شناسهٔ خبر: 6396 - سرویس باشگاه ترجمه
نسخه قابل چاپ

امانوئل والرشتاین؛

توسعه‌ی مفهوم توسعه

والرشتاین احتمالاً پیوند دیرین بین علوم اجتماعی و جنبش اجتماعی طی بیست سال آینده جهت جدید و نیروی جدیدی خواهد گرفت. نه علوم اجتماعی و نه جنبش اجتماعی، بدون دگرگونی دیگری نمی‌توانند از بن‌بست‌هایی که در حال حاضر هر دو در آن‌ها قرار دارند، خارج شوند.

اشاره: والرشتاین در این مقاله به تاریخچه علوم اجتماعی – در واقع، همان ایده که چیزی وجود دارد که علوم اجتماعی نامیده می‌شود، یا این ایده که رشته‌های مختلفی وجود دارند که مجموعاً به علوم اجتماعی شکل می‌دهند – را مورد توجه قرار می‌دهد. همان‌طور که نگاهی گذرا به تکامل تاریخی سازمان دانشگاه‌ها به ما نشان خواهد داد، این ایده بدیهی نیست. با این که رشته‌هایی که امروز علوم انسانی نامیده می‌شوند مدت‌ها مورد مطالعه قرار گرفته‌اند و رشته‌هایی که امروز علوم طبیعی نامیده می‌شوند، تاریخی طولانی دارند، اما علوم اجتماعی تنها در قرن نوزدهم ابداع و وارد برنامۀ درسی شد. می‌توان در تایید این ادعا که مفهوم توسعه نه تنها یکی از مولفه‌های محوری ایدئولوژی تمدن غرب و همچنین ایدئولوژی علوم اجتماعی جهانی است، بلکه در واقع مفهوم سازمان‌دهنده محوری آن‌ها است که تمام مولفه‌های دیگر منوط به آن هستند، استدلال کرد.

ابداع علوم اجتماعی به بسط خاصی از سکولاریسم مدرن نیاز داشت. علوم طبیعی بر این فرض استوار هستند که پدیده‌های طبیعی به طرق قابل پیش‌بینی (یا حداقل قابل تحلیل) عمل می‌کنند و بنابراین در معرض مداخله و دستکاری قرار دارند. همان‌طور که همه می‌دانیم، تلاش برای اثبات مشروعیت این چشم‌انداز با مقاومت بسیاری از مراجع مذهبی و تمام کسانی که معتقد بودند چنین دیدگاهی باعث غرور بیجا می‌شود و ثبات اجتماعی را تضعیف می‌کند، روبرو شد. امروز ما در مقابل هر کس که هنوز چنین شکل عقب‌افتاده‌ای از مقاومت در برابر جستار علمی را تبلیغ می‌کند، شکیبایی اندکی داریم.

استفاده از جوامع به عنوان واحدهای بنیادین علوم اجتماعی دو پیامد آشکار داشت. این مسأله دو گزینۀ اساسی فلسفه علوم اجتماعی که به‌طور گسترده در قرن نوزدهم پذیرفته شد را ممکن کرد. والرشتاین این دو گزینه را «جهانی کردن» و «بخشی‌سازی» می‌نامد. جهانی کردن این فرض است که قوانین جهان‌شمولی وجود دارد که در مورد کل جامعه بشری – یا به بیان دقیق‌تر، تمام جوامع بشری – قابل بکارگیری است. گفته می‌شود که هدف علوم اجتماعی بیان شفاف این قوانین جهان‌شمول (به شکل گزاره‌های ابطال‌پذیر) است.

بخشی‌سازی عبارت است از این فرض که علوم اجتماعی به تعدادی از رشته‌های جدا، که هر یک از آن‌ها شامل کانون توجه گفتمان مجزا و از لحاظ فکری قابل دفاع است، تقسیم می‌شوند. طی ۱۲۵ سال گذشته، کم و بیش مشترکاً روی دسته‌های رشته‌های ذیل به توافق رسیده‌ایم: تاریخ، مردم‌شناسی، اقتصاد، علوم سیاسی و جامعه‌شناسی. با اندکی احتیاط، شاید بتوان جغرافی را اضافه کرد. پنج رشته مورد توافق، فروض تفکر لیبرال قرن نوزدهم را بازتاب می‌دهند. زندگی متمدن در سه قلمرو از نظر تحلیلی (و سیاسی) مجزا سازمان‌دهی شد. بنابراین سه رشته جهان‌شمول داریم: اقتصاد، علوم سیاسی و جامعه شناسی. تاریخ به طرف توصیف عمدتا بخشی شدۀ هر جامعۀ مجزا برگردانده شد. قلمرو زندگی غیرمتمدن به هم مردم‌شناسی سپرده شد.

ارتباطات معرفت‌شناسانه بین علوم اجتماعی و جنبش اجتماعی از آغاز هر دو وجود داشتند. بی‌تردید، در این پیوند تنگاتنگ خطراتی برای هر دو آن‌ها وجود دارد، اما آن خطرات در مقایسه با خطرات جدایی از طریق عمل جراحی بسیار کم‌اهمیت‌تر هستند. این همان کاری است که در اواخر قرن نوزدهم مورد آزمون قرار گرفت و آنقدر نیرومند نبود تا نشان دهد که اگر این جدایی مورد قبول عامه باعث بسیاری از وحشت‌های قرن بیستم نبود، ولی به پیدایش آن‌ها کمک کرد.

     احتمالاً پیوند دیرین بین علوم اجتماعی و جنبش اجتماعی طی بیست سال آینده جهت جدید و نیروی جدیدی خواهد گرفت. نه علوم اجتماعی و نه جنبش اجتماعی، بدون دگرگونی دیگری نمی‌توانند از بن‌بست‌هایی که در حال حاضر هر دو در آن‌ها قرار دارند، خارج شوند. البته، این مسأله تغییر را به‌طور مضاعف دشوار می‌کند. نه تنها از هر یک خواسته می‌شود تا فروض دیرین را مورد تردید قرار دهد (و رد کند) بلکه از آن‌ها خواسته می‌شود تا برای پیشرفت خود وابستگی خود به پیشرفت دیگری را شناسایی کنند. هیچ تضمینی وجود ندارد که این تغییرات بنیادین دست در دست یکدیگر اتفاق خواهند افتاد، اما محتمل است چنین تغییراتی رخ دهند.

 

ترجمه: امیر عزیزی

علوم اجتماعی و جنبش اجتماعی ابداعات موازي قرن نوزدهم بودند که مشترکاً از فروض معرفت‌شناسانه و تاریخ‌نگارانه‌ی متناسب با نظم جهانی موجود استفاده می‌کنند. مفهوم سازمان‌دهنده محوري آن‌ها «توسعه» بود. تغییرات در نظام جهانی در سال‌های اخیر و با عطف به سال‌های پیش رو به تغییري بنیادین می‌انجامد که طی آن علوم اجتماعی به تجدید نظر در روش‌شناسی، تاریخ‌نگاري و پیوندهاي خود با جنبش اجتماعی فراخوانده می‌شود. می‌توان در تأیید این ادعا که مفهوم توسعه نه تنها یکی از مؤلفه‌هاي محوري ایدئولوژي تمدن غرب و همچنین ایدئولوژي علوم اجتماعی جهانی است، بلکه در واقع مفهوم سازمان‌دهنده محوري آن‌هاست که تمام مؤلفه‌هاي دیگر منوط به آن هستند، استدلال کرد.1 اما در اینجا علاقه ندارم به تاریخ تمدن غرب بپردازم، بلکه تاریخچه‌ی علوم اجتماعی –در واقع همان ایده که چیزي وجود دارد که علوم اجتماعی نامیده می‌شود یا اگر بخواهم دقیق‌تر باشم، این ایده که رشته‌هاي مختلفی وجود دارند که مجموعاً به علوم اجتماعی شکل می‌دهند– را مورد توجه قرار می‌دهم. همان طور که نگاهی گذرا به تکامل تاریخی سازمان دانشگاه‌ها به ما نشان خواهد داد، این ایده بدیهی نیست.

 رشته‌هایی که امروز علوم انسانی نامیده می‌شوند مدت‌ها مورد مطالعه قرار گرفته‌اند. رشته‌هایی که امروز علوم طبیعی نامیده می‌شوند، تاریخی طولانی دارند، اما علوم اجتماعی تنها در قرن نوزدهم ابداع و وارد برنامه‌ی درسی شد. این مسئله خود واقعیتی قابل توجه است که به اندازه‌ی کافی مورد توجه و تجلیل قرار نمی‌گیرد. براي نمونه، «دانشنامه‌ی بین‌المللی علوم اجتماعی»2 که در سال 1968 منتشر شد حتی در مورد خود علم (علوم) اجتماعی مدخلی ندارد (درست است که دانشنامه‌ی علوم اجتماعی که در سال 1937 منتشر شد با مقاله‌اي شروع می‌شود که عنوان آن «علوم اجتماعی چه هستند؟» است، اما این مقاله، مقاله‌ی بسیار ضعیف با ماهیتی از نظر ترتیب زمانی توصیفی و پراکنده است). این مسئله تصادفی نیست و در واقع ایدئولوژي مسلط بر علوم اجتماعی جهانی را نشان می‌دهد. ابداع علوم اجتماعی به بسط خاصی از سکولاریسم مدرن نیاز داشت. علوم طبیعی بر این فرض استوار هستند که پدیده‌هاي طبیعی به طرق قابل پیش‌بینی «یا حداقل قابل تحلیل» عمل می‌کنند.

 بنابراین در معرض مداخله و دست‌کاری قرار دارند. همان طور که همه می‌دانیم، تلاش براي اثبات مشروعیت این چشم‌انداز با مقاومت بسیاري از مراجع مذهبی و تمام کسانی که معتقد بودند چنین دیدگاهی باعث غرور بی‌جا می‌شود و ثبات اجتماعی را تضعیف می‌کند، روبه‌رو شد. امروز ما در مقابل هر کس که هنوز چنین شکل عقب‌افتاده‌اي از مقاومت در برابر جستار علمی را تبلیغ می‌کند، شکیبایی اندکی داریم. اساساً علوم اجتماعی ادعایی مشابه را مطرح می‌کنند: پدیده‌هاي اجتماعی به طرق قابل پیش‌بینی (یا حداقل قابل تحلیل) عمل می‌کند و بنابراین در معرض مداخله و دست‌کاری قرار دارند. براي مدتی نمی‌گویم که این باور پیش از قرن نوزدهم ناشناخته بود، احتمالاً این باور در آن زمان، احمقانه بود، اما می‌گویم که پیش از آن زمان چنین چشم‌اندازي واقعاً حق نقل قول نداشت.

 انقلاب فرانسه به طرق مختلف، موضوعات مرتبط به این مفهوم را متبلور و به عنوان یک نقطه‌ی عطف ایدئولوژیکی عمل کرد. این مشروعیت، تغییر اجتماعی عمدي را براي ما به ارث گذاشت، که محافظه‌کاران از موضع ایدئولوژیکی نتوانسته‌اند آن را بی‌اثر کنند. (توجه داشته باشید که اکنون محافظه‌کاران مجبور هستند تا استدلال کنند که دخالت‌های اجتماعی باید «از نظر هزینه، اثربخش» باشند، تنزیل مقامی چشمگیر، اصلاً اگر مقامی وجود داشت) اگر دخالت اجتماعی مشروع باشد، تنها می‌تواند به این خاطر باشد که آنچه هست، کامل نیست، اما امکان کامل شدن آن وجود دارد. سرانجام تنها برخی از انواع ایده پیشرفت است که انرژي اجتماعی هنگفت مورد نیاز علوم اجتماعی، یعنی پیچیده‌ترین از میان تمام انواع دانش را توجیه می‌کند. در غیر این صورت، تمام این فعالیت، نوعی بازي هنرشناختی خواهد بود که در آن صورت شاید شعر یا ریاضیات شیوه‌هاي جالب‌تری از فعالیت باشد و اگر آنچه هست کامل نیست اما امکان کامل شدن آن وجود دارد، شاید جذب توصیف جایگزین‌ها به عنوان «ناسازگاري دوجانبه»4 نیروهاي عینیت‌یافته شویم. البته این همان اتفاقی است که از نظر تاریخی رخ داد.

 به دنبال انقلاب فرانسه و تمام آشوب ایدئولوژیکی که به وجود آورد، مفسران اجتماعی «توسعه» انسانی شروع به ایجاد تمایزي کردند که براي تمام تحلیل‌های بعدي حیاتی بود -تمایز جامعه و کشور-. در مجموع، کشور مظهر چیزي بود که وجود داشت و کامل نبود و جامعه مظهر نیرویی بود که به سمت کمال‌پذیري کشور فشار وارد می‌کرد. همان طور که می‌دانیم، برخی مواقع این تصورسازي وارونه شده است، اهمیتی ندارد! بدون تمایز جامعه و کشور، علوم اجتماعی آن گونه که ما می‌شناسیم، وجود نداشت. همچنین درست است که بدون تمایز جامعه و کشور، جنبش اجتماعی آن گونه که ما می‌شناسیم نیز وجود نداشت. هم علوم اجتماعی و هم جنبش اجتماعی ادعا کرده‌اند به دیدگاه‌ها در مورد جامعه‌ی بنیادین در برابر پرهیزگاری‌های تحلیل‌ها و سیاست‌هایی که به طور رسمی ابراز می‌شود، عینیت می‌بخشند.

 بنابراین، ارتباطات معرفت‌شناسانه بین علوم اجتماعی و جنبش اجتماعی، عمیق هستند -که به طور قطع، سوءظن بزرگی را که محافظه‌کاران سیاسی همواره نسبت به عمل تهورآمیز علوم اجتماعی نشان داده‌اند، توجیه می‌کند-. اجازه دهید با دقت بیشتري به ناسازگاري دوجانبه‌ی جامعه/کشور نگاه کنیم. ناسازگاري دوجانبه مستلزم تنش دائمی، وصله‌ی ناجور یا تناقض دائمی و عدم تعادل دائمی است. از یک منظر، قصد و نیت علوم اجتماعی و همچنین جنبش اجتماعی، کاهش این تناقض از طریق هماهنگ‌سازي، خشونت یا «آوف هه بونگ»5 (تعالی) هر دو است.

البته، فوراً این پرسش مطرح می‌شود، کدام جامعه، کدام کشور؟ دشواری‌های مرتبط به پاسخ این پرسش چنان عظیم بوده‌اند که براي حدود 200 سال تا حد زیادي از صحبت کردن در مورد خود این پرسش خودداري شده است. اما خودداري از صحبت کردن در مورد یک پرسش، با غفلت در پاسخ دادن به آن، یکی نیست. خودداري از صحبت کردن در مورد یک پرسش، پاسخ دادن به آن پرسش به طور پنهانی و به طرز شرم‌آوري از طریق پنهان کردن پاسخ در فرضی است که تا حد زیادي در مورد آن صحبت نمی‌شود. فرض مورد بحث این بود که کشور، آن دسته از کشورهایی بود که «مستقل»6 هنجارهاي نظام بین‌الدول، به شکل متقابل موجودیت مشروع یکدیگر را به رسمیت می‌شناختند. افزون بر این، آرمان‌هایی براي این مقام وجود داشت، جنبش‌های ملی مختلف از وجود موجودیت‌هایی که هنوز وجود نداشتند، حمایت می‌کردند. براي حذف شدن نیز نامزدهایی، معمولاً واحدهاي کوچکی که کشورهاي بزرگ‌تر آرزوی جذب آن‌ها را داشتند و بدین وسیله مشروعیت آن‌ها از سوي برخی از ایدئولوگ‌ها مورد تردید قرار می‌گرفت، وجود داشتند.

 در مجموع، همه «می‌دانستند» که کشورها وجود داشتند و اساساً بخش بزرگی از عمل تهورآمیز تاریخ قرن نوزدهم (و در واقع قرن بیستم) قرائتی رو به عقب به گذشته‌ی تاریخی لاینقطع براي چنین «کشورهایی» را به وجود آورده است.

اگر قرار بود «جامعه» در کشمکش دائمی با «کشور» باقی بماند و اگر کشورها موجودیت‌های خاص، از نظر جغرافیایی محدود و به لحاظ قضایی تعریف شده بودند (که اما تاریخ‌هایی داشتند)، آنگاه به نظر می‌رسید این نتیجه به دست می‌آید که هر کشور یک جامعه بود یا جامعه‌اي داشت و هر جامعه، کشوري داشت یا، حداقل به نظر می‌رسید این نتیجه به دست می‌آید که این همان طور است که باید باشد. ملی‌گرایی نامی است که به یک چنین مسلک تحلیلی در حوزه‌ی سیاست و فرهنگ می‌دهیم.

این حمله به تشابه حدود جامعه و کشور نتایج پنهانی بسیار بزرگی براي معرفت‌شناسی علوم اجتماعی داشت؛ زیرا در واقع این معرفت‌شناسی به طور تاریخی تکامل یافت و به خاطر اینکه واحد تحلیل بنیادینی را تعیین کرد که تقریباً تمام علوم اجتماعی در چارچوب آن نوشته شده است. این واحد بنیادین، کشور بود -یا کشوري مستقل یا مدعی سیاسی فرهنگی مقام کشور- که گفته می‌شد کنش اجتماعی در چارچوب آن اتفاق افتاده است. قضاوت این بود که «جامعه‌ی» چنین «کشوری» تقریباً منسجم، تقریباً «مترقی» یا «پیشرفته» بود. هر «جامعه»، «نظام اقتصادی»7 داشت که توصیف آن ممکن بود و اینکه «بازارهای داخلی» و «بازارهاي خارجی» داشت. هر «جامعه» فرهنگی داشت، اما «گروه‌های اقلیت» با «خرده‌فرهنگ‌هایی» نیز داشت و می‌شد در مورد اینکه این اقلیت‌ها «ادغام»8 را پذیرفته‌اند یا در مقابل آن مقاومت کرده‌اند، فکر کرد.

شاید به نظر برسد که حداقل مردم‌شناسی مظهر نوعی استثنا بود. مردم‌شناسان کشور مدرن را مردود می‌شمردند و معمولاً روي موجودیتی دیگریک قبیله یا یک قوم تمرکز می‌کردند. در واقع تمام چیزي که مردم‌شناسان می‌گفتند این بود که در آنچه ما امروز آن را «مناطق پیرامونی» 9اقتصاد جهانی می‌نامیم که در اواخر قرن نوزدهم تا حد زیادي تحت سلطه‌ی قدرت‌های استعماري بودند، کشور رسمی نوعی لایه‌ی اجتماعی نازك بر روي موجودیت‌های سیاسی واقعی بود که معروف به ساختارهاي سیاسی سنتی بودند. نقطه‌ی شروع مردم‌شناسی که در مورد یک جامعه فاقد «رهبران سیاسی»10 کار می‌کرد مشابه مورخی بود که در مورد اروپاي مرکزي، موجودیتی ازلی و تا حد زیادي از نظر سیاسی فرهنگی خیالی، که زندگی اجتماعی را «اداره می‌کرد» و جامعه واقعی در چارچوب آن وجود داشت-کار می‌کرد.

از این نظر، تجربه‌گرایان بریتانیایی واقع‌بین می‌توانستند هم مردم‌شناسان و هم مورخان آلمانی قرن نوزدهم را به عنوان افرادي که به طور اصلاح‌ناپذیري خیال‌پرداز هستند، طرد کنند. هرچند فکر می‌کنم در اشتباه بودند، به نظر می‌رسد آن‌ها بسیار کمتر از تجربه‌گرایان واقع‌بین و متکبر ما در اشتباه بودند. در هر حال، دگرگونی متعاقب واژگان نشان می‌دهد که تمایل به «کشور بودن»11 همیشه وجود داشت. «والکرهاي»12 ساکن اروپاي مرکزي و اقوام آفریقایی، آسیایی به جایی رسیدند که یک کشور مستقل را زیر سلطه‌ی خود درآورند، تبدیل به «گروه‌های قومی»13 شدند. موجودیت‌هایی که وجود آن‌ها به جایی رسیده است که در ارتباط با یک یا چند کشور مستقل تعریف می‌شوند. لهستانی‌ها در ایالات متحده یک «گروه قومی»، اما در لهستان یک «ملت» هستند. سنگالی‌ها تقریباً در همه جای آفریقا به استثنای سنگال، یک «گروه قومی» هستند.

 بنابراین، کشور به جایی رسید که حد و مرزهاي تعریف‌کننده‌ی «جامعه» را فراهم کرد و «جوامع» موجودیت‌هایی بودند که با موجودیت‌های دیگر -در تمثیل معروف مبتنی بر توپ بیلیارد به اشخاص در کل جامعه‌ی انسانی- قابل مقایسه بودند (در «کتاب جامعه انسانی»14 «کینگزلی دیویس» 15 [1948]، یک کتاب درسی آمریکایی معروف در سال‌های دهه‌ی 1950، پیام این است که هر جامعه مجزا از مجموعه‌اي از قواعد پیروي می‌کند، که مجموعه‌ی قواعد «جامعه انسانی» به عنوان یک مقوله‌ی عام است). جوامع همچون موجودیت‌های اشتراکی دیده می‌شدند که مسیرهاي موازي در جهت یکسان را طی می‌کنند؛ یعنی جوامع بودند که پیشرفت، در اصطلاح‌شناسی قدیمی‌تر یک ویژگی قابل اندازه‌گیري (یا حداقل، قابل توصیف) جوامع بود. این استفاده از جوامع به عنوان واحدهاي بنیادین علوم اجتماعی دو پیامد آشکار داشت. این مسئله دو گزینه‌ی اساسی فلسفه‌ی علوم اجتماعی که به طور گسترده در قرن نوزدهم پذیرفته شد را ممکن کرد. من این دو گزینه را «جهانی کردن»16 و «بخشی‌سازی»17 می‌نامم.

جهانی کردن این فرض است که قوانین جهان‌شمولی وجود دارد که در مورد کل جامعه‌ی بشري -یا به بیان دقیق‌تر، تمام جوامع بشري- قابل به‌کارگیری است. گفته می‌شود که هدف علوم اجتماعی بیان شفاف این قوانین جهان‌شمول (به شکل گزاره‌هاي ابطال‌پذیر) است. محدودیت‌های پیش روي توانایی ما در بیان این قوانین، محدودیت‌های جهل کنونی ما هستند. عمل تهورآمیز علوم اجتماعی جست‌وجو براي کاستن از این جهل است. این وظیفه‌اي قابل درك است. زمانی که چنین قوانینی، یا تعداد قابل توجهی از آن‌ها، بیان شوند، همگی قادر به استنتاج کاربردهایی خواهیم بود که می‌توانند در سطح سیاستی مورد استفاده قرار گیرند؛ یعنی قادر خواهیم بود به شکل مؤثري در عملکرد این قوانین «دخالت کنیم». این الگو، الگوي فیزیک کلاسیک و کاربردهاي آن در تکنولوژي و مهندسی است.

البته در سطح مشخصی از انتزاع می‌توان قوانین «جهان‌شمول» در مورد هر پدیده را بیان و یا کشف کرد. پرسش روشنفکرانه این است که آیا سطحی که در آن می‌توان این قوانین را بیان کرد با سطحی که در آن کاربردها مطلوب هستند، هیچ نقطه‌ی تماسی دارد. طرفداران جهانی کردن هرگز به طور جدي بحث نکردند که آیا به لحاظ نظري چنین ترکیبی از سطوح محتمل است. این طرفداران که شکاف‌ها در توانایی کنونی براي اجراي این کاربردها را تشخیص دادند، تنها اصرار می‌کردند که در آینده‌اي نزدیک می‌توان از طریق کاربردي جدي، هوش علمی این شکاف‌ها را از بین برد.

 عده‌ای بودند که آشکارا وجود چنین قوانینی را انکار می‌کردند، اما این «طرفداران توجه به جزئیات»18 اغلب به قطب مخالف می‌رفتند. آن‌ها در مقابل شیوه‌ی نگاه «نوموثتیک»19 به علوم اجتماعی، شیوه‌ی نگاه معروف به «ایدیوگرفیک» 20را تبیین کردند. به نظر آن‌ها تعمیم‌ها به هیچ وجه ممکن نبودند؛ زیرا هر چیزي منحصربه‌فرد بود و تنها «فهم همدلانه»21 ممکن بود یا در نسخه‌اي که محدودکنندگی آن اندکی کمتر بود، استدلال شد که تنها تعمیم‌های بسیار سطح پایین ممکن هستند. بین این دو مکتب فکري کشمکش فراوانی رخ داد، اما در واقع آن‌ها نه تنها واحد تحلیل محوري بلکه تشابه فرضی تمام «جوامع» را مشترکاً مورد استفاده قرار می‌دادند- از یک سو به خاطر اینکه آن‌ها کاملاً مشابه بودند، از سوي دیگر به خاطر اینکه آن‌ها کاملاً متفاوت بودند-.

امکان اینکه یک راه میانه وجود داشته باشد، اینکه سطح معناداري از تعمیم (تحلیل ساختارها) نه تنها ممکن بلکه ضروري بود و اینکه این سطح پایین عرصه‌ی «تمام جوامع» بود و به بیان دقیق‌تر در سطح چیزهایی بود که من آن‌ها را «نظام‌های تاریخی» می‌نامم، چیزی بود که هر دو مکتب نادیده گرفتند و تا حد زیادي در کارهاي جریان غالب، غایب بود. 22

حذف مؤثر این راه میانی روش‌شناسانه، با دیگر گزینه‌ی فلسفی علوم اجتماعی مدرن که می‌توان آن را «بخشی‌سازی» نامید، کاملاً سازگار بود. بخشی‌سازي عبارت است از این فرض که علوم اجتماعی به تعدادي از رشته‌هاي جدا، که هر یک از آن‌ها شامل کانون توجه گفتمان مجزا و از لحاظ فکري قابل دفاع است، تقسیم می‌شوند. طی 125 سال گذشته، کم‌وبیش مشترکاً روي دسته‌هاي رشته‌هاي ذیل به توافق رسیده‌ایم: تاریخ، مردم‌شناسی، اقتصاد، علوم سیاسی و جامعه‌شناسی، با اندکی احتیاط، شاید بتوان جغرافی را اضافه کرد. شما اینجا نام‌های گروه‌هاي دانشگاهی در بخش اعظمی از دانشگاه‌ها و نام‌های انجمن‌های علمی ملی و بین‌المللی را شناسایی خواهید کرد. البته، نامزدهاي دیگري براي جایگاه «رشته» وجود داشتند و دارند -براي نمونه، جمعیت‌شناسی23، جرم‌شناسی، برنامه‌ریزي شهري -اما در مجموع این نامزدهاي دیگر حمایت گسترده‌ای را پیدا نکرده‌اند.

 دلیل این امر ساده است، 5 رشته مورد توافق، فروض تفکر لیبرال قرن نوزدهم را بازتاب می‌دهند. زندگی متمدن در 3 قلمرو از نظر تحلیلی (و سیاسی) مجزا -نظام اقتصادی، عرصه‌ی سیاسی و چیزی که نه اولی بود و نه دومی (که برچسب «اجتماعی» را دریافت کرد)- سازمان‌دهی شد. بنابراین 3 رشته نوموثتیک داریم: اقتصاد، علوم سیاسی و جامعه‌شناسی. تاریخ به طرف توصیف عمدتاً ایدیوگرفیک هر جامعه‌ی مجزا برگردانده شد.

 قلمرو زندگی غیرمتمدن به مردم‌شناسی سپرده شد (اگر جامعه‌اي نامتعارف بود اما از نظري تصور می‌شد که «متمدن» باشد –یعنی، اگر ادبیات و مذهب عمده‌اي داشت- آنگاه به «شرق‌شناسی»، نوعی از ترکیب نامشروع تاریخ و فلسفه سپرده می‌شد). مردم‌شناسان براي تصمیم‌گیري در مورد اینکه بخواهند تحلیل‌گران نوموثتیک توالی‌های تاریخی بزرگ باشند یا ثبت‌کنندگان ایدیوگرفیک ساختارهای «پیش از تاریخی»کار سختی داشتند. از آنجا که آن‌ها اغلب اندکی از همه چیز را انجام می‌دادند، قلمرو آن‌ها تنها تا وقتی امن بود که «مردمان» مورد بررسی آن‌ها به استعمار درآمده یا نادیده گرفته شده بودند. با ظهور سیاسی جهان سوم پس از جنگ جهانی دوم، هر کس دیگري شروع به تأثیر گذاشتن بر قلمرو مردم‌شناسان کرد و بنابراین مردم‌شناسان براي بقا، با ظهور دغدغه‌هاي جدیدي مانند «مردم‌شناسی شهری»24 به این لطف پاسخ دادند.

 پیش از آنکه بتوانیم نوعی «باستان‌شناسی دانش» را انجام دهیم، باید به روشنی «معماری دانش» را ببینیم، «جوامع» اتاق‌های این معماری بودند. طرح‌ها «جهانی» و «بخشی» می‌شدند. ایدئولوژي آن، ایدئولوژي هژمونی بریتانیا در نظام جهانی بود. از سال 1850، بریتانیایی‌ها اقتصاد جهانی و نظام بین‌الدولی را تقریباً بدون چالش زیر سلطه‌ی خود درآوردند. آن‌ها کارآمدترین تولیدکنندگانِ پرسودترین محصولات بودند. آن‌ها، قدرت تجاري پیشرو بودند و تا حد زیادي نوعی ایدئولوژي تجارت آزاد را بر جهان تحمیل کردند و با استفاده از قدرت نیروي دریایی خود این دکترین را محفوظ داشتند. در واقع «استاندارد طلا» 25نوعی «استاندارد استرلینگ»26 بود و بانک‌های لندن بخش اعظمی از مالیه‌ی جهانی را متمرکز کردند. در مورد این دوره که به عصر طلایی کاپیتالیسم معروف است، گفته شده است که «بین سال‌های 1846 و 1873، ایده‌ی بازار خودتنظیم‌کننده که توسط آدام اسمیت و دیوید ریکاردو صورت آرمانی یافته بود بیش از گذشته یا از آن زمان تا حال، به محقق شدن نزدیک شد» (Dillard, 1962:282).

 بنابراین، طبیعی بود که بریتانیاي کبیر باید نگرش کلی را نه تنها در علوم جهانی که در علوم اجتماعی که به تازگی در حال ظهور بودند، تعیین می‌کرد. تفکر اجتماعی فرانسوي عامل توازن نبود، اساساً این تفکر بر همان طول موجی بود که تفکر بریتانیایی بر آن قرار داشت، همان طور که مثلاً تشابه بین جان استوارت میل و آگوست کنت این موضوع را تأیید می‌کند. حتی ممکن است فردي استدلال کند که «سن سیمون» 27روحیه کارآفرینان باورمند به اندیشه‌ی کاپیتالیسم را به مراتب بهتر از اسمیت و ریکاردو بیان کرد.

ژرف‌ترین میراثی که این گروه از متفکران براي ما باقی گذاشتند، برداشت آن‌ها از تاریخ مدرن است. موضوعاتی که این متفکران تصور کردند تبیین آن‌ها از این افراد خواسته شده است، عبارت بودند از:

 1) «پیشتازی» بریتانیا بر فرانسه؛

 2) «پیشتازی» بریتانیا و فرانسه بر آلمان و ایتالیا؛

 3) «پیشتازی» غرب بر شرق.

 پاسخ اصلی به پرسش یک «انقلاب صنعتی»، به پرسش دو «انقلاب بورژوایی» و به پرسش سه، رسمی کردن آزادي فردي بود.

این سه پرسش و سه پاسخ در واقع مجموعه‌اي از پرسش و پاسخ‌ها هستند که در مجموع نابرابری‌های عظیم و در حال رشد در نظام جهانی را توجیه کردند و در واقع خوب جلوه دادند. درس اخلاقی که تلویحاً تبلیغ می‌شد این بود که کشور پیشتاز، شایسته‌ی پیشتازي است؛ زیرا به طریقی دل‌بستگی خود به آزادي انسانی را جلوتر و با شدت بیشتر نشان داده بود. کشور عقب‌مانده فقط مجبور به جبران عقب‌ماندگی بود. صاحب‌نظر علوم اجتماعی نیز فقط باید بی‌وقفه این پرسش را مطرح می‌کرد: چه چیزي تبیین می‌کند که یک کشور عقب‌مانده، خاص عقب بوده است و هنوز عقب باقی می‌ماند؟

کسانی بودند که از انجام این بازي خودداري کردند - «مکاتب مقاومت»28 آن طور که من در مورد این مکاتب فکر می‌کنم: طرفداران اقتصاد تاریخی در آلمان، سپس مکتب «اَنلز تاریخ‌نگاري فرانسوي» 29(رجوع کنید به والرشتین1978 ) از ابتدا (اما بیرون از دانشگاه‌ها) مارکسیسم. آنچه میان این مقاومت‌کنندگان مشترك بود، رد هر دو فرض جهان‌شمول‌کننده و بخشی‌کننده‌ی علوم اجتماعی مدرن بود. اما این جنبش‌ها از نظر تعداد ضعیف، تا حد زیادي از یکدیگر جدا و در نهایت بر مبناي مقیاسی جهانی در محدود کردن گستره‌ی ایدئولوژي مسلط، غیرمؤثر بودند.

عدم اثربخشی آن‌ها تا اندازه‌اي ناشی از پراکندگی آن‌ها و تا اندازه‌اي ناشی از اشتباهی بنیادین در قضاوت بود. اگرچه تمام جنبش‌های مقاومت، معرفت‌شناسی علوم اجتماعی مسلط را رد می‌کردند، در به چالش کشیدن تاریخ‌نگاری شکست خوردند. آن‌ها بدون تفکر کافی انقلاب صنعتی انگلستان در ابتداي قرن نوزدهم و انقلاب فرانسه را به عنوان دو نقطه‌ی عطف دنیاي مدرن پذیرفتند. از این رهگذر، آن‌ها این فرض را که ساختن یک اقتصاد جهانی کاپیتالیستی خود مظهر پیشرفت بود، پذیرفتند و از این طریق تلویحاً کل نظریه‌ی زیربنایی مراحل توسعه براي هر جامعه مجزا را قبول کردند. آن‌ها با تسلیم شدن در برابر قلمرو تاریخ‌نگاري، به طور مهلکی مقاومت خود در عرصه‌ی معرفت‌شناسانه را تضعیف کردند. پیامدهاي این طرز برخورد متناقض مکاتب مقاومت در دوره‌ پس از 1945 آشکار شد. در آن زمان، ایالات متحده با گرفتن جاي بریتانیاي کبیر که مدت‌ها پیش به چنین جایگاهی رسیده بود، قدرت هژمونیک جدید شده بود. به‌رغم گسترش جغرافیایی فوق‌العاده علوم اجتماعی جهانی، علوم اجتماعی آمریکایی طی دوران 1945 تا 1967 نقشی به مراتب مسلط‌تر از نقش علوم اجتماعی بریتانیایی در دوران 1850 تا 1873 ایفا کرد.

در یک سطح، اتحاد شوروي و کشورهاي «متحد» آن که در ستیز سیاسی نظامی شدید با ایالات متحده بودند، در نقطه‌ی مقابل هژمونی آمریکایی قرار داشت. اما شاید در سطحی عمیق‌تر و درازمدت‌تر، ظهور جنبش‌های آزادسازي ملی سراسر مناطق پیرامونی اقتصاد جهانی نیز در نقطه‌ی مقابل هژمونی آمریکایی بود. «کنفرانس باندونگ»30 از تلفیق سه نیرو ممکن شد: قدرت جنبش‌های اجتماعی و ملی در محیط پیرامونی، نیروهاي سیاسی و ایدئولوژیکی که در بلوك شرق عینیت یافته بودند و نیازهاي سرمایه‌داران آمریکایی به از بین بردن دسترسی انحصاري که کشورهاي اروپاي غربی به مناطق اقتصادي خاص داشتند. بنابراین هژمونی آمریکایی و ظهور جهان سوم به هر دو شکل مبتنی بر هم‌زیستی و مبتنی بر خصومت به یکدیگر مرتبط شدند.

این ارتباط متناقض در ایدئولوژي علوم اجتماعی انعکاس یافت. از یک سو، موفقیت مجددي براي «علم‌گرایی»31، موفقیت نوعی کمّی‌سازي رایج و اغلب غلط‌انداز، وجود داشت که برحسب آن عرصه‌هاي پژوهشی تازه کشف‌شده‌ی کشورهاي پیرامونی تنها منبع دیگري از داده بودند. از سوي دیگر، پیچیدگی‌های مطالعه‌ی این عرصه‌ها در جهت بنیان نهادن مطالعات منطقه‌ای بر مبنایی «بین‌رشته‌ای»32 نوعی زیر سؤال بردن بخشی‌سازي همراه با ترس، چنان ترسی که حتی اسم آن مشروعیت «تمایزهاي رشته‌ای»33 تاریخی را تقویت می‌کرد، فشار وارد می‌کرد. این دو حمله با ابداع واژگانی جدید براي بیان مجدد واقعیت‌های قرن نوزدهم با یکدیگر وفق داده شدند، واژگان «توسعه» -اقتصادي، اجتماعی و سیاسی- در نهایت ذیل سرفصل نظریه‌ی مدرن‌سازي گنجانده شد.

در سطح ایدئولوژي، معلوم شد که جهان مارکسیسم رسمی هیچ تضاد واقعی با نظریه مدرن‌سازي ندارد، اگرچه از یک ایدئولوژي مقاومتی گرفته شده بود. مارکسیست‌هاي رسمی تنها روي تعدادي تغییر جزئی نحوه‌ی بیان، تأکید کردند. به جاي جامعه، «تکوین اجتماعی» 34 را جایگزین کن. به جاي مراحل «راستو»35، مراحل استالین را جایگزین کن. به عنوان الگو، به جاي بریتانیا و ایالات متحده، اتحاد شوروي را جایگزین کن. اما تحلیل یکسان بود: کشورها، موجودیت‌هایی بودند که «توسعه» به معنی هر چه بیشتر مکانیزه کردن، تبدیل چیزهایی که به عنوان کالا در نظر گرفته نمی‌شوند به «کالاي اقتصادی»36 و قراردادي کردن فعالیت‌های اجتماعی بود. دیوان‌سالاران طرفدار اندیشه‌هاي استالین و متخصصان غربی براي اینکه مشخص شود چه کسی می‌تواند مؤثرترین فرد طرفدار اندیشه‌هاي سن سیمونی باشد با یکدیگر رقابت می‌کردند (در خصوص نقش مؤلفه سن سیمونی در سنت مارکسیستی رجوع کنید به .(Meldolesi, 1982

همان طور که می‌دانیم، فروپاشی قطعیت‌های پرتب‌وتاب سال‌های دهه‌ی 1950 در سال‌های دهه‌ی 1960 شروع شد. ایالات متحده، فرانسه و سایر کشورهاي غربی اندک‌اندك دریافتند که قدرت آن‌ها با توان نظامی در حال رشد و موفقیت‌های جنبش‌های جهان سوم تضعیف می‌شود. مسائل جهان واقعی، هم اجتماعی و هم روشن‌فکري، تبدیل به مسائل مراکز ایدئولوژیکی آن یعنی دانشگاه‌ها، شد. ناآرامی‌های سال 1968 (و در همین حدود) نتیجه‌ی این موضوع بودند.

این روزها کوچک جلوه دادن اهمیت این شورش‌های اواسط تا اواخر دهه‌ی 1960 با این استدلال که دانشجویان شورشی آن دوره از آن زمان به بعد تا حد زیادي یا در بافت اجتماعی ادغام شده‌اند یا از آن خارج شده‌اند و اینکه نسل‌های دانشجویی بعدي خاموش هستند، متداول است. این پرسش مطرح می‌شود که «چپ جدید» 37چه چیز خوبی را تأمین کرد؟ پاسخ بسیار ساده است. چپ جدید شعله‌هاي خیره‌کننده‌ی این ناآرامی بود که در درجه‌ی نخست مسبب به آتش کشیدن بافتی بود که لیبرالیسم «نخبگان حاکم»38 را به عنوان ایدئولوژي بی‌چون‌وچراي دانشگاه‌هاي ایالات متحده به طور خاص و دانشگاه‌هاي غرب به طور عام حفظ می‌کرد. این بدان معنی نیست که نخبگان حاکم نابود شدند، اما از آن پس نخبگان حاکم نتوانسته‌اند دیدگاه‌هاي رقیب را به عنوان دیدگاه‌هاي ناموجه، نادیده بگیرند و این موضوع اجازه داده است سال‌های دهه‌ی 1970 دوره‌ی بخش اعظمی از باروري فکري باشد.

ناآرامی‌ها در دانشگاه‌هاي غربی با نابودي جهان متصلب مارکسیسم رسمی مرتبط شد. مرگ استالین، گزارش خروشچف، شکاف بین چین و شوروي، موفقیت‌ها و سپس شکست‌های انقلاب فرهنگی همه و همه به چیزي منتج شده‌اند که لوفور 39(1980) آن را «مارکسیسم منفجر شد»40 نامیده است. اینجا هم نباید منحرف شویم. این واقعیت که امروز هزاران مارکسیسم وجود دارد در بحبوحه‌ی وضعیتی که در آن مردم بیشتر و بیشتري ادعا می‌کنند که مارکسیست هستند به این معنی نیست (به هر معنی که باشد) که مارکسیسم ارتدوکس به عنوان یک نیروي ایدئولوژیکی عمده از بین رفته است. مارکسیسم ارتدوکس فقط دیگر در حوزه‌ی خود قدرت انحصاري ندارد.

از بین رفتن هر دو اجماع -اجماع لیبرالی و اجماع مارکسیستی- از جغرافیاي سیاسی در حال تغییر جهان مستقل نیست. نه با افول قدرت آمریکا که با افول هژمونی آمریکا، که تاریخ آن را 1967 می‌دانم، جنبشی پایدار به سمت تجدید ساختار اتحادها در نظام بین‌الدول وجود داشته است. در مقالات دیگر (Wallerstein, 1980b, 1982) استدلال کرده‌ام که محور واشنگتن، پکن، توکیو بالفعل که در سال‌های دهه‌ی 1970 توسعه یافت، در سال‌های دهه‌ی 1980 با محور پاریس، بن، مسکو بالقول برابري خواهد کرد. دلایل این تشکیل گروه مجدد هر چه که باشد (به نظر من، تا حد زیادي اقتصادي هستند)، آشکار است که هیچ دلیل ایدئولوژیکی ندارد، البته نه برحسب مواضع ایدئولوژیکی سال‌های دهه‌ی .1950

براي نخستین بار از دهه‌ی 1850 به بعد، این تغییر جغرافیایی، سیاسی که خود به آشوب‌های ایدئولوژیکی و سیاسی در کشورهاي غربی و نیز در کشورهاي سوسیالیستی مرتبط است، اندک‌اندك پرداختن به فروض معرفت‌شناسانه و نیز تاریخ‌نگارانه‌ی علوم اجتماعی را آغاز کرده است.

برحسب معرفت‌شناسی، شاهد چالشی جدي در مقابل جهانی کردن و نیز بخشی‌سازي و تلاشی براي کشف روش‌شناسی تحقیق کل‌نگر (رجوع کنید به Bach, 1982; Hopkins,1982)، یعنی تحقق همان «راه میانی» که به خاطر شبه بحث نوموثتیک، ایدیوگرفیک قرن نوزدهم نادیده گرفته شده بود، هستیم. براي نخستین بار، تصویرپردازي مسیر پیشرفت علمی در حال وارونه شدن است. به جاي این فرض که دانش از واقعیت‌های خاص به سوي واقعیت‌های به مراتب انتزاعی‌تر پیش می‌رود، برخی می‌خواهند بحث کنند که دانش از انتزاع‌های ساده به سمت تفسیرهاي به مراتب پیچیده‌تر از واقعیت تجربی -یعنی تاریخی- پیش می‌رود.

 همان طور که قبلاً اشاره شد، این چالش معرفت‌شناسانه قبلاً مطرح شده است، اما امروز به شکل نظام‌مندتر و محکم‌تر مطرح می‌شود. چیزي که واقعاً جدید است، چالش تاریخ‌نگارانه است. زمانی که واحد تحلیل ما از جامعه، کشور به واحد تحلیل جهان‌های اقتصادي تغییر می‌کند، تمام جسمیت کشورها، ملت‌ها، طبقه‌ها، گروه‌هاي قومی، حتی خانواده‌ها تضعیف می‌شود (رجوع کنید به Wallerstein, (1980c آن‌ها دیگر موجودیت‌های ازلی، ایده‌هاي افلاطونی که باید به طریقی ذات واقعی آن‌ها را درك یا استنتاج کنیم، نیستند. آن‌ها تبدیل به ساختارهاي پیوسته در حال تکاملی می‌شوند که از توسعه‌ی مداوم نظام‌های تاریخی بلندمدت و با مقیاس بزرگ منتج می‌شوند.

در چنین چارچوبی، انقلاب صنعتی بریتانیا طی سال‌های 1760 تا 1830 یا انقلاب فرانسه از نظر دور نمی‌شوند، اما شاید در چشم‌انداز بهتري مورد مشاهده قرار گیرند. پایانی بر فرمول‌بندي عجیب مسائل روشن‌فکرانه در شکل «چرا آلمان انقلاب بورژوایی نداشت؟»؛ «آیا بورژواهاي کنیایی می‌تواند یک کشور کاپیتالیستی خودمختار ایجاد کنند؟»؛ «آیا در برزیل (یا پرو یا ... ) طبقه‌ی رعایایی وجود دارد؟» وجود خواهد داشت.

ما در گردباد شدید یک تغییر بنیادین فکري بسیار بزرگ زندگی می‌کنیم، تغییري که گذار جهان از کاپیتالیسم به چیزي دیگر (به احتمال زیاد سوسیالیسم) را منعکس می‌کند. شاید کامل شدن این گذار اجتماعی 100 تا 150 سال دیگر طول بکشد، اما تغییر ایدئولوژیکی همراه با آن زمان کمتري، شاید تنها حدود 20 سال دیگر، طول خواهد کشید. این تغییر ایدئولوژیکی خود هم یکی از نتایج و هم یکی از ابزارهاي این فرایند گذار جهانی است.

چنین برمی‌آید که وظایف فکري پیش روي ما وظایف مهمی هستند که مسئولیت‌های فکري ما، مسئولیت‌های اخلاقی هستند. اول از همه، (تمام ما) باید تاریخ مدرن را دوباره بنویسیم نه تنها تاریخی که محققان می‌خوانند، بلکه تاریخی که در آموزش ابتدایی ما به ما القا می‌شود و تاریخی که به مقوله‌هاي تفکر ما ساختار می‌بخشد.

باید نحوه‌ی فکر کردن را هم از لحاظ تاریخی و هم از نظر دیالکتیکی بیاموزیم. بر نحوه‌ی آموختن واژه‌ها تأکید می‌کنم، به خاطر اینکه بخش اعظمی از آنچه در گذشته ادعا شده که کل‌نگر و دیالکتیکی است فقط گسترده، سرسري و اضافی بود که علت آن نیازهاي تبلیغی بود. در واقع، روش‌شناسی کل‌نگر و دیالکتیکی بی‌اندازه پیچیده‌تر از روش‌شناسی شبه آزمایشی احتمالی است که امروز بسیار رایج است. ما به سختی کشف روشی را که از طریق آن می‌توان این کار را با جدیت انجام داد، شروع کرده‌ایم. بیشتر ما به جاي آنکه از دشواری‌های جبر خطی بترسیم، از دشواری‌های این روش‌شناسی جدید می‌ترسیم.

سپس باید از این روش‌شناسی استفاده کنیم تا پایگاه‌هاي داده‌ی جدید ابداع کنیم (از روي عمد از واژه‌ی قويِ ابداع استفاده می‌کنم). پایگاه‌هاي داده‌اي که اکنون از آن‌ها استفاده می‌کنیم (یا 98 درصد از آن‌ها) نتایج 150 تا 200  سال جمع کردن داده در مورد کشورها است. حتی واژه‌ی  Statistics41 و نه به طور تصادفی از واژه‌ی State42 مشتق می‌شود. ما در مورد اقتصاد جهان کاپیتالیستی (در مورد نظام‌های جهانی دیگر و پیین صحبت نمی‌کنیم) داده‌ی جدي نداریم. تردیدي نیست که در تولید چنین داده‌هایی مسائل ذاتی و عرضی فراوانی وجود دارد. اما خلاقیت روش‌شناسانه‌ی 30 سال گذشته که رشته‌هاي تحقیقی کمی مانند تاریخ قرون وسطی را که زمانی تصور می‌شد کاملاً مخالف استفاده از داده‌هاي «ماهیتاً کمی»43 هستند، ممکن ساخته است، دلیلی ارائه می‌دهد تا امیدوار باشیم که شاید انرژي کافی که با هوش کافی به کار گرفته می‌شود ما را به نقطه‌اي 30 سال پس از حالا ببرد که حداقل به اندازه‌ی داده‌هاي ماهیتاً کمی که امروز در مورد کارکرد کشورهاي مختلف داریم، در خصوص کارکرد نظام جهانی مدرن به عنوان یک نظام نیز داده‌هاي کمی داشته باشیم.

باید براي نظریه‌پردازي دوباره از این داده‌هاي جدید استفاده کنیم، اما باید این کار را با تردید انجام دهیم. در گذشته اقدام پیش از موقع و خلق ساخت‌های عینیت‌یافته که سد راه کارهاي آینده می‌شوند، آسیب بسیار زیادي را وارد کرده است. بهتر است عجالتاً مفاهیم چسبناکی داشته باشیم که بیش از اندازه انعطاف‌پذیر هستند تا اینکه مفاهیمی کاملاً تعریف‌شده‌اي داشته باشیم که در نهایت مشخص شود که به طرز بدي انتخاب شده‌اند و این رهگذر به عنوان «تخت‌های پروکروستیسی» 44جدید عمل کنند.

در نهایت، اطمینان دارم که نه استفاده از روش‌شناسی جدید و نه نظریه‌پردازي تنها پیوند با کاربرد ممکن خواهد بود. درست است، فکر کردن به طرقی که افراد حاضر در کانون سیاست به خاطر کمبود وقت و تفاوت نمی‌توانند به آن طرق فکر کنند، وظیفه‌ی متفکران است، اما از مجراي اقدام است که واقعیت‌های اجتماعی غیرمنتظره (نه فقط در مورد حال و آینده که در مورد گذشته نیز) آشکار می‌شوند و این واقعیت‌ها (حداقل در ابتدا) مشهود نیستند، جز براي کسانی که فعالیت‌های آن‌ها منشأ این دستاوردها هستند. متفکري که خود را از زندگی سیاسی جدا می‌کند، خود را از امکان تحلیل اجتماعی ادراکی جدا می‌کند در واقع، خود را از واقعیت جدا می‌کند.

ارتباطات معرفت‌شناسانه بین علوم اجتماعی و جنبش اجتماعی از آغاز هر دو وجود داشتند. بدون نابود کردن هر دو نمی‌توان این ارتباط را از بین برد. بی‌تردید در این پیوند تنگاتنگ خطراتی براي هر دو آن‌ها وجود دارد، اما آن خطرات در مقایسه با خطرات جدایی از طریق عمل جراحی بسیار کم‌اهمیت‌تر هستند. این همان کاري است که در اواخر قرن نوزدهم مورد آزمون قرار گرفت و آنقدر نیرومند نبود تا نشان دهد که اگر این جدایی مورد قبول عامه باعث بسیاري از وحشت‌های قرن بیستم نبود، ولی به پیدایش آن‌ها کمک کرد.

احتمالاً پیوند دیرین بین علوم اجتماعی و جنبش اجتماعی طی 20 سال آینده جهت جدید و نیروي جدیدي خواهد گرفت. نه علوم اجتماعی و نه جنبش اجتماعی، بدون دگرگونی دیگري نمی‌توانند از بن‌بست‌هایی که در حال حاضر هر دو در آن‌ها قرار دارند، خارج شوند. البته، این مسئله تغییر را به طور مضاعف دشوار می‌کند. نه تنها از هر یک خواسته می‌شود تا فروض دیرین را مورد تردید قرار دهد (و رد کند)، بلکه از آن‌ها خواسته می‌شود تا براي پیشرفت خود وابستگی خود به پیشرفت دیگري را شناسایی کنند. هیچ تضمینی وجود ندارد که این تغییرات بنیادین دست در دست یکدیگر اتفاق خواهند افتاد، اما محتمل است چنین تغییراتی رخ دهند.

 

 

 

یادداشت‌ها:

1. از میان تمام استعاره‌هاي اندیشه‌ی غربی در خصوص بشریت و فرهنگ، قدیمی‌ترین، قوی‌ترین و گسترده‌ترین مورد، استعاره‌ی رشد است ) .(Nisbet, 1969:7)نیسبت براي این بحث رشد و توسعه را به یک معنی مورد استفاده قرار می‌دهد) به طور قطع، اصل مطلب کتاب نیسبت در عنوان بخش آخر، یعنی «نامربوط بودن استعاره» (Irrelevance of Metaphor) خلاصه می‌شود، اما اصرار وي بر «اولویت تغییرناپذیري» (priority of fixity) نظر او در مورد تاریخ اندیشه‌ها را آشکار نمی‌کند. در واقع، کتاب وي فریاد اعتراض کسی است که تا حد زیادي احساس می‌کند در اقلیت قرار دارد -این پاورقی از نویسنده‌ی مقاله است-.

2. International Encyclopedia of the Social Sciences

3. Rights of man

4. Antinomy

5. Aufhebung

6. Sovereign

7. Economy

8. Assimilation

9. Peripheral areas

10. Acephalous society

11. Stateness

12. Völkler

13. Ethnic groups

14. Human Society

15. Kingsley Davis

16. Universalization

17. Sectorialization

18. Particularizers

19. Nomothetic

قانون‌مند -در شیوه‌ی نگاه نوموثتیک، تلاش می‌شود قوانینی استخراج شود که پدیده‌هاي عینی را تبیین می‌کند. این روش بیشتر مناسب علوم طبیعی است مترجم.

20. Idiographic

در شیوه‌ی ایدیوگرفیک تلاش می‌شود معنی پدیده‌هاي اغلب ذهنی، اتفاقی و منحصر به فرد درك شود. این روش بیشتر مناسب موضوعات مورد مطالعه علوم انسانی است، مترجم.

21. Empathetic understanding

22. براي توضیحی مختصر در مورد آنچه به این راه میانی مرتبط است، رجوع کنید به والرشتین (1980 a). این ایده اصلاً شبیه نظریه‌هاي دامنه‌ی میانی(middle range) مرتن (Merton)است -برای نمونه، نظریه‌های مربوط به پویایی‌های طبقاتی، نظریه‌هاي مربوط به فشار گروهی متعارض، نظریه‌هاي مربوط به جریان قدرت و اعمال تأثیر بین فردی دفاع کرد 1957) صفحه (9 این به حوزه‌ی (scope) داده‌ها اشاره دارد، اما هدف مرتون بسط نظریه‌هاي «جهان‌شمول» دامنه‌ی میانی است، نه نظریه‌هایی که فقط برای نظام‌های تاریخی مفروض معتبر هستند- این نکته از نویسنده‌ی مقاله است.

23. Demography

اگرچه استفاده از واژه‌ی جمعیت‌شناسی متداول است، معادل مردم‌نگاري مناسب‌تر به نظر می‌رسد، مترجم.

24. Urban anthropology

25. Gold standard

26. Sterling standard

27. Saint-Simon

28. Schools of resistence

29. Annales school of French histography

30. Bandung Conference

31. Scientism

32. Interdisciplinary

33. Disciplinary

34. Social formation

35. Rostow

36. Commodification

37. The New Left

38. Establishment liberalism

39. Lefebvre

40. Marxism exploded

41. آمار

 42. کشور

43. Hard data

44. Procrustean beds

منظور از تخت پروکروستیس، استانداردي است که همه مجبور به پیروي از آن هستند، مترجم.

 

 منابع:

 BACH, ROBERT (1982), "On the Holism of a World-Systems erspective. " In Terence K. Hopkins and others, World-Systems Analysis: Theory and Methodology. Beverly Hills, Calif. Sage.

DAVIS, KINGSLEY (1948), Human Society. New York: Macmillan.

DILLARD, DUDLEY (1962), "Capitalism After 1850." In Contemporary Civilization Staff of Columbia College (Ed. ), Chapters in Western Civilization. (3rd ed) Vol. 2. New York: Columbia University Press.

HOPKINS, TERENCE K. (1982), "World-System Analysis: Methodological Issues." In Terence K. Hopkins and others, World-Systems Analysis: Theory and Methodology. Beverly Hills, Calif. Sage.

LEFEBVRE, HENRI (1980), "Marxism Exploded." Review 4(1): 19-32.

MELDOLESI, LUCA (1982), L 'utopia Realmente Esistente: Marx e Saint-Simon. Roma-Bari: Laterza.

MERTON, ROBERT K. (1957) Social Theory and Social Structure. (Rev. Ed) New York: Free Press.

NISBET, ROBERT A. (1969) Social Change and History: Aspects of the Western Theory of Development. New York: Oxford University Press.

WALLERSTEIN, IMMANUEL (1978), "Annales as Resistance." Review 1(3/4):5-7. WALLERSTEIN, IMMANUEL (1980a), "The Annales School: The War on Two Fronts." Annals of Scholarship l(3): 85-91.

WALLERSTEIN, IMMANUEL (1980b), "Friends as Foes." Foreign Policy, No. 40: 119-131.

WALLERSTEIN, IMMANUEL (1980c), "The States in the Institutional Vortex of the Capitalist World-Economy." International Social Science Journal 32(4): 743-751.

WALLERSTEIN, IMMANUEL (1982), "Crisis as Transition." In S. Amin and others, Dynamics of Global Crisis . New York: Monthly Review Press.

منبع

نظر شما