یک تلاش سازمانی برای تقرب به جنبش کارگری بود. برای نمونه، ورکریسم مبدع روش‌شناسی خاصی در مطالعه و سازماندهی مبارزات سیاسی شد که کماکان در آخرین آثار هارت و نگری نیز می‌توان ردپای آشکار آن را مشاهده کرد؛ یعنی، ابتنای مطالعه ترکیب طبقاتی جامعه و جهان معاصر بر اساس شناسایی و تجزیه‌وتحلیل موشکافانه 1) ترکیب‌بندی تکنیکی، که «مجموعه‌ای از روابط اجتماعی، انضباطی و مهارت‏هایی است که فراشد کار در یک اتصال تاریخی مشخص بر کارگران تحمیل می‏کند» و 2) ترکیب‌بندی سیاسی که همان «فرم سازمانی کارگران است که در تناظر و مبارزه با ترکیب تکنیکی مزبور قرار دارد.» از این منظر، هرگونه نظریه‌پردازی یا اقدام سازمانی که بی‌توجه به شناخت دقیق چیستی و نسبت این دو ترکیب‌بندی انجام گیرد یا به ورطه قسمی اراده‌گرایی انتحاریِ سوبژکتیویستی درمی‌غلتد یا به کام نوعی همنوایی با رئال پولتیک در بدترین معنای آن.

همچنین ورکریست‌ها، و پیش از همه ماریو ترونتی، با صورت‌بندی قسمی «فرضیه ورکریستی» در راستای ایجاد چرخشی معرفت‌شناختی و حتی هستی‌شناختی در فهم و تشریح نسبت نیروها در جامعه کاپیتالیستی گام برداشتند. آنها حرکت از تجزیه‌وتحلیل سرمایه، چنانکه اغلب رایج بوده و هست، یعنی اولویت‌بخشی به رشد و تکوین کاپیتالیسم را به نقد کشیدند و به عوض خواستار اولویت‌بخشی به مبارزه طبقاتی کارگران شدند. بر این اساس، این رشد و تکوین کاپیتالیسم است که تابع مبارزات پرولتاریاست و نه بالعکس: تقدم مقاومت بر قدرت (یا، به تعبیر بهتر، سلطه). ورکریست‌ها با این چرخش بنیادی نه‌تنها روایت ایدئولوژیک کاپیتالیسم از عاملیت، ابتکار و کارآفرینی سرمایه را به نقد می‌کشیدند، بلکه احزاب و نظریه‌های رسمی چپ را نیز در کانون نقد خویش قرار می‌دادند زیرا در اینجا هم شاهد تابع‌سازی جنبش و سوبژکتیویته جمعی کارگران و انتساب عاملیت به اتحادیه و حزب هستیم.

اما اواخر دهه 60 در میان خود ورکریست‌ها اختلاف‌نظری جدی نمایان شد. در حالی که بعضی از اعضای برجسته «یادداشت‌های سرخ»، از جمله ترونتی و کاچیاری، به امید ایجاد تغییر در درون حزب کمونیست ایتالیا به این حزب پیوستند، نگری به اتکای همان روش‌شناسی ورکریستی مذکور علیه این اقدام ایستاد و به نقد آنچه «خودآئینی امر سیاسی» (autonomy of the political) می‌خواند پرداخت. خودآئینی امر سیاسی بر این تصور اتکا دارد که «عرصه سیاسی از عرصه‌‏های اقتصادی و اجتماعی تا حدی خودآئین و مستقل و بنابراین واجد منطق درونی خاص خودش است؛ امری که به نهادها، سازمان‌ها و نمایندگی‏های سیاسی اجازه می‏‌دهد تا بدون هماهنگ‏سازی فعالیت‏‌هایشان با نیازهای اجزای تشکیل‏‌دهنده خودشان دست به عمل بزنند.» بی‌تردید این یکی از ایده‌هایی است که نگری از همان دهه 60 تاکنون کمر به نقد و مقابله با آن بسته است، از ترونتی و کاچیاری در آن دوران تا ژیژک و بدیو در حال حاضر. نگری برخلاف گروه نخست، که به عوض وفاداری به اصل اولویت فعالیت خودآئین جنبش کارگری سعی در نزدیک ساختن آن به احزاب رسمی داشت، بر این باور بود که روش و فرضیه ورکریستی ایجاب می‌کند که، کاملاً به‌عکس، هرگونه سازمان و نهاد ممکن در تبعیت و پیروی از جنبش کارگری سازماندهی و وارد مبارزه شود. بر همین اساس، وی به‌ویژه در دوران اوج فعالیت‌های سیاسی جنبش‌های مستقل اجتماعی، یعنی سال‌های 1969-1979، که با سرکوب شدید مبارزات این جنبش‌ها به پایان حیات خود رسید، نقش مهمی در پایه‌گذاری سازمان‌هایی چون «قدرت کارگران» (Potere operaio) و «اتونومیا» ایفا کرد. نگری در این دوره همزمان در دانشگاه، کارخانه و خیابان به‌شدت درگیر انجام فعالیت‌های مختلفی همچون نوشتن، نظریه‌پردازی و کنشگری بود. دوران بسیار پر تب‌وتابی که هرچند با ناکامی به پایان می‌رسد اما دستاوردهای بسیاری، دستکم برای نگری در مقام نظریه‌پرداز ورکریسم، در پی دارد، که از جمله آنها می‌توان به طرح مفهوم «روش ناظر بر گرایش» اشاره کرد. خود این دستاورد بدیع روش‌شناختی در ادامه به سرمنشاء بسیاری از ابداعات نظری و سیاسی نگری و، اتفاقاً در سوی مقابل، بسیاری از سوءفهم‌ها و نقدهای مطرح‌شده ‌در قبال آرای بدل می‌شود. زیرا «روش ناظر بر گرایش» بر اساس قسمی رئالیسم انتقادی و آنتاگونیستی، و نه رئالیسم خام و مکانیکی، در جریان تجزیه‌وتحلیل وضع موجود همواره در پی شناسایی گرایش‌هایی در وضع موجود است که چه‌بسا غالب نباشد، اما به سوی هژمون شدن میل دارد. در این روش به اتکای قسمی مخاطره‌جویی، به مدد خوانش تغییرات و روندهایی در گذشته که امر حاضر را شکل داده است، تغییرات و روندهای حاضری برجسته می‌شود که به صورت فزاینده‌ای به آینده شکل دهد. تغییراتی گاه کوچک، اما محوری و در حال اوج‌گیری و گسترش‌یابی. بر همین اساس بود که خود نگری در دهه 1970 افول نقش کارگر توده‌ای و فرازیدن کارگر اجتماعی را شناسایی کرد، یعنی طلایه‌دار فیگور محوری و تعیین‌کننده انبوه خلق در زمانه حاضر.
 


در پایان این دوره، نگری دستگیر و به زندان افکنده می‌شود. نوعی از طرد و انزوا که، پیش از هر کس دیگر به زعم خود وی، یادآور محرومیت و تنهایی اسپینوزاست. همان‌طور که خود شما نیز در پیشگفتار ترجمه فارسی کتاب خاطرنشان ساخته‌اید، شخصیت، جایگاه و فعالیت‌های نگری را تا حد زیادی می‌توان با فیلسوف سده هفدهمی باروخ اسپینوزا مقایسه کرد. متفکری که نگری پس از دستگیری در پایان دهه 1970 و در طول دوره زندان به نگارش یکی از مهم‌ترین کتاب‌های حیات فکری خویش، یعنی «نابهنجاری وحشی: قدرت متافیزیک و سیاست اسپینوزا» در باب وی می‌پردازد. دلایل رجعت وی به اسپینوزا در مقام منبعی الهام‌بخش چیست و فلسفه اسپینوزا در روند تکوین اندیشه و کنش نگری چه نقشی ایفا می‌کند؟
بله، اسپینوزا هم به عنوان یکی از فلاسفه سنت بدیل مدرنیته، و هم در مقام الگویی برای نگری اهمیت زیادی در تاریخچه حیات نگری ایفا می‌کند. خود وی مشخصاً در دیباچه «نابهنجاری وحشی» مشتاقانه آرزو می‌کند فعالیت فکری‌اش با وجود محدودیت‌ و انزوا همانند فعالیت اسپینوزا در عین طرد و محرومیت اجتماعی، در کارگاه کوچک عدسی‌تراشی‌اش، ثمربخش و آفریننده بوده باشد. همچنین باید خاطرنشان ساخت نگری بیش از هر فیلسوفی در خصوص اسپینوزا دست به قلم برده است و تاکنون چهار جلد کتاب مجزا از وی در طول این چهار دهه درباره اسپینوزا منتشر شده است («نابهنجاری وحشی: قدرت متافیزیک و سیاست اسپینوزا»، «اسپینوزای برانداز»، «اسپینوزا و ما» و «اسپینوزا: گذشته و حال»). به گفته مورفی، آنچه اسپینوزا را تا این اندازه محبوب و محل رجوع قرار می‌دهد پیش از هر چیز این است که فلسفه اسپینوزا، درست در لحظه ناکامی، در حضیض ناتوانی و درماندگی، به امکان پیروزی و غلبه بر تنهایی و شکست اشاره می‌کند. چرا که این فلسفه در عین تبعیت از نوعی رئالیسم ماکیاولین و تمام‌عیار، با خود فهمی ژرف از ایجابیت هستی و نیروهای همواره در حال سیلان آن را به همراه دارد: به تعبیر خود نگری، و برخلاف گزاره معروف گرامشی، قسمی «خوش‌بینی خرد و بدبینی اراده»، رویکرد گشوده و ایجابی به توانش نهفته در بطن شدن، کناتوس و میل، و، چه‌بسا برخلاف عمل بی‌پروای جنبش‌های دهه 70، لزوم کنش سنجیده‌تر، سازماندهی هرچه بهتر و همچنین تبعیت همیشگی از شعار معروف اسپینوزا: «احتیاط!» (Caute). این دقیقاً همان منبع فکری‌ای است که نگری بیش از هر چیز در دوران زندان و بازاندیشی پراتیک نظری و عملی پیشین و برنامه‌ریزی برای آینده بدان نیاز داشت. پروژه‌ای که همچنان سر آن دارد که سنت فلسفی بدیل را تداوم ببخشد و آن را در اتصال حاضر به بدیلی زنده بدل کند و در عین حال از دام‌چاله‌ها، دگم‌ها و بن‌بست‌های تفکر انقلابی رایج بپرهیزد.

در وهله دوم، اسپینوزا سلاحی است برای چیرگی بر هژمونی سنگین و تقریباً همه‌جایی هگل و دیالکتیک در سنت اندیشه انتقادی. اسپینوزا نه‌تنها واضع فلسفه‌ای گشوده، ایجابی و انقلابی است، بلکه این کار را بدون نیاز به وام‌گیری از فلسفه دیالکتیکی هگل انجام می‌دهد. و با توجه به ضربات کاری نظری، سیاسی و تاریخی وارد آمده بر پیکره تفکر و عمل انقلابی، اسپینوزا نه یک انتخاب که تنها انتخاب پیش‌رو برای برآمدن از پس وسوسه گام نهادن در این کژراهه‌ای است که بسیاری از انقلابیون پس از مارکس اغلب خود را ناگزیر به پیمودن آن و تنظیم گام‌هایشان بر اساس پستی و بلندی‌هایش دیده‌اند. این قسمی گریز به سوی آزادی است از چنگ اسب تروای ایدئولوژی بورژواییِ پایان تاریخ، از دام پناه بردن به حق انتزاعی و حل و آشتی تعارض‌ها در آستان دولت. اسپینوزا برای فراهم‌سازی چنین راه گریزی بیش از هر چیز نیاز به وساطت یا میانجی را از میان برمی‌دارد. در فلسفه وی هیچ نشانی از دوآلیسم بر جای نمی‌ماند و از این رو هیچ نشانی از وساطت، تعالی و حاکمیت. فلسفه اسپینوزا به عوض وساطت اضداد و روند دیالکتیکی مصنوعی‌ای که به صورت خطی و پیشرونده به سوی مقصدی والا طی طریق می‌کند، یعنی این زهدان انواع‌واقسام توهمات تاریخی و شبه‌الاهیاتی مرحله‌گرایانه، در نهایتِ گشودگی «تعریفی از طرحی اولیه از وظیفه انسان برای تصاحب و برساختن جهان» پیش می‌کشد که همواره شدنی است؛ اما نه لزوماً قطعی و حتمی.

 و در نهایت اسپینوزا، یکی از فیگورهایی است که در ایجاد ائتلافی معاصر از فیلسوفانی نقش ایفا می‌کند که به درجات مختلف نگری با آنها در پیوند قرار می‌گیرد. از لویی آلتوسر که وی را در سال‌های پیش از دستگیری بارها به اکول نورمال سوپریور در پاریس دعوت کرده بود تا ژیل دلوز که در دوره تبعید در فرانسه از نزدیک‌ترین دوستان و همفکران وی بود، و از پی‌یر ماشری و اتی‌ین بالیبار تا فلیکس گتاری و مایکل هارت. لذا باید این علاقه کم‌نظیر به اسپینوزا را همزمان به ثمرات مفهومی، سیاسی و اجتماعی او برای نگری در طول ادوار مختلفش در دو دهه اخیر نسبت داد.
 
با وجود نقش برجسته نگری در جنبش مستقل کارگری ایتالیا و آثار فلسفی و سیاسی مهم وی در آن دوران، در سطح جهانی بسیاری با وی پس از انتشار «امپراتوری»، اثر مشترک وی و مایکل هارت، آشنا شدند. چرا این کتاب چنین تأثیر و توجهی را در پی داشت و مهمترین ایده‌های مرکزی کتاب مزبور را چه می‌دانید؟
همانگونه که تیموتی مورفی به‌درستی بر این نکته انگشت می‌گذارد، یکی از مهمترین دغدغه‌های بسیاری از متفکران و تحلیلگران چند دهه اخیر، به‌ویژه پس از پایان جنگ سرد، ارائه قسمی «نقشه شناختی» یا ذهنی (به تعبیر کوین لینچ و فردریک جیمسون) در زمانه پایان ایدئولوژی‌ها و رواج سردرگمی در میانه مناقشات معاصر بوده است. در پایان سده بیستم و آغاز هزاره جدید، عملاً بسیاری از وعده‌ها و رجزهای ظفرمندی لیبرالیسم در حال رنگ باختن بود و برخلاف گفتار مسلط، بشریت چه‌بسا بیش از همیشه با سردرگمی، آشفتگی و انواع‌واقسام نزاع‌های اجتماعی و سیاسی دست به گریبان بود. بنابراین، در این فضای خاص ناگهان اثری منتشر می‌شود که به تعبیر اسلاوی ژیژک، «نه فقط چشم‌‏انتظار کتابی از این دست بودیم، بلکه این کتاب دقیقاَ همان چیزی است که انتظارش را داشتیم.» مسئله فقط «زمان درست، مکان درست» نبود، بلکه قسمی میل پیشینی برای کتابی از این دست در کار بود، کتابی که جرأت، قدرت و خواست پرداختن به رسالتی چنین گران را داشته باشد. یعنی، توضیح جهان آشوبناک معاصر و مهمترین روندها و نیروهای فعال در آن در قالب گفتاری ایجابی و مانیفست‌گونه.

«امپراتوری»، به‌رغم پیچیدگی‌های نظری و فلسفی‌اش، دقیقاً نقشه‌ای شناختی از جهان معاصر به دست می‌دهد که همزمان روندهای پیشین، وضع کنونی و گرایش‌های در حال اوج‌گیری را در عرصه‌های سیاسی، اجتماعی و اقتصادی شرح می‌دهد. و این کار در قالب گفتاری به‌غایت ایجابی، شادمانه و بدیع انجام می‌گیرد که کماکان، و پس از دو دهه، نمی‌توان نظیری برای آن ذکر کرد، به‌ویژه در سنت انتقادی‌ای که تا حد بسیاری کمرش زیر بار جنازه شکست‌های سده پیشین خم شده است. همچنین «امپراتوری» به لطف نقش کلیدی و پرثمر مایکل هارت، برخلاف آثار پیشین نگری، از زبانی روشن‌تر و توضیحاتی مفصل‌تر بهره می‌گیرد که باعث می‌شود دامنه مخاطبان نگری بسی از صاحب‌نظران و علاقه‌مندان حرفه‌ای مباحث این حوزه فراتر رود. از همین رو، «امپراتوری» به مدد مجموعه‌ای از عوامل متنی و برون‌متنی امکان یافت تا توجه طیف وسیعی از مخاطبان عام و حرفه‌ای، آکادمیسین‌ها و فعالان اجتماعی، سیاستمداران و مردم عادی، رسانه‌ها و مجلات تخصصی و ... را به خود جلب کند و چه‌بسا، با تسامح، قسمی مانیفست هزاره جدید، را پیش‌روی مخاطبان علاقه‌مند در سراسر جهان قرار دهد.

به‌اختصار اگر بخواهیم به برخی از نقاط درون‌متنی بدیع و درخشان «امپراتوری» اشاره کنیم، باید علاوه بر بازآرایی ایده‌های نگری در خصوص انواع مختلف مدرنیته، تلاش برای تفوق بر دیالکتیک و گشودن تاریخ و کنش به روی بدیل‌های به صورت ریشه‌ای نو، ارائه پیشنهادهایی برای سازماندهی بر مبنای ترکیب‌بندی طبقاتی جدید و ... بر دو مفهوم امپراتوری و انبوه خلق تکیه کنیم. یعنی ظهور قسمی نظم، ساختار و منطق جهانی جدید که در حال چیرگی بر سراسر کره زمین است و در مقابل قسمی سوبژکتیویته، عاملیت و نیروی مولد که در حال ساختن و بازسازی جهان در سراسر سطح هستی است. و این دقیقاً دو مفهومی است که بیش از همه ایده‌های مطرح‌شده در امپراتوری محل مناقشه، سوءفهم و جدال قرار گرفته‌اند. و از همین رو هارت و نگری در مجموعه‌ای از آثار بعدی تلاشی وافر به خرج می‌دهند تا ضمن شرح بیش‌تر و دقیق‌تر این دو قدرت آنتاگونیستی جهانی، به مهمترین و جدی‌ترین نقدهای وارده در قالب پروژه ایجابی طولانی و مستمر خویش پاسخ دهند.

 


هارت و نگری پس از «امپراتوری»، و در طول بیش از دو دهه اخیر، همچنان دست‌اندرکار پروژه شرح‌وبسط این به قول شما نقشه شناختی بوده‌اند و در این راستا کتاب‌های دیگری همچون «انبوه خلق»، «جمهور» و همین چند سال اخیر «اسمبلی» را نوشته‌اند. نظر شما راجع به کلیت این پروژه چیست؟
این مجموعه کتاب‌ها، در کنار انبوهی از مقالات، سخنرانی‌ها و مصاحبه‌ها، به نوعی توسعه، رشد و بالیدن طبیعی این پروژه بوده است تا آنچه برخی تکمیل پروژه‌ای منسجم و از پیش تعریف‌شده، در قالب تریلوژی یا چیزی شبیه این، خوانده‌اند. در واقع از دل تعریف امپراتوری و نیروهای آنتاگونیستی دست‌اندرکار مبارزه علیه آن، واکنش‌های انتقادی به این اثر و نیاز به ایضاح هرچه بیش‌تر برخی از دقایق بحث و پرداختن مشروح‌تر به شماری از جزئیات، و همچنین تحولاتی که در سطح جهانی و جنبش‌های رزمنده‌ای که در نقاط مختلف جهان سر برآورده‌اند، هارت و نگری علاوه بر کارهای فکری و عملی دیگرشان، پیوسته روی این نقشه کار کرده و نقاط و نواحی مختلف آن را با دقت بیش‌تر ترسیم کرده‌اند. برای نمونه، در «انبوه خلق» شاهد آن هستیم که مفهوم پروبلماتیک انبوه خلق در کانون توجه و توضیح قرار می‌گیرد و سعی می‌شود علاوه بر رفع برخی از سوءتفاهم‌ها و پاسخ غیرمستقیم به شماری از انتقادات، به پیروی از همان فرضیه ورکریستی، وزن بیش‌تری به مقاومت در برابر سلطه و قدرت برساخته عطا شود. بر همین اساس، تصویری که از جهان معاصر عرضه می‌شود، به تعبیر ماکیاولی، این بار از کوهپایه‌ها ترسیم می‌شود. از بطن مبارزات، جنبش‌ها و جریانات مقاومت در سراسر گیتی. یا در «جمهور»، علاوه بر نقدی بنیادی بر «جمهوری مالکیت» و اوهام گوناگون معطوف به احیای امپریالیسم، شاهد شرح مفصلی هستیم از ماهیت و نحوه تولید، بازتولید و بازستانی امر مشترک در مقام یکی از وسایل و، همزمان، اهداف کانونی تأسیس جمهوری آزاد، درست در همین سطح هستی و در بطن جهان معاصر. و سرانجام، در «اسمبلی» مسئله سازماندهی یکبار دیگر در پرتو تحلیلی مفصل از ترکیب‌بندی طبقاتی نیروی تولید در سطح جهانی در کانون بحث قرار می‌گیرد و با نقد نولیبرالیسم و فراخوان مجدد انبوه خلق در مقام شهریار جدید، نمودار مسیری برای جنبش‌های کنونی و آتی طرح می‌شود.

با این تفاصیل، تصور می‌کنم سوای تمامی نقدها و جدل‌های مربوط به مؤلفه‌ها و جنبه‌های گوناگون این «پروژه نظری ـ عملی»، آنچه این تلاش کم‌نظیر هارت و نگری را متمایز می‌سازد پایداری آن دو در این مسیر و اهتمام جدی، متعهدانه و دانش‌پژوهانه به تبیین و ایضاح هرچه بیش‌تر و فزاینده تصویری است که از وضعیت به دست داده‌اند. زیرا آنچه شاید بسیاری از تزها و ایده‌های درخشان از این دست را تضعیف و کم‌جان می‌سازد، پرداخت مقطعی، پراکنده و دلبخواهی به مسائل و بی‌توجهی به تناقضات درونی و تعارض‌های بیرونی طرح‌هایی است که سودای تبیین وضعیت را در سر دارند. از همین رو، پروژه این دو را می‌توان بی‌اغراق جدی‌ترین طرح فلسفی ـ سیاسی عظیم برای ترسیم وضعیت موجود و توانش‌ها، امکان‌ها و گرایش‌های نهفته و بالفعل در آن تلقی کرد که، از همین رو، بیش از هر چیز نیازمند مواجهه‌ای است جدی و درخور چنین طرحی. 

در پایان، و نظر به دامنه گسترده اثرات ناشی از فعالیت‌ها و آرای نگری ، به نظر شما وی در آینده، یا به‌تعبیر خود نگری در «زمانی که می‌آید»، از چه جایگاهی برخوردار خواهد بود؟ آیا می‌توان راجع به نگری همچون فلاسفه محبوب وی، ماکیاولی، اسپینوزا و مارکس، از قسمی بازگشت همیشگی به سر وقت روح و کالبد زمانه سخن به میان آورد؟
خود تیموتی مورفی اتفاقاً در بخش پایانی کتاب، دقیقاً ذیل همین عنوان «زمانی که می‌آید»، به این مسئله پرداخته که غنای فکری نگری و دامنه گسترده مسائلی که طرح و نظریه‌پردازی کرده چگونه او را بدل کرده است به امکانی برای «سخن گفتن از» (speak of)، «سخن گفتن با» (speak to)، و «سخن گفتن به همراه» (speak with) فیگورهای برجسته سنت فلسفی بدیل مدرنیته، و همچنین سوبژکتیویته‌های بدیع، برانداز و تأسیس گری چون فقرا، مهاجران، زنان و در کل تمامی اجزا، عناصر و مؤلفه‌های آنچه به انبوه خلق شکل می‌بخشد. بر این اساس می‌توان نگری را نامی برای یکی از مساعدترین خطوط پرواز در قلمروی تفکر و کنش انتقادی معاصر دانست که می‌توان به مدد آن راهی سَفر خروج شد؛ لیک، بی‌شک، هرگز نمی‌توان به‌یقین از اثرات یک فیلسوف یا فلسفه‌ای مشخص صرفاً به صورت درونی و بر مبنای آثار و متون خاص آن سخن گفت، چرا که فقط مونتاژها و ماشین‌هایی که از اندیشه‌ها و ایده‌های آن ساخته می‌شود می‌تواند معلوم سازد که او و فلسفه‌اش، در مقام یک بدن، قادر به انجام دادن چه کارهایی است. اما چه‌بسا بهتر باشد که صحبت از آینده اثرات نگری را به تیموتی مورفی واگذاریم، که با بیانی درخشان و به‌جا می‌گوید: «نگری، همانند نیچه، دلوز و گتاری، متفکر امر کثیر، امر تکین، و امر بالقوه است ــ که به معنای آن است که او همچنین متفکر آینده یا، به تعبیر بهتر، چنان‏که خود ترجیح می‌‏دهد، «زمانی که می‌‏آید» است. می‌‏توان درباره او چیزی را گفت که خود وی اغلب درباره مارکس می‏‌گوید: هنگامی که به فراسوی او می‏‌رویم، آن جلو او را می‏‌یابیم که پیشاپیش منتظر ماست».

نظر شما