شناسهٔ خبر: 14524 - سرویس باشگاه ترجمه
نسخه قابل چاپ

مایکل راث؛

کارل مارکس؛ از روشنگری تا انقلاب

مارکس مایکل راث در ادامه‎ی‎ درس‌گفتارهای «مدرن و پست‌مدرن» به کارل مارکس می‌رسد؛ اما ابتدا درنگی کوتاه در هگل می‌کند تا به‌ویژه مفهوم دیالکتیک در نزد هگل را روشن کند. دیالکتیک همان مفهومی است که بیش از هر مفهوم دیگری اندیشه‎ی‎ مارکس را به اندیشه‎ی‎ هگل پیوند می‌دهد (یا بهتر است بگوییم مارکس را وام‌دار هگل می­‌کند) و بنابراین فهم آن برای ورود به جهان اندیشه‎ی‎ مارکس ضروری به نظر می‌رسد.

 

مجتبی قلی‌پور: مایکل راث در ادامهی درس‌گفتارهای «مدرن و پست‌مدرن» به کارل مارکس می‌رسد؛ اما ابتدا درنگی کوتاه در هگل می‌کند تا به‌ویژه مفهوم دیالکتیک در نزد هگل را روشن کند. دیالکتیک همان مفهومی است که بیش از هر مفهوم دیگری اندیشهی مارکس را به اندیشهی هگل پیوند می‌دهد (یا بهتر است بگوییم مارکس را وام‌دار هگل می­کند) و بنابراین فهم آن برای ورود به جهان اندیشهی مارکس ضروری به نظر می‌رسد. پس از آن مسئله‌ی ازخودبیگانگی در اندیشهی مارکس به کوتاهی بررسی شده و ادامهی بحث به جای دیگر موکول می‌شود. 

***

جلسهی پیش دربارهی ژان‌ژاک روسو و دیدگاه­های او دربارهی عدالت صحبت کردیم. امروز به لحاظ زمانی جلوتر می­آییم و به لحاظ مکانی به اروپای مرکزی می‌رویم تا نگاهی به کارل مارکس بیندازیم. هم‌اکنون بسیاری از شما نظراتی دربارهی مارکس دارید؛ زیرا مارکس و همکارش انگلس پدران کمونیسم محسوب می‌شوند و کمونیسم واژه‌ای است که در قرن بیستم احساسات شدیدی را برمی‌انگیزد؛ چراکه به یک حکومت خودکامهی غول‌پیکر و رنج بسیار در سراسر جهان منجر شد.

 اما مارکس رهبر هیچ‌یک از دولت‌های کمونیست قرن بیستم نبود، او در هیچ جای جهان حکومتی را اداره نکرد. مارکس برای ما در این کلاس صرفاً متفکری است که برخی از مشکلات اصلی مدرنیته را شناسایی کرد و تلاش کرد از طریق مبنای طبقاتی به مدرنیته دست یابد -بعداً دربارهی این موضوع صحبت خواهیم کرد-. مبنای طبقاتی همان مفهومی است که به او امکان می‌دهد مدرنیته را توضیح دهد و آن را تغییر دهد. در مورد روسو این مفهوم، وضعیت طبیعی (state of nature) بود، وضعیت طبیعی به روسو امکان داد تا دربارهی نابرابری به‌مثابهی شکلی از فساد سخن بگوید. برای مارکس این مفهوم که بعدها در آثارش به کرات به کار رفت بنیاد اقتصادی (economic base) یا بی‌عدالتی اقتصادی بود. همان‌گونه که در بخش‌های بعدی خواهیم دید این مفهوم به او امکان می‌دهد تا نقدی را علیه سرمایه‌داری مطرح کند. اما امروز می‌خواهم پس‌زمینه‌ای دربارهی مارکس به شما ارائه دهم. کتابی که در بحث فعلی می‌خوانیم نیز نخستین اثر اوست که گاهی با عنوان «دست‌نوشته‌های فلسفی» خوانده می‌شود، به‌ویژه به مفهوم الیناسیون در این اثر می‌پردازیم که مترجمین انگلیسی گاهی آن را به ازخودبیگانگی (self-estrangement) نیز ترجمه کرده‌اند. مارکس می‌خواهد بداند که چگونه در جامعهی مدرن کارهایی که ما انجام می‌دهیم باعث می‌شود کمتر شبیه خودمان باشیم؟ چگونه است که کاری که ما آن را انجام می‌دهیم شبیه کار کسی دیگر به نظر می‌رسد؟ حتی احساس می‌کنیم چیزهایی که می‌سازیم توسط دیگری و برای دیگری ساخته شده‌اند، این مسئله‌ی مارکس است.

     ما امروز تلاش می‌کنیم مسیری را از معلم مارکس تا متون اولیهی او دنبال کنیم. معلم مارکس کسی نبود جز گئورگ فردریش هگل. من می‌خواهم پس‌زمینه‌ای دربارهی هگل، مارکس و مفهوم الیناسیون به شما بدهم؛ بنابراین چیزهای زیادی هست که باید دربارهی آن‌ها صحبت کنیم. بیایید با چند کلمه‌ای دربارهی هگل آغاز کنیم.

 هگل یک نسل پس از کانت می‌زیست و حتماً به یاد می‌آورید که ما در نخستین جلسهی این درس بر نظریهی دو جهان کانت تمرکز کردیم. حتماً به یاد می‌آورید که گفتم کانت می‌خواست مسیری میانی بین شک‌گرایی و علم باز کند، بین آن‌هایی که برای یافتن حقیقت به ایده‌های ذهنی توجه می‌کنند و آن‌هایی که برای یافتن حقیقت به جهان خارج نگاه می‌کنند. کانت این کار را از طریق تفکیک بین آنچه می‌توانیم بشناسیم و آنچه فقط می‌توانیم بدان ایمان بیاوریم، انجام داد. او چیزهای دستهی نخست را متعلق به جهان پدیدار (phenomenal world) و چیزهای دسته‌ی دوم را که ما شناختی دربارهی آن نداریم و فقط به آن باور داریم متعلق به جهان فی‌نفسه (noumenal world) می‌دانست؛ اما دانشجویان کانت این دوگانگی را رد کردند. کانت می‌گفت امر پدیدار را با امر فی‌نفسه اشتباه نگیرید، شما می‌توانید امور پدیدار را بشناسید. شما واقعاً می‌توانید مقاومت یک پل را پیش‌بینی کنید یا برای ساختن یک ساعت پیش‌بینی کنید و تصمیم‌های عقلانی اتخاذ کنید؛ زیرا همهی این‌ها مسائلی پدیدار هستند؛ اما سعی نکنید دربارهی جاودانگی روح شناختی کسب کنید یا سعی نکنید آزادی را بشناسید. این همان روش کانت بود که با آن هم خدا را می‌خواست و هم خرما را، [1] ایمان به امر فی‌نفسه و شناخت از امر پدیدار. اما شاگردان او می‌گویند ما می‌خواهیم این دو را به هم متصل کنیم. از جمله فیخته، شلینگ و هگل تلاش کردند دریابند که چگونه می‌توانند بین امر پدیدار و امر فی‌نفسه پل بزنند.

 ما در اینجا می‌خواهیم بر نوشتهی هگل در جریان انقلاب فرانسه و در نخستین دهه‌های قرن نوزدهم تمرکز کنیم. اندیشهی هگل برای پل زدن بین امر پدیدار و امر فی‌نفسه ایدهی تاریخ است که امروز می‌خواهم با آن شروع کنم. هگل مهم‌ترین فیلسوفی است که تا زمان خود با جدیت زیاد به تاریخ توجه کرده است. در اینجا نقل قولی را برای شما می‌آورم که از یکی از متون کلیدی هگل دربارهی فلسفهی تاریخ استخراج کرده‌ام. هگل می‌گوید:

«تنها اندیشه‌ای که فلسفه با خود به تعمق تاریخ می‌آورد مفهوم سادهی عقل است، عقل فرمانروای جهان است، پس بنابراین، تاریخ جهان نمایانگر یک فرایند عقلانی است» (هگل، گفتارهایی در باب فلسفهی تاریخ).

تاریخ جهان فرایندی عقلانی را به ما عرضه می‌کند، از نظر هگل این نکته بسیار کلیدی است که تنها جایی که می‌توان حقیقت را یافت در جهان و در تاریخ است. اگر به افلاطون و تاریخ فلسفه بازگردیم، می­بینیم که آن‌ها در اغلب موارد بین چیزهای نابسامان و آشفتهی واقعی که در جهان رخ می‌دهند و امر ایدئال یا عرصهی ایدئال تفاوت قائل می‌شوند. کانت عرصهی ایدئال را عرصهی فی‌نفسه یا نومنال نامید؛ اما هگل می‌گوید فقط یک جهان وجود دارد و آن جهان تاریخی است، در این جهان است که حقیقت ساخته شده و رخ می‌دهد:

«عقل جوهر کائنات است. تمام واقعیت به‌وسیلهی آن و در درون آن هستی و حیات می‌یابد. از سوی دیگر، عقل انرژی بی‌پایان کائنات است» (هگل، گفتارهایی در باب فلسفهی تاریخ).

هر کاری که ما انجام می­دهیم اجباراً بامعناست؛ زیرا معنادار بودن پایه در تاریخ دارد، معنادار بودن چیزی نیست که در عرصهی فی‌نفسه یا عرصهی ایدئال رخ دهد. از نظر هگل آنچه معنادار است خودِ پیشینهی تاریخی است، اگر بدانید چگونه به آن نگاه کنید. اگر سازافزار فلسفی یا مفهومی مورد نیاز برای خوانش تاریخ را داشته باشید تاریخ معنادار است. از نظر هگل، مدرنیته دورانی است که در آن ما پی‌می‌بریم که تنها جایی که باید در آن به جست‌وجوی حقیقت بپردازیم دقیقاً اطرافمان است و نه قلمرو الهی یا ایدئال.

     مفهومی که شاید بسیاری از شما در رابطه با هگل شنیده باشید مفهوم دیالکتیک است. اندیشهی هگل در باب دیالکتیک در واقع همان لنزی است که او از طریق آن تاریخ را می‌خواند. اکنون پرسش این است که دیالکتیک در اینجا چیست؟ می‌خواهم به نقل قولی از هگل بازگردم آنجا که می‌گوید:

«در بررسی گذشته... ما اجباراً فقط با چیزهایی سروکار داریم که حاضر هستند... زندگیِ روحِ همیشه حاضر حلقه­ای از تجسم­های پیاپی است که اگر از یک جنبه به آن نگاه کنیم هنوز در کنار یکدیگر وجود دارند و اگر فقط از نقطه‌نظری دیگر به آن نگاه شود به‌مثابهی گذشته به نظر می‌رسد» (هگل، گفتارهایی در باب فلسفهی تاریخ).

از نظر هگل، نکتهی کلیدی دربارهی تاریخ این است که حاضر تاریخی یا حال تاریخی، گذشته را در درون خود دارد و این به خاطر فرایندهای دیالکتیکی یا چگونگی حفظ گذشته در زمان حال است. فرایندهای دیالکتیکی نشان می‌دهند که چگونه گذشته در زمان حال حفظ شده است. می‌دانم که این حرف‌ها ممکن است خیلی انتزاعی به نظر برسند؛ اما هگل چیزی بسیار غیرانتزاعی­تر را در ذهن دارد و آن این است که هر چیزی در تاریخ، در یک فرایند تضاد، مخالف خود را تولید می‌کند، پدرها با پسرها تضاد پیدا می‌کنند و نسل بعدی به‌عنوان یک سنتز تولید می‌شود. نقطهی نخستین تز نامیده می‌شود، این تز مخالف یا ضد خود را تولید می‌کند، آونگ پس‌وپیش می‌رود و این دو با هم برخورد می‌کنند، آنچه به دست می‌آید یک نتیجه یا پسماند است؛ اما نتیجه‌ای که در درون دو لفظ نخستین نیز حضور داشته است. بنابراین، از نظر هگل اگر ما بدانیم تاریخ را چگونه بخوانیم آن‌گاه این 3 لحظه را در آن خواهیم یافت: تز، آنتی‌تز و سپس آنچه از این تضاد برمی­آید و سنتز خوانده می‌شود. هگل این نوع تضاد را که باعث ظهور نتیجه‌ای می‌شود نفی (negation) یا به آلمانی aufhebung می­نامد. 

     پس دیالکتیک شامل 3 بخش یا لحظه (moment) می‌شود: تز، آنتی­تز و سپس سنتزی که از این تضاد نتیجه می‌شود. از نظر هگل این تضاد است که باعث می‌شود جهان پیش برود. حتماً به یاد می‌آورید که برای روسو آنچه واقعاً واقعی بود وضعیت طبیعی بود که در واقع دوره‌ای در گذشته بود که در آن انسان‌ها اصالتاً انسان بودند. برای روسو آن وضعیت طبیعی، استانداردی است که او با استفاده از آن می‌تواند تنزل و پستی گرفتن ما در طول زمان و ایجاد نابرابری و ذائقهی تجمل را تصور کند. ما پوچی و حسادت را می‌سازیم و همهی این احساسات نوعی از فساد هستند؛ زیرا از نظر روسو می­توانست این‌گونه نباشد. تفکر روسو باعث ظهور بسیاری از هنرمندان و فلاسفه در مکتب رمانتیسیسم شد که برخلاف روسو از ضرورت بازگشت به گذشته سخن می‌گفتند. آن‌ها رؤیای بازگشت به آن وضعیت معصومیت را داشتند، وضعیتی که در آن هنوز تضادی وجود نداشت.

 اما از نظر هگل تضاد همیشه وجود دارد و ما خواهیم دید که مارکس نیز چنین باوری داشت. تضاد باعث می‌شود جهان پیش برود. از نظر هگل، پیوند بین امر ذهنی (ideal) و امر واقعی (real)، پیوند بین امر فی‌نفسه و امر پدیدار و پیوند بین آنچه غلط است و آنچه حقیقت غایی است، تاریخ است، تاریخ معقول است. این همان سنت هگلی است و به همین خاطر بسیار مهم است. البته این سنت با سنت مسیحی آخرالزمان متفاوت است، بر اساس سنت مسیحی، آخرالزمان هنگام رستگاری و آمرزش است؛ اما این نوع رستگاری در واقع یک رهایی و رستگاری معجزه‌گونه است یا می‌توانیم بگوییم رستگاری از طریق عشق و لطف و رحمت الهی است؛ اما در سنت هگلی که قطعاً بر بنیان سنت مسیحی ساخته شده است، رستگاری یک فرایند است. رستگاری رخ می‌دهد؛ زیرا تاریخ عقلانی است و ما نهایتاً جامعه‌ای بی‌نقص خواهیم ساخت. پذیرش این ایده برای بسیاری از مردم سخت است؛ زیرا تاریخ پر از رنج است، این همان چیزی است که در مورد هگل شگفتانگیز به نظر می‌رسد. او تلاش می‌کند همهی منازعات تاریخی را توضیح دهد، از نظر او تاریخ موجه و معنادار است، تاریخ خود عقل است. او عمیقاً تحت تأثیر مسیحیت و عرفان مسیحیِ نهضت اصلاح دینی است؛ زیرا برای او مسیحیت نشانگر بینش خود او نسبت به فلسفه است. در مسیحیت، خداوند تنها پسرش را به زمین می‌فرستد تا زمینیان را از شر گناهانشان نجات دهد. حقیقت، لوگوس یا خدا به زمین می‌آید و در زمین جسمانیت می‌یابد. این همان درسی است که هگل از مسیحیت می‌آموزد: حقیقت در جهان مجسم شده است؛ یعنی دارای بدن یا تن شده است. از نظر هگل این بدین معناست که حقیقت در جسم تاریخ قرار دارد.

 بنابراین، او جسم مسیح را به مادهی تاریخ تبدیل می‌کند. این تنها قلمرویی است که می‌توان حقیقت را در آن یافت. حقیقت در انزوا، به دور از اجتماع و از طریق تعمق به دست نمی‌آید، حقیقت در خیابان است، در میدان نبرد است، در سیاست است. حقیقت در تاریخ ظهور خواهد کرد، آن به هم به شیوهی دیالکتیکی یعنی از طریق تضاد تز، آنتی‌تز و سنتز. این فقط یک شیوهی نگاه کردن به جهان نیست، بلکه شیوه‌ای است که جهان بدان شیوه کار می‌کند. در اینجا نقل قولی دیگر از کتاب فلسفهی تاریخ هگل را برایتان می‌خوانم:

«تاریخ جهان چیزی جز پیشرفت آگاهی در مسیر آزادی نیست، توسعهی این پیشرفت بر اساس ضرورت طبیعت خود آن است و کار ما بررسی و کندوکاو آن است» (هگل، گفتارهایی در باب فلسفهی تاریخ).

در این جمله می‌توان خوش‌بینی عصر انقلابی را نیز مشاهده کرد. هگل می‌گوید من پیشرفت را بررسی می‌کنم و پیشرفت چیزی نیست جز ترفیع آگاهی آزادی. این بدین معناست که از نظر هگل حقیقت این است که همه باید آزاد باشند، نه فقط بعضی از مردم، نه فقط بهترین مردم و نه فقط نخبگان. حقیقت تاریخ این است که آزادی باید به سراسر جامعه گسترش یابد.

     اکنون می‌خواهم به دیالکتیک برگردم تا مطمئن شوم که ما این اندیشه را که یک چیز، متضاد خودش را ایجاد می‌کند و سپس تضاد آن‌ها منجر به ظهور یک سنتز می‌شود، درک کرده‌ایم. ابتدا یک مثال هگلی می‌زنم. جماعت‌گرایی (communalism) قرون وسطایی را در نظر بگیرید یا اگر مایلید نام آن را فئودالیسم بگذاریم. در یک برداشت تعمیم‌یافته از این وضعیت می‌توانیم بگوییم که در آن هرکس در رابطه‌ای ارگانیک با دیگران است، همه به هم وابسته‌اند، کل به اجرایش معنا می‌دهد. این یک تز است که باعث ظهور متضادش می‌شود. متضاد این تز از نظر هگل سرمایه‌داری فردگرایانه (individualistic capitalism) است که در آن هرکس به تنهایی برای رستگاری و موفقیت فردی خود می‌جنگد و هیچ اجتماعی وجود ندارد. هگل می‌گوید این دو در تضاد هستند و باعث ظهور نوع دیگری از فردگرایی ملایم می‌شوند که در آن هم آزادی فرد و هم میزانی از ارتباط متقابل جمعی وجود دارد. یک مثال هگلی دیگر می‌زنم. در یک سو خدای نامتناهی قرار می‌گیرد، خدای دانا و توانای مطلق که همهی قدرت‌ها را در ید خویش دارد. این تز به ظهور متضادش می‌انجامد که به معنای انسانی است که خود را هیچ می‌داند و سپس تضاد بین خدای نامتناهی و انسان به‌مثابهی یک موجود ضعیف و هیچ‌گونه به ظهور انسانی منجر می‌شود که تجسم خداوند است، به ظهور مسیحیت و مسیح به‌مثابهی یک انسان ناب. انسانی که می‌گوید من یک شخص هستم، انسانم اما انسانی که تجسم الهی است. در یک سو حکومت مطلقهی سلطنتی قرار دارد که باعث ظهور آنارشیسم انقلابی می­شود و سپس این دو در سنتز آزادی نظم‌یافته ترکیب می‌شوند.

 شما می‌توانید از دیالکتیک به‌صورت یک سرگرمی هم استفاده کنید؛ مثلاً اگر چارلی چاپلین را به‌عنوان تز در نظر بگیرید باعث ظهور آنتی‌تزی چون مثلاً گروچو مارکس می‌شود که یک کمدین شفاهی فوق‌العاده است. حال چه کسی می‌تواند سنتز چارلی چاپلین و گروچو مارکس باشد؟ خب، ممکن است بگوییم وودی آلن یا ممکن است شما نظر دیگری داشته باشید. شما هم می‌توانید به‌طور دیالکتیکی فکر کنید؛ مثلاً به این فکر کنید که وقتی 15 ساله بودید دوست داشتید در آینده چه شغلی داشته باشید، وقتی 28 ساله شدید چیزی کاملاً متضاد آن را می‌خواهید و سپس پیش‌بینی کنید که برون‌داد این تضاد در زندگی آیندهی شما چگونه خواهد بود. تولید سنتز نتیجه‌ی سازش یا توافق نیست، بلکه نتیجهی تضاد بین دو متضاد است.

     حال سرانجام به مارکس می­رسیم. ایدهی تضاد در تفکر مارکس دربارهی تاریخ، سیاست و تغییر جایگاهی مرکزی دارد. مارکس جمله‌ای معروف دارد که احتمالاً شما نیز آن را شنیده‌اید:

«تاریخ همهی جوامع موجود تاکنون، تاریخ منازعات طبقاتی بوده است» (مانیفست کمونیست).

همان‌طور که می‌بینید از نظر مارکس تاریخ سراسر تضاد است. تز باعث پیدایی آنتی‌تز می‌شود. مارکس در بخشی از اثر خود دربارهی ازخودبیگانگی که ما امروز آن را می‌خوانیم تلاش می‌کند از مفهوم دیالکتیک برای فهم این مسئله استفاده کند که چگونه کار ما باعث می‌شود ما بیشتر از خودمان بیگانه شویم. ما در واقع با کاری که انجام می‌دهیم خود را گم می‌کنیم و این برای مارکس یک تناقض است. او در دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی چنین می‌نویسد:

«ما بر مبنای خودِ اقتصاد سیاسی و با استفاده از واژگان آن نشان دادیم که کارگر به سطح یک کالا سقوط می‌کند و بلکه تبدیل به مفلوک‌ترین کالاها می‌شود. فلاکت کارگر نسبتی معکوس با قدرت و میزان تولیدش دارد...»

کارگر هرچه بیشتر تولید کند، مستضعف­تر می‌شود، این تضاد مارکس است. اگر بخواهید از شر فقر خلاص شوید چه می‌کنید؟ بیشتر کار می‌کنید. اما از نظر مارکس در این دوران از سرمایه‌داری هرچه بیشتر کار کنید مستضعف‌تر می‌شوید؛ زیرا هرچه بیشتر تولید کنید، قیمت کالای تولیدی بیشتر کاهش می‌یابد و در نتیجه دستمزد کمتری دریافت خواهید کرد و هرچه بیشتر احساس ازخودبیگانگی خواهید نمود، به‌این‌ترتیب، هرچه بیشتر احساس می‌کنید که به‌عنوان یک کارگر تبدیل به کالا و ابزاری در دست کسی دیگر شده‌اید. از نظر مارکس، این یک بیماری نظام سرمایه‌داری است که برای عده‌ی بسیار کمی ثروت تولید می‌کند و برای عده بسیار زیادی احساس الیناسون یا ازخودبیگانگی. بخشی دیگر از نقل قول مارکس را می‌خوانم:

«ازخودبیگانگی کارگر از محصول کارش فقط به این معنا نیست که کار او تبدیل به یک شیء و یک موجودیت خارجی می‌شود، بلکه بدین معناست که کار او بیرون از او به‌صورت مستقل و به‌عنوان چیزی بیگانه از او وجود دارد. کار او تبدیل به قدرتی مستقل می‌شود، قدرتی که با او به مقابله برمی‌خیزد. این بدین معناست که حیاتی که او به شیء اعطا کرده است به‌مثابهی چیزی دشمن و بیگانه به مقابله با او برمی‌خیزد» (دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی).

منظور مارکس از این جملات چیست؟ از نظر مارکس، پیش از وضعیت استثمار وقتی کسی در مزرعهی خود یا در کارگاه خود مشغول کار بود و چیزی می­ساخت، در واقع دربارهی کیستی خود یاد می‌گرفت. البته این یک ایدهی هگلی است. شما از طریق کاری که انجام می‌دهید خودتان را بیشتر می‌شناسید و درباره‌ی خودتان بیشتر یاد می‌گیرید؛ به‌عنوان مثال اگر من این عینکی که روی چشمم هست را بسازم، روی آن کار کنم، ایرادهایش را برطرف کنم، مطمئن شوم که عدسی‌هایش درست کار می‌کنند و سپس آن را بر چشمانم بگذارم و درست کار کند، آن‌گاه به شایستگی خودم فکر می‌کنم، دربارهی اینکه من آدمی هستم که می‌توانم این عینک را بسازم. در جریان کار روی عینک من دربارهی خودم، قابلیت‌هایم و محدودیت‌هایم یاد گرفته‌ام. دربارهی توانایی‌ام برای کار کردن به مدتی معین روی چیزی که وقتی به آن نگاه می‌کنم می‌توانم بگویم این مال من است، من آن را ساخته‌ام. مارکس می‌گوید آنچه در سرمایه‌داری رخ می‌دهد این است وقتی کارگر چیزی را می‌سازد آن چیز مال او نیست، کسی دیگر آن را به‌سرعت از او می‌گیرد. کارگر روی چیزی کار می‌کند و هرچه بیشتر کار می‌کند آن چیز بیشتر مال دیگری می‌شود؛ بنابراین، کارگر با کار کردن بیشتر، خودش را بیشتر گم می‌کند.   

 

ترجمه: مجتبی قلی‌پور 

پی‌نوشت:

[1] . در متن انگلیسی آمده: «این همان روش کانت بود که با آن می‌خواست هم کیکش را بخورد و هم آن را نگه دارد...» (مترجم)

نظر شما