شناسهٔ خبر: 34782 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

چرایی ناکامی تاریخی ما در بهره‌بردن از علم در راه رسیدن به توسعه؛

درنگی بر نقش نادیده‌ی علوم انسانی در توسعه‌ی کشور

طباطبایی توسعه چیست؟ و نسبت آن با علم و عقل مدرن چیست؟ و نیز برای برنامه‎ریزی توسعه باید چه کرد؟ آیا الگوهای ثابت و از پیش‌تعیین‌شده‌ای برای توسعه وجود دارد که به صرف پیروی از آن‎ها توسعه بیابیم؟ آیا با تقلید از غرب مشکلات ما در راه توسعه حل می‌شوند یا کاری دیگر سزاوار است؟

 

فرهنگ امروز/ فاطمه امیراحمدی: سیدمحمدتقی طباطبایی از اعضای هیات علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، گروه فلسفه از معدود کسانی است که مطالعات خود را به تحلیل تفکر و آرای یکی از اندیشمندان داخلی اختصاص داده است. وی از شاگردان رضا داوری‎اردکانی است که حوزه مطالعاتی خود را تجزیه و تحلیل آرا و دیدگاه این فیلسوف در باب علوم انسانی و توسعه قرار داه است. سخنرانی زیر چهارمین نشست طباطبایی در تحلیل نظرات داوری در مساله علوم انسانی و توسعه با موضوع برنامه‎ریزی است.

 

محمدتقی طباطبایی: چرا پس از سال‌ها آموزش علم، آن‌گونه که باید به توسعه نرسیدیم؟

سخنرانی امروز در ادامه‎ی سه سخنرانی پیشین است که در آن‌ها با توجه به آثار دکتر داوری به پرسش از غرب و توسعه پرداختیم. این سلسله سخنرانی‎ها از نقد مدرنیته و مساله‎ی «غرب‎زدگی و غرب‎زدگی فعال» آغاز شد، سپس با «نسبت غرب‎زدگی فعال با توسعه» و «نسبت توسعه با علوم انسانی» ادامه یافت و بالاخره به موضوع سخن‌رانی امروز «علوم انسانی و برنامه‎ریزی توسعه» انجامید.

پرسش بنیادین در سخن‌رانی امروز این است که «چرا بعد از گذشت سال‎های بسیار از آشنایی ما با علم و آموختن آن به منظور رسیدن به توسعه، آن‌گونه که در نظر داشتیم به توسعه نرسیدیم و چرا دانشگاه تاکنون نتوانسته نقشی را که در کشورهای توسعه‎یافته ایفا می‏کند در کشور ما نیز ایفا کند؟» البته ممکن است کسی این فرض را نپذیرد که علم، در کشور ما آن‌گونه که باید تاثیر نداشته و نتوانسته توسعه‎ای که می‎خواهیم را برای ما پدید بیاورد. در این صورت مقایسه‌ای اجمالی با کشورهایی که همراه با ما رو به آموختن علم برای رسیدن به توسعه آوردند و در این راه موفق شدند به روشنی، به‌جابودنِ پرسش از ناکامی ما و پذیرش این فرض را نشان خواهد داد. در این جلسه تنها صورت‌بندی جدیدی از تاملات دکتر داوری در این زمینه برای فهم بهتراز نقد وی به درک ما از جایگاه علم و نسبت آن با توسعه بیان خواهد شد.

 

تمایز نگاه کلان و خُرد و موقعیت تناقض‌آمیز کشورهای توسعه‌نیافته

در ابتدا نیاز است ‌درآمدی داشته باشیم و در آن بپرسیم‎که «توسعه چیست؟ جایگاه آن کجاست؟ نسبت‌ش با علم چیست؟ نسبت علم با علوم انسانی چیست؟ و پس از روشن‌شدن جایگاه علوم انسانی در نظام علم از نسبت آن با برنامه‎ریزی توسعه سخن بگوییم. اما پیش از آن لازم است تا پیش‌درآمدی به کلیت تفکر دکتر داوری داده شود.

هنگامی که ما با نوشته‎های دکتر داوری روبه‎رو می‎شویم با دو سطح از بحث روبه‎رو هستیم؛ یکی سطحی است که از زمان فردید مطرح است و آن نقد مدرنیته است که البته این نقدی نیست که تنها فردید یا دکتر داوری طرح کرده باشند بلکه نخست‌بار توسط نقادان مدرنیته و سپس توسط متفکران پست‎مدرن در جهان مدرن پدید آمده است. باید توجه داشت هر نقاد مدرنیته‎ای لزوما پست‏مدرن نیست، می‎توان به مارکس توجه کرد بدونآن‎که او را پست‎مدرن دانست. (تفاوت ناقدان مدرن‎ به مدرنیته با پست‌مدرن‌ها در این است که ناقدان مدرن گمان می‎کنند مشکل مدرنیته نه از عقل مدرن و ذات علم، بلکه به خاطر منحرف‌شدنِ آرمان‌های روشنگری توسط قدرت‌هاست اما پست‎مدرن‎ها این مشکل را برآمده از خود عقل مدرن می‌دانند). پدید آمدن علوم انسانی نیز اصولا بر اساس این نقد است که به این مطلب در ادامه خواهیم پرداخت. نقد مدرنیته، سطحِ کلانِ تفکر داوری است که درباره‌ی آن در سه سخنرانی پیشین بحث شد.

در نسبت با این رویکرد کلان، رویکردی خُرد[۱] نیز در فکر دکتر داوری نسبت به غرب و مدرنیته وجود دارد که این موضوع باعث شده تا برخی بپندارند تفکر او متناقض است. چرا؟ زیرا از یک سو منتقد مدرنیته است اما از سوی دیگر از شرایطِ امکانِ رسیدن به توسعه می‎پرسد. توسعه تحقق مدرنیته است که درجهان مدرن و بر اساس تفکر علمی ممکن شده بنابراین چگونه می‌توان از سویی نقاد مدرنیته بود و از سوی دیگر شرایط امکان تحقق آن را بررسید؟

این تناقض همان‌طور که در جلسه‌های گذشته نیز بحث شد تناقضی نه در فکر داوری بلکه تناقضی است در موقعیت کشورهای توسعه نیافته زیرا این کشورها در عین‌حالی که از نقدهای وارد شده به مدرنیته آگاهند اما چاره‌ای و خواستی جز توسعه ندارند. از این رو باید توجه کرد که تناقضی که در این‌جا به چشم می‌آید ربط به موقعیت دارد و نه فکر متفکر. افزون بر این‌که به قول بَدیو اصولا موقعیت فلسفی آن‎جایی پدید می‎آید و جدی می‎شود که با موقعیتی متناقض روبرو هستیم. وقتی موقعیت ما پارادوکسیکال شد فلسفه نقش پیدا می‎کند و ما نیاز به اندیشیدن فلسفی داریم. زیرا تنها فلسفه است که می‌‌تواند در چنین موقعیتی بیاندیشد و تناقض موجود را بفهمد، البته بدون آن‌که راه‌حلی برای آن به دست دهد. نکته این‌جاست که فهم مساله و طرح و درک درستِ آن بستر لازم هر راه‌حلی است که برای آن مساله داده می‌شود.

 

آیا توسعه را خواستیم یا به آن مبتلا شدیم

به نظر دکتر داوری توسعه چیزی نبود که ما آن را آزادانه بخواهیم بلکه به آن مبتلا شدیم. این اتفاق زمانی رخ داد که ما با ابزارهای تکنولوژیک روبه‎رو شدیم؛ اشیائی که بر اثر علم ساخته شده بودند. و در واقع این ابزارها بودند که سبب شدند نوع زندگی‎ما تغییر کند. نسبت ما با غرب از راه آثار تکنولوژیک غرب انجام شده است نه از راه تامل فیلسوفانه یا بحث جدی فلسفی و علمی به همین خاطر نیز چیستی علم را درنیافتیم و نتوانستیم از کارسازی آن بهره‌مند شویم.

مبتلا شدن به توسعه به معنی نفی توسعه و مدرنیته نیست بلکه بیشتر توجه به این امر است که ما به درستی با آن آشنا نشده‌ایم و به همین دلیل نیز نتوانسته‌ایم از علم، بهره‌ی کافی ببریم.

حال باید در این موقعیت چه باید کرد؛ به نظر دکتر داوری باید دریابیم آن‌چه به آن مبتلا شده‌ایم، چیست و چگونه ممکن شده است. از این رو نیاز است تا به خاستگاه توسعه برویم و ببنیم توسعه در کجا و چگونه پدید آمد و نیز چگونه این توان را یافت که ابزارهای تکنولوژیک را پدید بیاورد؟ راه فهم آنچه به آن مبتلا شده‌ایم ـ عقل مدرن و توسعه ـ نقدِ خودِ منتقدان مدرنیته است. آن‌ها بودند که به چیستی عقل مدرن اندیشیدند و از این امر پرسیدند که نسبت قدیم و جدید چیست، در رنسانس چه رخ داد و این‌که آیا رنسانس ادامه‎ی فکر قرون وسطی است یا گسست از آن است. تمام این پرسش‌ها در برای بار نخست نزد منتقدان مدرن و پست‌مدرنِ مدرنیته مطرح شده است.

البته باید همواره در نظر داشت که منظور از نقد مدرنیته یعنی فهمِ چیستیِ مدرنیته. منظور در این‎جا این نیست که مدرنیته خوب است یا بد، سوال از چیستی و تعیین حدود و مرزهای عقل مدرن است، نه از خوبی یا بدی آن. ضرورتا این‌گونه نیست که تا از شرایط امکان مدرنیته و حدود عقل مدرن پرسیده ‌شد گمان شود که هدف از این پرسش نفی مدرنیته یا ستایش آن است. نکته این‌جاست که تا حدود امری روشن نشود و بر شرایط امکان آن تامل نشود نمی‌توان آن امر را شناخت و فهمید.

 

مدرنیته، عقل متصرف و کارآمدی علوم انسانی

برای این‎که بفهمیم توسعه چگونه ممکن است نخست باید دریابیم توسعه چیست؟ و نسبت آن با علم و عقل مدرن چیست؟ بستگی این دو پرسش به یکدیگر به روشنی نشان می‌دهد که چگونه تفکر دکتر داوری در سطح خُرد، نیازمندِ سطح کلان تفکر وی است. زیرا تا با نقد مدرنیته ندانیم که مدرنیته چیست نخواهیم هم دانست که توسعه چگونه ممکن می‌شود.

عقل مدرنی که علم را پدید می‎آورد، عقلی است متصرف. یعنی در طبیعت به عنوان یک ماده‎ی خام تصرف می‎کند تا رفاه و آرامش پدید آورد. بیکن می‎گوید، انسان نه مانند خداوند است نه مانند فرشتگان که دانش را صرفا برای دانستن بخواهد بلکه انسان دانشی را می‌خواهد که به کارش بیاید. برای او این امر مهم است که دانش به چه کار من می‎آید. سخن بیکن این است که ما می‎خواهیم بشناسیم اما برای بهزیستی و ایجاد رفاه و زندگی بهتر؛ بنابراین کارآمدی و کارسازی در تعریف عقل مدرن جای دارد. چیزی که امروز نیز ما دائما تکرار می‎کنیم؛ این‎که علم باید کاربردی و کارآمد باشد.

بر اساس این درک از عقل مدرن و نسبت آن با کارآمدی و کارسازی است که دکتر داوری می‌گوید علم یا سودمند است یا اصلا علم نیست؛ علم یا حل مساله می‎کند یا دیگر علم نیست.

بحث ما نیز در این‌جا پیرو همین خواست است که بفهمیم چه نسبتی میان کارآمدی علم و علوم انسانی وجود دارد؟ به دیگر سخن از این امر خواهیم پرسید که اگر علوم انسانی، فراورده‌هایِ عقل متصرف‌اند پس این علوم نیز باید کارآمدی خود را داشته باشند و اگر چنین است پس کارآمدی علوم انسانی چیست؟ تمام مساله‎ این است. و این البته امری است که نادیده گرفته شده و نتیجه‌ی آشکار آن نیز ناکارآمدی علوم کارآمدی چون مهندسی در کشور ماست.

 

بستر و علت به وجود آمدن علوم انسانی در جهان غربی

وقتی چیستی عقل مدرن یعنی عقلی که علم را پدید آورد و توسعه را ممکن کرد، فهمیدیم، حال باید دید این عقل در سیر تاریخی و ارگانیکِ گسترشش در کشورهای توسعه‎یافته، چگونه حرکت کرده است.

علوم انسانی در آغازِ پدید آمدنِ این عقل متصرف، وجود نداشته‌اند. عقلِ کارآمدی که در غرب پس از رنسانس پدید آمد چندین سده راه باید طی کند تا نیاز به علوم انسانی آشکار شود. در آغاز تنها علومی همچون فیزیک، پزشکی و علوم نظامی پدید آمدند که بعدها نیز با آثار آن‌ها روبه‎رو شدیم. آثار این علوم در قرن نوزدهم جامعه‎ و جهان غربی را با بحران مواجه کرد؛ یعنی اخلاق، زندگی روزمره، نوع حکومت و هر رسم و آیینی که در آن جامعه است. در واقع ابزارها و اشیاء جدیدی که علوم می‌سازند نیازهای جدیدی را پدید می‌آورند که این نیازها، نظم جهان زندگی را بر هم می‎زند.

دکتر داوری با توجه به این نکته به علت پیدایش علوم انسانی در جهان غربی اشاره می‌کند. در واقع زمانی که آثار علوم تکنولوژیک، نظم جهان زندگی غربی را دچار بحران می‎کند، علوم انسانی پدید می‎آیند. علوم انسانی برای حفظ نظم جهان مدرن و پشتیبانی از عقل مدرن پدید آمدند تا آثار این علوم را کنترل کنند و بر بحران پیش‌آمده چیره شوند. به نظر داوری، علوم انسانی حافظ مدرنیته‌اند و بدین دلیل پدید آمدند تا نظمی را برقرار سازند که در حال گسیختگی بود.

 

نقش علوم انسانی، شناخت توسعه و برنامه‌ریزی برای رسیدن به آن

ما علم را وارد کردیم و کم و بیش همزمان با آن علوم انسانی را هم آوردیم. پدید آمدن مدرنیته و توسعه در کشور ما نظمی ارگانیک نداشته است یعنی این‌گونه نبوده که نخست علوم مهندسی و تکنولوژیک رونق بیابند و ابزارهایی پدید بیاورند که نظم جهان زندگی را برهم بزنند تا پس از آن برای حفظ این نظم به علوم انسانی نیازمند شویم. ما صرفا با کل مجموعه روبه‎رو شدیم، و نسبت علوم انسانی و این روند علم را درک نکردیم.

اکنون که دانستیم برخورد ما با توسعه چگونه بوده و چیستی عقلی که این توسعه را ممکن ساخته می‌شناسیم، رشد طبیعی آن را نیز می‎دانیم، برای برنامه‎ریزی توسعه باید چه کنیم؟ آیا الگوهای ثابت و از پیش‌تعیین‌شده‌ای برای توسعه وجود دارد که به صرف پیروی از آن‎ها توسعه بیابیم؟ آیا با تقلید از غرب مشکلات ما در راه توسعه حل می‌شوند یا کاری دیگر سزاوار است؟

سخن داوری این است که ما سال‎هاست می‎دانیم برای توسعه یافتن باید چکار کرد اما چرا پس از سال‎ها دانستن این امور و الگوها به آن‎ها عمل نمی‎کنیم؟ چرا در عین حالی که همراه با بسیاری کشورهای دیگر قدم در راه توسعه گذاردیم به اندازه‌ای که آن‌ها موفق بودند ما موفق نشدیم؟ در این‌جاست که وی به نقش نادیده گرفته‌ شده‌ی علوم انسانی برای گشودن راه توسعه توجه می‌کند و آن را در دو سطح بررسی می‌کند.

سطح نخست این است که ما باید بتوانیم مسائل موجود و مربوط به کشور توسعه‌نیافته‌ی خود را تشخیص دهیم و پس از آن میان این مسائل و علومی که می‌توانند آن‌ها را فروگشایند تناسبی برقرار کنیم. طرح مساله و یافتن تناسب میان مساله و علوم کار فلسفه است که دیدی کلی دارد و می‌‌تواند نظم علوم و تناسب میان مسائل و علوم را تشخیص دهد. پیداست هنگامی که مسائل ما خاص جهان زندگی ما باشند روش‌های تقلیدی و الگوبرداری از غرب در کار علم، گره‌گشا نخواهد بود. ما باید با یافتن مسائل خاص جهان زندگی خود و طرح آن در تناسب با علوم بتوانیم راه خود را به سوی توسعه بگشاییم. البته این امر منکر جهان‌شمولی علم نیست زیرا جهان‌شمولی علم، وصفِ روشِ علم است نه مسائلی که علم باید آن‌ها را حل کند.

سطح دوم نیز آن است که پس از روشن‌شدن مساله و تناسب آن با علوم و درک نظام علم، برای رسیدن به توسعه برنامه‌ریزی کنیم که این کار نه از فلسفه که از علوم اجتماعی برمی‌آید.

علوم انسانی باید بین کارآمدی‎ها و کارسازی‎های علوم مهندسی و تکنولوژیک و مسائل موجود جهان زندگی ما که ربط به زبان، فرهنگ و حتی شرایط جغرافیایی ما دارد، ربط ایجاد کنند و ما با بی‌توجهی به نقش علوم انسانی در فرایند توسعه این ربط را گم کرده‎ایم. زیرا می‌پنداشتیم که علوم انسانی و فلسفه، علومی نظری هستند و بیش از آن که کارآمد باشند با طرح پرسش‌های نظری بی‌حاصل، سد راه کارآمدی علوم مهندسی و تکنولوژیک خواهند شد.

بنابراین از نظر دکتر داوری کارآمدی علوم انسانی که شرط کارآمدی علوم مهندسی است در دو سطح است. نخست، فهم تناسب علوم با هم و با مسائل موجود در نظمی کلی که این کار فلسفه است و دیگر «برنامه‎ریزی توسعه» که کار علوم اجتماعی است. عالم علوم اجتماعی است که می‎تواند برنامه‌ی جامعی برای توسعه بنویسد که در این برنامه میان پژوهش‎های پژوهشگران علوم مختلف هماهنگی ایجاد شود و راه برای کارآمدی این علوم گشوده شود.

 

[۱] ـ تمایز رویکرد یا نگاه خرد و کلان تمایز متعلق‌های این نگاه است. زیرا گاه می‌توان به مسائل جهان مدرن به طور کلی اندیشید و گاه به مسائل خاص کشورهای توسعه‌نیافته.

نظرات مخاطبان 0 1

  • ۱۳۹۴-۰۴-۱۷ ۲۰:۳۶ 0 1

    لطفا فایل صوتی را نیز در سایت قرار دهید
                                

نظر شما