شناسهٔ خبر: 14051 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

بازشناسی انتقادی سروش دباغ؛

بازی‌های زبانی ویتگنشتاین و رفرم دینی از رهگذر تفلسف سیستماتیک

سروش دباغ سروش دباغ ناگزیر به ترسیم ساختارهای گفتمانی پویا و زمان‌‌دار و غوطه خوردن مشترک آنها در مکان‌‌ها و فضاهای مادی می‌‌شود؛ به دیگر سخن، ساختن یک سوژه‌‌ و تبدیل آن به یک ابژه. سوژه‌‌ای که از مدخلیت تاریخی خود بیرون کشیده شده است تا متناسب با رفرم دینی دباغ، جامه‌‌ای نو به تن کند. در این فرایند است که بنظر می‌‌رسد همه چیز، ساختگی و از پیش تعیین شده است؛ همه چیز از سوی چند روشنفکر دینی (همچون دباغ) ساخته می‌‌شود و دیگران همه مصرف کننده‌‌ می‌‌شوند.

 

فرهنگ امروز/مصیب قره‌بیگی: در این مجال، در پی نقد یکی از روش‌‌های معرفت‌‌شناسانه‌‌ی سروش دباغ هستیم؛ روشی که بنظر می‌‌رسد در همه‌‌ی نوشتارها و آثار دباغ پررنگ و پردِرنگ است و وی با تاسی بدان، شالوده و شاکله‌‌ی تفکرات خود را باز می‌‌نماید. خواهیم کوشید که این روش را بویژه در ارتباط با اصطلاح «رفرم دینی» که سروش دباغ سخت بدان دلبستگی نشان می‌‌دهد، باز بکاویم و نشان دهیم که بازی‌‌های زبانی ویتگنشتاین چگونه در خدمت این رفرم درمی‌‌آید و به مثابه‌‌ی یک اتمسفر، فضای تنفس را برای آن فراهم می‌‌آورد.

 

رفرم دینی سروش دباغ، یک کاربست استراتژیک و اشتقاق همپایه با نظریات و نظرگاه‌‌های عبدالکریم سروش است. بنظر می‌‌رسد که دباغ در پی و در راستای گردآوری و سوی‌‌دهی به شماری از مرده‌‌ریگ‌‌های پدر، به سراغ رفرم دینی رفته است تا به زعم خود، «تصلب شریعت» و «اتمسفر سرب آگین» آنرا با «عرفان غیرمداخله‌‌گر»، ملایم‌‌تر و چه بسا عقلانی‌‌تر کند. از همین روی است که وی رفرم دینی را در چارچوب گزاره‌‌های فرهنگی برمی‌‌گزیند و دل در گرو مفاهیم سیاسی ندارد یا دست کم، چنین دلبستگی‌‌یی کمتر به چشم می‌‌آید. این شیوه و دغدغه‌‌ی فرهنگی وی را می‌‌توان در پویش‌‌های فکری و مجراهای معرفت‌‌شناختی که دباغ با چنگ در انداختن بدانها، به یک روش‌‌شناسی در حوزه‌‌ی رفرم دینی می‌‌رسد، نشان داد. یکی از این سرچشمه‌‌ها و خاستگاه‌‌های معرفت‌‌شناختی که در پاره‌‌ای از موارد حتی خود را به یک هستی‌‌شناسی و جهان‌‌بینی نیز نزدیک می‌‌کند، نوعی برگرفت فکری- روش‌‌شناختی از فیلسوفانی است که نوعی «تفلسف سیستماتیک«[1] در کار آنها به چشم می‌‌خورد؛ بدین معنی که بر اساس مبانی فکری آنان می‌‌توان یک چارچوب کلی و یک روش‌‌شناسی مستقل دست یافت و با تاسی بدان، برای طرح افکندن، توضیح و نقد مفاهیم مشابه اقدام ورزید. یکی از این فیلسوفان که البته با توجه به اصل هستی‌‌شناسی اندیشه‌‌ی سروش دباغ در چارچوب فیلسوفان پسامدرن می‌‌گنجد، لودویگ ویتگنشتاین [با نام کامل لودویگ[2] یوزف یوهان ویتگنشتاین[3]] است. اگرچه در میان منتقدان و پژوهندگان آثار و افکار ویتگنشتاین گروهی هرگونه اندیشه‌‌ی سرراست و سیستماتیک در وی را نمی‌‌پذیرند و به نوعی سیالیّت و صیرورت در اندیشه‌‌های ویتگنشتاین معتقدند و برآنند که این صیرورت یک چرخه‌‌ی مداومی از تولید، شکست و بازتولید را پی‌‌ می‌‌گیرد؛ اما گروهی نیز (درست یا نادرست) از چنین خوانشی قانع نمی‌‌شوند و برآنند که نوشته‌‌های ویتگنشتاین نه تنها قابلیت فشرده‌‌سازی و چارچوب‌‌دهی را دارند، بلکه اکنون که آثار و افکار وی پس از مرگش (29 آوریل 1951) با مجلدات بی‌‌شماری منتشر شده‌‌اند، می‌‌توان به همپوشانی‌‌ها و بازگویی‌‌های فراوانی برخورد که سیستماتیک بودن فلسفه‌‌ی وی را موجه می‌‌سازد. از دیدگاه این افراد، نه تنها این بیان که نوشته‌‌های ویتگنشتاین دارای نظریه‌‌ی سیستماتیک قابل ارائه نیستند، صحیح نیست، بلکه در واقع دارای تئوری نظام مند است. جان مایه‌‌ی کلام چنین خوانشی، این واقعیت است که آثار متاخر ویتگنشتاین، از لحاظ سبک بی‌‌نظام هستند؛ اما این سخن به معنای این نیست که نوشتارهای وی محتوای نظام‌‌مندی نیز ندارند. با توجه به چنین خوانشی، باید گفت که هم در آثار اولیه و هم آثار فرجامین، ویتگنشتاین نظراتی کلیدی را مطرح می‌‌کند که میان آنها وابستگی منطقی وجود دارد و به مانند هر نظریه‌‌ی فلسفی دیگر قابلیت تمیز، بیان و توضیح دارد.

بنظر می‌‌رسد که سروش دباغ (دانسته یا نادانسته) با گروه دوم موافق است و از همین روی، یکی از رویکردهای پویش و رویش رفرم دینی خود را بر نظریه‌‌ی «بازی‌‌های‌‌ زبانی»[4] ویتنگشتاین قرار داده است. بنابراین، در اینجا مختصری درباره‌‌ی مفهوم بازی زبانی ویتنگشتاین سخن خواهیم گفت و پس از آن به مصداق‌‌یابی این مفهوم با چند مفهوم برساخته‌‌ی سروش دباغ خواهیم پرداخت.

نظرية بازي‌‌هاي زباني محوري‌‌ترين بحث فلسفه‌‌ی متأخر لودويگ ويتگنشتاين است. نظریه‌‌ی بازي‌‌هاي زباني اساساً يك ديدگاه فلسفي پسامدرن درباره‌‌ی زبان است (ندرلو، 1390: 87). اين نظريه در تقابل با نظريه‌‌ی تصويري زبان كه هسته‌‌ی فلسفه‌‌ی متقدم ويتگنشتاين  بشمار می‌‌رود، بسط يافته است. به باور ویتنگشتاین، زبان واقعيتي اجتماعي و در دسترس همگان است و  نه جوهري كه بتوان ماهيت آن را با استدلال ذهني محض به دست آورد. زبان به مثابه‌‌ی يك كنش انساني در يك بافت اجتماعي با ماهيتي بسيار پيچيده قرار  دارد و از اين رو، نمي‌‌توان آن را طبق يك سرنمون يا الگوي ساده توضيح داد. بنابراين، توصیه‌‌ی ويتگنشتاين اين است كه به جاي آنكه به معاني كنش‌هاي زباني بيانديشيم، كاركرد عملي آنها را در متن جريان زندگي درنگريم.

پس، ويتگنشتاين در پي آن نيست تا حقيقتي بكر را درباره‌‌ی ساختار و كاركرد زبان عرضه كند؛ بلكه او در پي آن است تا از دريچه‌‌ی پژوهش هاي زباني خود، به شهوداتي درباره‌‌ی حقيقت دست يابد. به بيان ديگر، پژوهش‌‌هاي زباني ويتگنشتاين، مجموعه‌‌اي است از تكنيك‌‌هاي فلسفي خاص براي دريافت حقيقت امور (Savikey, 1999: 33).

ویتگنشتاین در دوره‌‌ی دوم حیات فلسفی خود، با توجه به کاربرد کلمات برای شناخت معنای آنها و با تأکید بر تنوع کاربردهای زبان و کثرت بازی‌های زبانی، معتقد است که بازی‌های مختلف زبانی از نحوه‌های حیات گوناگون نشئت می‌گیرند و هر نحوه‌ای از حیات دارای زبان خاص خود است. گفتار دینی هم یک بازی زبانی مستقل با زبانی یکتاست که در نحوه‌ای از حیات حک شده است و قواعد و منطق خاص خود را دارد. بنابراین، مفاهیم و گزاره‌های دینی در درون «بازی زبانی دین» معنا می‌یابد و زبان دینی فقط برای کسانی که در چگونگی زیست دینی شرکت دارند، قابل فهم است (مهدوی نژاد، 1384: 69). از نظر ویتگنشتاین، کاربرد زبان در بیان باورهای دینی، به هیچ وجه، شباهتی با کاربرد آن در اظهار امر واقع ندارد. در واقع، بازی‌‌های زبانی كاربرد واژه‌‌ها در تعاملات زندگي اجتماعي است. اين تعاملات، وجوه مختلفي دارد كه از میان آن مي‌‌توان به قراردادها، گزارش‌‌ها، و تمامي گفتمان اجتماعي انسان كه داراي بستر و وابسته به هدفي هستند، اشاره كرد. به عقيده‌‌ی ويتگنشتاين خطا و اشتباه بزرگ فلاسفه‌‌ی مدرن تأكيد بر اشكال بيان به جاي تأكيد بر كاربرد آنها در جريان زندگي و فعاليت روزمره است. بسياري از مسائل و معضلات فلسفي ناشي از قضاوت درباره‌‌ی حركات موجود در يك بازي بر اساس قواعد و مقررات بازي ديگر است. مثلاً هنگامي كه بنّايي به وردست خود مي‌‌گويد؛ نيمه، اين كلمه [نیمه] اشاره به اين امر دارد كه يك «نيمه‌‌ی آجر» به من بده؛ اين واژه‌‌ی «نيمه»، خاص اين بازي يا صورت است. كاربرد واژگان ديگر نيز به همين صورت است كه بايد موقعيت و كاربرد آنها را مدنظر داشت وگرنه دچار بدفهمي شده و با يك وسيله (واژه) بازي نامناسب و نامربوطي انجام مي‌‌دهيم كه سبب سردرگمي یا همان چيزي می‌‌شود كه ويتگنشتاين آنرا «حكايت‌‌گري موهوم» مي‌‌نامد.

از این روی، در درون یک بازی زبانی، توجیه و عدم توجیه، شاهد و برهان، اشتباه و باور بی اساس، استدلال خوب و بد، سنجش دقیق و بی دقت وجود دارد. کسی نمی تواند به درستی این اصطلاحات را در خودِ یک بازی زبانی به کار ببرد. به هر حال، ممکن است درباره‌‌ی آن گفته شود که «بی اساس» است، نه به معنای عقیده ای بی اساس، بلکه در معنایی که ما آن را پذیرفته ایم و با آن زندگی کرده ایم؛ در عوض، ما می توانیم بگوییم این چیزی است که ما انجام می‌‌دهیم؛ یعنی این چگونه بودن ما است (Malcolm, 1997).

از همین جاست که سروش دباغ نیز شماری از کاربست‌‌های رفرم دینی خود را بر بازی‌‌های زبانی ویتنگشتاین طرح می‌‌افکند و با خوانشی دیگرگون، نوعی «قدسیت‌‌زدایی» و «عقلانیت ناب» را با مفاهیم دینی درمی‌‌آمیزد. از جمله‌‌ی این مفاهیم، سه گزاره‌‌ی مهم و برجسته در فلسفه‌‌ی دباغ است که با عناوین «انسان‌‌های مافوق و مافوق‌‌های انسان»، «شیعه‌‌ی صفوی و شیعه‌‌ی علوی» و «الحاد و خداناباوری» مشخص کرده‌‌ایم که به بازکاوی و بازشناسی هر یک خواهیم پرداخت.

 

1- انسان‌‌های مافوق و مافوق انسان؛ بنظر می‌‌رسد که علی شریعتی برای نخست بار از این گزاره استفاده کرده است. شریعتی در یک سخنرانی که در حسینه‌‌ی ارشاد و در شب‌‌های محرم (احتمالاً در سال 1354) برگزار شد، با بررسی فلسفه‌‌ی قیام عاشورا به بازکاوی ابعاد معرفت‌‌شناختی امام حسین (ع) و چگونگی قیام علیه دستگاه ظلم و جور پرداخته است. وی در این سخنرانی از گزاره‌‌ی انسان‌‌های مافوق و مافوق انسان‌‌ برای انتقاد از کسانی بهره می‌‌گیرد که شخصیت‌‌های دینی بزرگ همچون ائمه‌‌ی اطهار (ع) را تنها به مثابه‌‌ی یک الگوی صرفاً تحسینی و تعبدی در نظر می‌‌گرفتند. به سخن دیگر، در دهه‌‌ی 40 و 50، نوعی قرائت از دین وجود داشت (که البته هنوز هم وجود دارد) که برآنند که [برای مثال] « با اینکه امام علی (ع) الگوی مطلوب نظام سیاسی ما محسوب می‌شود، اما صرفاً برای نشان دادن اهداف بلندمدت مناسب است و در عرصه‌ی عمل، برای ما قابل استفاده نیستند. زیرا ایشان آنچنان دست‌نیافتنی‌ هستند که حتی به نزدیکی اعمال ایشان نیز نمی‌توان رفت، چه برسد به اینکه مدعی شویم پیرو اعمال ایشان هستیم» (نعیمی، 1391). چنین نگرشی تنها در پی برساختن یک بت تعبدی از ائمه‌‌ی اطهار و پیامبر اسلام است و با این مدعی به پیش می‌‌رود که چون این شخصیت‌‌ها، مافوق انسان هستند، پس تنها می‌‌توانند صرفاً یک الگوی ذهنی و عبادی به شمار آیند. برآیند چنین نگرشی، دور کردن انسان دینی از کنش اجتماعی و سویه‌‌ی منفعلانه دادن به رفتارهای آن است. ناگفته پیداست که چنین خوانشی از رسول اکرم (ص) و ائمه‌‌ی اطهار (ع) در زمان شریعتی، نوعی ریختن آب سرد بر آتشفشان اعتراضات علیه حاکمیت پهلوی بود. شریعتی، اما از لایه‌‌های ژرف چنین خوانشی آگاه بود و با انتقاد کردن از چنین خوانشی، اعلام کرد که امامان و شخص پیامبر نیز دارای وجوه انسانی هستند؛ یعنی اینکه آنها نیز مصداق آیه‌‌ی «بَشَرً مِثلُنا» می‌‌شوند؛ با این تفاوت که درجه‌‌ی آگاهی و میزان پیوند آنان با مجراهای متافیزیک بسیار فراتر از انسان‌‌های عادی است. از این رهگذر، دیگر ساختن ذهنیت منفعل و صرفاً تعبدی و تحسینی از شخصیت‌‌های دینی، از موضوعیت می‌‌افتد و یک کنشگر به مثابه‌‌ی یک دینداری تلقی می‌‌شود که می‌‌تواند در رفتار و پندار نیز سیره‌‌ی این شخصیت‌‌های دینی را پی بگیرد. بنابراین، خوانش علی شریعتی با هدف دمیدن نیروی فعال و کنشگرانه به معترضین و انقلابیون بود و در راستای خنثی‌‌سازی خوانش‌‌های کنش‌‌پذیرانه و منفعل از دین و شخصیت‌‌های دینی صورت گرفت.

در این روی سکه، اما سروش دباغ از این گزاره با چنین هدفی استفاده نمی‌‌کند و مصداق و معنای آنرا زیر و زبر می‌‌کند. به زعم دباغ، امامان نه تنها مافوق انسان نیستند، بلکه در حد انسان‌‌های عادی فروکاسته می‌‌شوند؛ انسان‌‌هایی که جنبه‌‌ی قدسی و ملکوتی تهی هستند و صرفاً افرادی نیکوکار، درست‌‌اندیش و عدالت‌‌خواه بشمار می‌‌روند. چنین خوانشی، نوعی بازی زبانی است؛ چرا که در درون یک بازی زبانی توجیه و عدم توجیه، شاهد و برهان، اشتباه و باور بی اساس، استدلال خوب و بد، سنجش دقیق و بی دقت ممکن است صدق و کذب یک گزاره و برون‌داد عینی آن را دگرگون کند. کسی نمی تواند به درستی این اصطلاحات را در خودِ یک بازی زبانی به کار ببرد، مگر آنکه از تجربه‌‌ی زیسته‌‌ی آن آگاه باشد و چم و خم زبانی آنرا دریابد. از این روی، سروش دباغ می‌‌تواند هم با کالبدبندی دوباره‌‌ی گزاره‌‌ی «مافوق انسان و انسان‌‌های مافوق»، هم بدان رویه‌‌ی پراگماتیک بخشد و هم آنرا به مثابه‌‌ی یک رخداد در متن تاریخ بازبکاود. برآیند چنین رویکردی، این است که می‌‌توان گفت حتی اگر هم مقصود شریعتی، حفظ جنبه‌‌ی قدسی و الوهیّت ائمه‌‌ی اطهار (ع) بوده باشد، صرفاً در زمانه‌‌ی خود و در بطن شرایط اجتماعی آن زمان مصداق دارد و خارج از آن، سالبه‌‌ی به انتفاء موضوع خواهد شد. دومین برآیند چنین بازی‌‌ای، این خواهد بود که اگر یک چیز از کالبد تاریخی خود بیرون بیاید، دیگر عینیت و صدقیّت خود را از کف خواهد داد و صرفاً مسئله‌‌ای خواهد بود در چارچوب بازی‌‌های قدرت. هدف از چنین رفرمی، زدودن جنبه‌‌های قدسی و برجسته‌‌تر کردن وجوه عقلانی دین است.

2-  شیعه‌‌ی صفوی و شیعه‌‌ی علوی؛ این عنوان نیز از برساخت‌‌های علی شریعتی است. تشیع علوی و تشیع صفوی عنوان کتابی است از علی شریعتی که در سال ۱۳۵۱ به چاپ رسید. کتاب تشیع علوی و تشیع صفوی به مقایسه‌‌ی میان شیعه‌‌ی بنیادین و اصیل که در تفکر امامان شیعه بود، با شیعه در اندیشه پادشاهان و روحانیون دودمان صفویه می‌پردازد. نویسنده ضمن تعریف دو نوع طرز فکر شیعه، مباحث مختلف دین اسلام و شیعه را در دو نوع اندیشه ارزیابی می‌کند. مباحثی نظیر عترت، عصمت، وصایت، ولایت، امامت، عدل، تقیه، سنت و نفی بدعت، غیبت، شفاعت، اجتهاد، دعا و تقلید در این کتاب و بین دو نوع شیوه‌‌ی تفکر، بررسی و مقایسه می‌شود (http://fa.wikipedia.org). علی شریعتی بر این اعتقاد است که تشیعی که صفویان سردمدار آن بوده اند مقابل تشیع اصیل بوده و عامل انحرافات فکری فراوان و بدعت‌های گسترده در دین بوده است. وی در این کتاب در صدد اثبات این نکته است که تشیع صفوی نقطه‌‌ی مقابل تشیع علوی می‌باشد. شریعتی در این کتاب به نقد صفویه در سه محور می‌پردازد؛

 

1-2گذار جنبش اجتماعی به نظام سیاسی

شریعتی بر آن است که چون جنبش های اجتماعی بر ضد وضع موجود هستند، می توانند حرکت بیافرینند و چون به ساختار و نظام سیاسی می رسند به حالت سکون و توجیه گری می رسند و آنجاست که در واقع مرگ جنبش فرا می رسد و از اهداف خود باز می ماند. وی همچنین ادامه می دهد که در جنبش‌‌های اسلامی هم همین طور است و مرجعیت شیعه چون تا کنون به حکومت وابستگی نداشته توانسته در دل مردم نفوذ کند و به عاملی برای حرکت و جنبش تبدیل شود. پس مرجعیت اگر به نظام سیاسی برسد در واقع از روح، حرکت و جنبش برافتاده و به حالت اسلام خموده و توجیه گر تبدیل می‌‌شود. از همین نگاه است که شریعتی بر آنچه «تشیع صفوی» می‌‌نامد، می‌‌تازد و آن را نمونه‌‌ی یک اسلام متحجر می‌‌نامد که نمی‌‌تواند به حرکت مبدل شود.

 

2-2دین و بازی‌‌های سیاسی

شریعتی معتقد است که صفویه از احساسات مذهبی مردم سوء استفاده می کند و بدین خاطر خود را طرفدار مذهب شیعه نشان می دهد که بتواند ادامه حکومت خود را توجیه کند. همچنین وی معتقد است که صفویه از «ملیت ایرانی« در مقابل «ملیت عثمانی» نیز استفاده کرده و به نوعی تشیع ملی رسید. وی معتقد است که صفویان از احساسات ملی گرایانه مردم نیز نهایت سوء استفاده را کردند تا بتوانند حکمرانی خود را به اثبات برسانند.

 

3-2کژرفت در تشیع

وی معتقد است که صفویه سبب تغییر مسیر در تشیع اصیل (تشیع علوی) بوده است. وی در کتاب خود در یازده محور به صفویان حمله می کند و معتقد است آنان در این یازده مبانی فکری در تشیع انحراف ایجاد کرده اند که به نقد و بررسی هر کدام می پردازد. این یازده مبانی فکری عبارت اند از؛ وصایت، امامت، عصمت، ولایت، شفاعت، اجتهاد، تقلید، عدل، دعا، انتظار و غیبت. وی همچنین صفویان را به ایجاد بدعت های فراوان به خصوص در مراسم عزاداری امام حسین (ع) محکوم می کند.

درست یا نادرستی نظریات علی شریعتی، موضوع دیگری است، اما آنچه سروش دباغ (و نیز اکبر گنجی) از شیعه‌‌ی صفوی در نظر دارند، بیشتر با شیعه‌‌ی صوفیانه همسوی و همخوان است. آنچه این گزاره را در خوانش شریعتی و دباغ، متفاوت و چه بسا متباین می‌‌کند، خوانش غیرسیاسی دباغ از شیعه‌‌ی علوی است. به زعم وی، شیعه به مثابه‌‌ی یک کنش سیاسی هیچ‌‌گاه وجود نداشته و تنها یک کاربست فرهنگی است و از زمان صفویان به بعد است که یک شیعه‌‌ی مداخله‌‌گر رشد می‌‌کند و با برساخت و چه بسا جعل متون به مشروعیت سیاسی دست می‌‌یازد. به سخن دیگر، شیعه‌‌ی علوی در زمان صفویان به مناسبات قدرت وارد شد و با بازی‌‌های زبانی و پیشینه‌‌سازی توانست بر اریکه‌‌ی قدرت بنشیند. چنین خوانشی با آنچه علی شریعتی بدان قائل است، دارای تفاوت ماهوی است. شریعتی همواره شیعه را به مثابه‌‌ی یک کنش اعتراضی می‌‌دانسته و جهان‌‌بینی و چرایی آغاز آنرا نیز همین اساس «نه بزرگ» به ظلم و خودکامگی تقریر می‌‌کند. آنچه شریعتی بدان عتراض دارد، «مرجعیّت شیعه» است که دارای قدرتی خودبنیاد و گوهری است و نه نظام سیاسی شیعه. بنابراین، شیعه دارای یک مدخلیت و پیوستگی تاریخی کنش‌‌ورزانه‌‌ای است که با آنچه که سروش دباغ و اکبر گنجی از آن در نظر دارند و آنرا به عرفان غیرمداخله‌‌گر مولانا و بایزید بسطامی نزدیک می‌‌بینند، تفاوت هستی‌‌شناختی و معرفت‌‌شناختی دارد. چنین دریافتی از صفحات آغازین کتاب تشیع علوی و تشیع صفوی آشکار است؛

«اسلام دینی بود که با نه محمد- وارث ابراهیم و مظهر دین توحید خدا و وحدت خلق- در تاریخ انسان پدید آمد... و تشیع، اسلامی بود که با نه علی بزرگ- وارث محمد و مظهر اسلام عدالت و حقیت- در تاریخ اسلام چهره‌‌ی خود را مشخص کرد و نیز جهت خود را» (تشیع علوی و تشیع صفوی، ص 6)

 

3- الحاد و خداناباوری؛

یکی دیگر از گزاره‌‌هایی که سروش دباغ آنرا بر اساس بازی زبانی طرح افکنده و آنرا در دل رفرم دینی خود جای داده است، وسواس وی برای برابره‌‌ی فارسی Atheism است. وی بر آن است که برای نهادینه شدن رفتار و ساز و کار دموکراتیک در جامعه‌‌ی خود، باید به چگونگی استفاده از واژگان در زبان هم حساسیت ویژه ورزید.

به باور وی، مطابق با تاریخ فقه و کلام اسلامی، لفظ «ملحد»، هم برای کسانی که معتقداتِ اسلامی خود را فرو نهاده و به یکی دیگر از ادیان ابراهیمی نظیر مسیحیت و یهودیت گرویده، هم برای کسانی که قائل به تلقی خاصی از مفهوم توحید بوده و از «خداباوریِ مستقل از ادیان» و یا خدایِ وحدت وجودی سخن به میان آورده؛ و هم برای کسانی که از خداباوری عبور کرده و پای در وادی خداناباوری نهاده،استعمال شده است. حلاج به سببِ شطحیات و «اناالحق» گفتن و پرده برگرفتن از خدای وحدت وجودی، چنانکه در احوال باطنی خویش تجربه کرده بود، جان باخت؛ محمد زکریای رازی به سببِ انکار مفهوم نبوت و اختیار کردنِ خداباوریِ مستقل از ادیان، ملحد انگاشته شد. بوعلی سینا نیز از سوی غزالی تکفیر شد؛ چرا که به نزد غزالی، اوصاف خدای فلسفیِ ابن سینا، با خدای اسلام مغایرت داشت. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...

دباغ با برشمردن این مصداق‌‌ها بر آن است که بهتر است در زبان طبیعی و در گفتار روزمره برای اصطلاح «آتئیسم»، معادل «خداناباوری» را به جای واژه «الحاد» به کار ببریم . واژه‌‌ی «خداناباوری»، بار معناییِ منفی ندارد و صرفاً از اتخاذ موضعی درباره جهان و عدم پذیرشِ ساحت قدسیِ هستی خبر می دهد، چنانکه می توان واژۀ «خداباوری» را معادل اصطلاح «تئیسم» قرار داد و به کار برد. در مقابلِ فرد «خداناباور»، یک «خداباور» قائل به ساحت قدسیِ هستی است و جهان را خودبسنده و کور و کر نمی بیند. با وام کردن و به کار بستن دوگانۀ خداباوری/ خداناباوری، می توان دو موضع الاهیاتیِ رقیب را بدون ارزش گذاریِ جهت دار تبیین کرد.

 

در یک گزاره‌‌ی تعیین کننده، سروش دباغ پرده از رویکرد و روش‌‌شناسی خود بر می‌‌دارد؛

»چنانکه در می یابم، اگر به تعبیر ویتگنشتاین در بازی‌های زبانی فقه و کلام، همچنان واژگان الحاد و ملحد به کار می رود و فقیهان و متکلمان، به اقتضای حرفۀ خود، ترجیح می دهند این اصطلاح را به رغم بار معنایی منفی آن به کار ببرند؛ بهتر است در بازی‌های زبانی فلسفه و روشنفکری و در میان فلاسفه و روشنفکران و همچنین در گفتارها و نوشتارهای روزمره، واژه‌‌ی خداناباوری جایگزین واژه‌‌ی الحاد شود» (دباغ، 1392. الف(.

همچنان که پیداست، بازی‌‌های زبانی ویتنگشتاین را می‌‌توان به مثابه‌‌ی اتمسفر فکری سروش دباغ در نظر گرفت که واژه‌‌ها، مفاهیم و گزاره‌‌ها در آن جانی تازه و متفاوت می‌‌گیرند و یا به فراخور رفرم دینی، واژگان و مفاهیم جدیدی بازتولید می‌‌شود. این بازی تا جایی پیش می‌‌رود که وی همانندی‌‌ها و همپوشانی‌‌های فراوانی را میان «الهیات سروش» و «الهیات مطهری» می‌‌بیند و با پس و پیش کردن مفاهیم و تفسیر دیگرگونه از آنان، شهید مرتضی مطهری و عبدالکریم سروش را در یک اتمسفر قرار می‌‌دهد. بنظر می‌‌رسد که بکارگیری این شیوه برای سروش دباغ در حکم پی افکندن یک ایدئولوژی و اندیشه‌‌ی کاربردی باشد. وی در این مسیر به صدق و کذب ابژکتیو گزاره‌‌ها چندان توجه نمی‌‌کند؛ یعنی واقعیت تاریخی و آزمودگی بیرونی برای وی محلی از اعراب ندارد؛ چرا که عینیّت تاریخی را نیز می‌‌توان با چنگ در انداختن به بازی‌‌های زبانی دباغ، به شیوه‌‌ی رفرم دینی تقریر کرد. به بیانی رساتر، تاریخ‌‌های سروش دباغ در فضای زبانی که وی بکار می‌‌گیرد یا در دگردیسی‌‌های مفهومی نمایان است و در تاریخ‌‌ فضاها و ملازمت آن با فضاهای تاریخ، پیش رفته و عقلانیتی تهی از معنویت می‌‌یابد. این توجه به بازی زبان به مثابه‌‌ی گفتمان، بدین معنی است که دباغ ناگزیر به ترسیم ساختارهای گفتمانی پویا و زمان‌‌دار و غوطه خوردن مشترک آنها در مکان‌‌ها و فضاهای مادی می‌‌شود؛ به دیگر سخن، ساختن یک سوژه‌‌ و تبدیل آن به یک ابژه. سوژه‌‌ای که از مدخلیت تاریخی خود بیرون کشیده شده است تا متناسب با رفرم دینی دباغ، جامه‌‌ای نو به تن کند. در این فرایند است که بنظر می‌‌رسد همه چیز، ساختگی و از پیش تعیین شده است؛ همه چیز از سوی چند روشنفکر دینی (همچون دباغ) ساخته می‌‌شود و دیگران همه مصرف کننده‌‌ می‌‌شوند.

 

 

منابع

دباغ،  سروش (1392)، بازخوانی الهیات مطهری و سروش، منتشر شده در وبگاه جرس، قابل دسترسی در؛ http://www.rahesabz.net/story/80547/

دباغ، سروش (1392). سلوک عرفانی و امر سیاسی، قابل دسترس در؛ http://soroushdabagh.blogfa.com/post/181

دباغ، سروش (1392. الف). خداناباوری به جای الحاد؟ بازنشر در وبگاه تلاش آنلاین؛ قابل دسترسی در؛ http://talashonline.net/1392/06/khoda-nabavari-bejaye-elhad/

دباغ، سروش و مثمر، رضا (1385). مفهوم صدق نزد ویتگنشتاین، پژوهش های فلسفی - کلامی، بهار 1385 - شماره 27، صص 60-25

شریعتی، علی (1386). تشیع علوی و تشیع صفوی، چاپ هشتم، انتشارات چاپخش و بنیاد فرهنگی دکتر علی شریعتی

 

مهدوی نژاد، محمد حسین (1384). ویتگنشتاین؛ معنا، کاربرد و باور دینی، نامه­ی حکمت، شماره­ی 5، بهار و تابستان 1384، صص 104-69

 

ندرلو، بیت الله (1390). نظريه­ی بازي هاي زباني ويتگنشتاين؛ يك نظرگاه فلسفي پست مدرن درباره­ی زبان، نشریه­ی غرب شناسي بنيادي (وابسته به پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي)، سال دوم، شماره­ی اول، بهار و تابستان 1390 ، صص  100-87

 

نعیمی، سیدمجتبی (1391). از الگوسازی ائمه‌ی هدی (ع) تا اسطوره‌سازی از ایشان؛ امام علی (ع)، مافوق انسان یا انسان مافوق؟ منتشر شده در وبگاه بولتن نیوز، http://www.bultannews.com/fa/news/86264

 

Malcolm, Norman (1997). Extract from The Groundlessness of Belief from Reason and Religion edited by Stuart C. Brown, New York: Cornell University Press

Savikey, Beth (1999). Wittgenstein’s Art of Investigation, London and New York: Routledge

 

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AA%D8%B4%DB%8C%D8%B9_%D8%B9%D9%84%D9%88%DB%8C_%D9%88_%D8%AA%D8%B4%DB%8C%D8%B9_%D8%B5%D9%81%D9%88%DB%8C

 

 

 

[1]- Systematic Philosophizing

[2] - در زبان آلمانی ترکیب i+g (ig) در هجای آخر، هم به صورت «ایگ» و هم «ایش» خوانده می­شود. بنابراین، تلفظ لودویش نیز درست است. آنچه در زبان فارسی از این فیلسوف رایج شده، تلفظ انگلیسی نام آن و گهگاه نیز لودویک با تلفظ فرانسوی آن است. Ludwig در فرانسوی به صورت Ludovic نوشته می­شود. البته تلفظ لودیگ و لودیک به دلیل هم­واجگاه بودن تکواژ «گ» و «ک» در فارسی نیز می­تواند باشد!

[3]- Ludwig Josef Johann Wittgenstein

[4]- Sprachspiel

نظرات مخاطبان 0 5

  • ۱۳۹۳-۰۱-۱۷ ۲۲:۰۰محسن 13 9

    هنر ساده نویسی:
    «رفرم دینی سروش دباغ، یک کاربست استراتژیک و اشتقاق همپایه با نظریات و نظرگاه‌‌های عبدالکریم سروش است»
    جملهٔ فوق همان عبارت اخرای عبارت زیر است، با کمی پیچش اضافی:
    «رفرم دینی سروش دباغ تحت تأثیر نظریات پدر است»
                                
  • ۱۳۹۳-۰۱-۱۷ ۲۲:۱۷ 14 6

    دوست عزیز در روستاهای سوئیس هم کسی به لودویگ، لودویش نمی گویید، نمی دانم شما کجا آلمانی یاد گرفته ای، هر ig را نمی توان ایش خواند. 
                                
  • ۱۳۹۳-۰۱-۲۴ ۲۱:۲۶آرمان 1 9

    "دوست عزیز در روستاهای سوئیس هم کسی به لودویگ، لودویش نمی گویید، نمی دانم شما کجا آلمانی یاد گرفته ای، هر ig را نمی توان ایش خواند". 
    دوست عزیز، تلفظ صحیح و اصلی ترکیب مصوت i با صامت g آنهم در هجای آخر در آلمانی، برابر با ich است که در زبانشانسی بدان «ش پسکامی» می گویند. شما جهانگرد موفقی هستید که تمام روستاهای سوئیس را گز کرده اید! ولی یقیناً دقت نکرده ای که در آلمانی علیا، همه ی واژگان مختوم به ig، ش پسکامی تلفظ می شود، همانند wenig"و "König" و... من به شخصه از اطلاعات زبانی نویسنده لذت بردم و همچنین از نقد زیباشون. با تشکر
                                
  • ۱۳۹۳-۰۱-۲۴ ۲۱:۳۱Ziba 2 8

    جناب آقای محسن که جمله رو به تصور خودت ساده کردی، پس واژه ی «استراتژیک»، «کاربست» و «اشتقاق همپایه» در اینجا از نظر شما چه نقشی دارند؟ این جمله فقط نمی خواهد بگوید که دباغ تحت تاثیر پدرش است، بلکه می خواهد بگوید دباغ نظریات پدرش را به یک راهبرد تبدیل می کند تا یک روش شناسی را عرضه کند. یقیناً مفاهیم فلسفی برای عوام، پیچیده است!
                                
  • ۱۳۹۳-۰۱-۲۴ ۲۱:۳۵کمال 3 9

    بنظر می رسد دوستداران آقای دباغ بجای اینکه به این نقد فاخر پاسخ درخور بدهند، ایرادهای بنی اسرائیلی و البته مضحک گرفته اند. با سپاس از فرهنگ امروز
                                

نظر شما