فرهنگ امروز/ارسلان ريحانزاده:
بحث چرخش يا بازگشت به رئاليسم در فلسفه قارهاي را مشخصا با تاكيد كوئنتين ميسو (Quentin Meillassoux) فيلسوف معاصر فرانسوي (متولد ١٩٦٧) پي خواهم گرفت. ميسو شاگرد آلن بديو و شخصيتي آكادميك است و تاكنون ديدگاه سياسي مشخصي ارايه نكرده است. او به معناي دقيق كلمه فيلسوفي در آكادمي با مسائل (problems) مشخص فلسفي است و با مفاهيم عمده فلسفه نيز سر و كار دارد. همين امر سبب ميشود ميسو تنها يكگرايش (trend) يا مد
(fashion) فلسفي جديد نباشد. او در كتاب «پس از پايان: مقالاتي درباره ضرورت امكان»
(After Finitude: An Essay On The Necessity Of Contingency)
به درگيري با فيلسوفان پيش از خودش ميپردازد و اين مباحث چنان جذاب است كه گويي ميسو در قرن هفدهم با دكارت و ساير رياضيدانان زمان خودش بحث ميكند.
در ميسو با فلسفه به معناي كلاسيك آن مواجه هستيم، يعني شاهد بحثهاي او درباره مباحثي چون امر مطلق، حدوث، ضرورت، جهان مستقل از تفكر يا سوژه هستيم. گويا فلسفه در تاريخ ٢٥٠٠ سالهاش نتوانسته به اتفاق نظري راجع به مباحثي چون جهان مستقل از سوژه يا ضروري بودن جهان دست يابد. اما اهميت ميسو در سنت قارهاي آن است كه او در وضعيتي فلسفهپردازي ميكند و در مباحث فلسفي حضور دارد كه جريان غالب در فلسفه در اين شرايط اجتماعي و تاريخي به معناي كنار گذاشتن هر گونه امر مطلق است. اهميت ميسو به اين خاطر است كه در وضعيتي كه همه از نوعي نسبيگرايي سخن ميگويند و مدعياند هر چيزي از درون يك فرآيند اجتماعي و تاريخي ساخته ميشود، به فلسفه در معناي عام آن ميپردازد و از حقيقت مطلق سخن ميگويد. اين مباحث از اواخر دهه ١٩٧٠ و اوايل دهه ١٩٨٠ شروع ميشود و ما در مباحث فلسفي مسلط مثل فلسفه و آينه طبيعت رورتي تحت عنوان ساختگرايي (constructivism) شاهد آن هستيم. رورتي با وجود نگرش پراگماتيستش بر ساختن زبان و جهان از طريق يك فرآيند تاريخي و اجتماعي تاكيد ميگذارد. در نتيجه در جريان گفتار برساختگرايي پرسش امر مطلق و جهان مستقل از هرگونه حركت نيروهاي بشري در طول تاريخ ناديده گرفته ميشود. از سوي ديگرگرايش فلسفي مهمي تحت عنوان پست مدرنيسم را ميبينيم كه هنوز نيز در برخي حوزهها دست بالا را دارند. در ساختگرايي گفتارهاي علمي ارجحيتي بر گفتارهاي ديگر ندارند و يك گزاره علمي درباره جهان با باور يك بوديست برابر است.
در نتيجه در اين نگاه ساختگرا علم به هر گفتار ديگري تنزل پيدا ميكند و هر كسي هر باور يا رازي را ميتواند با باوري علمي مقايسه كند و هيچ كدام از آنها بر ديگري ارجحيت ندارد. در دل اين سنت ساختگرايي قدم بعدي نسبيگرايي است. در چنين وضعيتي همه ميتوانند در همهچيز مداخله كنند، تا جايي كه امروز شاهديم كه فلسفه همهچيز از فلسفه زندگي و فلسفه رياضيات گرفته تا فلسفه علم و... داريم. يعني در همه حوزهها حضور فلسفه را ميبينيم. اما اين حضور فلسفه در همه جا گفتار نيچه را به ياد ميآورد كه ميگفت وقتي همه درباره ارزش سخن ميگويند، اين نشانگر آن است كه ارزش دچار بحران است. الان هم حضور فلسفه در همه جا نشان ميدهد كه فلسفه موقعيت بحرانياي دارد. اما روشن كردن مختصات رابطه فلسفه و علم از قرن هفدهم به اين سو اهميت ميسو را نشان ميدهد و آشكار ميكند كه طرح مباحث ميسو فراتر از يك مد فلسفي جديد است. ضمن اينكه اين بحث به اينكه فلسفه چيست ياري ميرساند. آلن بديو استاد ميسو فلسفه را نوعي ردگيري فرآيند حقيقت در شرايطي ميداند كه از ديد بديو شرايط تحقق رويه حقيقت هستند. او اين شرايط چهارگانه را علم، سياست و هنر و عشق ميخواند. بنابراين علم يكي از شرايطي است كه در آن با حقيقتي مستقل از سوژه مواجه هستيم، فارغ از اينكه ما باشيم يا نباشيم. اين نكتهاي است كه ميسو بر آن تاكيد ميكند. ميسو تاكيد ميكند ٥/١٣ ميليارد سال از عمر عالم (universe) ميگذرد در حالي كه از ابتدايي كه بشر بر كره خاكي پديدار شده، دو ميليون سال است و علم توانسته درباره اين دوره بسيار طولاني پيش از وجود بشر گفتارهايي را توليد كند. از ديد بديو رابطه فلسفه و علم در اين است كه فلسفه تنها تحت شرايطش وجود دارد. اتفاقا يكي از نقدهايي كه به نگرش او ميشود اين است كه فلسفه فارغ از شرايطش (conditions) چيست؟ بديو اين ادعاي آغازين فلسفه را كه آن را درگيري با حقيقت ميداند چنين صورتبندي ميكند كه ميگويد فلسفه هيچوقت خودش نميتواند حقيقتي را توليد كند، بلكه ميتواند حقيقت را در جاهاي ديگر رد يابي كند و به آن صورتبندي دهد. در اين نگاه علم يكي از جاهايي است كه اين اتفاق ميافتد، يعني فلسفه بايد در علم بنگرد تا ببيند آن رويههايي كه منجر به حقيقت علمي ميشوند، چيست.
رابطه فلسفه و علم را ميتوان در قرن شانزدهم و هفدهم ميلادي رد يابي كرد. در اين قرون با انقلاب علمي كپرنيكي سيطره نگاه بطلميوسي از ميان رفت و مركزيت زمين در عالم به چالش كشيده شد. ميسو ميگويد انقلاب كپرنيكي به اين معنا نيست كه امري در نجوم اتفاق افتاده است. اتفاق اصلي از ديد ميسو در انقلاب كپرنيكي آن آگاهياي است كه دكارت و گاليله به آن ميرسند مبني بر اينكه ميتوان طبيعت را به رياضيات تبديل كرد و مدعي شدند كه طبيعت به زبان رياضيات نوشته شده است. يعني انقلاب كپرنيكي دو وجه دارد، نخست اينكه زمين ديگر مركز جهان نيست و دوم اينكه همين طبيعت را ميتوان به زبان رياضي نوشت و ويژگيهاي اصلي طبيعت را ميتوان بر اساس رياضيات تبديل به الگوريتمهايي كرد. اما بعد از آن واكنش فلسفه به اين تحول علمي مهم است و كل نقد ميسو به جريان فلسفي از كانت به بعد از اينجاست.
اتفاق مهم اين است كه كانت نسبت به اين حقيقت علمي كه چهرههايش كپرنيكوس، كپلر، گاليله و نيوتن هستند، چنين واكنش نشان ميدهد كه فلسفه راجع به اين جهان متناهي هيچ حرفي ندارد. زيرا بر اساس معرفتشناسي كانتي ما در مقام سوژهاي كه قرار است بشناسيم، در نهايت به دانشي دست مييابيم كه اين معرفت به تمامي نميتواند تكافوي دسترسي بيواسطه سوژه به آن جهاني را كه كپرنيكوس و بقيه به آن اشاره كردند بكند. به عبارت ديگر دستگاههاي مفهومي كانت در نقد اول دسترسي سوژه به جهان فارغ از رابطهاش با خودش را غير ممكن ميكند و مساله به حد و حدود معرفت تقليل مييابد. به عبارت ديگر براي كانت در رابطه سوژه با جهان، جهان در خود (نومن) مد نظر نيست، بلكه جهان داده شده (فنومن) است.
بنابراين بر خلاف نگرش بديو به رابطه فلسفه و حقيقت در شرايط چهارگانه خاص، در نگاه كانتي فلسفه در خود را به روي علم ميبندد و مدعي ميشود كه اساسا نميشود به جهان فارغ از سوژه و جهان فارغ از تفكر و جهان فارغ از زبان اشاره كرد و به آن فكر كرد و آن را شناخت. اين باعث ميشود كه فلسفه به متافيزيك پناه برد. به عبارت ديگر كانت رابطه فلسفه و علم را مسدود ميكند و حتي بحث خود را در تقابل با اين رابطه مطرح ميكند.
بر اين اساس امروز فلسفه رابطه خودش را با امر مطلق و حقيقت از دست داده است. در زمانه پست مدرن ما حتي اگر فلسفه در جايي مداخله ميكند، اين دخالت ارجاعي به مساله حقيقت ندارد و اين اهميت ميسو را براي كسي كه در فلسفه قارهاي نسبت حقيقت و فلسفه برايش مهم است، نشان ميدهد. به عبارت ديگر اهميت ميسو در اين است كه ميكوشد پرداختن به امر مطلق را در مقام چيزي مستقل از رابطهاش با سوژهاي كه راجع به امر مطلق حرف ميزند، ممكن كند. تمام ادعاي ميسو اين است كه ماترياليسم يعني بپذيريم واقعيت فارغ از تفكر مطلقا به معناي لغوي گزارههاي علمي وجود دارد. اما ماترياليسم نظرورزانه (speculative) از ديد ميسو
به معناي نظرورزي راجع به مطلق (در معناي هگلي) است. به اين ماترياليسم نظرورزانه فيلسوفان معاصر قارهاي همچون ژيژك واكنش نشان دادهاند. بنابراين جدي گرفتن شخصي چون ميسو به معناي جدي گرفتن گفتار ماترياليستي است، اما براي ميسو ماترياليسم نظرورزانه مهم است كه در آن ميگويد نه فقط واقعيت مستقل از سوژه هست، بلكه ميگويد تفكر يا فكر ميتواند به ميانجي علم و گفتارهاي علمي راجع به اين واقعيت مستقل از خودش فكر كند.
در نتيجه اهميت گفتارهاي علمي از ديد ميسو در اين است كه اين امكان را براي فلسفه فراهم ميآورد تا راجع به امر مطلق فكر كند و اين در تقابل اساسي با نگرش كانت است. مسيري كه كانت رفت، اين امكان را به فلسفه نداد تا راجع به امر مطلق فكر كند، در حالي كه ميسو رسالت فلسفه را اين ميداند كه بار ديگر پرسش امر مطلق را مطرح كند. اهميت اين موضوع گذشته از آنكه به خود فلسفه باز ميگردد، به شرايط اجتماعي و تاريخي ما نيز مربوط ميشود. اگرچه خود ميسو هيچ تلاشي نكرده كه سياستي بر اين مبنا تاسيس كند. اما اهميت بحث او ميتواند در اين باشد در جايي كه بحث از هر امر مطلقي انگ توتاليتاريانيسم و دگماتيزم ميخورد، ميكوشد بار ديگر مطلقي را احيا كند كه فارغ از نسبيگرايي كنوني بحث از حقيقت را ممكن سازد.
٭ بخشي از گفتار در موسسه موج نو
روزنامه اعتماد