شناسهٔ خبر: 27287 - سرویس کتاب و نشر
نسخه قابل چاپ

نقد و بررسی «گذر از عهد باستان به فئودالیسم»/ بخش دوم؛

اندرسن، مارکسیسم و تاریخ‌نگاری

نوذری آنچه کار پری اندرسن را از دیگر متفکران و نظریه‌پردازان در حوزه‌ی مطالعات تاریخی در دوران اخیر جریان‎ها متمایز می‎کند، این است که او قطعا به سنت مارکسیسم غربی تعلق دارد به خصوص به سنت مارکسیسم انتقادی غربی و همه‎ی تلاشش، تلاشی است برای نشان دادن پویایی درونی و منطق پویای درونی مارکسیسم. بنابراین این داعیه که او از مارکسیسم جدا شده یا با مارکسیسم فاصله گرفته به هیچ وجه تعبیر درستی نیست.

فرهنگ امروز/ معصومه آقاجانپور: پری اندرسن، روشنفکری مستقل، بدون تعهد حزبی و متعلق به بدنه‌ي سيال مارکسيسم غربي در مقدمه «گذار از عهد باستان به فئودالیسم» می‌نویسد که کار او تاریخ نیست چرا که تاریخدان با اسناد سر و کار دارد، اما او در این کتاب به بررسی و قرائت متن مبادرت کرده است و منابع اولیه و ثانویه درباره موضوع را بررسی کرده است؛ روی ‌هم‌رفته هدف او از این تلاش این است که به تعمیم‌های تاریخی برسد. پژوهشکده‎ی تاریخ اسلام با برگزاری جلسه‎ای مبادرت به نقد و بررسی این اثر کرد. این جلسه با حضور دو منتقد، دکتر هاشم آقاجری و دکتر حسینعلی نوذری و بدون حضور آقای حسن مرتضوی، مترجم کتاب که از مدعوین بود اما به دلیل مشغله‎ای که برایشان پیش آمد در جلسه حاضر نشدند، برگزار شد. آنچه می‎خوانید گزارش پایانی این جلسه است که به سخنرانی دکتر حسینعلی نوذری در نقد ترجمه، در نقد سخنان آقاجری و در توضیح کتاب بیان شده است. قسمت نخست این گزارش به سخنان دکتر آقاجری اختصاص داشت که پیش از این انتشار یافت.

 

عنوان: گذار یا گذارها

عنوان اصلی کتاب Passages From Antiquity to Feudalism است که به «گذر از عصر باستان به فئودالیسم» ترجمه شده است. اما passages باید گذارها ترجمه شود. البته این ایرادی لفظی و ریطوریک نیست به دلیل اینکه تعبیر گذارها یا passages علاوه بر ساخت نحوی، دارای بار مفهومی و نظری مشخصی است که مبین عبور از راه‎ها و شیوه‎های مختلف گذار است از این جهت می‎تواند در ذهن مخاطب مفهوم گذار یک نوع انحراف را به وجود آورد. درواقع اندرسن با آوردن واژه‎ی گذارها تمایز بین خود و رویکردهای ارتدوکس و کلاسیکی را که درواقع خط سیر مشخصی را به عنوان مسیر واحد عبور و گذار همه‌ی جوامع بشری ترسیم می‎کنند، نشان می‎دهد. او از طریق طرح عنوان گذارها یا راه‎های گذر نشان می‎دهد که جوامع اروپایی مختلف چه اروپای شرقی و چه اروپای غربی چه شمال و چه جنوب هرکدام مسیرها و راه‎های گذر یا گذارهای مختلفی را از نظام عصر باستان و عصر کلاسیک به صورتبندی یا دوران فئودالیته داشتند و همین طور در کتاب دوم خود نیز نشان می‎دهد که گذار از دوران فئودالیته و ورود به مراحل آغازین دوران سرمایه‌داری با طلیعه‌ی انقلاب‌های بورژوایی در همه این مناطق باز بر مبنای راه‌ها و الگوهای مختلفی صورت گرفت.

 

رویکرد: جدایی از مارکسیسم یا تعلق به سنت مارکسیسم انتقادی غربی

 اندرسن میان مواضع و دیدگاه‌های خود و مارکسیسم ارتدوکس خط تمایزی ترسیم می‎کند، این خط تمایز را حتی در به کارگرفتن مفاهیم هم نشان می‎دهد، مثلا به جای مفهوم مصطلح مارکسیستی evolution مبین روند تحول و تکامل از یک استعاره‌ی بالیستیکی استفاده می‌کند یعنی مفهوم trajectory و خط سیر تحول را طرح می‎کند نه مراحل خط واحد تحولی را.  اما آنچه که کار اندرسن را از سایر جریان‎ها متمایز می‎کند به زعم من، این است که او قطعا به سنت مارکسیسم غربی تعلق دارد به خصوص به سنت مارکسیسم انتقادی غربی و تمام تلاشش از نخستین کارش در دهه‌ی ۱۹۶۰ تا کارهایی که در حال حاضر ارائه می‎دهد تلاشی است برای نشان دادن پویایی درونی و منطق پویای درونی مارکسیسم. لذا این داعیه که او از مارکسیسم جدا شده یا با مارکسیسم فاصله گرفته به هیچ وجه تعبیر درستی نیست بلکه او دقیقا قایل به این است که مارکسیسم در معنای دقیق کلمه واجد پویایی‎ها و توانمندی‎های اساسی درونی است که از یک منطق پویا نشات می‎گیرد. بنابراین حرکت‌ها و تلاش‎ها و کارهایی که او انجام می‎دهد همسو با آثار و كارهاي سایر کسانی که به جریان مارکسیسم غربی یا New Left و نظایر آنها تعلق دارند، درواقع تلاش برای احیا و نشان دادن و برجسته ساختن این پویایی و تحرک درونی است. ضمن اینکه در حوزه‌ی تاریخ قطعا او یکی از مورخان برجسته‌ایست که نه تنها در حوزه‌ی مارکسیسم و مارکسیسم تاریخ‌نگارانه تحول اساسی ایجاد کرده بلکه اساسا الگوهای نظری و تحلیلی او فارغ از تعصبات ایدئولوژیک و تعصبات مبتنی بر مرزبندی‎های تنگ‌نظرانه‌ای که وجود دارد می‎تواند بر مورخان دیگر تاثیرگذار باشد. کما اینکه ما می‎بینیم نقد و بررسی‎هایی که بر دیدگاه او صورت گرفت نظریه‎پردازان غربی غیرمارکسیست به مراتب رویکرد همدلانه و Sympathetic بیشتری با او داشتند تا کسانی مانند رالف میلیبند یا ادوارد پالمر تامسون یا دیگرانی که از موضع نظریه‎های مارکسیستی او را نقد کردند. بنابراین می‎بینیم آثار او منبع استفاده بسیار زیادی برای افزودن بر درون‌مایه‎های گفتمان تاریخ‎نگارانه است. بنابراین از این منظر می‎توانیم بگوییم کارهای تاریخ‎نگارانه او تلاشی است برای خارج ساختن مارکسیسم تاریخ‌نگارانه از بن بست‎های نظری و تحلیلی و پایه‌ریزی مبانی نظری نوین برای گفتمان تاریخنگاری نه فقط گفتمان تاریخنگاری مارکسیستی. این را می‎توان در دیگر طیف‎های کارهای او شاهد باشیم مثل نقدی که بر پسامدرنیسم دارد یا نقدهای ادبی که دارد.

 

مفهوم استبداد: absolutism یا despotism

نکته دیگر برداشتی است که از مفهوم  absolutism وجود دارد. نگاه اندرسن به مفهوم absolutism نگاه موسعی است تلقی از آن به عنوان استبداد درواقع یک نگاه تقلیل‌گرایانه است. در حالی که منظور اندرسن از absolutism بیشتر یک نظام یا صورت‌بندی سیاسی - اجتماعی - اقتصادی است که با مبانی مونارشیزم و نظام سلطنتی گره خورده. درواقع او کلیت نظام سلطنتی اعم از نظام‎های سلطنتی دموکراتیک یا نظام‎های سلطنتی غیردموکراتیک را به عنوان نظام‎های absolutist می‎پذیرد. باید متذکر شوم که مفهوم absolutism با معنایی که امروزه در جامعه ما کاربرد دارد هم همسویی و هم‌خوانی و هم تفاوت‌هایی دارد مثلا ما با هیچ ابایی در جامعه‌ی خودمان حاکمیت مطلقه ولایت فقیه را مطرح می‎کنیم که این همان مفهوم absolutism است که این معنا را دارد. اما معنایی که مد نظر اندرسن است دو وجه دارد یعنی هم وجه سلبی هم ایجابی هم وجه مثبت و هم منفی، چراکه یکی از راهکارهای اساسی absolutism تکیه بر استبداد است یعنی despotism فرع و تالی نظام absolutism است و لزوما نظام absolutism مبتنی بر استبداد نیست. بنابراین این تلقی یک تلقی تقلیل‌گرایانه است.

 

جغرافیا: تعمیم پذیر یا تعمیم ناپذیر

نکته‌ی دیگر اینکه بی‌تردید مارکس متوجه تفاوت‎های اساسی در میان صورت‌بندی‎های اجتماعی مختلف بود. در صورت‌بندی‎های اجتماعی موجود در غرب میانه، غرب دور، اروپای حوزه‌ی ایبری، اسپانیا، ایتالیا و یونان و همین طور در اروپای شرقی و حوزه‌‌ی بالتیک و بالکان و همان‌طور روسیه تفاوت‎های چشم‌گیری وجود داشت و مارکس این تفاوت‎ها را دیده بود. بنابراین ما نمی‎توانیم آنچه را که مورخان مارکسیست یا تحلیل‎گران مارکسیست بعدها سعی کردند موقعیت‎های جغرافیایی یا موقعیت‎های مکانی مشخصی را بر مبنای تحلیل‎های مارکسیستی انطباق دهند و آنها را با همدیگر همسو بکنند به مارکسیسم ارتودکس یا به مارکسیسم مارکسی نسبت بدهیم. مارکس دقیقا قایل به تفاوت‎ها بود کما اینکه اگر قایل به این تفاوت‎ها نبود هیچ‎گاه یک خلا یا فترت مربوط به تفاوت میان گونه‎ی فئودالیسم اروپایی با گونه‎های مشابهی از آن که مسامحتا می‎توان برای بخش‎هایی از جوامع آسیایی مانند ژاپن که عنوان فئودالیسم را هم مسامحتا به آن اطلاق کرد در نظر گرفت. دقیقا به همبن دلیل است که مفهوم شیوه‎ی تولید آسیایی را طرح می‎کند.

اندرسن

ابزار تولید و نیروهای مولد: پیشرفت همسو یا غیر همسو

نکته‌ی دیگر خلطی است که تامسون دچار آن می‎شود و اندرسن به او پاسخ می‎دهد و آن مساله‎ی پیش افتادن نیروهای تولید از مناسبات تولید و همین طور پیشرفت شیوه‎ها و ابزار تولید و عقب ماندن نیروهای تولید از پیشرفت ابزار تولید است، امری که مارکس نمونه‎های مختلفی از آن را در آثار خود به ویژه در نقد اقتصاد سیاسی و همین طور در دست نوشته‎ها نشان می‎دهد. اندرسن می‎گوید ما در بسیاری موارد (plural cases ) شاهد آن هستیم که نیروهای تولید درواقع از مناسبات تولیدی عقب می‎افتند یا برعکس ابزار و لوازم تولید خیلی پیشرفته‎تر از نیروهای تولید می‎شوند در اینجا آن انتظار تحول اجتماعی لازم و متوقعی را که داریم رخ نمی‎دهد مثل همان پدیده‎ای که مارکسیست‎ها از آن به عنوان ambourgeoisment  آمبورژوازه شدن طبقه کارگر یاد می‎کنند. ما می‎بینیم که ابزار تولید از نیمه دوم قرن بیستم به این طرف به مراتب سریعتر و با سرعت و شتاب بیشتر از آنچه که دیگران و نظریه پردازان تصورش را می‎کنند دستخوش تکامل و پیشرفت شده در حالی که نیروهای تولیدی که داینامیک و پویا هستند و انتظار می‎رود که همپا و همسو با تکامل ابزار تولید نقش‎های اجتماعی و سیاسی و انقلابی و رادیکال خودش را ایفا بکنند عقب می‎مانند.

 

روش تحلیل: ماتریالیسم تاریخی یا جامعه شناسی تاریخی مارکسیستی

 نکته دیگر اینکه برخلاف تصور رایج که گفته می‌شود از نظر مارکس همه‌ی جوامع بشری از مراحل پنج‌گانه‌ای که عنوان ماتریالسم تاریخی دارد عبور می‎کنند اما مارکس هیچ گاه در هیچ یک از آثارش نه در «نقد سیاسی گروندریسه» یا در «نظریه‌ی ارزش کار» چنین قاطعیتی را مطرح نکرد. در هیچ جایی با این صراحت بیان نکرد که همه جوامع این مسیرهای قطعی و خطی را طی می‎کنند. بلکه مارکس گفته بر مبنای شواهد و مدارکی که به لحاظ تاریخی وجود دارد جوامع اروپایی به ویژه جوامع اروپای غربی از این مراحل عبور کردند اما در مورد جامعه‌ی روسیه و همین‌طور جوامع اروپای شرقی نگاه متفاوتی دارد. مطالعاتی که درباره‌ی لهستان دارد بر این نکته تاکید دارد که حتی در قرن شانزدهم و هفدهم شاهد وجود یک سری کمون‎هایی هستیم که این کمون‎ها در حقیقت مبین عنوان rudimentary هستند. درواقع اینها اشکال به جای مانده از گونه‎های اولیه کمونیته‎هایی هستند که در عصر باستان وجود داشت. بنابراین این را با مسامحه باید طرح کنیم نه با قاطعیت. اما بی‌تردید مارکس احکام جزمی و قاطعانه‌ای صادر کرد، چنان که در ابتدای مانیفست اشاره می‎کند تاریخ همه جوامع بشری تاریخ مبارزه‎ی طبقاتی بوده است. اما مفهوم تاریخ مبارزه‌ي طبقاتی به این معنا نیست که همه‌ي جوامع و همه‌ي اشکال و گونه‎های مبارزه‌ی طبقاتی در قالب‎ها و کلیشه‎های معین و واحدی صورت گرفته و طی شده است. نکته دیگر اینکه من فکر می‎کنم اگر بر مبنای برداشت‎ها و تصورات رایج كلاسيك به سراغ کارهای اندرسن یا متفکران دیگر برویم دچار توهم ماتریالیسم تاریخی خواهیم شد. همه‌ي جریان‎ها به نوعی خود را در پیوند با ماتریالیسم تاریخی شناسايي و identify می‎کنند. در حالي كه اين سوال را مي‌توان طرح كرد كه آیا می‎توان رویکردهای مارکسیستی را (مثلا در تاریخنگاری) از قید عنوان «ماتریالیسم تاریخی» جدا کرد و به روش‌شناسی خاصی پیوند زد؟ اگر از منظر رویکردهای روش‌شناسی به تاریخ و شیوه‎ها و مکاتب تاریخنگاری برخورد کنیم -دست کم در ارتباط با مارکسیسم- می‎توان آن را از قید عنوان ماتریالیسم تاریخی رها كرد. در حوزه‎های روش‌شناسی پنج رویکرد وجود دارد: رویکردهاي تجربي و فردگرا، رویکردهای كاركردگراي نظام‌مند، رویکردهاي تفسیرگرا، رویکردهای ساختارگرا و پساساختارگرا، و رویکردهاي ساختي رابطه‌ای. هريك از این رویکردهای روش‌شناسانه در تحلیل تاریخ (یا هر رویکرد ديگری که یک مورخ می‎تواند برای تاریخ نگاری به خدمت بگیرد) برای خود مبنای فلسفی یا انتولوژیک (هستی‎شناسی) مشخصی دارند كه یا فردگرایی است یا کل‌گرایی یا ساخت‌گرایی. رویکردی که من دیدگاه مارکسیستی را به لحاظ هستی‌شناسی در آن قرار می‎دهم، ساختارگرایی یا ساخت‌گرایی است ( structurize). این بحث را من سال ۷۵ موقعی که کتاب «ساختارهای تاریخ» اثر کریستوفر لوید را ترجمه می‎کردم در پانویس به تفصیل توضیح دادم. این مطالب را کریستوفر لوید در قالب نمودار هم آورده. نگاه اندرسن و پالمر تامسون و دیگران در این رویکردها قرار می‎گیرد، که می‌توان آنها را به شرح زیر برشمرد: اول تاریخ ساختاری کلیت بخش آنال، با توجه به اینکه آنالی‎ها رویکرد مارکسیستی دارند و در زمره‌ی نمایندگان و شارحان رویکرد مارکسیستی به حساب می‎آیند در حوزه تاریخ ساختاری تمامیت بخش یا کلیت بخش totalising history قرار می‎گیرند. دوم تاریخ اجتماعی - فرهنگی مارکسیستی. سوم تاریخ مارکسیستی کل‌گرا. چهارم جامعه شناسی تاریخی مارکسیستی که اندرسن درواقع به این نحله تعلق دارد. پنجم جامعه شناسی تاریخی وبری که در بخش‎هایی از مطالعات خود در حقیقت به نگاه‎های ساختاری به طور اکید توجه دارد و مبتنی بر آن است. ششم جامعه شناسی تاریخی نوربرت الیاس، هفتم جامعه شناسی تاریخی چارلز تیلی، هشتم جغرافیای ساختمندی. دو رویکرد دیگر هم وجود دارد. رویکرد شبکه‌های اجتماعی و رویکرد جامعه شناسی تاریخی آلن تورن. تمام این جریان‎ها علی‌رغم تفاوت‎هایی که دارند در نگرش به تاریخ به منزله‌ی امر یا پدیده‌ای است که بر مبنای اجزا و عناصر معین ساخته شده است که در مجموع به ساختاری کلی می‎انجامد وجه اشتراک دارند، که از آن به ساختار تاریخی یاد می‎شود؛ این ساختار تاریخی گاه وزنش روی وجوه اقتصادی است گاه وجوه فرهنگی و گاه دیگر وجوه‎ها.

 

نگاهی کوتاه به محتوای کتاب: صورت‌بندی‎های نو ظهور در گذارها

این کتاب را می‌توان مقدمه کتاب «تبارشناسی دولت‎های استبدادی» به حساب آورد. بنابراین درک کتاب دوم قطعا در گرو درک این اثر است. او در بخش اول این کتاب دو بحث را مطرح می‎کند یکی اینکه در عصر باستان کلاسیک صورت‌بندی‎های اساسی اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی دست به دست هم داده اند و منظومه‌ای را به عنوان Antiquity ، عصر عتیق، عهد کلاسیک یا عهد باستان ساختند. وجه بارز تمام آنچه که این عصر را از سایر اعصار دیگر متمایز می‎کند و وجه عامی است که سایر مناطق جغرافیایی هم در این وجه با هم مشترک هستند یعنی شیوه تولید برده‌داری. یا به تعبیر عام‌تر فورماسیون برده داری به عنوان فورماسیون اصلی و عام و همه جا شمول که البته در شیوه‎های اجرایی، در نوع برده‌گیری، در نوع نظام اداری، در بوروکراسی‌ای که نظام برده‌داری بر آن استوار است با همدیگر تفاوت‌هایی دارند. تمدن‎هایی که در عصر کلاسیک مد نظر اوست تمدن‎های حوزه‌ی دریای اژه، یونان و روم هستند اما به رغم این قایل به تفاوت‎های ساختاری چه در یونان و چه در روم است. نکته قابل ذکر این است که شیوه تولید برده‌داری یک شیوه‌ی تولید یک دست نیست. وقتی به آثار پیکولوسکایا و یا حتی دیاکونوف و کسانی که در خصوص تاریخ عصر باستان کار کردند نگاه کنیم می‌بینیم نکته‌ای که آنها در خصوص صورت‌بندی‎های برده‌داری اشاره کردند درواقع بیانگر این است که این صورت‌بندی‎ها از نظم و قاعده‌ی تکاملی مشخصی پیروی می‎کردند و قاعده یا فرآیند مشخصی بر آنها حاکم بود؛ یعنی درواقع همه‌ی نظام‎های عصر باستان به گونه‌ای اجتناب‌ناپذیر و دترمینیستی یا جبرگرایانه از این فرآیند عبور می‎کردند. اما در عین حال این نویسندگان به طور ضمنی به تفاوت‎ها، گسست‌ها و ناپیوستگی‌هایی در صورت‌بندی مذکور در جوامع مختلف عصر باستان اشاره دارند که حاکی از نایکنواختی و ناهمسانی صورت‌بندی برده‌داری است. هرچند این نویسندگان روسی بودند و از منظر ایدئولوژی مارکسیسم دولتی و رسمی برخورد می‌کردند، در مجموع کارهایی اساسی به مخاطبان عرضه کردند که خوشبختانه به فارسی هم ترجمه شده است. البته نقایص و کاستی‎هایی دارند؛ دیدن نقایص و کاستی‎ها هم به این معنا نیست که سهم آنها در بسط و گسترش مطالعات مرتبط با گفتمان تاریخی عهد باستان را نادیده بگیریم. اما اندرسن با صراحت و به طور جدی تاکید دارد که ما در بخش‎های مهمی از خود یونان و روم با افتراق‎ها و گسست‎هایی سرو کار داریم که با هم همخوانی ندارند. بنابراین یونان و دنیای هلنیستی و همین طور روم را از این جهت از هم متمایز می‎داند. ضمن اینکه به هر حال هر سه مبتنی بر شیوه تولید برده داری هستند.

اندرسن در این کتاب برای بررسی مرحله‌ی دوم دوران گذار بر مبنای یک سری مولفه‎های فرهنگی و مولفه‎های اجتماعی سابقه و دیرینه‌ی اقوام ژرمن را در نظر می‎گیرد. او پیش از اینکه در خصوص اقوام ژرمن سخن بگوید ویژگی تهاجم‎ها را شناسایی می‎کند و می‎گوید این تهاجم‎ها سبب گسترش صورت‌بندی‎هایی از قسمت‎های شمال اروپای غربی به بخش‎های مختلف اروپایی شدند و بیان می‎کند که این اقدام‎ها بر چه مبنایی صورت می‎گیرد. آیا لزوما بر مبنای ضرورت‎های اقتصادی بوده یا امکان‎ها و احتمال‎ها؟ او رویکرد‎های دوگانه یا دو قطبی و نگرش‎های مبتنی بر تقسیم‌بندی دوگانه‌ی زیربنا - روبنا و نظایر آن را به عنوان امور قطعی و جزمی نمی‎پذیرد بلکه در آنها تعدیلی ایجاد می‎کند. از جمله در همین مکانیسمی که اشاره کردم. او قایل است که در فرآیند تحول در پاره‌ای مواقع، چنانکه مارکس اشاره می‎کند، ضرورت‎ها ایجاب می‎کند که برخی جابه‌جایی‌ها و گسست‌ها صورت بگیرد، اما در بسیاری از موارد ما با این ضرورت‎ها سرو کار نداریم، بلکه این ضرورت‎ها به صورت مانع عمل می‎کنند. در این موارد ما با امکان یا احتمال (contingency) روبه‌رو هستیم. مثلا شرایط و مقتضیات جغرافیایی، مکانی، فرهنگی و اجتماعی دست به دست هم می‌دهند و تهاجم اقوام ژرمن به سایر حوزه‎ها را رقم می‎زنند و همین باعث می‎شود تا شاهد یک سری عقب نشینی‎ها یا ظهور یک سری دوره‌های فترت و گسست در صورت‌بندی برده‌داری و آرام آرام برآمدن صورت‌بندی نوظهور دیگر یعنی صورت‌بندی فئودالیته باشیم. او در بخش دوم دوران گذار روند تاخت و تاز و تهاجم و تجاوز از شمال به سرزمین‎های جنوبی و سرزمین‎های شرقی و غربی را مورد بررسی قرار می‎دهد. به برآمدن مناسبات شیوه‌ی فئودالی در اروپای غربی می‎پردازد و با نوعی سنخ شناسی نتیجه می‎گیرد که فورماسیون‎های اجتماعی مختلفی وجود دارد که سبب می‎شود تا آنچه که اصطلاحا از آن به عنوان فورماسیون اقتصاد فئودالیته یاد می‎شود دستخوش دگرگونی شود. نکته‌ای حایز اهمیت این است که در کنار پارامترها یا عناصر تاثیرگذار در شکل گیری، تکوین و تحول فورماسیون اقتصادی فئودالیته با عنصر بسیار مهمی سروکار داریم که در دوران عتیق یا باستان وجود نداشت و در دوران پایانی گذار از فئودالیته به سرمایه‌داری نیز این عنصر رو به افول و انحطاط می‎گذارد و در آن دوران به عنوان یک کانتکس اساسی برمی‎بالد و اگر این کانتکس را نادیده بینگاریم. درواقع تصویر یا قرائتی که از فئودالیسم اروپایی ارائه خواهیم کرد تصویر ناقصی خواهد بود و آن عبارت است از سیطره حکومت دینی کلیسا از قرن چهارم و پنجم تا قرن پانزدهم یعنی حتی تا دوران رفورماسیون یا عصر اصلاح دینی در قرن هفدهم. یعنی نباید آن را تا دوران رنسانس در قرن چهاردهم محدود بکنیم، بلکه این بستر یا کانتکس تا دوران رفورماسیون و اصلاح دین هم حضور تعیین کننده داشت و مبانی نظری مشخصی را تولید می‎کند؛ مبانی مشروعیت بخش فقهی، حقوقی، قضایی؛ داکترین رسمی و تثبیت شده و نهادینه شده اسکولاستیسم دینی (نظام مدرسیگری و حوزوی) حتی پیش از آنکه مسیحیت به صورت یک جریان رسمی استقرار پیدا کند، شاهد تلاش‎هایی هستیم تا مفهوم مالکیت خصوصی به صورت یک امر اساسی و جدی و البته قدسی تثبیت شود و استقرار یابد و نهادینه شود، چیزی که درواقع پیشتر حقوق رم آن را پایه‌گذاری کرده بود، ولی در صورت‌بندی‎های پیشینی و در هیچ یک از نظام‎های حقوقی گذشته در این شکل تحقق نیافته بود. چه در ایران چه در یونان چه در مصر باستان شاهد آن نیستیم که مفهوم مالکیت خصوصی مطلقه وجود داشته باشد بلکه مالکیت خصوصی مشروط و نسبی بود. اما در رم مالکیت خصوصی مطلقه می‎شود. درواقع با رسمیت یافتن مسیحیت به عنوان دین رسمی مفهوم مالکیت خصوصی مطلقه مجوزهای حقوقی و ایدئولوژیک و شرعی پیدا می‎کند. به موازات این امر چنانکه اشاره شد، شاهد شکل‌گیری جریانی هستیم که از آن تحت عنوان اسکولاستیسیزم (scholasticism) یا نظام تعلیماتی فکری و داکترین فلسفی مدرسی گری یا حوزوی یاد می‎کنند و به طور جدی به صورت یکی از منابع مهم مشروعیت‌بخشی، تداوم‌بخشی و نهادینه‌سازی صورت‌بندی فئودالیته عمل می‎کند و مبنای کارکردها، فانکسیون‌ها و رفتارهای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، و اخلاقی و نظارت و کنترل تمام عیار بر این رفتارها و کارویژه ها قرار گرفت: در حوزه‌های مختلف حیات فردی و اجتماعی جوامع اروپایی در سطوح مختلف از حریم خصوصی و شخصی هانواده گرفته تا محل کار و حوزه های اشتغال، دوایر سیاسی، نهادهای اقتصادی، سازمان‌ها و تشکیلات اجتماعی، ساختارهای سیاسی، قدرت، اقتدار و دولت و حکومت. دلیل این دخالت و نظارت تمام عیار نیز روشن بود زیرا نهاد دین و کلیسا و اصحاب کلیسا درواقع به عنوان یکی از ذی‌نفع‎های اساسی در صورت‌بندی فئودالیته هستند. نظام‎های اقطاع و زمین‎های تحت مالکیت کلیسا آنچنان گسترده بود که کسی را یارای مقاومت دربرابر آنها نبود. بنابراین آنها تمام تلاش خود را می‎کنند تا بتوانند منافع خود را در ارتباط با آن توجیه کنند. در بخش دیگر، شمال اقصی مورد نظر اندرسن قرار می‎گیرد که کشورهای اسکاندیناوی را مورد بررسی قرار می‎دهد و در آنجا به دینامیسم و پویایی فئودالیسم اشاره می‌کند که زمینه‎های بسط و گسترش این صورت‌بندی را فراهم می‎آورد و همین طور به بحران‎های فراگیر و عمومی اشاره می‎کند که به تدریج و آرام آرام در دوره‌فئودالیسم متاخریا قرون وسطای متاخر (late feudalism) یا (late medieval) ما شاهد ظهور این بحران‎ها هستیم که زمینه‎های سستی و فتور و انحطاط فئودالیسم و برآمدن و ظهور بورژوازی را فراهم می‎کند.

 

نظر شما